💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفت
مدام حرفهاش رو توی ذهنم مرور می کردم.
چقدر حرفهاش با ظاهر و رفتار جاوید تناقض داشت.
از طرفی با شناختی که این مدت از جاوید و سولماز پیدا کرده بودم، باور اون حرفها برام سخت بود و از طرفی ترس و نگرانی زیادی توی دلم افتاده بود و بیشتر نگران نیما بودم که خیلی بیشتر از من با این آدمها حشر و نشر داشت.
-نیما؟
-هوم؟
-میگم... تو چقدر جاوید رو تو این مدت شناختی؟
دررحالی که رانندگی می کرد، نگاه از روبرو گرفت و نیم نگاهی به من داد
-پرسیدن داره؟ خب معلومه خیلی میشناسمش.
-خب...بنظرت چجور آدمیه؟
ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت
-خیلی آدم خوبیه، خیلی خیر خواهه. بزرگترین حُسنش هم اینه که فقط خودش رو نمیبینه. به زیر دستهاش هم کمک میکنه که خودشون رو بالا بکشند.
باز نگاهم کرد و گفت
-حالا چرا اینو پرسیدی؟
-هیچی، همینجوری. اگه...اگه یه روزی...بفهمی که شناختت از جاوید درست نبوده و جاوید اونی نیست که تو فکر می کنی چکار می کنی؟
پوزخندی زد و گفت
-چیه؟ روش جدید پیدا کردی بهونه بیاری دیگه نیای تو جمعشون؟
نا امید نگاهش کردم
-نه، نه. اصلا ربطی به این موضوع نداشت. فقط یکم نگرانم. اینکه جاوید اینهمه به تو بها میده، اینکه راحت برات پول خرج می کنه خب نگرانم میکنه
-بیخودی نگرانی، جاوید هر کاری میکنه از مردونگی و مرام و معرفتشه. می دونی ثمین. اگه بابام فقط یکم از اخلاق جاوید رو داشت من پاشم میبوسیدم. واقعا هر بار جاوید باهام حرف میزنه افسوس می خورم که چقدر موفقیتها داشتم و بابام با بی اهمیتی از کنارشون گذشت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهشت
همون موقع گوشیش زنگ خورد و پشت فرمون به سختی گوشی رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و با کلافگی تماس رو قطع کرد.
-کی بود؟ جواب میدادی خب
گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت
-کسی نبود، فعلا حوصله ندارم
از این تغییر حالش کمی متعجب شدم. اینکه تا حالا خوب بود و خوشحال، چرا یکباره چهره اش در هم شد؟
دوباره گوشی زنگ خورد اما نیما اهمیتی نداد و در سکوت به رانندگیش ادامه می داد.
نهایتا گوشیش اونقدر زنگ خورد تا قطع شد.
چند دقیقه ای گذشت و دوباره تلفن همراهش زنگ خورد و اینبار کلافه تر از قبل، با غیظ گوشی رو برداشت اما قبل از اینکه تماس رو وصل کنه، چند لحظه نگاهش رو صفحه ی گوشی خیره موند.
با حالت خاصی نیم نگاهی به من کرد و تماس رو وصل کرد. بدون اینکه اثری از عصبانبت و کلافگی توی صداش باشه، با آرامش پاسخ داد
-سلام، من پشت فرمونم خودم بهت زنگ می زنم.
و بلافاصله تماس رو قطع کرد.
اصلا حالش رو نمی فهمیدم، رفتارهاش طبیعی نبود.
جلوی خونه ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم. تو فاصله ای که داشت کوچه رو دور میزد، همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش قرار داد و طولی نکشید که لبخند پهنی صورتش رو پر کرد و در حالی که با مخاطبش حرف می زد، از کوچه خارج شد.
هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که اینبار صدای زنگ گوشی خودم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شماره ی حمیده خانم رو دیدم.
این روزها کمتر با هم در تماس بودیم اما می تونستم حدس بزنم از نیما گلایه منده.
با این وجود، با لبخند و لحنی صمیمی پاسخ دادم
- الو، سلام
با شنیدن صدای پر از بغضش خیلی زود لبخندم محو شد
-علیک سلام، ثمین جان این رسمشه؟ من مادرم، شب و روز دلم پیش بچمه که تو غربت چکار می کنه، چی می خوره؟ کجا می خوابه؟ حالش خوبه یا نه؟ اونوقت درسته اینقدر ازش بی خبر بمونم؟
حسابی حالم گرفته شده بود و بهم برخورده بود، اما باز سعی در حفظ آرامش خودم داشتم
-ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم، چی شده مگه؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدونه
-چی شده؟ یعنی تو نمیدونی؟ چند روزه از بچم بی خبرم. زنگ که نمیزنه، شایدم جرات نداره زنگ بزنه. چند دقیقه قبل هم دو بار بهش زنگ زدم یه بارش که قطع کرد یه بار دیگه هم جواب نداد. ولی مطمئنم با هم بودید. نیما ادمی نیست که جواب تلفن من رو نده و بذاره من اینقدر تو نگرانی و بیخبری بمونم.
دیگه این نوع قضاوت و حرفهای بی ربط حمیده خانم داشت عصبانیم می کرد.
با کنایه فهموند که من اجازه نمیدم نیما با خانوادش در تماس باشه.
کمی گوشی رو توی دستم جابجا کردم و خواستم چیزی بگم که صدای آقا مرتضی رو که باعصبانیت از اونطرف خط داد می زد رو شنیدم
-بیخودی گناه یکی دیگه رو نشور خانم، این پسر خودش شعور نداره تقصیر زنش چیه؟ دیگه بیست و چهار ساعت که با زنش نیست...
هنوز حرفهای آقا مرتضی تموم نشده بود که تماس قطع شد.
عصبانی از نیما و مادرش همونجا روی پله نشستم و توی دلم بهش غر می زدم.
پس اونی که توی ماشین زنگ زد و نیما اهمیتی نداد مادرش بوده.
چرا من باید تقاص این رفتارهای نیما رو پس بدم؟
من تو بدترین شرایط هم محال بود حداقل روزی یک بار با خوانواده ام در تماس نباشم و نیما راحت قید پدر و مادرش رو زده و بد تر از همه اینه که مادرش ایت رفتارش رو از چشم من میبینه! و این خیلی غیر منصفانه است.
اگه نیما جواب مادرش رو نداده، پس اونی که توی تماس آخر با خنده و خوش اخلاقی باهاش حرف می زد کی بوده؟
چه سوال مسخره ای!
هر کسی می تونست باشه، تو این مدت دیدم نیما با هر کسی جز خانواده اش حالش خوبه!
دوستاش، همکاراش، جاوید، ...سمیرا...سمیرا...
هر چی سعی می کردم خودم رو متقاعد کنم اون تماس اخر هر کسی میتونست باشه، اما پر رنگ ترین اسم برام سمیرا بود!
کلافه سری تکون دادم. نه؛ نباید عجولانه قضاوت کنم. نیما شاید توی جمع به سمیرا خیلی توجه داره که اون هم بخاطر جَویه که اونجا هست، اما نیما هیچ رابطه ی پنهانی با هیچ زن دیگه ای نداره.
حتی با تصورش، تمام قلب و دلم به لرزه میوفتاد. اما نباید باور می کردم، نباید تا این حد به نیما شک کنم، نه... نیما چنین کاری نمی کنه!
در حالی که دلم رو با این حرفها و وعده ها آروم می کردم، از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
تمام روزم توی فکر بودم.
خودم هم می دونستم با رفتارهای اخیر نیما و لوده بازی های سمیرا، رابطه ی بیشتر اونها با هم بعید نیست اما نمی خواستم باور کنم.
باید بیشتر همراهش باشم و بیشتر از کارش سر در بیارم، باید بفهمم کجای زندگیم قرار دارم و چه اتفاقاتی داره توی زندگیم میوفته.
باز با یاد آوری گذشته و دست و پایی که نیما برای رسیدن به من می زد، اشکم جاری شد و قلبم به درد میومد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوده
گوشی رو برداشتم و با تردید شماره اش رو گرفتم.بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد و با صدای بشاشی پاسخ داد
-جانم عزیزم
این روزها بر خلاف قبل، خیلی اینجوری باهام حرف نمیزد و معمولا سرد برخورد می کرد. الان باید چقدر این صمیمیمت توی لحنش رو باور می کردم؟!
-سلام، خوبی؟
تک خنده ای کرد و گفت
-خوبم، زنگ زدی حالم رو بپرسی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
-اشکالی داره؟
-نه، چه اشکالی؟
صدای صحبت و همهمه توی گوشی پیچیده بود و پرسیدم
-کجایی؟
-من...با بچه ها بیرونم، چطور؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-هیچی، مامانت بهت زنگ نزد؟
لحنش از اون حالت شاد و سرحال تغییر کرد و با اکراه گفت
-نه، یعنی نمیدونم. چند تا تماس بی پاسخ داشتم ولی نگاه نکردم ببینم کیه
ناراحت گفتم
-چرا جوابش رو ندادی؟ چند بار بهت زنگ زده. از تو که نا امید شده به من زنگ زد و کلی گلایه کرد.
-خیلی خب باشه، حالا خودم بهش زنگ می زنم.
-نیما، مامانت خیلی ناراحت بود. اینکه تو جوابش رو ندادی از چشم من میبینه.
-گفتم که بهش زنگ می زنم، اصلا یه چند روز دیگه میریم یه سر بهشون می زنیم، خوبه؟
-باشه، هر طور صلاح می دونی.
صدای مردی رو شنیدم که از اونطرف نیما رو صدا می زد و بلافاصله نیما گفت
-خب عزیزم کاری نداری؟ من باید برم
-نه برو به سلامت
خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.
هنوز گوشی توی دستم بود که زنگ خورد و شماره ی محبوبه خانم رو روی صفحه اش دیدم. تماس رو وصل کردم و پاسخ دادم
-سلام محبوبه خانم
صدای ناله اش حسابی نگرانم کرد و از جا بلند شدم.
-سلام عزیزم...ببخشید مزاحمت شدم...می تونی بیای پایین؟
نگران و دستپاچه گفتم
-بله، بله الان میام.
سریع گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم.مهسا و سپیده با دیدنم متعحب پرسیدند
-چی شده ثمین؟
-کجا میری؟
در حالی که کفشهام رو میپوشیدم، گفتم
-فکر کنم حال محبوبه خانم خوب نیست، میرم پایین.
و بی معطلی پله ها رو سمت پایین دویدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس:
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدویازده
در خونه باز بود و با احتیاط وارد شدم و نگران صدا زدم
-محبوبه خانم، کجایید؟
باز صدای ناله اش رو شنیدم
-اینجام عزیزم...بیا
صداش از سمت اتاق میومد و به سمت صدا رفتم.
با چهره ای درهم و دردمند وسط،اتاق خوابیده بود و چادر رنگیش رو دورش پیچیده بود.
-وای خدا مرگم بده، چی شده محبوبه خانم؟
بالای سرش نشستم و کمکش کردم تا بشینه.
در حالی که دستش به کمرش بود و به سختی حرف میزد گفت
-دوباره...کلیه ام...داره اذیت میکنه...چند بار ...زنگ زدم به حاجی... جواب نداد...دیگه مزاحم تو شدم.
-این چه حرفیه، مزاحمت چیه؟ فقط بگید چکار کنم بهتر بشید
-داروهام اونجاست بیار
به سمتی که اشاره کرد رفتم و داروهاش رو اوردم اما بعد از خوردن داروها هم بهتر نشد.
چند بار شماره ی حاج حسین رو گرفتم تا بالاخره جواب داد و ماجرا رو بهش گفتم و در عرض چند دقیقه خودش رو به خونه رسوند.
به محبوبه خانم کمک کردیم تا سوار ماشین بشه و سمت بیمارستان راه افتادیم.
ماشین از جلوی نزدیک ترین بیمارستان رد شد و حاج حسین بدون توجه به رانندگیش ادامه می داد.
سر محبوبه خانم رو توی آغوشم گرفته بودم و نگاهی به صورت دردمندش کردم
-حاجی، از جلوی بیمارستان رد شدید.
نگاه نگرانش رو از آینه به من داد
-می دونم دخترم، ولی اینجا فایده نداره. باید ببرمش پیش دکتر خودش تو یه بیمارستان دیگه است.
مسیرمون تا بیمارستان طولانی شد و محبوبه خانم همچنان درد می کشید.بالاخره به مقصد رسیدیم و حاج حسین با عجله پایین دوید و چند لحظه بعد همراه دو پرستار و برانکارد برگشت.
محبوبه خانم رو داخل اتاقی بردند و پزشک بالای سرش رفت و اجازه ی ورود به من ندادند.
توی سالن انتظار روی صندلی نشستم و نگران برای بهبود حال محبوبه خانم پشت سر هم صلوات می فرستادم.
چیزی نگذشت که برانکارد دیگه ای که وارد سالن وبه اتاقی که مربوط به چکاپ قلب بود، منتقل شد.
زنی که همراه اون بیمار بود، توی ایستگاه پرستاری مشغول صحبت شد و لحظه ای سمت من چرخید.
با دیدن چهره ی افروز، از جا بلند شدم و سمتش رفتم.
-افروز خانم، سلام
نگاهش رو به من داد و لبخند کمرنگی زد
-سلام، تو اینجا چکار می کنی؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدودوازده
ماجرای محبوبه خانم رو مختصر براش گفتم. همون لحظه پرستار صداش زد
-خانم این فرمها رو پر کنید همسرتون باید بستری بشند.
افروز فرمها رو از پرستار گرفت و مشغول شد.
-بلا به دوره، آقا بهرام حالشون خوبه؟
پوز خندی زد و در حالی که مشغول نوشتن بود گفت
-بهرام همیشه خوبه، اون تا من رو زنده به گور نکنه هیچیش نمیشه
جا خورده نگاهش کردم، منتظر چنین پاسخی در این موقعیت نبودم.
افروز متوجهم شد و نیم نگاهی به من انداخت. کارش تموم شده بود و برگه ها رو تحویل پرستار داد. دستم رو گرفت و روی نیمکت نشستیم و خودش حرف رو شروع کرد.
نگاه پر غصه ای سمت اتاقی که بهرام رو برده بودند انداخت و گفت
-شاید با خودت فکر کنی منم مثل زنهای دیگه ای که این مدت تو جمعمون شناختی هیچ تعهدی نسبت به شوهرم ندارم و اونجوری دربارش حرف زدم. اما حساب اون زنها با من جداست. اونها خوشی زده زیر دلشون و از سرِ شکم سیری اونجوری رفتار می کنند. اما من زجر کشیده ام.
دوباره نگاهش رو به من داد و لبخندی زد
-اصلا من چرا دارم این حرفها رو به تو می زنم؟
کمی در سکوت گذشت و اون چیزی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم
-حرفهایی که در مورد جاوید و کارهاش زدی خیلی ذهنم رو مشغول کرده. نمی دونم باید باور کنم یا نه؟
با تاسف سری تکون داد و آه عمیقی کشید
-حق داری اگه باور نکنی، اون یه گرگه تو لباس میش که به این راحتیا چهره ی اصلی خودش رو نشون نمیده.
من حدود بیست ساله که این آدمها رو میشناسم.
یه دختر هفده هجده ساله بودم و پر از امید و آرزو برای آینده ام. تمام امیدم این بود که زودتر با مردی که دوستش دارم ازدواج کنم و از شر زندگی با پدر و برادرهایی که تمام خوشی زندگیشون تو دور همی های پا منقلی بود خلاص بشم.
اون روزها تازه با جاوید و بهرام آشنا شده بود و جاوید وعده ی مشارکت و یه خونه ی لوکس تو بهترین نقطه ی تهران رو به بابای ساده دل من داد. برادرامم نشستند زیر پای بابام و تمام دار و ندارمون رو فروختند تا با جاوید شریک بشند.
بعد از چند ماه یه مقدار پول به بابام داد و کمکش کرد یکی از واحدهایی که ساخته بود رو بخره.
اما هرچی بابام پول جمع می کرد که بدهی جاوید رو بده، اون بدهی تمومی نداشت و هر چی میگذشت بیشتر هم می شد. همه دار و ندارمون رو پول کردیم و دادیم به جاوید و بهرام، آخرش هم زندگی و جوونی من رو سر بدهیشون تاخت زدند و یک عمر سیاه بختم کردند.
با تعجب پرسیدم
-یعنی جاوید نزول داده؟
پوز خندی زد و گفت
-این کمترین خلاف این جونوره، چند وقت پیش هم شنیدم برای شوهر تو یه واحد خریده درسته؟
به یکباره ته دلم خالی شد و گفتم
-آره، با نیما رفتیم و اونجا رو دیدیم.
-بعد با خودت فکر نکردی چرا جاوید باید همچین لطفی بکنه؟ مگه نیما چقدر براش کار کرده که همچین خونه ای حقش باشه؟
گیج و گنگ گفتم
-نمی دونم...یعنی...ازش پرسیدم... گفت فعلا آقای جاوید چک داده و قراره نیما چکهاش رو پاس کنه
-مطمئن باش اون چکها هیچ وقت قرار نیست تموم بشه و تا تموم زندگیش رو نگیره ول نمی کنه. فعلا که نیما بد جوری افتاده تو دامش
-اما...اما نیما می گفت تو همون ساختمون برای چند تا از همکاراش واحد خریده
-ساده نباش دختر، مسولیت اینجور کارها با شوهر منه! بهرام میگرده اون واحدهای آپارتمانی دندون گیر رو پیدا می کنه و به اسم جاوید براشون میخره. تو این مدت هم فقط زوم کردند رو نیما. بعدم جاوید هیچ وقت نمیاد برای خودش لونه زنبور درست کنه و چند نفرو یه جا جمع کنه.
-ولی اون روزی که من اونجا بودم، یه نفر دیگه هم اومد و نیما گفت چند تا همکاراش اونجا زندگی می کنند.
- من کاملا اونجا رو می شناسم. تمام همسایه های اونجا غریبه اند و هیچ کس جاوید و بهرام و نیما رو نمیشناسه.
با این حرف افروز، حال بدی بهم دست داد. پس اونروز...توی اون ساختمون...سمیرا چکار می کرد و برای چی اومده بود؟!!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوسیزده
با صدای زنگ گوشیم نگاه از افروز گرفتم و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
با دیدن شماره ی مامان بلافاصله تماس رو وصل کردم و سلامی دادم.
مامان با صدای گرفته ای که سعی می کرد عادی نشون بده جوابم رو داد
-سلام عزیزم، امروز یکم درگیر بودم نتونستم زودتر بهت زنگ بزنم ازت بی خبر بودم، خوبی؟
-خوبم مامان جون، شما خوبی؟ بابا خوبه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-ما هم خوبیم، الان سعید و سمیه هم اینجان سلام می رسونن
-ممنون، سلام برسون بهشون
کمی مکث کردم و گفتم
-مامان مطمئنی خوبی؟ انگار یکم صدات گرفته چیزی شده؟
-نه قربونت برم چی شده؟ گفتم که امروز یکم درگیر بودم خستم. تو چطوری؟ کجایی که سر و صدا میاد؟
-من...بیمارستانم. محبوبه خانم یکم نا خوش بود با حاجی آوردیمش بیمارستان
-ای وای، بلا به دوره. باز کلیه اشه
-آره بنده خدا خیلی درد داشت
چند لحظه صدایی از مامان نشنیدم، دوباره گفت
-ثمین جان عزیز داره صدام می زنه، گوشی رو میدم به سمیه. فعلا کاری با من نداری؟
-نه قربونت برم، برو. به عزیز هم سلام برسون
-باشه عزیزم، تو هم به محبوبه خانم و حاجی سلام برسون. من رو از حال محبوبه خانم بی خبر نذار
-چشم
از مامان خداحافظی کردم و گوشی رو به سمیه داد
-به به، سلام ابجی بی معرفت خودم
حالم از حرفهای افروز گرفته بود و حوصله ی شوخی نداشتم
-سلام سمیه جون خوبی؟ آقا صادق و طاها خوبن؟
-همه خوبیم شکر، چه خبرا؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟
لبخند تلخی زدم و گفتم
-هی، به خوشی شما. راستی! حس کردم مامان خیلی سر حال نیست. نگرانش شدم. چیزی شده؟
صدای نفسش عمیقش رو شنیدم و تن صداش رو پایین آورد و گفت
-چی بگم والا، مگه دایی منصور روز خوش برای کسی میذاره؟
-بازم دایی؟ چی شده باز؟
-اره بابا، اون که چند وقته هر روز دم خونه ی عزیز پلاسه و سر و صدا درست می کنه. دیگه این چند روز اینقدر رفت و اومد و معلوم نیست چجوری سند سازی کرده که حکم تخلیه برای عزیز اومد. امروزم بساط پیر زن رو از اون خونه ریخته بیرون. الان هم عزیز اینجاست.
-ای وای، یعنی دایی تا این حد جلو رفته که عزیز بیچاره رو از خونش انداخته بیرون؟
-دیگه دایی منصوره دیگه، هیچ کاری ازش بعید نیست. این مدت سعید و بابا خیلی دوندگی کردند مدادم تو اداره ثبت اسناد و اینور و اونور دنبال سند و مدرکی بودند که ثابت کنند اونجا مال عزیز و مامانه ولی نشد.
گاهی همه ی اتفاقات و اخبار بد، قراره توی یک روز پیش بیاد و امروز از همون روزها بود.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوچهارده
چند دقیقه ای با سمیه حرف زدم و با هم خداحافظی کردیم.
گوشی رو قطع کردم و افروز گفت
-با مادرت حرف میزدی؟
با لبخند کمرنگی پاسخ دادم
-آره
-از لحن صحبت کردنت با مادرت معلومه رابطه تون با هم خوبه
-مگه میشه بد باشه؟ مادرمه، خیلی دوستش دارم
-پدرت چی؟ با اونم خوبی؟
لبخندم عمیق تر شد و نگاهم رو به گوشیم توی دستم دادم
-بابام که عشقمه، خواهر برادرم همیشه شاکی ان که بابام منو بیشتر دوست داره
لبخند تلخی زد و نفس سنگینی کشید
-خوش بحالت. من که نه از خونواده ام خوشی دیدم نه از شوهرم. بابام فقط دنبال خوش گذرونی خودش بود، مامانمم که فقط دلش میخاست من رو زودتر شوهر بده از اون خونه بیام بیرون. دیگه براش مهم نبود شوهرم کی باشه و چجوری باشه. وقتی بهرام اومد خاستگاری شب و روز کارم گریه بود. هر چی گفتم این مرتیکه شونزده سال ازم بزرگتره، معلوم نیست چکاره است، ولی گوش به حرفم ندادند و من رو به زور شوهر دادند.الانم روز و شبم یکی شده.
نگاهش رو به من داد و گفت
-حالا من که نه اونور رو داشتم نه اینور رو، اما تو که میگی رابطه ات اینقدر با خونوادت خوبه و پدرت اونهمه دوستت داره، چرا تو ازدواجت دقت نکردی و زندگیت رو دادی دست یکی مثل نیما؟
من که شناختی ازت ندارم، اما تو همون دیدارهای اول حدس زدم از یه خونواده ی معتقد و موجه باشی. پس چرا دنبال نیما راه افتادی؟
جواب دادن به سوالاتش سخت ترین کار ممکن بود. سر به زیر انداختم و مغموم و پرغصه گفتم
-من و نیما...همدیگه رو دوست داشتیم...خیلی برای رسیدن به هم عذاب کشیدیم... اصلا نیما اینجوری نبود...نمی دونم چرا از وقتی اومد اینجا و موقعیت شغلیش تغییر کرد اینقدر عوض شد.
پوز خندی زد و گفت
-این مردا چشمشون به پول بخوره عشق و علاقه که هیچ، خودشونم یادشون میره.
بغض دار نگاهش کردم و با لحنی متاسف و دلسوز گفت
-دوستش داری؟
یه روزی پاسخ دادن به این سوال خیلی برام راحت بود اما الان اعتراف کردن برام سخت بود. با همه ی ناراحتی که از نیما داشتم، هنوز حسی ته قلبم بود که اجازه نمیداد ازش بگذرم.
با چشمهای به آب نشسته گفتم
-تو نمیدونی من چه شب و روزهایی رو گذروندم تا به نیما رسیدم. من بخاطر نیما داشتم تن به ازدواج با مردی میدادم که هیچ علاقه ای بینمون نبود. روزهای سختی رو گذروندم. حتی مقابل خونوادم ایستادم. الان نمی تونم ببینم داره از من دور میشه.
دستش رو روی شونه ام گذاشت و با همون لحن گفت
-من که هیچ وقت از عشق و علاقه چیزی نفهمیدم. اما همیشه آرزوی بودن در کنار کسی رو داشتم که عاشقش باشم و اونم عاشقم باشه.
الانم نمیتونم بهت بگم اون عشق رو کنار بذار و نیما رو فراموش کن. اما اگه هنوز دوستش داری، اگه هنوز عاشقشی کمکش کن از این مخمصه بیرون بیاد و تا میتونی از جاوید و آدمهای جاوید دورش کن. نذار زرق و برق پولهای جاوید چشمش رو پر کنه و عشق و علاقه ی بینتون رو فراموش کنه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوپانزده
با اومدن حاج حسین سریع اشکم رو پاک کردم و از کنار افروز بلند شدم. چهره ی حاجی خسته و نگران بود.
-چی شد حاج آقا؟ حال محبوبه خانم چطوره؟
با همون خستگی پاسخ داد
-فعلا که شکر خدا بهتره، ولی بستریش کردند.
بیا بریم برسونمت خونه خسته شدی بابا
-نه خسته نیستم، می مونم پیش محبوبه خانم.
-نه دخترم نمیشه، هم گفتند همراه لازم نداره، هم اینکه شما فردا صبح کلاس داری نمیشه که شب اینجا بمونی
گفت و سمت در خروجی راه افتاد. از افروز خداحافظی کردم و دنبال حاج حسین بیرون رفتم.
دوباره حرفهای افروز ذهنم رو به هم ریخته بود و در سکوتی که توی ماشین جولان میداد، بفکر نیما و اتفاقات اخیر بودم.
چقدر احساس تنهایی می کردم، احساس میکردم بار سنگینی روی قلبم هست که تنهایی از پسش بر نمیام.
کاش می شد با مامان حرف می زدم، چقدر نیاز به آرامشی داشتم که مامان همیشه به همه مون منتقل می کرد.
اما چه حیف که نمیتونم باهاش حرف بزنم. بعد از اون همه اصراری که برای این ازدواج و انتخاب نیما داشتم، حالا چجوری بگم نیما چقدر تغییر کرده و چه کارها که نکرده؟
حالا که اوضاع عزیز به هم ریخته و مامان اون همه نگران عزیزه، چجوری نگرانی دیگه ای برای مامان درست کنم؟
پس بهتره خودم برای حل مشکلم تلاش کنم و به جای حرف زدن با مامان و ایجاد نگرانی برای خونواده ام، با نیما حرف بزنم شاید بتونم متقاعدش کنم.
محبوبه خانم چند روزی بستری بود و بعد از مرخص شدنش هم هنوز به حالت عادی برنگشته بود و من و بچه ها سعی می کردیم در نبود حاجی، مراقبش باشیم.
با این وجود از نیما هم غافل نبودم و مدتی سعی کردم تمام حواسم بهش باشه، هر جا میخواست، حتی بر خلاف میلم همراهش بودم.
مواقعی که همراهش نبودم، سعی می کردم به بهونه های مختلف باهاش در تماس باشم.
اون هم گاهی باهام همراهی می کرد و گاهی حتی حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداشت.
اما تو این مدت چیزی که خیلی خوب فهمیده بودم، رفتارهای سمیرا بود که به هر بهونه ای سعی داشت به نیما نزدیک بشه و من تمام عزمم رو جزم کرده بودم که نگذارم این اتفاق بیوفته و فکر می کردم دارم برای نگه داشتن زندگیم تلاش می کنم.
اینبار همگی توی ویلای بزرگی جمع شده بودیم که بهرام، همسر افروز صاحبش بود.
از بدو ورود تمام حواسم پیش سمیرا بود و مهسا هم که از قبل این رو می دونست همراهیم می کرد.
وقتی همه ی مهمونها اومدند، طبق عادت همیشگی، جاوید و بهرام آقایون رو دور خودشون جمع کردند و توی خلوت ترین جای حیاط، دور میز مشغول صحبت شدند.
چند باری متوجه رفت و آمدهای سمیرا شدم و تصمیم گرفتم دنبالش برم.
حدسم درست بود، داشت به سمت نیما و بقیه اقایون می رفت و نمیفهمیدم حضور یک زن بین اون همه مرد چه توجیهی داشت؟!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوشانزده
هنوز از ساختمون خارج نشده بودم که صدای مهسا رو کنار گوشم شنیدم که با حرص حرف می زد.
پشت سرم ایستاده بود و نگاهش به مسیری بود که سمیرا می رفت.
-من میرم دنبال این دختره ببینم کدوم گوری میره
بلافاصله مانعش شدم
-نه لازم نیست، خودم میرم. تو همینجا بمون نمیخام متوجه بشه که حواسمون بهش هست.
با بافاصله پشت سر سمیرا راه افتادم و منتظر فرصتی بودم که اگه به نیما نزدیک شد، بدون ملاحظه ی جمع، برخورد محکمی باهاش بکنم. حتی اگه به قیمت ناراحت شدن نیما تموم می شد!
تو اون باغ بزرگ، از جلوی ساختمون رد شد و از جاده ی باریک بین درختها از کنار استخر گذشت.
خواستم پشت سرش برم که با دیدن قفس بزرگی که سگ سیاه با هیبت وحشتناکی داخلش بود، یکه ای خوردم و همونجا متوقف شدم.
بعد از اون روز کذایی که تنها توی کوه با گله ای سگ مواجه شده بودم، حالا دیگه از سایه ی این حیوون هم می ترسیدم و با وجود اینکه توی قفس بود، جرات جلو رفتن نداشتم.
مسیرم رو تغییر دادم و از طرفِ دیگه ی استخر دنبال سمیرا رفتم. اما بر خلاف چیزی که من فکر می کردم، به طرف اقایون نرفت و مسیرش رو سمت دیگه ی باغ که مملو از درخت بود تغییر داد.
اما همچنان از تعقیبش دست برنداشتم.
اون قسمت باغ خیلی خلوت بود و هیچ کسی جز سمیرا رو نمیدیدم. اما جلوتر که رفتم، متوجه حضور مردی پشت درخت تنومندی شدم.
و دیگه جلو تر نرفتم.
سمیرا اما به راهش ادامه داد. اون مرد غریبه نبود، مسعود همکار نیما بود که با دیدن سمیرا گل از گلش شکفت و با نخ سیگاری ازش استقبال کرد و سمیرا با کمال میل پذیراییِ مسعود رو پذیرفت و هر دو مشغول کشیدن سیگار شدند و سر خوش با هم می خندیدند.
هنوز هضم این صحنه برام ممکن نبود که با دیدن رفتارهای اون دو نفر، مات و متعجب موندم.
مسعود دست دور شونه ی سمیرا اتداخت و سمیرا توی آغوش مسعود با هم قدم می زدند و از من دور می شدند.
خدای من! کاش نیما بود و این صحنه رو میدید.دختری که اونقدر بهش بها می داد، عروسِ هزار داماد بود و نیما و مسعود و هر مرد دیگه ای براش فرق نداشت!!
حالم از دیدن این صحنه داشت به هم می خورد اما قبل از برگشتن، فکری به ذهنم خطور کرد.
می دونستم کار درستی نیست اما لازم بود،
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و از اون نفر عکس گرفتم. شاید با این عکسها بتونم نیما رو متوجه اشتباهش کنم و بهش بفهمونم با چه آدمهایی در ارتباطه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدوهفده
دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم و در حالی که نگاهم به عکسهای گوشیم بود، راهِ اومده رو برگشتم.
هنوز به جاده ی کنار استخر نرسیده بودم که صدای برخورد چیزی شبیه سنگ رو با قفس فلزی اون سگ سیاه وحشتناک شنیدم و بلافاصله صدای پارس اون حیوون وحشی ترس عجیبی به تمام وجودم انداخت.
نگاه وحشت زده ام بی اختیار از صفحه ی گوشی سمت قفس رفت. اون سگ که از صدای برخورد سنگ با قفسش احساس خطر کرده بود، حالا آماده ی حمله بود و مدام پارس می کرد و به سمت دیواره های قفس می پرید تا راهی برای بیرون اومدن پیدا کنه!
نگاه از قفس برداشتم و خواستم از اون طرف استخر فرار کنم که با دیدن شاهین که با فاصله روبروم ایستاده بود و سد راهم شده بود، همونجا میکوب شدم.
نگاهی سمت قفس کرد و نگاهی به من!
از ترس من خوشحال بود و لبخند خبیثانه ای کنار لبش نشست.
اما انگار این حجم از ترس و وحشت من راضیش نکرده بود.
خم شد از جلوی پاش سنگی برداشت و سمت قفس پرت کرد و اینبار صدای پارس سگ بیشتر شد.
چند قدمی عقب رفتم و دو دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و با چشمهای از حدقه بیرون زده فقط نگاه می کردم و قدرت حرف زدن هم نداشتم.
شاهین نگاه از اون حیوون وحشی گرفت و دوباره با اون اخم عمقیش نگاهش رو به من داد
-تو انگار حرفهای منو جدی نمیگری؟ چند بار بهت گفتم دست اون شوهرت رو بگیر و گورت رو گم کن از اینجا.
انگشت اشاره اش رو تهدید وار جلوی صورتم گرفت و با لحن محکم تری گفت
-یک بار، فقط یکبار دیگه ببینمتون....
-شاهین، چکار می کنی؟
با صدای افروز که مضطرب و سراسمیه سمت ما میومد، حرفش نیمه کاره موند.
چرخید و پشت سرش افروز رو دید.
نگاه مضطربش بین من و شاهین و سگی که هنوز خُرناس می کشید و پارس می کرد، چرخی زد.
بی معطلی جلو اومد و دستم رو گرفت و من رو پشت سرش پناه داد
-تو اینجا چکار می کنی شاهین؟ نمیگی اگه شوهرش ببینه برات شر میشه؟
شاهین پوز خندی زد و دستی لای موهاش کشید
-شوهرش، خب ببینه. چه غلطی می خواد بکنه؟ اصلا بیجا کرده چند وقته افتاده دنبال ما
-جاوید و بهرام دعوتشون کردند، بیا برو شاهین، شر درست نکن. صدای این حیوون رو در آوردی الان بهرام میاد.
شاهین که حسابی از دست افروز کلافه شده بود، با حرص جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و با همون حرص، راهش رو کج کرد و از ما دور شد.
افروز سمت من چرخید و با نگرانی نگاهم کرد
-خوبی؟ کاریت که نداشت؟
قبل از اینکه من چیزی بگم صدای فریاد بهرام رو از پشت سرم شنیدم و هر دو به طرفش چرخیدیم
-چی شده افروز؟ این حیوون چشه؟
افروز سعی کرد عادی باشه، لبخند پر استرسی زد و گفت
-هیچی، غریبه دیده بیخودی پارس می کنه.
بهرام با چند قدم بلند خودش رو به قفس سگ رسوند و لگدی به قفس زد
-ساکت شو دیگه، بسه
حیوون که دست پرورده ی خودش بود، زوزه ای کشید و آروم شد و بهرام دوباره به جمع آقایون برگشت.
افروز دستم رو کشید و من رو دنبال خودش از اونجا دور کرد.
هنوز چند نرفته بودیم که دستم رو از دستش کشیدم و با عصبانیت گفتم
-فکر می کردم حرفهات از روی دلسوزیه و واقعا نگران منی. اما انگار اشتباه می کردم. اون مردک رو فرستادی دوباره من رو تهدید کنه که چی بشه؟ واقعا نگران منی یا نگران جایگاه خودتون پیش جاوید هستید و حضور نیما رو تهدید می دونید؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖