💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصد
روزهای اول برام سخت بود و بدون چادر معذب بودم، اما کم کم داشت برام عادی میشد.
این تصمیم من، بالاخره رضایت نیما رو در پی داشت و من هم با این منطق که هم بدون چادر می تونم حجاب داشته باشم و هم رضایت همسرم رو جلب کنم، از کارم راضی بودم.
بعد از چند روز، دوباره زمزمه های نیما برای رفتن به جمع رفقاش شروع شد و اینبار بدون هیچ مخالفتی همراهش شدم.
کم کم باید با این مهمونی ها هم کنار بیام. سولماز مثل همیشه حسابی از دیدنم خوشحال شده بود و گلایه مند از غیبت طولانی مدتم.
از بدو ورود، حواسم به سمیرا بود و لوده بازیهاش!
خوشبختانه مثل دفعه های قبلی، آقایون برای صحبتهای مربوط به کار، از خانمها جدا شدند و خیلی مجال خود نمایی جلوی نیما و بقیه رو پیدا نکرد.
اینبار، جزو معدود دفعاتی بود که حمید و مهسا حضور نداشتند و از این بابت خوشحال بودم.
با فروغ و زیبا مشغول صحبت بودیم که افروز هم به جمعمون پیوست و درست کنار من نشست.
اینبار از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم، صمیمانه تر برخورد کرده بود.
بر خلاف شاهین که از همون اول، با دیدن من و نیما اخمهاش در هم شد!
افروز با لبخند نگاهم کرد و گفت
-یه مدت نبودی، گفتم حتما از همراهی اکیپ جاوید خان انصراف دادی
نفهمیدم لحنش دوستانه بود یا نه، اما بهر حال تا همین چند وقت پیش از بودنم تو این جمع ناراضی بود و خودش هم این نارضایتی رو اعلام کرده بود.
پس عقل حکم می کرد با احتیاط،باهاش رفتار کنم
ابرویی بالا انداختم و گفتم
-من که یه مدت نبودم. از آقای جاوید و سولماز خانم هم جز محبت و احترام چیزی ندیدم. دلیلی نداره خودم رو کنار بکشم.فقط،نمی فهمم شما چرا اینقدر اصرار داری من اینجا نباشم؟
نگاهش توی چشمهام خیره موند و آروم آروم لبخندش محو شد و با حالت خاصی لب زد
-چون اینجا جای تو نیست... کاش میفهمیدی.
این رو گفت و از کنارم بلند شد و دنبال پسر کوچولوش رفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدویک
همون چند کلمه ی کوتاه از افروز، حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود و تا آخر شب فقط به این فکر می کردم که چرا افروز این حرف رو زد.
خوشبختانه مهمونی خیلی زود تموم شد و به سمت خونه راه افتادیم و من هنوز به افروز فکر می کردم.
می خواستم نگرانیم را با نیما در میون بذارم اما از عکس العلمش ترسیدم که دوباره فکر کنه می خوام جلوی رفت و آمدش با رفقاش رو بگیرم.
هنوز تا خونه فاصله زیادی داشتیم و اون وقت شب توی ترافیک مونده بودیم. با شنیدن صدایی از یکی از خیابونهای اطراف، نگاهم سمتش رفت.
سر و صدای بلند گو و طبل و سنج میومد و آه از نهادم برخواست.
چرا توی شبهای اول ماه محرم، من باید توی اون مهمونی کذایی باشم؟ وای که جقدر دلم تنگ شده بود برای دسته های عزا داری
بدون اینکه نگاهم رو از اون جمع عزا دار بردارم با ذوق گفتم
-نیما، بریم اونطرف یکم وایسا دسته ها رو ببینیم.
بی حوصله گفت
-بیخیال ثمین، خیلی خستم بریم برسونمت خونه و خودم برگردم زودتر بخوابم صبح کلی کار دارم.
می دونستم اصرار بیشترم فایده ای نداره و دیگه چیزی نگفتم.
از خیابونهای شلوغ رد شدیم و به خونه رسیدیم.از نیما خدا حافظی کردم و هنوز از ماشین دور نشده بودم که صدام زد
-راستی ثمین، فردا وقت آزاد داری که؟
کمی فکر کردم و گفتم
-آره، کار خاصی ندارم. چطور؟
لبخندی زد و گفت
-باید با هم بریم جایی
-کجا؟
-فردا بهت میگم، الان برو بالا دیگه دیر وقته
از همدیگه خداحافظی کردیم و نیما رفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدودو
روز بعد حاضر و آماده منتظر نیما موندم تا بالاخره با تاخیر یک ساعته رسید.
از خونه بیرون زدم و کنارش توی ماشین نشستم.
-سلام
-سلام چقدر دیر کردی، خیلی وقته منتظرم
طلبکار نگاهم کرد
-حالا اون همه من اینجا منتظر تو بودم چی شد؟
دیگه چیزی نگفتم و راه افتاد
-نمی خوای بگی کجا داریم میریم
لبخند کمرنگی کنار لبش نشست
-امروز کلا کم طاقت شدیا، صبر کن خودت می فهمی
نفسم رو سنگین بیرون دادم
-چشم، صبر می کنم
مسیری که می رفت، سمت خونه ی جاوید بود و خیلی از خونه ی حاج حسین دور شدیم.
بعد از طی کردن مسیر شلوغ و طولانی وارد محله ای شدیم که از هر طرف سر می چرخوندم، پر از ساختمانهای بلند بود و ماشینهای لوکسی که کنار کوچه پارک بود.
-پیاده شو، همین جاست
بی حرف پیاده شدم و نگاهم دنبال نگاه نیما بود که با لبخند رضایت بخشی سمت یکی از ساختمونها قدم بر می داشت.
-اینجا کجاست نیما؟
کلید انداخت و در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد
-شما بفرمایید تا میگم خدمتتون
پا داخل سالن گذاشتم و در حالی که نگاهم به در و دیوار بود، پشت سر نیما سمت آسانسور رفتم. روی صفحه کلید آسانسور کلید شماره ی نُه را فشار داد و سمت بالا رفتیم.
توی اون طبقه، کلید رو توی قفل در یکی از واحد ها انداخت و در رو باز کرد و داخل رفت
-بیا تو
هر چه بیشتر دنبالش می رفتم، تحیرم از دیدن زیبایی های اون مکان بیشتر می شد.
وسط سالن ایستادم و گفتم
-وای اینجا چقدر قشنگه، نمیخای بگی کجاست من رو آوردی؟
تک خنده ای کرد و گفت
-اینجا فعلا قراره خونه ی ما باشه،
ابروهاش رو بالا داد و تاکید کرد
-البته فعلا! چون من دنبال یه جای بزرگتر و بهترم. اگه بتونم تا قبل از عروسی یه جای بهتر پیدا کنم این رو میفروشم
متعجب گفتم
-میفروشی؟ مگه مال توئه؟
با صدای بلند خندید و گفت
-پس مال کیه؟
-یعنی...یعنی تو توی این مدت تونستی همچین خونه ای اونم تو بالاترین منطقه ی تهران بخری؟ اینجا که خیلی گرونه
بادی به غپغپ انداخت و پر غرور نگاهم کرد
-آقا نیما رو دست کم گرفتیا، تازه من دنبال بزرگتر از اینم
ذوق زده جلو رفتم و دستش رو گرفتم
-کی گفته من تو رو دست کم گرفتم اقا؟ فقط میگم فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه بتونی همچین جایی رو بخری
سری تکون داد و در حالی که با لبخند به در و دیوار نگاه می کرد و وسط راه می رفت گفت
-ثمین من خیلی مدیون آقای جاوید هستم. اگه کمکهای اون نبود من حتی خواب همچین جایی رو هم نمیدیدم. اینجا رو به نام خودم خرید و چند تا چک داد. حالا من دارم یکی یکی چکهاش رو پاس می کنم.
یکی دو ساعتی اونجا بودیم و برای چیدن اسباب و وسایلی که بعدا قرار بود بیاریم برنامه ریزی می کردیم.
دیدن اون خونه با اون امکانات، خیلی من رو به وجد آورده بود. اما چیزی که قابل انکار نبود، دلشوره ی عجیبی بود که از همون ابتدا به دلم افتاده بود و سعی در پنهان کردنش داشتم. نمی دونم چرا، ولی حس خوبی نسبت به این خونه و حرفهای نیما ته دلم نداشتم.
بالاخره از اونجا بیرون زدیم و وارد آسانسور شدیم.طبقه ی همکف، اسانسور توقف کرد و به محض بیرون اومدن، سمیرا رو دیدیم که وارد ساختمون شد.
انگار اون بیشتر از دیدن ما غافلگیر شده بود، اما به روی خودش نیاورد و با خنده جلو اومد.
نگاهی به نیما کردم و حس کردم کمی دستپاچه شده قبل از اینکه من چیزی پرسم با لبخند نگاهم کرد و گفت
-چند تا از همکارا تو این ساختمون هستند، حالا کم کم باهاشون آشنا میشی
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوسه
روزهام پر از دلواپسی برای آینده می گذشت و من تمام تلاشم بر این بود که رضایت نیما رو جلب کنم.
دیگه مخالفتی با مهمونی های وقت و بی وقت نمی کردم و همراهش بودم.
سعی داشتم سلیقه اش رو توی انتخاب لباسهام لحاظ کنم و هر بار چیز جدیدتری نظرش رو جلب می کرد.
من هم بخاطر همراهی با همسرم و نگرانی که برای آینده ی زندگیمون داشتم خودم رو مجاب می کردم که اون چیزی که اون میپسنده رو بپوشم و خودم متوجه بودم دیگه اثرات حجاب توی پوشش من هر روز کمتر و کمتر میشه.
دیگه توی انتخاب لباس، پوشش مهم نبود و بیشترین دغدغه، زیبایی بود!!
این اواخر حرف از نوع لباس پوشیدن گذشته بود و نیما به روشهای مختلف ازم خواسته بود که زمانی که همراهش هستم باید آرایش داشته باشم.
قبول این مطلب برام سخت بود اما می دونستم مخالفتم نه تنها نیما رو منصرف نمی کنه، که همه چیز رو خرابتر هم می کنه. پس سعی داشتم با آرایش ملایمی راضیش کنم.
اعتراف می کنم این وسط، حرفها و هشدارهای گاه و بیگاه مهسا هم تاثیر زیادی روی تصمیم گیری هام داشت.
من، دختر با حجب و حیای بابا رحمان، حالا میون خواسته های همسرم و هشدارهای رفیقم گیر افتاده بودم و فکر و ذهنم راه به جایی نمیبرد تا بتونم راهی بهتر انتخاب کنم.
کم کم نگرانی ها و دغدغه هام داشت عوض می شد و همرنگ اون جماعت می شدم.
اما....
اما هرچه من بیشتر تلاش می کردم طبق خواسته ی نیما رفتار کنم و توی جمع ظاهر بشم، توقعات نیما هم ازم بیشتر می شد و هر روز خواسته ی جدیدی داشت.
هر چه من تلاش داشتم با این کارها همسرم رو بیشتر جذب خودم کنم، اما توی جمع کمترین توجهی از همسرم نمیدیدم و نیما بیشتر وقتش رو با دیگران میگذروند.
دیگرانی مثل سمیرا! مثل مونا! و زنهای دیگه که حتی اگه همسرشون توی جمع بود، اهمیتی براشون نداشت و انگار توی بگو بخند با مردهای دیگه بیشتر بهشون خوش می گذشت.
جشن تولد سولماز بود و مهمونی مفصلی برگزار کرده بودند. مهمونی شلوغ تر از همیشه.
موقع شام، من هم مثل بقیه بشقاب به دست سمت میزهای سِرو غذا رفتم و با دیدن مردهای اطراف میز کمی اونطرف تر ایستادم و منتظر موندم تا کمی خلوت تر بشه و جلو برم.
بقیه ی زنها خیلی راحت کنار اون آقایون بگو بخند میکردند و مشغول کشیدن غذا شدند.
انتظارم طولانی شد و خواستم سمت میز دیگه ای برم که انواع سوپ و پیش غذا بود، اما با دیدن نیما سر میز غذا اشتهام به کلی از بین رفت.
تو اون شلوغی و سر و صدای مهمونها، دوتا بشقاب غذا دستش بود و خنده به لب به دست سمیرا داد.
سمیرا هم با همون ناز و اشوه ی همیشگیش تشکری کرد و سر میز نشست و مشغول خوردن شد.
چند دقیقه بعد، نیما درحالی که غذای توی دستش رو میخورد، به من نزدیک شد.
-چرا اینجا وایسادی؟
در حالی که سعی داشتم حرصم و مخفی کنم، شونه ای بالا انداختم و گفتم
-هیچی، میخاستم غذا بردارم دیدم شلوغه موندم یکم خلوت بشه بعد برم
قاشقش رو از غذا پر کرد و توی دهانش گذاشت
-اوهوم، من برم پیش بچه ها، تو هم غذات رو بگیر برو پیش سولماز خانم بشین، همش پیش زیبا و فروغ بودی زشته
این رو گفت و رفت به طرف میزی که جاوید و چند نفر دیگه از همکارای نیما دورش نشسته بودند.
نهایت توجه نیما همین بود!
حتی به خودش زحمت نداد برای من که زنش بودم غذا بیاره و فقط دستور داد کجا باید بشینم.
با حرص نگاهم رو به سمیرا دادم. دختره ی آویزون، نگاهش سمت هر مردی می چرخه و هیچ ابایی هم نداره. زیادی به شوهر من نزدیک شدی و خودم پات رو از زتدگیم کوتاه می کنم.
-مرد وقتی تنوع طلب باشه، هیچ جوره چشم و دلش سیر نمیشه. تو حتی اگه شبیه سمیرا هم بشی به چشم نیما نمیای. همیشه زنهای دیگه از نظرش زیبا تر از زن خودش هستند. تو هم داری تلاش بیخودی می کنی.
با صدایی که از پشت سرم شنیدم، چرخیدم و توی فاصله ی نزدیکی، افروز رو دیدم که متاسف نگاهم می کرد. اینبار توی نگاهش دشمنی نمی دیدم و لحنش هم دوستانه و دلسوزانه بود.
شاید هم چون حرف دلم رو زده بود، نمی خواستم جور دیگه ای برداشت کنم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوچهار
بشقاب حاوی غذا که توی دستش بود رو سمتم گرفت.
-بگیر من میرم یکی دیگه میارم
ناراحت نگاه ازش گرفتم و سری تکون دادم
-نه ممنون، من اشتها ندارم
نفسش رو سنگین بیرون داد و پوز خندی زد
-اگه قرار باشه بخاطر یه رفتار سرد از این مردها به این زودی اشتهای ادم کور بشه، پس من تا الان باید از گرسنگی میمردم. بگیر اینو لوس بازی هم در نیار الان برمی گردم
به ناچار بشقاب رو از دستش گرفتم و با نگاهم دنبالش کردم. بشقاب دیگه ای از غذا پر کرد و توی ظرف دیگه ای مشغول کشیدن سالاد و بقیه مخلفات شد.
نگاه غمدارم را از افروز گرفتم و به نیما دادم که بیخیال کنار دوستانش مشغول بگو بخند بود.
من دیگه برای حفظ زتدگیم و جلب رضایت شوهرم چه کاری باید می کردم؟
من که همه جوره کوتاه اومده بودم تا اونی بشم که نیما می خواست.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و نگاه از نیما گرفتم، به سمت جایی که افروز بود سر چرخوندم و قبل از اینکه نگاهم به افروز برسه، با شاهین چشم تو چشم شدم.
به چهار چوب در تکیه داده بود و دود غلیظ سیگارش رو از بین لبهاش بیرون می داد و غضبناک تر از قبل نگاهم می کرد.
نمی دونم چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم و نمی دونم چرا همیشه از نگاه هاش وحشت داشتم.
-بیا اینجا بشین
با صدای افروز، نگاه از شاهین گرفتم. بشقاب های توی دستش را روی یکی از میز ها گذاشت و صندلی ها را برای نشستن جابجا می کرد.
اصلا من چرا باید کنار افروز باشم، افروز همون کسیه که با شاهین همدست بود و من رو تهدید می کرد.
چقدر بیچاره ام و چه تنهام که حالا باید کنار چنین کسی بشینم.
دوباره با احتیاط نگاهم رو به شاهین دادم و لحظه ای از اینکه نکنه این دو نفر نقشه ای داشته باشند ته دلم خالی شد.
-یکم عصبیه ولی آدم بدی نیست.
باز صدای افروز بود که رشته ی افکارم رو پاره کرد. نگاهش بین من و شاهین می چرخید و انگار حالم رو فهمیده بود.
با اشاره ی سر به شاهین فهموند که باید از اینجا بره و دستم رو گرفت و لبخند به لب نگاهم کرد
-تا کنار منی کاری بهت نداره، نگران نباش. بیا غذات رو بخور
با تردید همراهش شدم و کنارش نشستم. اشاره ای به غذای توی دستم کرد و قاشقی پر از غذا توی دهانش گذاشت
-با گرسنگی کشیدن من و تو هیچی عوض نمیشه، اگه میخای برای زندگیت بجنگی باید جون داشته باشی. پس مسخره بازی رو بذار کنار غذات رو بخور
قاشق رو توی دستم گرفتم و کمی با دونه های برنج بازی کردم اما میلی به خوردن نداشتم. نیم نگاهی به افروز که با اشتها مشغول خوردن بود، اتداختم و بی مقدمه گفتم
-من هنوز نفهمیدم مشکل شما و اون آقا با من چیه؟ هنوز نمی دونم کجا به اون آقا بدهکار شدم که خودم خبر ندارم
لحظه ای دست از خوردن کشید و عمیق نگاهم کرد، چیزی نگفت و دوباره سر به زیر مشغول خوردن شد.
با حرص قاشق رو توی بشقاب رها کردم و از جا بلند شدم
-نه من و شاهین با تو مشکل داریم، نه تو به ما بدهکاری!
با این حرف نگاهش کردم و از رفتن منصرف شدم. باید بمونم، باید بابت رفتارهاشون به من توضیح می داد و این بهترین فرصت بود.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوپنج
سر جام نشستم و محکم و مصمم پرسیدم
-پس چرا من رو تهدید می کردید؟ مگه بودنم چه مشکلی برای شما داره؟ اصلا بودن من چه ربطی به اون آقا شاهینتون داره که مدام مثل میر غضب نگاهم می کنه؟
افروز برعکسِ من آروم بود و با آرامش قاشقش رو توی بشقابش گذاشت و از خوردن دست کشید.
نگاهش رو به صورتم داد و چند لحظه فقط نگاهم کرد.
همونجور که نگاهش توی چشمهام کند و کاو می کرد، با لحنی متاسف و دلسوز گفت
-دختر جان، بودن تو از اولش هم پر از مشکلبود و خودت نمیدونی، یا می دونی و نمی خوای قبول کنی
کلافه سری به اطراف تکون دادم و گفتم
-نه... من نمیدونم...شما بگو بدونم
پوزخندی زد و با لحن جدی گفت
-واقعا نمی دونی؟ همین حال و اوضاعت نشون نمیده که نباید اینجا باشی؟ تو و شوهرت روز اولی که اومدید اینجا وضعتون این بود؟ ظاهرتون این شکلی بود؟ بنظرت این مشکلات کمه؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و با همون کلافگی گفتم
-اینا مسایلیه به خودمون مربوطه، ولی نمیفهمم مشکل شما دو نفر با من چی بوده؟
نگاهش رو به بشقاب غذاش داد و با قاشقش دونه های برنج رو به بازی گرفت. آه عمیقی کشید و گفت
-تو اگه چند ماهه پات اینجا باز شده، من چندین ساله تو این خونه رفت و آمد دارم. شوهرم جزو اولین همکارا و دوستای جاویده و از زیر و بم کار این جماعت خیلی خوب خبر دارم.
با یه نگاه می تونم آدمهایی که اینجا میاند رو بشناسم و بفهمم از این قماش هستند یا نه؟
سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهش رو به چشمهام داد.
-خیلیا بودند که به محض ورودشون فهمیدم اینکاره نیستند و جاشون اینجا نیست. خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم، بعضیاشون خیلی زود از هشدارهای من ترسیدند و فرار رو بر قرار ترجیح دادند. خیلیاشونم سرسخت تر از این حرفها بودند و موندند و تاوانش رو هم دادند، هنوزم دارند میدند.
با نگاهش براندازم کرد و لبخند تلخی زد و ادامه داد
-روز اولی که دیدمت، با اون ظاهر و چادر و پوشش، برام کاملا واضح بود که جای تو اینجا نیست. دختر کم سن و سالی که از سادگی خودش، همه رو مثل خودش میبینه و فکر می کنه همه مثل خودش بی شیله پیله هستند.
واقعا جای تو اینجا نبود اما بلند پروازی های شوهرت پای تو رو تو خونه ی این ادمها باز کرده بود. من هم تلاش کردم یه جوری از این جمع دورت کنم ولی خودت نخواستی.
از حرفهاش ترسی توی دلم ایجاد شده بود اما نمی خواستم افروز چیزی بفهمه اما می خواستم بیشتر بدونم.
اخمی کردم و با همون لحن محکم گفتم
-الان داری این حرفها رو میزنی که من رو بترسونی؟ من که نمیفهمم دلیلت برا این حرفها و این کارها چیه
-می فهمی، خیلی خوب هم می فهمی. حرف پیچیده ای نمیزنم که فهمش سخت باشه. تو هیچی از این جماعت نمیدونی، نه تنها تو، شوهرت هم نمی دونه. خیلی از آدمهایی که دور بر جاوید هستند و فکر می کنن نور چشمی جاوید شدند، ماهیت اصلی این آدم رو نمیشناسند و فقط مجذوب دست و دلبازی و پولش شدند.
که البته این دست و دلبازی زیاد هم ادامه نداره، خیلی زود ریال به ریال پولایی که خرج کرده رو از جیب تک تکشون در میاره.
نمی دونستم چی باید بگم. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط نا خوداگاه نگاهم از سمت چشمهای افروز تغییر مسیر داد و به جاوید رسید. مرد خوش خلق و خوش برخوردی که توی تمام این مدت هیچ بدی ازش ندیده بودم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوشش
در حالی که باور حرفهای افروز برام سخت بود، نگاه از جاوید گرفتم
-تو که این چیزا رو در مورد آقای جاوید می دونی، چرا به قول خودت چند ساله تو این دم و دستگاهی؟
باز لبخند تلخی زد و گفت
-من مجبورم، تو که مجبور نیستی. من اگه با شوهرم همپا نباشم باید از بچه هام بگذرم و ارزوی دیدنشون به دلم بمونه. شوهر من از اول پایه ثابت مهمونی ها و کثافت کاری های جاوید بوده. من نمیتونم از جاوید جداش کنم پس بخاطر بچه ها هم که شده مجبورم هر جا میره دنبالش باشم.
سرش رو زیر انداخت و یواشکی با بالای چشم نگاهی به روبروش کرد و زود نگاهش رو گرفت
-الانم تمون حواسش به منه، نگاش کن!
نگاهم مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به بهرام رسیدم در حالی که سیگار می کشید و روی صندلی لم داده بود، با اخم به افروز نگاه می کرد
-هر وقت یه تازه وارد توی جمع میاد، حواسش هست یه وقت من باهاش تنها نشم
-چرا؟
-چون می دونه تا جایی که بتونم تلاش می کنم امثال شما رو از جاوید دور کنم.
-وقتی می دونه، ناراحت نمیشه ازت؟
با بیخیالی پوز خندی زد و نگاهش رو به من داد
-ناراحت؟! هر بار به گوشش رسیده که من درمورد جاوید چه حرفهایی زدم، تا سر حد مرگ کتکم زده و هر شکنجه ای از دستش برمیاد انجام میده. ولی من دیگه آب از سرم گذشته و برام مهم نیست. فقط می خوام جوونهایی مثل تو و شوهرت گول این مار خوش خط و خال رو نخورید.
-ثمین، آماده شو باید بریم
با صدای نیما به سمتش چرخیدم. سری تکون دادم و اعلام آمادگی کردم
-باشه الان میام
از کنار افروز بلند شدم و قبل از اینکه ازش خداحافظی کنم گفت
-حق داری اگه حرفهای من رو باور نکنی، ولی یکم روش فکر کن. دست شوهرت رو بگیر و قبل از اینکه زندگیت از هم بپاشه از اینجا برید.
حرفهاش خیلی بهمم ریخته بود، گنگ بودم و نمی دونستم چقدر باید بهش اعتماد کنم.
برای بدرقه از جا بلند شد و دست دراز کرد، باهاش دست دادم.
هنوز دستم توی دستش بود که انگار چیزی پشت سر من توجهش رو جلب کرد. اخمهاش در هم شد و دستم محکم فشرد.
-خیلی حواست به این پسره مارمولک باشه، زیادی به شوهرت نزدیک شده. این عوضی هر کاری ازش بر میاد
متعجب از حرفش چرخیدم و با فاصله ی چند متری پشت سرم رادوین رو دیدم.
همون نوه ی یکی یک دونه ی جاوید که فقط یکبار دیده بودمش. دست در دست نیما داشت و با هم می خندیدند و حرف می زدند.
از همون اول حس خوبی از دیدنش نداشتم و حالا با این حرف افروز، حسم پر رنگ تر شده بود.
بالاخره با هم خداحافظی کردم و سمت سولماز و بقیه رفتم و بعد از خداحافظی مفصلی همراه نیما راهی خونه شدم.
اما تموم راه، فکرم درگیر حرفهای افروز بود.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفت
مدام حرفهاش رو توی ذهنم مرور می کردم.
چقدر حرفهاش با ظاهر و رفتار جاوید تناقض داشت.
از طرفی با شناختی که این مدت از جاوید و سولماز پیدا کرده بودم، باور اون حرفها برام سخت بود و از طرفی ترس و نگرانی زیادی توی دلم افتاده بود و بیشتر نگران نیما بودم که خیلی بیشتر از من با این آدمها حشر و نشر داشت.
-نیما؟
-هوم؟
-میگم... تو چقدر جاوید رو تو این مدت شناختی؟
دررحالی که رانندگی می کرد، نگاه از روبرو گرفت و نیم نگاهی به من داد
-پرسیدن داره؟ خب معلومه خیلی میشناسمش.
-خب...بنظرت چجور آدمیه؟
ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت
-خیلی آدم خوبیه، خیلی خیر خواهه. بزرگترین حُسنش هم اینه که فقط خودش رو نمیبینه. به زیر دستهاش هم کمک میکنه که خودشون رو بالا بکشند.
باز نگاهم کرد و گفت
-حالا چرا اینو پرسیدی؟
-هیچی، همینجوری. اگه...اگه یه روزی...بفهمی که شناختت از جاوید درست نبوده و جاوید اونی نیست که تو فکر می کنی چکار می کنی؟
پوزخندی زد و گفت
-چیه؟ روش جدید پیدا کردی بهونه بیاری دیگه نیای تو جمعشون؟
نا امید نگاهش کردم
-نه، نه. اصلا ربطی به این موضوع نداشت. فقط یکم نگرانم. اینکه جاوید اینهمه به تو بها میده، اینکه راحت برات پول خرج می کنه خب نگرانم میکنه
-بیخودی نگرانی، جاوید هر کاری میکنه از مردونگی و مرام و معرفتشه. می دونی ثمین. اگه بابام فقط یکم از اخلاق جاوید رو داشت من پاشم میبوسیدم. واقعا هر بار جاوید باهام حرف میزنه افسوس می خورم که چقدر موفقیتها داشتم و بابام با بی اهمیتی از کنارشون گذشت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهشت
همون موقع گوشیش زنگ خورد و پشت فرمون به سختی گوشی رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و با کلافگی تماس رو قطع کرد.
-کی بود؟ جواب میدادی خب
گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت
-کسی نبود، فعلا حوصله ندارم
از این تغییر حالش کمی متعجب شدم. اینکه تا حالا خوب بود و خوشحال، چرا یکباره چهره اش در هم شد؟
دوباره گوشی زنگ خورد اما نیما اهمیتی نداد و در سکوت به رانندگیش ادامه می داد.
نهایتا گوشیش اونقدر زنگ خورد تا قطع شد.
چند دقیقه ای گذشت و دوباره تلفن همراهش زنگ خورد و اینبار کلافه تر از قبل، با غیظ گوشی رو برداشت اما قبل از اینکه تماس رو وصل کنه، چند لحظه نگاهش رو صفحه ی گوشی خیره موند.
با حالت خاصی نیم نگاهی به من کرد و تماس رو وصل کرد. بدون اینکه اثری از عصبانبت و کلافگی توی صداش باشه، با آرامش پاسخ داد
-سلام، من پشت فرمونم خودم بهت زنگ می زنم.
و بلافاصله تماس رو قطع کرد.
اصلا حالش رو نمی فهمیدم، رفتارهاش طبیعی نبود.
جلوی خونه ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم. تو فاصله ای که داشت کوچه رو دور میزد، همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش قرار داد و طولی نکشید که لبخند پهنی صورتش رو پر کرد و در حالی که با مخاطبش حرف می زد، از کوچه خارج شد.
هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که اینبار صدای زنگ گوشی خودم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شماره ی حمیده خانم رو دیدم.
این روزها کمتر با هم در تماس بودیم اما می تونستم حدس بزنم از نیما گلایه منده.
با این وجود، با لبخند و لحنی صمیمی پاسخ دادم
- الو، سلام
با شنیدن صدای پر از بغضش خیلی زود لبخندم محو شد
-علیک سلام، ثمین جان این رسمشه؟ من مادرم، شب و روز دلم پیش بچمه که تو غربت چکار می کنه، چی می خوره؟ کجا می خوابه؟ حالش خوبه یا نه؟ اونوقت درسته اینقدر ازش بی خبر بمونم؟
حسابی حالم گرفته شده بود و بهم برخورده بود، اما باز سعی در حفظ آرامش خودم داشتم
-ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم، چی شده مگه؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدونه
-چی شده؟ یعنی تو نمیدونی؟ چند روزه از بچم بی خبرم. زنگ که نمیزنه، شایدم جرات نداره زنگ بزنه. چند دقیقه قبل هم دو بار بهش زنگ زدم یه بارش که قطع کرد یه بار دیگه هم جواب نداد. ولی مطمئنم با هم بودید. نیما ادمی نیست که جواب تلفن من رو نده و بذاره من اینقدر تو نگرانی و بیخبری بمونم.
دیگه این نوع قضاوت و حرفهای بی ربط حمیده خانم داشت عصبانیم می کرد.
با کنایه فهموند که من اجازه نمیدم نیما با خانوادش در تماس باشه.
کمی گوشی رو توی دستم جابجا کردم و خواستم چیزی بگم که صدای آقا مرتضی رو که باعصبانیت از اونطرف خط داد می زد رو شنیدم
-بیخودی گناه یکی دیگه رو نشور خانم، این پسر خودش شعور نداره تقصیر زنش چیه؟ دیگه بیست و چهار ساعت که با زنش نیست...
هنوز حرفهای آقا مرتضی تموم نشده بود که تماس قطع شد.
عصبانی از نیما و مادرش همونجا روی پله نشستم و توی دلم بهش غر می زدم.
پس اونی که توی ماشین زنگ زد و نیما اهمیتی نداد مادرش بوده.
چرا من باید تقاص این رفتارهای نیما رو پس بدم؟
من تو بدترین شرایط هم محال بود حداقل روزی یک بار با خوانواده ام در تماس نباشم و نیما راحت قید پدر و مادرش رو زده و بد تر از همه اینه که مادرش ایت رفتارش رو از چشم من میبینه! و این خیلی غیر منصفانه است.
اگه نیما جواب مادرش رو نداده، پس اونی که توی تماس آخر با خنده و خوش اخلاقی باهاش حرف می زد کی بوده؟
چه سوال مسخره ای!
هر کسی می تونست باشه، تو این مدت دیدم نیما با هر کسی جز خانواده اش حالش خوبه!
دوستاش، همکاراش، جاوید، ...سمیرا...سمیرا...
هر چی سعی می کردم خودم رو متقاعد کنم اون تماس اخر هر کسی میتونست باشه، اما پر رنگ ترین اسم برام سمیرا بود!
کلافه سری تکون دادم. نه؛ نباید عجولانه قضاوت کنم. نیما شاید توی جمع به سمیرا خیلی توجه داره که اون هم بخاطر جَویه که اونجا هست، اما نیما هیچ رابطه ی پنهانی با هیچ زن دیگه ای نداره.
حتی با تصورش، تمام قلب و دلم به لرزه میوفتاد. اما نباید باور می کردم، نباید تا این حد به نیما شک کنم، نه... نیما چنین کاری نمی کنه!
در حالی که دلم رو با این حرفها و وعده ها آروم می کردم، از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
تمام روزم توی فکر بودم.
خودم هم می دونستم با رفتارهای اخیر نیما و لوده بازی های سمیرا، رابطه ی بیشتر اونها با هم بعید نیست اما نمی خواستم باور کنم.
باید بیشتر همراهش باشم و بیشتر از کارش سر در بیارم، باید بفهمم کجای زندگیم قرار دارم و چه اتفاقاتی داره توی زندگیم میوفته.
باز با یاد آوری گذشته و دست و پایی که نیما برای رسیدن به من می زد، اشکم جاری شد و قلبم به درد میومد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوده
گوشی رو برداشتم و با تردید شماره اش رو گرفتم.بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد و با صدای بشاشی پاسخ داد
-جانم عزیزم
این روزها بر خلاف قبل، خیلی اینجوری باهام حرف نمیزد و معمولا سرد برخورد می کرد. الان باید چقدر این صمیمیمت توی لحنش رو باور می کردم؟!
-سلام، خوبی؟
تک خنده ای کرد و گفت
-خوبم، زنگ زدی حالم رو بپرسی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
-اشکالی داره؟
-نه، چه اشکالی؟
صدای صحبت و همهمه توی گوشی پیچیده بود و پرسیدم
-کجایی؟
-من...با بچه ها بیرونم، چطور؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-هیچی، مامانت بهت زنگ نزد؟
لحنش از اون حالت شاد و سرحال تغییر کرد و با اکراه گفت
-نه، یعنی نمیدونم. چند تا تماس بی پاسخ داشتم ولی نگاه نکردم ببینم کیه
ناراحت گفتم
-چرا جوابش رو ندادی؟ چند بار بهت زنگ زده. از تو که نا امید شده به من زنگ زد و کلی گلایه کرد.
-خیلی خب باشه، حالا خودم بهش زنگ می زنم.
-نیما، مامانت خیلی ناراحت بود. اینکه تو جوابش رو ندادی از چشم من میبینه.
-گفتم که بهش زنگ می زنم، اصلا یه چند روز دیگه میریم یه سر بهشون می زنیم، خوبه؟
-باشه، هر طور صلاح می دونی.
صدای مردی رو شنیدم که از اونطرف نیما رو صدا می زد و بلافاصله نیما گفت
-خب عزیزم کاری نداری؟ من باید برم
-نه برو به سلامت
خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.
هنوز گوشی توی دستم بود که زنگ خورد و شماره ی محبوبه خانم رو روی صفحه اش دیدم. تماس رو وصل کردم و پاسخ دادم
-سلام محبوبه خانم
صدای ناله اش حسابی نگرانم کرد و از جا بلند شدم.
-سلام عزیزم...ببخشید مزاحمت شدم...می تونی بیای پایین؟
نگران و دستپاچه گفتم
-بله، بله الان میام.
سریع گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم.مهسا و سپیده با دیدنم متعحب پرسیدند
-چی شده ثمین؟
-کجا میری؟
در حالی که کفشهام رو میپوشیدم، گفتم
-فکر کنم حال محبوبه خانم خوب نیست، میرم پایین.
و بی معطلی پله ها رو سمت پایین دویدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖