eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️مثل چوب صاف توی باغ ، توی باغچه ، توی گلدان هاگل ها را به یک چوب صاف و راست می بندند. چرا ؟! تا صاف بالا بروند ، مستقیم بالا بروند. مثل گل می مانی خودت را به آدم های خوب ببند آنها تکیه گاه صافی هستند برای تو خودت را به آنها ببند تو هم خوب می شوی 💢امیر المومنین علی علیه السلام فرمود: "قارن اهل الخیر تکن منهم" با خوب ها بنشین؛ تو هم خوب می شوی. ‌
*کلاغی که مامور خدا بود* یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی، نوشابه،نون دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که... یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی.. دل همه برد حالا هرکه دلش میشه بخوره گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار خیلی بهمون سخت گذشت. توکوه گشنه همه ماست و سبزی خوردیم کسی هم نوشابه نخورد خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا بدویییییین چی شده؟ دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه. واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود. *اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت* *حالت نگرفت، جونت نجات داد* خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه. امام عسکری فرمودند: هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است. الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_هفتم بعد از نماز صبح، صبح
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 وقتی برگشتیم، فهمیدم آقاسید هم از خادمان‌فرهنگسرای گلستان شھداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمی‌امد. داشتم از فرهنگسرا بیرون می‌امدم که زهرا صدایم زد: _طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چڪارت داره؟ تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی ڪرد و گفت: _حتما بری ها! بعد موذیانه چشمڪ زد: -سلام برسون! با بی حوصلگی گفتم: -برو ببینم! نفس عمیقی ڪشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : -بفرمایید تو! در را هل دادم و وارد شدم. روی یڪی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میڪرد. گفتم : -ڪارم داشتید؟ -بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میڪردم. ولی الان قضیه فرق ڪرده… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …بغض صدایش را خش زد: -بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی… سرش را بالا آورد، حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد: -خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟ بلند شدم و گفتم : -یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.! چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم: -میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید! و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیڪار ڪردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن! … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 🍃💐 💐 🔅پیامبر اسلام در وصف امام مهدی (عج) می‌فرماید: ♦️المَهْدِیُّ طاوُوسُ أَهْلِ الْجَنَّةِ. مهدی، طاووس اهل بهشت است. عج 🍃 💐🍃 💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
⸀•📔📲.˼ •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• ‌بدترین‌سخن‌این است‌ڪه‌ دعاڪردم‌ونشد زیارت‌رفتم‌ونشد! این‌نشدهاشیطانۍاست! هیچ‌دعاڪنندہ‌اۍ‌دست‌خالۍ‌برنمیگردد اگربه‌صلاح‌باشدهمان‌را واگربه‌صلاحش‌نباشد بهترازآن‌را میدهند .. {آیت اللہ فاطمے نیا} •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |📒|↫
✨﷽✨ ✍حضرت سلیمان و مورچه عاشق روزی حضرت سلیمان مورچه‌‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌‌شوی؟! مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌‌خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی‌‌‌توانی این کار را انجام بدهی! مورچه گفت: تمام سعی‌‌ام را می‌‌کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌‌آورد! تمام سعیمان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است...
تانیایۍ‌گِࢪِھ‌از‌ڪار‌بشࢪ‌وا‌نشود...
Γ ميگه:دَوامُ الْحالِ، مِنَ المَحال يعني هيچ حالي دائم نيست همه چيز ميگذره،همه ي حالِ خوب و بدمون گذراست. 🎈|●•
🔴 گذر عمر را دریابیم ✍از فرد حکیمی پرسيدند: شگفت‌انگيزترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد: از كودكى خسته می‌شود، براى بزرگ شدن عجله می‌کند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود می‌شود. ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه می‌گذارد. سپس، براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج می‌کند. طورى زندگى می‌کند كه انگار هرگز نخواهد مرد و بعد طورى می‌میرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است! آنقدر به آرزوهای دور و محال فكر مى‌كند كه متوجه گذر عمر خود نيست.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_یازدهم🌻 #پارت_اول☔️ -نه مامان همه چے خوبه. -نرے تو آب!!
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ صداے یاالله یاالله گفتن فردے همه را از جا برمی‌خیزاند ابراهیم در را باز می‌کند رو به مرد می‌گوید -بفرمایین -سلام عمو وسایل اومده یکے از بزرگاتون بیاد تحویل بگیره. همه به هم نگاه می‌کنند اکثر مریض و بیحال بودند، نگاهے به بقیه مےاندازم و بلند میشوم -من میرم. عصبانے بودم و می‌خواستم همه عصبانیتم را مانند سطل آبے روے آنها خالے کنم که فقط پتو و غذا مےآورند. با عصبانیت بیرون می‌روم و دمپایےهاے جلوے در را به پا می‌کنم پسرے که یاالله می‌گفت حال رو به کامیونے که کنار دیوار نگه داشته بود ایستاده و به دوستش می‌گفت -علےپتوهارو بنداز بالا.. لباس جهادےبسیجے به تن دارد پس معلوم است از طرف سپاه آمده. -فرمایش.. برمی‌گردد و سر به زیر می‌گوید -سلام همشیره یه چند تیکه وسیله است آووردیم خدمتتون. ‌-من خواهر شما نیستم ، به وسیله هاتونم نیازے نداریم. لحظه اے با تعجب سرش را بالا مےآورد و دوباره سر به زیر میشود -از اهالے روستا نیستین!! حدس می‌زدم از جلیقه هلال احمر بداند که براے اینجا نیستم با اعصبانیت می‌گویم -نیستم که نیستم شورشو درآووردین هرچند روز یه بار چند تا پتو و کنسرو میارین و میرین، این مردم کنسرو و پتو نمی‌خوان می‌خوان راهشون بازشه، دیروز یه بچه نزدیک بود غرق بشه، همین الان یه زن از درد زایمان بیهوش افتاده اونجا قلب جنین هم نمی‌زنه، بهش نگفتم تا دوباره از حال نره، اسم خودتونم گذاشتین گروه جهادے ، گروه جهادے، کو گروه جهادے؟ پس چرا ده روزه از سیل گذشته اینجا هنوز تا خرتناغ پره آبه.. نفسےمی‌گیرم و ادامه می‌دهم -جوونامون اونطرف مرز دارن جونشونو می‌دن تا خانواده‌ها تو آسایش باشن بعد یه عده الکے ریش گذاشتن و تسبیح به دست می‌گن ما گروه جهادے هستیم. نگاهے به پسر مےاندازم قرمز شده و پیشانےاش عرق کرده اما هنوز سرش پایین است لباس و پوتین هایش پر از گل است و موهایش بهم ریخته. کمےدلم می‌سوزد بد تخریبش کردم ، نفس عمیقےمی‌کشد و می‌گوید -حرف شما کاملا درست و صحیح، ما از طرف سپاه هستیم مناطق تقسیم شدن و یه عده دست سپاه و یه عده دست ارتش و یه عده دست خود استاندارے و شهردارےهست ، سپاه و ارتش تمام مناطقے که به عهدشون بوده رو پاکسازے کردن این منطقه هم به عهده استاندارے هست، استاندارےاعلام کرده همه مناطق پاکسازےشده، الان که اومدیم دیدیم نشده، بنده پیگیرےمی‌کنم ان شاالله اینجارو هم تا پس فردا پاکسازے می‌کنن. ابروانم را در هم کشیدم -ممنون. برمی‌گردد طرف کامیون -علے داداش آب معدنے و کنسروارو بفرست. چند بسته کنسرو و آب معدنے گرفت و روے زمین گذاشت و چند پتو هم کنار آنها. سرش را بلند نکرد و همانطور یاعلے گفت و رفت. همانطورکه دو بسته آب معدنےبرمیداشتم بلند داد زدم: -ابراهیم، نرگس بیاین اینارو ببریم تو. همینکه برگشتم ابراهیم و نرگس را دیدم که به دیوار تکیه زده بودند و مرا تماشا می‌کردند آرام جلو آمدند، یعنےفهمیدند که قلب آرام جان زهرا نمی‌زند؟!! نرگس به طرفم آمد -خاله راحیل؟بچه آبجی زهرام مرده؟! لبخند مصنوعےمی‌زنم -نه اونطورےبه آقاهه گفتم که بره زود نیرو بیاره راهو باز کنن. بغضش را قورت می‌دهد و می‌خندد با مهربانےمی‌گویم -پس به مامانتو آبجےزهرات نگے!! تند سرے به نشانه تایید تکان می‌دهد. به قلم زینب قهرمانے🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💠مدعیان رفاقت هرکدام تا نقطه‌ای همراهند ✨عده‌ای تا مرز مال ✨عده‌ای تا مرز آبرو ✨عده‌ای تا مرز جان ✨وهمگان تامرز این جهان 👈تنها تویی که همواره می مانی ای 《خدای بزرگ》❣ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_نهم …بغض صدایش را خش زد:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 بعد از آن روز، آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یڪی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: -تو حقیقی میشناسی؟ داغ ڪردم و گفتم: -چطور مگه؟ -بگو میشناسی یا نه؟ -آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ -زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ ڪشیدم: -چی؟ -چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪاره‌س؟ -چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست. -طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! -چرا؟ -اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟ ڪمی مڪث ڪرد و گفت : -دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم، و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: -دوستش داری…؟ آره….؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: -آره! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم، و با انگشت هایم بازی میڪردم. شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد: -مرتضی پاشو اومدن! و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب ڪرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید -همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند، مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: -خوب آقازاده چڪاره‌ن؟ پدر سید جواب داد : -توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب… مادر سید اضافه ڪرد: -بجز یه و چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن. مادر صدایم زد: -دخترم… طیبه… سینی چایی را برداشتم، و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت: -یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: -بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به اعزام بشم؛ برای …. چهره پدر درهم رفت: -تڪلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تڪان داد: -هرچی شما بگید!… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌤🌿وقتے رنگت خدایے مےشود دنیا و سختے هایش هم زیباست💐 🌸🍃انگار همه چیز به بهترین شکل است🍃🌸 🦋👌چون تو در پناه بهترین معناے زندگے هستے🌹 🌻 🌻☕️🌾🌤
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم..تنگه دلم بگوکجایی....🤲🌾 التماس دعا🤲🌾🤲🌾🌾🌾 🌴💎🌼🌹🌼💎🌴
هدایت شده از 🗞️
🔔 ⚠️ 〽اهل دلۍ از خُــــدا پرسید: خُدایا اگر انسان بودۍ چہ میڪردۍ تا خُــدا از تو باشد؟ خُدا فرمود: در زمین میگشتم، ببینم چہ ڪسۍ بہ ڪمڪ احتیاج دارد، مشکلش را حل میڪردم!
شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا از اباصلت هروی نقل می‌کند: به حضرت رضا عرض کردم: آن درختی که آدم و حوا از آن خوردند چه درختی بود؟ بعضی گفته اند گندم و برخی دیگر انگور، عده ای هم میگویند شجره ی حسد بوده. حضرت فرمود: همه ی اینها درست است. عرض کردم: پس این اختلافها چگونه ممکن می‌شود؟ حضرت فرمود: ای اباصلت! درختان بهشت مانند درختان دنیا نیست، از یک درخت همه نوع میوه می‌توان چید. هنگامی که خداوند آدم را گرامی داشت، ملائکه را به سجده ی او امر کرد و او را داخل بهشت کرد، آن گاه در خاطرش گذشت «آیا خداوند بهتر از من بشری آفریده است؟ » خداوند فرمود: ای آدم! سرت را بلند کن و ساق عرش را ببین، سرش را که بلند کرد، دید در ساق عرش نوشته شده: «لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علی بن أبی طالب أمیر المؤمنین و فاطمه سیدة نساء العالمین و الحسن و الحسین سید شباب أهل الجنة من الخلق أجمعین»؛ نیست خدایی جز پروردگار جهانیان، محمد پیامبر او است و علی (ع) پیشوای مؤمنان است، فاطمه (ع) بهترین زنان عالم است و حسن و حسین علیهما السلام مهتر و بزرگ جوانان مردم بهشت اند. آدم پرسید: خداوندا! اینها کیستند؟ خطاب رسید: از ذریه و فرزندان تو هستند؛ ولی از تو و جمیع مردم بهترند. اگر آنها نبودند تو را خلق نمی کردم بهشت و جهنم و آسمان و زمین را خلق نمی کردم، مبادا به چشم حسادت به آنها نظر کنی و مقام آنان را آرزو نمایی، علی بن موسی الرضا (ع) فرمود: آدم به دیده ای که نباید بنگرد نگریست و تمنای آن مقام را نمود؛ از این رو شیطان بر او مسلط شد و از درخت نهی شده خورد و بر حوا نیز مسلط گردید و خداوند آنها را از بهشت خارج کرد و در زمین مسکن داد. [2] ---------- [2]: پند تاریخ 145/2 - 146؛ به نقل از: بحار الانوار 11 / 164.
🌷 وقتی شیطان فشار زیادی آورد ، بفهمید که متاع قیمتی در دست دارید... ☘ آنجایی که امتحان سخت می‌شود ، گنج و خیرات الهی همانجاست. 👌 متقی کسی است که وقتی شیطان فشار می‌آورد ، می‌فهمد که متاع قیمتی [در دست] دارد ؛ پس اگر استقامت کنید به آن گنج‌ها و بهای قیمتی آن می‌رسید. 📝 استاد سیدمحمدمهدی میرباقری
شـــــهدا برڪتے بـــــودن..! حرڪتـــــ، پر برڪتــــــ باشه خـــــوبه برڪتے شو تا ان‌شاءالله شـــــهید بشے..! 🌿
🌹 مفتاح راه 🌹 نقل ‌است‌ که : دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . . در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است! ندا آمد که : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه . . . مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
✨﷽✨ ✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: هرگاه کسی نماز صبح را نخواند، فرشته ای از آسمان او را صدا می‌کند: «ای زیانکار» و هرگاه نماز ظهرش را نخواند، فرشته ای به او می‌گوید: «ای خیانتکار» و هرگاه شخص نماز عصر خود را نخواند، گوید: «ای بی دین» و اگر نماز مغرب خود را نخواند، گوید: «ای کافر» و اگر شخص نماز عشاء را ترک کند، گوید: «وای برتو که در تو هیچ خیر و منفعتی نیست.» 🔥 در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن، جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن می‌نالند و در وادی، خانه ای از آتش و در آن خانه چاهی قرار دارد که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت ماری است که هزار سر دارد و در هر سری هزار دهان و در هر دهان هزار نیش است و این جایگاه کسانی است که نماز نمی‌خوانند و شراب می‌نوشند 📚وسائل الشیعه،ج3 ص31
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_یکم روی صندلی آشپرخانه نشسته
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 سرم را پایین انداختم و گفتم : -من مشڪلی ندارم. درباره‌ش خیلی وقته ڪه فڪر ڪردم. پدر یڪه خورد: -خودت باید پای همه چیش وایمیستی.؟ مطمئنی؟ -آره. میدونم. -پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت، و من از پشت سر راهنمایی اش میڪردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سڪوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: -واقعا مطمئنید؟ -خیلی بهش فڪر ڪردم؛ به همه اتفاقاتی ڪه میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. -من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! -عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. -بفرمایید! -برای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: -پس میخواین همسنگر باشین! -ان شاءالله. … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌱اگر اجـل ‌به‌ وصالت ؛ مرا مـجال ‌نداد🌻 🌱امید آمدنت ‌بر مزار هم‌ خوب‌ است..🌻 🌻🍃به نقل از استادپناهیان؛ 👈«امام صادق یکبار به شدت گریه می‌کردند، گفتن آقا جان چرا گریه می‌کنید؟! امام فرمودند؛‌خودم رو یک لحظه گذاشتم جای شیعیان‌مان در غیبت مهدی(عج)، سخت است خیلی سخت...»🌿🌻 خدایا! بقیه غیبتش را بر ما ببخش!...🖇