eitaa logo
روزنوشت⛈
350 دنبال‌کننده
56 عکس
76 ویدیو
11 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 جلوتر به سه‌راهی رسید. به نقشه نگاه کرد. باید حدس می‌زد تونل تو کدام مسیر ریزش کرده. احتمالا مسیر وسطی. رفت تو دالان سمت راست. اگر نقشه درست بود باید بعد از طی حدودا صدمتر به خروجی می‌رسید. شروع کرد شمردن قدم‌ها. حداقل دویست متر راه رفته بود اما خروجی پیدا نبود. نه این مسیر درست نبود. نقشه را دوباره بررسی کرد. شبیه مسیر شماره دوم هم نبود. پس این نقشه‌ی لعنتی به چه دردی می‌خورد؟ صدای حرف زدن را از دور شنید. دست و پایش را گم کرد. جلوتر یک اتاق بود. باید پنهان می‌شد. پا تند کرد سمتش. در راحت باز شد. دوید تو. پشت در قایم شد. چشم گرداند تو اتاق. نور کمی آنجا را روشن کرده بود. بوی عرق خفیفی می‌آمد. کسی نبود. آرام در را بست. صدای صحبت نزدیکتر می‌شد. دو مرد، عربی حرف می‌زدند. صدایشان آشنا نبود. امروز این چندمین بار بود که هول می‌کرد؟ حسابش از دستش در رفته بود. به دور و بر نگاه کرد. دو ردیف تخت دوطبقه‌ی فلزی. کنار هر کدام یک کوله خاکی رنگ دیده می‌شد. یکی را برداشت. زیپش را باز کرد. تکان داد رو زمین. یک دست لباس نظامی و چفیه افتاد رو موکت. یک عکس هم آخر از همه تو هوا چرخید و افتاد پایین. انگار دنیا را بهش دادند. فورا لباس‌ها را پوشید. چفیه را پیچاند دور سرش. بلد نبود. عبدالله را به خاطر آورد. دلش گرفت. خودش چفیه‌‌ی او را باز کرده بود. سعی کرد همانطور ببندد. اتاق آینه نداشت. امیدوار بود درست پیچانده باشد دور سرش. صدای مردها دور می‌شد. شاید، جلوتر یک سه راهی باشد. آنها از مسیر دیگری رفتند. چشم گرداند دور اتاق. اینجا باید خوابگاه باشد. دقیق نگاه کرد. روی تشک‌ها ملافه سفید کشیده شده بود. صاف. بدون هیچ‌چروکی. یک طرف بالش سفید و یک طرف پتوی قهوه‌ای تا شده گذاشته بودند. کنار هر تخت یک کوله بود. خم شد. از رو زمین، عکس جلوی پایش را برداشت. تو عکس قدیمی، مردی جوان با موهای مشکی که نوزادی رو به دوربین تو بغلش بود. هر دو می‌خندیدند. عکس را آورد نزدیکتر. چشم‌های سیاه کودک برق می‌زد. لپ‌های سرخش با آن دو چال گونه، به زردآلوی بهاری می‌ماند. زبان نوزاد کمی بیرون بود و دو تا دندان موشی سفید تو دهان بچه دیده می‌شد. مرد از ته دل می‌خندید. عکس بوی زندگی می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عکس را انداخت تو کوله‌ی خاکی. زیپش را بست. گذاشت سر جایش. آرام در را باز کرد. سرک کشید. کسی بیرون نبود. راه افتاد تو تونل. سعی کرد استوارتر راه برود.او الان یک سرباز فلسطینی بود. به یک دهانه رسید که به سمت زیر زمین می‌رفت. از آن گذشت. باز هم به سه‌راهی رسید. اینجا به شبکه عصبی می‌ماند. همان‌قدر پیچیده، همان‌قدر پیشرفته. فرصت انتخاب و تصمیم‌گیری نداشت. از راه وسط رفت. دوباره صدای انفجار از بالای سر شروع شد. زمین می‌لرزید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پا تند کرد. یک نفر از روبرو می‌آمد. تفنگ کلاشینکف تو دستش بود.ضربان قلب لنا بالا رفت. رنگ صورتش سفید شد. عرق نشست به تنش. کنار کشید و خودش را با درست کردن چفیه‌ مشغول کرد. مرد با عجله از کنارش رد شد.به نظرش رسید دنبال او برود. احتمالا برای مبارزه می‌رفت بالای زمین. وقتی مرد دور شد، تعقیبش کرد. با فاصله. آرام و بی صدا مثل سایه. چند پیچ و دوراهی و سه راهی را رد کرد. صدای گلوله و انفجار، بلندتر بود. مرد تو انتهای راهرو ناپدید شد. هوای تازه را حس کرد. قلبش تازه شد. چشم‌هایش برق زد. چه حس شیرینی. تا آزادی چند قدم بیشتر نمانده بود. نور از سوراخ سقف می‌آمد تو. یک دایره نورانی تو تاریکی، دیده می‌شد. رسید آنجا. ذرات غبار تو نور، بالا و پایین می‌رفتند. بالا جنگ بود و تیراندازی؛ اما می‌توانست رها شود. پا گذاشت رو پله‌ی اول نردبان. آزادی چقدر دلنشین بود. مزه‌ی بستنی می‌داد تو ظهر گرم تابستان. پله‌ی دوم، خیلی هیجان داشت. پله‌ی سوم. احساس کبوتری داشت که مدت‌ها تو یک جای تنگ و تاریک اسیر بوده و الان در قفس را باز کرده‌اند تا پرواز کند. پله‌ی چهارم، پدر به او افتخار می‌کند. خبرنگاران با او مصاحبه خواهند کرد. او قهرمان ملی خواهد شد. صدای انفجار زیاد شده بود. آرام سر را از سوراخ تونل بیرون آورد. به نور عادت نداشت. چشم ریز کرد. گرد و غبار میدان دید را، محدود کرده بود. کمی خودش را بالا کشید. چند وقت بود خورشید و آسمان آبی را ندیده بود؟ نفس عمیقی کشید. ابرها چقدر زیبا بودند. زیباتر از همیشه. آسمان شفاف بود و زلال. هوای ظهر پاییزی، مطبوع بود. نه داغ و نه سرد. نسیم آرامی برگ‌های درخت اُرسی که آن طرف توی خرابه‌ای ساختمان بود را تکان می‌داد. صدای سوت گلوله را از نزدیکی سرش شنید. بلند فریاد زد:« شلیک نکنید. من اسرائیلی‌ام.» رگبار تیر از روبرو شدت گرفت. سرش را دزدید. رفت تو. چفیه را باز کرد. یک دست را گذاشت دور دهان شبیه بلندگو. با دست دیگر چفیه را از سوراخ بیرون آورد و مثل پرچم سفید تکان داد. دوباره داد زد:«من لنا لوسادا هستم.» از محل شلیک‌ها، معلوم بود که سربازان هموطن، نزدیک هستند. آن‌قدر نزدیک که صدایش را می‌شنوند. پس چرا اهمیت نمی‌دهند؟ سرش را از سوراخ بیرون آورد. رگبار تیر مثل سوزن چرخ خیاطی زمین را سوراخ می‌کرد و پیش می‌آمد. باد ملایمی می‌وزید، خاکی که پشت سر هر گلوله از زمین بلند می‌شد را، دور می‌کرد. سر را برد تو. صبر کرد. پایین اسارت بود و مرگ. بالا هم کشته شدن به دست هم‌وطن. مانده بود چه‌کند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 رفت تو . لباس نظامی را در آورد. انداخت کنار. باید صبر می‌کرد تا درگیری کم شود. نفهمید چقدر گذشت که صدای گلوله‌ها فروکش کرد.از نردبان بالا آمد. آرام چفیه را داد بیرون. پرچم صلح را تکان داد. کم‌کم سر و بالاتنه را بالا کشید. داد زد:« من لنا لوسادا هستم. از اسارت فرار کرده‌ام.» آمد بالا. سربازان اسرائیلی کمتر از پنجاه‌متر با او فاصله داشتند. دوید طرفشان. چیزی تا آزادی نمانده بود. داد زد :« من هم‌وطن شما هستم....» نزدیکشان شده بود. آنقدر که دید سرباز سر تفنگ را گرفته طرفش. چفیه را تکان داد:« شلیک نکنید.» به سرباز لبخند زد. دست‌ها را به دو طرف تکان داد:« من مسلح نیستم.» سرباز همانطور که خشک و بی‌احساس نگاهش می‌کرد، شلیک کرد. پهلویش سوخت. افتاد روی زمین ناهموار. خون گرم، لباسش را سرخ کرد. جوی قرمز رنگی آرام از کنارش راه افتاد روی خاک. خاک را تیره می‌کرد و خیس. جمع شد تو چاله کوچک کنارش. عکس آسمان افتاده بود تو این برکه‌ی کوچک سرخ براق. بوی خون و آهن می‌آمد. دست دیگر را آورد پایین. چفیه را فشار داد روی زخم. درد پیچید تو تمام تنش. اشک از چشم‌هایش، چکه چکه می‌افتاد روی زمین. کودک که بود، خیلی از بوی نم خاک خوشش می‌آمد. دلش برای خودش سوخت. چه سرنوشت شومی داشت. کشته شدن به دست هم‌وطن، آن‌هم در جوانی. از نزدیکی‌اش صدای بلند الله اکبر آمد. بعد هم سوت شلیک آرپی‌جی را از پشت سر شنید. راکت خورد تو محل تجمع سربازان اسرائیلی. خاک و تکه‌های تن و لباس سربازان پرت شد تو هوا. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خاک بر سر زمان شد؛ که زمین پیکر ابوتراب را در آغوش گرفت.
خاک بر سر ماست که علی را نداریم...
و تا ابد بخشی از هر گناه که بر روی زمین اتفاق می‌افتد؛ دامن اولی و دومی را خواهد گرفت که امام زمانشان را خانه‌نشین کردند...
شمشیر ابن ملجم، تو سقیفه صیقل خورد...
هیچ شیر شرزه‌ای، هماورد حیدر نبود. کفتار بی‌صفت در سجده، شهیدش کرد.
و ما هم، کودکانی هستیم با بغضی هزار و چهارصد ساله در گلو، منتظر تا مولا بیاید و نان و نور بیاورد برای روشن کردن ظلمات وجودمان.
فرق مولاست که شکافته می‌شود تا بیاموزد که فرق بین حق و باطل، به اندازه شناخت قدر مولاست. ما کودکانی هستیم بی‌کس، بیش از هزار سال است چشممان مانده به در، تا مولا بیاید. مولاست که مقدر می‌کند تقدیر ایتام آل محمد را مولا جان! روحم به فدایت با دست‌های خالی، قلب‌های ترک خورده و خون‌چکان و دیدگان منتظر، چشم به دستان کریم شما دوخته‌ایم. می‌شود که به جای نان، برایمان نور بیاوری تا ظلمت هزاران ساله زمین را بشکافد، آن‌گاه ذره ذره‌ی زمین با نور تو، آینه آینه خواهد شد. تاریکی، ترک می‌خورد و نور تراوش می‌کند تو قالب زمان. و اشرقت الارض بنور ربه... و وعده‌‌ی خداست که تحقق پیدا خواهد کرد.
کودکان یتیم کوفه بیشتر از نان، منتظر دست‌های نوازشگر پدر بودند.
ما یتیمان آل محمدیم. می‌شود دست نوازش بر سرمان بکشی؟
ذوالفقار بر زمین افتاد.... بیش از هزار سال است که منتظر است تا منتقم آنرا بردارد.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از پشت سر، مرد فلسطینی چفیه پوش آمد کنارش. پایه آرپی‌جی را گذاشت روی زمین. خم شد طرفش. آنقدر که خط‌های سیاه چفیه‌اش دیده می‌شد:« خانم لنا!» صدای عماد بود. زانو زد کنارش. دست آزادش را گرفت و با یک حرکت او را انداخت روی کول. ماهیچه های لنا کش آمد. درد غیر قابل تحملی پیچید تو تنش. خون از محل جراحت ریخت روی لباس عماد. لنا داد زد:« آآآی.» عماد راکت‌انداز را با دست دیگر برداشت. نفس نفس می‌زد:« تحمل‌... کنید... الان ...می‌برمتان... درمانگاه.» عماد می‌دوید. با کمر خم. زیکزاگی. تیرها، سوت‌زنان، از دو طرف لنا می‌گذشتند. به زمین می‌خوردند. باران تیر می‌بارید. بوی خاک می‌آمد. آهن سوخته. بوی خون. لنا وسط یک فیلم سه‌بعدی واقعی ترسناک بود. هر لحظه منتظر بود یکی از آن گلوله‌ها بخورد تو تنش و خون بپاشد تو آسمان. حتی دعا هم نمی‌خواند. دست و پایش یخ کرده بود. دهانش خشک شده بود. حس کرد تنش دارد سنگین می‌شود. روی دوش عماد به سمت ورودی تونل می‌رفت. نمی‌توانست سر را روی تن نگه دارد. آسمان آبی روبرو، کم‌کم محو شد. لحظه‌ی آخر حس کرد از یک بلندی پرت شد پایین. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 به زحمت پلک‌ها را باز کرد. هاله‌ی غبار بین او و سقف را پر کرده بود. نور چراغ‌ها، کمرنگ دیده می‌شد. زبانش مثل یک تکه سفال خشک بود‌. سر را چرخاند. قطرات سرم، آرام می‌چکیدند تو شلنگی که به دستش وصل بود. تشنه بود. تمام وجودش آب می‌خواست. زبان تو دهانش نمی‌چرخید. سر را تکان داد. انگار صاعقه خورد به پهلویش. درد، از آنجا شروع شد. با سرعت نور، رسید به مغز. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صورتش از درد مچاله شد. اشک تو حدقه چشم‌هایش موج می‌زد. نور چراغ‌ها کم‌حال‌تر شد. دست آزادش را برد سمت پهلو. شانه اش تیر کشید. بلوز را بالا زد. دست کشید روی پوست. با انگشت، اول لیزی چسب را حس کرد، بعد هم بافت نرم گاز استریل. نیمی از پهلویش پانسمان شده بود. چه بر سرش آمده بود؟ توان فکر کردن نداشت. چشم‌ها را بست. اینجا کجا بود؟ درکی از زمان و مکان نداشت. چشم که باز کرد چیزی از سرم نمانده بود. صدای باز شدن در آهنی آمد. بعد هم صدای خوردن عصا به زمین سیمانی و قدم‌های کسی که می‌آمد پیشش. چند لحظه بعد مردی ایستاده بود بالای سرش. چشم ریز کرد. دقیق نگاه کرد. عبدالله بود. چفیه نداشت:« خوب خانم لنا. خوشحالم که بهوش آمدید.» عبدالله... جراحی... چفیه... شناسایی... بالشت... اعدام... تونل... فرار... تیراندازی... خون... عماد... چشم‌هایش گرد شد. رنگ از صورتش پرید. اینجا خود جهنم بود. مرگ و زندگی‌اش افتاده بود دست کسی که چند روز پیش می‌خواست او را خفه کند. لرز افتاد به تنش. دندان‌هایش بهم می‌خورد. عبدالله عصایش را گذاشت کنار دیوار. کمی به دیوار تکیه داد. با یک دست سرم را عوض کرد. سخت بود. سرعت جریان آن را تنظیم کرد:« سردته؟» لنا سر را به دو طرف تکان داد. عبدالله با همان دست، کاف فشارخون را بست دور بازوی لنا. نبضش را گرفت. برداشت. شروع کرد به گرفتن فشار:« سه روزه بیهوشی. دیگه داشتم ناامید می‌شدم.» لنا زیر لب گفت:« می‌خوای با من چکار کنی ؟» لب‌هایش خشک بود و ترک خورده. صدا ازش به زحمت بیرون می‌آمد. آنقدر آهسته گفت، که خودش هم به سختی شنید. عبدالله کاف را باز کرد:« فشارت از اونی که فکر می‌کردم، بهتره.» لنا بهش نگاه کرد. وقت راه رفتن لنگ می‌زد. از دست چپش کار نمی‌کشید. با دست راست، در قوطی استیل روی میز کنار را باز کرد. گذاشت کنار. تکه‌ای پنبه از آن کشید. تارهای پنبه کش آمدند. انگار دوست نداشتند جدا شوند. آن را گوله کرد. گذاشت رو میز. از بطری کمی آب ریخت رویش. برداشت. کشید به لب‌های بی‌رنگ لنا:« مطمئنم تشنه‌ای. فعلا آب برات ضرر داره.» پنبه را فشار داد تو دهان لنا. چند قطره چکید رو زبانش. مثل رگبار که ببارد تو صحرای آفریقا بعد از یک دوره خشکسالی، قطرات آب فورا محو شد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هدایت شده از مجله قلمــداران
44.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلک القضیة ... روایت امیر عید از نفاق و جنایت صهیونیست‌ها و همدستان آن‌ها...‌
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چقدر انتظار، طاقت فرسا بود. سخت‌تر از آن، انتظار برای محاکمه در دادگاهی است که می‌دانی مقصری. از آن‌هم مشکل‌تر؛ انتظار است برای اجرای حکم. لنا الان تو این حالت بود. تمام تنش چشم شده بود تا کوچکترین حرکات عبدالله را ببیند. به نظر، عبدالله خیلی آرام کار می‌کرد. مثل حرکت آهسته‌ی فیلم. لنا نگران به لب‌های او خیره شد. چرا زودتر بازخواستش نمی‌کرد؟ چفیه هم نبسته بود. یعنی می‌دانست لنا او را شناخته. لنا کلافه بود. اسید از معده آمد بالا. سر راهش همه‌جا را سوزاند. زد تو گلو. مثل یک ذغال سرخ ته‌حلقش را سوزاند. خواست آب دهان را قورت دهد، دهانش خشک بود. نتوانست. دستی که سرم نداشت را آورد بالا. پر بود از خراش‌های سطحی در حال ترمیم. انگار یک بچه‌ی سه‌چهار ساله‌ی تخس، خودکار قرمز برداشته بود و دست او را با دفتر نقاشی اشتباه گرفته بود. با انگشت گلو را مالید. دستش از عرق خیس شد. کشید رو بلوزش. لباسی نبود که هنگام فرار به تن داشت. هم دوست داشت با عبدالله صحبت کند و هم می‌ترسید. دلش برای خودش سوخت. یک گوشه ذهنش، نور کوچکی سو سو می‌زد. تمرکز کرد. مادر ایستاده بود آنجا. مثل همیشه، لبخند می‌زد:« نترس. همه‌چیز درست می‌شه.» لباس حریر سفید پوشیده بود. باد می‌پیچید تو موها و دامنش. دست‌هایش را باز کرد سمتش. به او اشاره کرد:«بیا اینجا دخترم.» لنا کوچک شد. به اندازه دختری دبستانی. دوید طرف مادر. با کفش‌های براق سفید و تق و تقی که روی زمین صدا می‌داد. سارافون صورتیش تو باد تکان می‌خورد. موهای دم موشی‌اش به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. دهان باز کرد. دوتا دندان شیری افتاده بود. داد زد:« مامان!» صدایش همراه نسیم می‌پیچید تو دشت. گل‌های بابونه تکان می‌خوردند. مادر خم شد. لنا پرید بغلش. دست انداخت دور گردنش. چه بوی خوبی می‌داد. مادر دست‌ها را دور لنا حلقه کرد. سر برد کنار گوشش، او را بوسید. موهای بلند مادر، صورت نازک لنا را قلقلک می‌داد:« عزیزم. نفسم.» نور چراغ‌ها کم بود.خیلی کم. پلک‌هایش را نمی‌توانست باز نگه دارد. صورت عبدالله محو شد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
bache_haza_salam 128.mp3
6.38M
لما لا؟ صوت زیبا و غم انگیز کودکانه عربی... انگار کشور فلسطین داره آه می‌کشه... داره لالایی می‌ خونه برای بچه‌هایی که روی زمین سردش جان می‌دهند... @anarstory
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با درد چشم‌ها را باز کرد. تمام تنش آزرده بود. پهلویش بیشتر. تو نور کم اتاق به دور و بر نگاه کرد. فقط یک چراغ کم وات رو سرش روشن بود. خوابیده بود روی تخت تو اتاق کوچکی که اگر یک تخت دیگر توش می‌گذاشتند پر می‌شد. دیوارها سفید بود و هیچ پنجره‌ای نداشت. به دستش سرم وصل بود. ماسک سبز شفاف پلاستیکی آویزان بود از کپسول فلزی اکسیژن ایستاده کنار تخت. روی میز کنار، قوطی استیل، خودکار و کاغذ و یک شیشه، الکل طبی دیده می‌شد. یک صندلی چوبی رنگ و رو رفته هم کنار تخت بود. خواست کسی را صدا بزند، نتوانست. دست دراز کرد. کاغذ روی میز را برداشت. درد از پهلو پیچید تو تنش. کاغذها را آورد بالا. چندتا برگه‌ی به هم منگنه شده، بود. طول کشید تا نوشته‌های محو آن واضح شود. شرح بیماری‌ و درمان، تویش نوشته بود. طبق شرح حال، نزدیک یک هفته از زمان مجروح شدنش می‌گذشت. تمام این مدت بیهوش بود. تو دوسه روز گذشته گاهی چشم باز کرده؛ اما کوتاه مدت. گلوله را از پهلویش در‌آورده بودند و محل را بخیه زده بودند. جراحت‌های سطحی تو دست و بدنش دیده شده. همینطور کوفتگی وسیع تو شانه و بازو و پاها که نیاز به پیگیری خاصی نداشته. داروهای مصرفی را هم فهرست کرده بودند. کاغذ را کنار گذاشت. خیره شد به قطرات سرم. کم‌کم همه چیز را به‌خاطر آورد. پهلویش تیر خورده بود و عماد او را تا نزدیک تونل آورد. پس چرا تو تنش این همه کوفتگی داشت؟ تازه علت درد زیاد وقت تکان خوردن را می‌فهمید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چندبار از اول تیر خوردن، ماجرا را مرور کرد. چیزی یادش نیامد. نکند....نه، امکان نداشت. افکار سیاه مثل سیاهچاله‌ی وسط کهکشان‌ها، با جاذبه سهمناکشان او را می‌بلعیدند. حالش داشت از خودش به هم می‌خورد. از تقدیرش. از زن بودنش. اشک‌ راه افتاد روی صورتش. دوست داشت بمیرد. حرف عماد را به خاطر آورد:« ما مسلمانیم. تو دینمون باید با اسیر مثل مهمون برخورد کرد.» آن از هموطنش که او را مهمان گلوله کرد. این‌هم از پذیرایی فلسطینی‌ها از زنی مجروح و بیهوش. باید خودش را می‌کشت. مردن بهتر ازتحمل این شرایط بود. به دور و بر خوب نگاه کرد. چیز بدرد بخوری نبود. دست انداخت به شلنگ نازک پلاستیکی ماسک. با آن می‌توانست خودش را خفه کند؟ نه توانایی تحمل وزنش را نداشت. دیگر نمی‌دانست چکار کند. چشم دوخت به در. باید عماد می‌آمد و توضیح می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 آنجا ساعت نداشت. نفهمید چقدر منتظر ماند که در باز شد. عبدالله را دید تو درگاه. یک پا را کمی بالا نگه داشته بود و از عصای زیر بغل به جای آن استفاده می کرد. صدای برخورد عصا با زمین سیمانی آمد. عبدالله لنگ لنگان رسید بالای سر لنا:« می‌بینم که بیمارمون بالاخره هوشیار شد.» لنا زمزمه کرد:« عماد کجاست؟» عبدالله کمی سرش را آورد نزدیک:« نمی‌دونم گوشای من مشکل داره یا شما آروم حرف می‌زنی؟» عطر مردانه‌ی ارزان‌قیمتش زودتر از خودش رسید. رنگ و روی عبدالله از آخرین باری که پیشش بود، بهتر دیده می‌شد. ریش‌هایش کوتاه و مرتب بود‌. با آن چشم‌های درشت و سیاهش، قیافه‌ی مردانه‌ی شرقی جذابی داشت. لنا تلاش کرد بلندتر صحبت کند:« عماد...» صدایش خش داشت. کنار لب‌های عبدالله به بالا کشیده شد. گوشه‌ی چشمانش چین خورد:« الحمدلله. مشخصه اونقدر حالت خوب شده که سراغ منجی‌تو می‌گیری. خدا رو شکر اونم بهوش اومده. حالش بهتره.» لنا نمی‌توانست ربط این‌ها را بفهمد. دهانش خشک بود. نمی‌توانست راحت حرف بزند:« آب...» عماد کمی آب ریخت تو لیوان. دست گذاشت زیر بالش لنا. بالش را با سرش بالا آورد. لیوان را گذاشت کنار لبش. لنا چند جرعه آب خورد. دلش خنک شد. مثل نوشیدن آب از برکه‌ی واحه، وسط بیابان، بعد از دوی ماراتن صحرا بود. نفسش باز شد. هنوز تشنه بود. می‌دانست بیشتر از این برایش ضرر دارد. صدایش صاف تر شد:« منجی؟ بهوش آمده؟» با هر صحبت درد خفیفی می‌پیچید تو پشتش. عبدالله عصا را به دیوار تکیه داد. فشار سنج را برداشت:« الان باید ناامید بشم از هوشیاریت؟» کاف را پیچید دور بازوی لنا:« چقدر از صحنه‌ی تیرخوردنتو یادته؟» چشم‌های لنا غمگین شد. ابروهایش افتاد پایین:« اون سرباز به من تیراندازی کرد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
توصیه می‌کنم دوستان کتاب خط مقدم، که روایت داستانی و مستند از تشکیل یکان موشکی ایران هست را بخوانند. آن‌وقت اهمیت و شکوه حمله دیشب به اسراییل را متوجه می‌شوند. از روزی که ایران زیر پرتاب موشک‌های رژیم بعث بود و شهید تهرانی مقدم، با مرارت و تحقیر از لیبی موشک می‌گرفت و باید برای کارشناسان پرتابگر موشک لیبی، سر خم می‌کرد رسیده‌ایم به امروز؛ که به لطف و قوه الهی، در منزل پشت گوشی، دراز می‌کشیم و در آرامش، نگاه می‌کنیم قدرت و هیبت و دقت موشک‌ها و پهبادهایمان را.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا ابابیل را می‌بینید که بار دیگر آمده‌اند تا از خانه خدا دفاع کنند. اگر هزار و چهارصد سال پیش نبودیم تا ببینیم دفاع جانانه الهی از حرم مقدسش را، در زمان حمله ابرهه. خدارا شکر، که زیر سایه فرزند حیدر، خامنه‌ای بزرگ، می‌بینیم سجیل باران صهیون نجس را. https://eitaa.com/rooznevest