🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_117
✍ #زینب_قائم
#کمیـل
بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم...
یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟
من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده...
این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده...
از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم...
مامان خیلی زهرا را دوست داشت...
همه زهرا را دوست داشتن...
چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟
روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم
سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود..
گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه
چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟
نفسی کشیدم...
شروع کردم به حرف زدن:
_یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی
قطره ی اشکی روی دستم افتاد:
_اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد
گریه ام گرفته بود:
_زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه...
من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند
بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد..
ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد...
نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد
یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد...
صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود
سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات
_زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد
کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره..
ولی رفت
کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد
درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم
ماهم یه روزی میمیریم...
زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد
زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست...
دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم...
_توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم
اروم بلند شدم و گفتم:
_یکم بخواب
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_118
✍ #زینب_قائم
"بدون او"
#زهــرا
اشک هایم را پاک کردم... بعد از اون روز، بازم لال بودم و گریه نمی کردم و به دیوار خیره
بعد از چهلم محمد تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و گریه کردم
بلند شدم و همینجا رو به روی ضریح... قولی که میخواستم بدم و دادم
_هیچوقت ازدواج نمیکنم
نمیخوام... نمیخوام وابسته کسی بشم که اذیت بشم
من نباید وابسته محمد میشدم... شدم و اینطوری شد
....
بعد از خداحافظی با دایی... سوار ماشین علی شدم و خیره به پنجره به قولی که دادم فکر کردم...
تصمیم درستی گرفته بودم یانه؟
سرم و تکون دادم... نه درسته مطمئنم درسته
و این قول موند تا وقتی که....
#پایانفصلاول
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_پنج
سلام بزرگواران از امشب😍ادامه رمان زیبای #روژان از ادامه ی فصل٣ تا پارت پایانی درخدمتتونیم 🙏🌷❤️
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_ششم
هوای اتاق هرلحظه برایم کمتر میشد و حس خفقان به جانم افتاده بود.
از اتاق خارج شدم و وهرد حال شدم.
هرگوشه را که نگاه میکردم کیان را میدیدم .
انقدر واقعی بود که وجودش را درون خانه حس میکردم.
_خیلی وقته از حمید خبر ندارم
صدا از پشت سرم بود به سمت صدا برگشتم، کیان پشت کانتر ایستاده بود و به لیوانی که در دست داشت نگاه میکرد.
نگاهش را بالا آورد و به من زل زد
_بهش بگو الکی دلش رو خوش نکنه ،من منتظرش نیستم .فقط سلاممو بهش برسون .
به اندازه پلک زدنی از مقابل دیدگانم محو شد .
با چشم دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود.
اگر بیشتر درون خانه میماندم بیشک دیوانه میشدم.
برای بار آخر به تصاویرش نگاه کردم و با چشمانی اشک بار از خانه خارج شدم.
نگاهم را به سقف آسمان دوختم
_حتما داری به دیوونگیم میخندی، مگه نه؟ کیان کی قراره منم ببری ، کی؟
ذهنم خسته بود و جانم بی رمق!
دل از ته باغ و خانه آرزوهایم کندم و به سمت خانه خاله قدم برداشتم شاید خواب میتوانست درمانی بر درددلتنگیم باشد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_هفتم
با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم.
صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید.
گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود
(سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم)
سردرگم به گوشی زل زدم.
زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟
سریع تایپ کردم
(سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه)
چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم
(تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم )
بدون فکر تایپ کردم
(باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟)
چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید.
تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد
چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم
(شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم).
گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم .
باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
❣ #امام_زمان مهربانم
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🌼دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌸خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
🌤تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
🤲 اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_هشتم
صدای خنده های نجلا و فریادهای از سر ذوقش ، خوابم را پراند.
نگاهی به ساعت روی میز انداختم، ساعت ۸ صبح بود.
دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق خارج شدم .
صدای فریادهای نجلاء نگاهم را به سمتش کشاند.
کمیل مشغول غلغلک دادنش بود
_دیگه نمیگم دیگه نمیگم ، قول میدم
_دیگه فایده نداره باید مجازاتت کنم.
_ن.........ه ، کم.........ک!
به سمتشان قدم برداشتم .اول از همه کمیل متوجهم شد. صاف ایستاد و نجلاء را رها کرد
_سلام صبح بخیر
_سلام . صبح شما هم بخیر
نجلا که نجات پیدا کرده بود سریع به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد.گاهی سرک میکشید و برای کمیل ادا در میآورد
_ببین پدرسوخته چه شجاع شده!نجلا خانوم من و شما باز همو میبینیم!
نجلا قیافه مظلومی به خود گرفت که صدای خنده من و کمیل را بلند کرد.
_مادر جان بیدار شدی؟بیا صبحونه بخور .
_چشم الان میام .
خاله نگاهش را به کمیل داد
_مادرجان برو واسم دیگ ها رو از انباری دربیار دیگه،دیرشد!
_چشم حاج خانوم الساعه!
کمیل از خانه خارج شد
_خاله جون خیر باشه دیگ میخواین چیکار؟
دست پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت آشپزخانه هدایت کرد.
_مادرجان تو بار شیشه داری نباید این همه سرپا بمونی .بریم صبحونه ات رو بخور، میگم بهت قضیه چیه.
پشت میز نشستم و خاله برایم یک استکان چای خوش رنگ گذاشت.
_بخور مادرجان
روبه رویم پشت میز نشست
با دستش روی میز خط های فرضی میکشید و نگاهش به آنها بود
_دیشب خواب کیانم رو دیدم.
با شنیدن نام کیان دلم زیر و رو شد
_بهم گفت مامان خیلی هوس آش رشته کردم.واسم آش رشته بپز.
چشمان بارانی اش را به من دوخت
_تو خواب مشغول ریختن آش تو کاسه بودم. نجلا و کیان تو حیاط مشغول آب بازی بودن.کیان دست نجلا رو گرفت گفت بیا باهم بریم آش ها رو پخش کنیم یکی از دوستام خیلی دوست داره تو رو ببینه بریم بهش آش بدیم.یه سینی آش بهش دادم اوناهم رفتن.
اشکهایش را پاک کرد
_حاجی رو فرستادم بره وسایل بخره آش بپزم .
چاییت سرد شد بزار عوضش کنم.
_سرد نشده خاله جون، خوبه ممنون
_بخور نوش جان ،من برم ببینم کمیل چیکار کرد.
خاله از آشپزخانه خارج شد.
با اولین قطره چای بغضی که بیخ گلویم چنبره زده بود را پایین فرستادم .
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_نهم
طولی نکشید که رفت و آمد به عمارت زیاد شد
اول از همه زهرا و محمدکیان رسیدند و بعد عمه ها رسیدند البته به جز عمه فروغ، که چشم دیدن مرا نداشت.
هرکسی گوشه ای از کار را گرفته بود و مشغول بود.
به دستور خاله من نشسته میتوانستم نظاره گر باشم.
وقت هم زدن آش نذری که شد ب خواستم و به سنت دخترها رفتم .
هرکسی یکبار آش را هم میزد و دعایی میکرد.
_اجازه هست منم دعا کنم؟
زهرا ملاقه را به دستم گرفت
_بفرما خواهرشوهر جان شما امر کن!
با لبخند ملاقه را گرفتم
_ممنونم زنداداش جونم
در دل برای سلامتی عزیزانم مخصوصا حمید و به سلامت به دنیا آمدن پسرم دعا کردم.
زیر لب صلوات میفرستادم و دیگ را هم میزدم.
زهرا باخنده گفت
_حاج خانوم واسه ما هم دعا کن
_خدایا داداشم رو برای این خانوم حفظ کن .خدایا یه هشت قلوهم نصیبش کن .
همه زدند زیر خنده.
زهرا با عجله مقاله را از دستم گرفت
_خدایا دومی رو الان کنسل کن ممنونم.
نگاه طلبکارش را به من داد
_واقعا که راست میگم خواهرشوهر فامیل نمیشه!
صدای افتراض عمه مهدخت بلند شد
_منم خواهرشوهر مامانتما
زهرا نمایشی به گونه اش زد
_وای خاک بر سرم ،نه بابا شما که تاج سری .
دوباره صدای خنده به هوا رفت.
با خنده به سمت نیمکت رفتم و نشستم.
آش با ذکر و صلوات درون ظرف ها ریخته شد و با کمک کمیل و نجلا بین همسایه ها پخش شد.
به درخواست خاله پدرو مادرم برای نهار به عمارت آمدند.
فرصت خوبی بود تا قضیه سفرم را بگویم.
بعد از صرف نهار مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.
فقط خانواده من باقی مانده بودند.
پدر مشغول حرف زدن با حاج بابا بود، روهام و کمیل ، کنار هم نشسته بودند.
خاله ثریا و مامان هم آهسته پچ پچ میکردند و میخندیدند.
با سرفه صدایم را صاف کردم و روبه جمع گفتم
_ببخشید میخواستم یه حرفی بزنم بهتون.
همه نگاهشان را به من دادند .حاج بابا با لبخند جوابم را داد
_جانم باباجان؟
_جونتون سلامت. راستش حمیدجان صبح پیام داد که اومده ایران
همه خوش حال شدند و لبخند برلب داشتند
_ولی فعلا باید یکی دوماه زاهدان بمونه.گفت من و نجلا بریم پیشش.
شب قراره یکی از همکارانش بیاد دنبالمون
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_دهم
.
اول متعجب به هم چشم دوختند و چند ثانیه بعد سوالهایشان شروع شد..
چرا خودش نمیاد؟
چرا اینقدر یکهویی؟
تو بمون خودش بیاد
تو با این وضعت کجا میخوای بری
مسیر طولانیه سلامتی بچه ات به خطر میفته
و هزار سوال دیگر که نشان میداد همگی از این تصمیم ما ناراحتند و نگران هستند.
وقتی دیدند نمیتوانند مرا منصرف کنند تصمیم گرفتن به حمید زنگ بزنند.
روهام شماره حمید را گرفت ولی تلفنش خاموش بود.
_گوشیش خاموشه!
_خودش گفت چون ماموریته گوشیش خاموشه . ساعت ۱۰ دوستش میاد دنبالم.
بالاخره همه راضی شدند و برایمان آرزوی سلامتی کردند.
از عصر که به نجلا گفتم وسایل را برای سفر آماده کند،دمغ گوشه ای کز کرده است.
آنقدر غمگین شده که حال همه را گرفته است.
روهام بارها با او حرف زد ولی فایده ای نداشت.
وسایلمان را دوباره درون چمدان گذاشتم .
کنار نجلا نشستم
_مامانی چرا این جا نشستی ؟پاشو بریم پایین پیش عمو کمیل
_نمیخوام
_دخترگلم شما مگه دلت واسه باباجون تنگ نشده؟
سرش را روی زانوهایش گذاشت
_تنگ شده ولی دلم بیشتر واسه دایی جون و عمو جون تنگ شده .ما تازه اومدیم .
دستی روی سرش کشیدم
_قربونت بشم قول میدم زود برگردیم باشه؟
_مامانی من بمونم چی میشه مگه؟
_نمیشه که عزیزدلم .من و بابایی دلمون برات تنگ میشه.پاشو دخترم آماده شو بریم زود برمیگردیم
_نمیخوام .من که میدونم بریم من دیگه عموجون و دایی روهام رو نمیبینم.
_دختر قشنگم ما یک ماهه دیگه دوباره میایم اینجا .قول میدم برگشتیم چندماه بمونیم خوبه؟میدونی یک ماه چند روزه؟
_بله سی روزه
_آفرین دختر باهوشم .ما سی روز دیگه اینجاییم قول میدم.
چند ضربه کوتاه به دراتاق خورد
_بله
_سلام میشه با نجلا صحبت کنم؟
با شنیدن صدای کمیل حجابم را درست کردم و به سمت در رفتم.در را باز کردم
_بفرمایید داخل. من که هرچی حرف میزنم فایده نداره ،شاید شما بتونید قانعش کنید.
_چشم .شما بفرمایید شام ،ما هم الان میایم
طولی نکشید که کمیل با نجلا به پذیرایی آمدند.
دخترم غمگین بود و من نمیدانستم چه کنم نه دلم می آمد ناراحتی اش را ببینم و نه دلم می آمد بدون او یک ماه سر کنم.
نگاه نگران را به کمیل دوختم.
لبزد
_نگران نباشید ،راضی شده!
نفس آسوده ای کشیدم و مشغول خوردن شام شدم.
چیزی تا رسیدن دوست حمید نمانده بود.
حاج بابا از اینکه حمید دوستش را فرستاده بود خیلی راضی نبود، میگفت چگونه میتوانم با یک مرد غریبه راهیتان کنم.
کمیل چمدان ها را داخل حیاط برد.
حاج بابا متفکر گوشه ای نشسته بود.
منتظر خانوادهام بودم، قراربود برای خداحافظی بیایند.
_حاج آقا چیه! تو فکرید؟
خاله در حالی که استکان چای را مقابل حاج بابا میگذاشت این سوال را پرسید.
_چیزی نیست .کمیل کجاست حاج خانوم؟
روی مبل روبه روی حاج بابا نشستم
_چمدون های ما رو بردن بیرون. الان صداشون میکنم.
_بشین باباجان لازم نیست .خودش الان میاد.
حاج بابا با مهربانی برایم سیبی پوست کند و مقابلم گذاشت
_بخور باباجان
_دست شما دردنکنه .خودم پوست میگرفتم به زحمت افتادید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_یازدهم
کمیل وارد شد و کنار حاج بابا نشست.
_باباجان شما هم آماده شو همراه دخترم برو .خوبیت نداره با یک مرد غریبه راهیش کنیم.
_چشم حاج بابا .با اجازه پس من برم آماده بشم.
کمیل که بلند شد سریع گفتم
_ راضی به زحمت شما نیستم داداش کمیل
_چه زحمتی حق با حاج باباست .با اجازه!
همه چیز به سرعت گذشت خانواده من از راه رسیدند .
کمیل آماده شده بود و نجلا از آمدن کمیل بسیار خوشحال بود.
دوست حمید از راه رسید .
یک مرد حدودا چهل ساله با هیکلی درشت که ابروهای درهمش بسیار در چشم بود.
وقتی متوجه شد کمیل هم قراراست با ما بیاید اعتراض کرد .او میگفت فقط قرار بوده من و نجلا را ببرد .ستاد اجازه بردن کسی را نمیدهد.
وقتی اصرار کمیل را دید به ناچار با کسی تماس گرفت و در آخر اجازه صادر کرد.
با همه خدا حافظی کردیم و راهی سفر شدیم.
سفری که تا آخر عمر خاطراتش در ذهنمان هک شد
یک ساعتی بود که در راه بودیم .
دوست حمید بسیار ساکت بود و فقط به جاده چشم دوخته بود.
چندباری کمیل میخواست سرحرف را باز کند ولی او آنقدر کوتاه و مختصر جواب داده بود که کمیل بی خیال حرف زدن شد و خودش را با گوشی اش مشغول کرد.
نجلاء کنارم به خواب رفت .
چشم دوختم به مسیری که در تاریکی شب پیچ و خمش گم شده بود.
دلم برای حمید تنگ شده بود .شوق دیدارش در دلم ولوله به پا کرده بود.
_مامانی
_جانم عزیزم؟بیدار شدی خوشگلم
_مامانی من آب میخوام
درمانده به کمیل نگاه کردم.
_تو صندوق یه بطری آب هست الان میارم واستون.
_ممنون
راننده ماشین را کناری کشید و پیاده شد
_این چرا اینجوریه؟
متعجب به کمیل چشم دوختم
_راننده؟چطوریه بنده خدا
نگاهش را به شیشه عقب دوخت
_عجیب ساکت و آرومه .انگار به اجبار اومده دنبال ما. یه جورایی انگار طلب داره
_یه خورده جدیِ بنده خدا . زیاد توج....
با آمدن راننده سکوت کردم.
بطری آب را به همراه لیوان به دست کمیل داد و مشغول رانندگی شد.
کمیل یک لیوان آب به نجلا داد و یک لیوان آب هم به من !
از او تشکر کردم و آب را سر کشیدم .
احساس کردم آب طعم خاصی میدهد ولی توجهی نکردم.
کمیل یک لیوان برای راننده ریخت و سمتش گرفت
_بفرمایید
_نوش جان ،من تشنه نیستم.
کمیل لیوان را یک نفس سر کشید و بطری را به من داد
_دستتون باشه شاید نجلاء دوباره آب بخواد.
بطری را گرفتم و داخل جیب پشت صندلی راننده قرار دادم.
چیزی نگذشت که احساس کردم عجیب خوابم گرفته .
هرچه برای نخوابیدن تلاش میکردم سودی نداشت .
کم کم چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم .
تاریکی فضا ترس به جانم انداخت.
درد بدی در مچ دست هایم پیچیده بود .
هرچه تلاش کردم دستانم را از هم فاصله بدهم فایده ای نداشت.
_نجلاء داداش کمیل
وحشت زده بارها و بارها نجلاء و کمیل را صدا زدم ولی صدایی نیامد.
اشکهایم جاری شد .هرچه بیشتر سعی میکردم ، کمتر به نتیجه میرسیدم.
_کسی اینجا نیست؟خد......ا
با تکان های جنینم ، دستهای بسته شده ام را روی شکمم قراردادم
_نترس مامانی.خدا پیشمونه، نگران نباش من حواسم بهت هست..نمیزارم آسیب ببینی. آروم باش عزیزم
با هزار سختی بلند شدم .
تاریکی اجازه نمیداد جایی را ببینم کورمال کورمال کم جابه جا شدم .
دستم که به دیوار رسید .
دست از دیوار گرفتم و جلو رفتم بالاخره به در رسیدم.
پیاپی بر در فلزی با دست های بسته شده مشت میزدم.
_در رو باز کنید.
تو رو خدا در رو باز کنید. کسی اینجا هست؟؟؟؟
انقدر داد و فریاد کردم که گلویم به سوزش افتاد.
بی حس و بی رمق کنار دیوار سر خوردم و زیر گریه زدم.
نگران نجلا و کمیل بودم.
این بی خبری بیشتر آزارم میداد.
درآن لحظات پروحشت فقط یاد خدا آرامم میکرر.
نمیدانستم چه زمانیست.
تیمم کردم وهمانجا دو رکعت نماز خواندم
التماس خدا را کردم که یک خبر از آنها برسد تا فقط کمی آرام شوم.
با شنیدن صدای پا سر از سجده برداشتم.
بارقه ی امید بر دلم نشست.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay