eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
122 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# صبح سومین روز بعد از عمل بود و به دستور پزشک لازم بود زندایی دو شب بستری باشه. تو این دو سه روز بدون توجه حضور ماهان، بالای سر زندایی بودم. فقط یکی دوبار که خیالم از حضور زینت راحت بود، به خونه رفتم دوشی گرفتم و لباسهام رو عوض کردم و برگشتم. نرگس و محبوبه خانم هم که از ماجرا خبردار شده بودند برای ملاقاتی کوتاه اومدند. خبر به خونواده ام هم رسیده بود، سمیه و بابا مدام با من در تماس بودند و جویای حال زندایی. سعید هم چند باری زنگ زده بود و خیلی از حضور من توی بیمارستان راضی نبود، من هم چیزی در مورد حضور ماهان بهش نگفته بودم و فکر می کرد فقط بالای سر زندایی هستم. بالاخره کارهای ترخیص انجام شد. به زندایی کمک کردم تا لباسهاش رو بپوشه. هنوز درد داشت و بیحال بود، ولی دکتر این علایم رو بعد از اون عمل طبیعی می دونست و گفته بود به مرور حال زندایی بهتر میشه. اما تا مدتی نیاز به مراقبتهای زیادی داشت. زندایی رو سوار ماشین ماهان کردیم، زینت قبل از نشستن نگاهی به من کرد و گفت -عه، مگه شما نمیاید؟ دلم راضی به تنها گذاشتن زندایی نبود ولی نمی خواستم سوار ماشین ماهان بشم. بخصوص اینکه اصلا خودش نگفته بود. -چرا میام، شما برید من داروها رو بگیرم بعد میام -خب نسخه رو بدید آقا میگیره -نه، خودم میگیرم. فقط شما حواست به زندایی باشه. -چشم، پس فعلا خدا حافظ سوار ماشین شد و راه افتادند. راهم رو سمت داروخانه کج کردم. خیلی شلوغ بود و باید منتظر می موندم تا نوبتم بشه. بالاخره داروها تهیه کردم و از بیمارستان بیرون زدم. دل رفتن به خونه رو نداشتم و دوست داشتم پیش زندایی باشم. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره ماشین دربستی کرایه کردم و سمت خونه ی زندایی راه افتادم. شاید بخاطر حضور ماهان، بعدا نتونم اونجا برم، ولی الان که زینت هم هست، بهترین زمانه که منم پیش زندایی باشم. پشت در رسیدم و زنگ خونه رو زدم، -سلام، چه خوب شدی اومدین بیاید داخل با استقبال زینت خانم در باز شد و وارد حیاط شدم. ماهان کلافه توی حیاط قدم می زد و با گوشی مشغول صحبت بود. لحنش غیظ دار و عصبی بود و گفت -میگم حالش بده، چجوری بیارمش؟ مگه اونجا کسی هست ازش پرستاری کنه؟ امان از دست دایی منصور، هنوز هم می خواد کار خودش رو بکنه و هیچ اهمیتی به حال و روز زندایی نمیده. ماهان مکثی کرد و با همون کلافگی گفت -خب منم همین رو میگم، اینجا زینت بالا سرشه، اونجا که کسی نیست؟ اینبار دیگه حرصش گرفته بود و کمی لحنش تغییر کرد -میگم عمل کرده، نمی تونه از جاش تکون بخوره. مدام داره از درد ناله می کنه خب چجوری بیارمش؟ -خیلی خب، فعلا ببینم چی میشه. خداحافظ بی معطلی قطع کرد و گوشی رو توی جیبیش گذاشت. نفس سنگینی کشید و زیر لب بد و بیراهی گفت و لحظه ای نگاهش به من افتاد. لحظه ای از نگاه و عصبانیتش ترسیدم کیسه ی داروها رو بالا گرفتم و بی اختیار لب زدم -س...سلام... داروهای زندایی رو آوردم فقط،با اخم وحشتناکی نگاهم کرد و چیزی نگفت. منم موندن رو جایز ندونستم و با عجله از پله ها بالا رفتم. کیسه ی داروها رو روی میز گذاشتم. تو اون چند ساعتی که زینت اونجا بود، من هم کنار زندایی موندم. ماهان هم چند بار بیرون رفت و دوباره برگشت. نزدیک غروب بود که زینت آماده ی رفتن شد و منم چاره ای جز رفتن نداشتم. علیرغم میلم، مجبور بودم زندایی رو با پسرش تنها بذارم. هر دو از زندایی خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون زدیم. ماهان جلوی تلوزیون نشسته بود و سرگرم بود. با خروج ما از اتاق، نگاهش چند بار بین من و زینت جابجا شد و گفت -تو کجا؟ زینت درمونده گفت -آقا...داره شب میشه... بچه هام تو خونه تنهاند، میرم صبح میام ماهان اخمی کرد و از جا بلند شد و شاکی گفت -چیو مبرم صبح مبام؟ من دست تنها چکار کنم؟ -آخه آقا بچه هام... ماهان نذاشت حرفش تموم شده، کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت -نمیشه بچه هات رو بذاری پیش یکی خودت اینجا بمونی؟ من که نمی دونم دست تنها باید چکار کنم؟ زینت که چاره ای نداشت گفت -پس، با اجازتون میرم بچه ها رو میذارم خونه ی خواهرم، یکی دو ساعت دیگه بر می گردم ماهان سری تکون داد و گفت -خیلی خب برو، بیشتر نشه ها. فقط یکی دو ساعت. زود برگرد شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان فعلا از ۱۵میلیون بدهی که برای خرید این وسایلی که برای شروع به کار قرض گرفته شده سه میلیون و هفتصد هزار جمع شده عزیزان از هزار تا یا هزار یا علی بگید به نیت اهل بیت و شهدا واریز بزنید بدهی این خانواده رو پرداخت کنیم مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده بزنید روی شماره کارت کپی میشه گروه جهادی‌حضرت‌مادر
5892107046105584
اگر برای شماره گروه جهادی حضرت مادر واریز نشد به این کارت واریز بزنید محمدی
5894631547765255
دوستان رسید رو برای ادمین بفرستید مبالغ با کمک دیگه قاطی نشه @Karbala15 اجرتون با حضرت زهرا(س) https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# به ناچار خونه ی زندایی رو ترک کردم ولی دلم آروم نبود. تا سر خیابون با زینت همقدم شده بودم. نگاه نگرانم رو بهش دادم و گفتم -اگه ماهان اونجا نبود من خودم پیش زندایی می موندم ولی با وجود ماهان نمیشه. -آره، میدونم عزیزم درمونده گفتم -زینت خانم، می دونم برای شما هم سخته با وجود بچه هاتون شب اینحا بمونید، ولی این چند روز رو یکاریش بکنید. خودتون که می دونید زندایی هیچ کسی رو نداره تو این موقعیت به دادش برسه. نفسش رو عمیق بیرون داد و گفت -منم خودم خیلی نگران خانم هستم، فقط بخاطربچه هام نمی تونم بمونم. فعلا امشبه رو میذارمشون خونه ی خواهرم تا بعد ببینیم چی پیش میاد؟ -خدا خیرت بده، پس زودتر برو و برگرد. منم امشب مدام باهات در تماسم گوش به زنگم باش -باشه، خیالت راحت از هم خداحافظی کردیم . برای اولین ماشینی که از راه رسید دست بلتد کردم و تا خونه رفتم. به محض رسیدنم به خانه، محبوبه خانم به استقبالم اومد و جویای احوال زندایی شد. بعد از مکالمه ی کوتاهی با محبوبه خانم بالا رفتم و بدون اینکه لباس عوض کنم، وسط اتاق دراز کشیدم. نگاهم به ساعت بود تا دو ساعتی که زینت مهلت خواسته بود بگذره و باهاش تماس بگیرم. تا از حضورش کنار زندایی مطمئن نمی شدم دلم آروم نمی گرفت. ولی به قدری خسته بودم که مقاومتم رو در برابر خواب از دست دادم و نفهمیدم کی چشمهام گرم شد. با صدای زنگ گوشیم، سراسیمه از خواب پریدم و بی معطلی گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. هم نگران زندایی بودم و هم بی هوا از خواب پریده بودم. تپش قلبم بالا رفته بود و نا خواسته، لحنم پر از اضطراب بود -الو زینت خانم؟ چند لحظه صدایی نشنیدم و بعد صدای آشنایی توی گوشم پیچید -سلام، فکر کنم بد موقع زنگ زدم؟ ببخشید، ولی خیلی وقته ازت خبری نداشتم مجبور شدم زنگ بزنم. توی اون حال، چند لحظه طول کشید تا گیرنده های مغزم به کار افتاد تا بتونم صاحب صدا رو تشخیص بدم. کلافه چشم بستم و نفسم رو سنگین بیرون دادم سلام، مگه قرار نبود... نیما نذاشت حرفم تموم بشه و وسط حرفم پرید و با لحن پر از تمنایی گفت -چرا عزیزم، قرار همونیه که تو گفتی. ولی خب با وجود اتفاقاتی که اینجا افتاده به من حق بده نگرانت باشم. چند روز قبل بارها باهات تماس گرفتم ولی گوشیت خاموش بود. از اینکه من رو عزیزم خطاب کرده بود اصلا خوشم نیومد و سنگین جوابش رو دادم -گفته بودم میرم سفر، بخاطر همین گوشیم خاموش بود برعکس من، لحن نیما آروم بود آروم و مهربون! مثل همون روزهای اولی که یواشکی با هم حرف می زدیم و قرار مدار می ذاشتیم. مثل همون روزهایی که دلم برای شنیدن صداش پر می کشید. -آره گفته بودی، ولی خب چکار کنم دله دیگه، بهونه گیر میشه. اما من نمی خواستم به این راحتی در برابرش وا بدم، با حالتی که کلافگیم رو متوجه بشه گفتم -نیما خواهش می کنم یکم موقعیت من و خودت رو درک کن، من الان... باز نذاشت حرفم رو کامل کنم -هر کاری تو بگی من می کنم، ولی با انصاف مگه نگفته بودی بعد از اینکه از سفر برگشتی می تونیم همدیگه رو ببینیم؟ خب من این همه مدت صبر کردم، الان دیگه چه بهونه ای داری؟ مکثی کرد و باز گفت -ثمین، یه فرصت کوچولو به هر دو مون بده. بذار دو کلمه حضوری با هم حرف بزنیم. -این حرف زدن قراره چه فایده ای داشته باشه وقتی ما راهمون از هم جداست؟ لحنش عوض شد و درمونده و ناراحت گفت -می خوام دیگه راهمون جدا نباشه. خواهش می کنم ثمین مطمینم اگه حرفهام رو بشنوی نظرت در مورد خیلی چیزها عوض میشه. اخمی کردم و محکم گفتم -و اگه عوض نشد؟ چند لحظه چیزی نگفت و فقط صدای نفسهاش رو می شنیدم. بعد از چند لحظه با صدای گرفته ای گفت -اگه...نظرت عوض نشد...قول میدم دیگه نه دنبالت بیام...نه بهت زنگ بزنم...یه جوری میرم که انگار هیچ وقت من رو ندیده بودی...قول میدم ثمین. اینجور حرف زدنش دلم رو لرزوند. این همون مردی بود که روزی عاشقش بودم همون مردی که بی رحم شد و پا روی عشقم گذاشت. وحالا چقدر درمونده و بیچاره شده بود. کمی از موضعم عقب نشینی کردم و با لحن آرومتری گفتم -باشه، خودم خبرت می کنم خوشحالی توی صداش کاملا واضح بود و گفت -ممنونم ازت، اگه فقط یه نفر بتونه دوباره من رو به زندگی برگردونه، اون یه نفر فقط تویی. من منتظر خبرت می مونم. خداحافظ عزیزم. این رو گفت و تماس رو قطع کرد. بدتر از قبل ذهنم بهم ریخته بود. تا حالا فقط تو فکر زندایی بودم و حالا نیما هم اضافه شده بود. گوشی رو بردداشتم و شماره ی زینت رو گرفتم و مطمئن شدم که امشب رو کنار زندایی میمونه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# 💖 قسمت# شب عجیبی رو گذروندم من نگران حال زندایی بودم و تا آخر شب چند بار با زینت تماس گرفتم. از طرفی نیما مدام پیامهای عاشقانه می فرستاد و از بی قراریش برای دیدن من میگفت. گاهی دلم می لرزید و یاد روزهایی می افتادم که چقدر برای رسیدن به نیما سختی کشیدم. اما خاطرات تلخ بعدش، جوری روی اون خاطرات شیرین خط قرمز می کشید که نمی تونستم نیما رو دوباره باور کنم. هر جور که بود اون شب هم به صبح رسید. آخرین تماسم با زینت صبح زود بعد از نماز بود و ازش خواستم وقتی ماهان رفت به من اطلاع بده. ساعت از هشت گذشته بود و هنوز خبری از زینت نبود. نه می تونستم خونه بمونم نه پای رفتن به آموزشگاه رو داشتم. اصلا از وقتی از کربلا برگشتم، دلم یک لحظه دوری از زندایی رو نمی خواست و تااونجا نرم آروم نمیشم. صبحانه رو کنار محبوبه خانم خوردم و بعد از اینکه توی جمع کردن سفره کمکش کردم، بالا رفتم. مشغول پوشیدن مانتوم بودم که بالاخره زینت تماس گرفت. ماهان رفته بودو الان بهترین فرصت برای من بود که به خونه ی زندایی برم. خوشبختانه حال زندایی کمی بهتر شده بود و نسبت به دیروز درد کمتری داشت. سوپی که تجویز پزشک بود و دست پخت زینت رو آوردم و کمک کردم تا بخوره. قاشق رو توی دهان زندایی گذاشتم که نگاهش رو به نگاهم داد. لبخندی زدم و گفتم -چرا اینجوری نگام می کنید؟ نفس عمیقی کشید و گفت -داشتم به سفرمون فکر می کردم، هنوزم باورم نمیشه که همین چند روز قبل کربلا بودم و حرم آقا رو از نزدیک دیدم. با حسرت گفتم -یادش بخیر، هنوز چند روز نگذشته ولی من خیلی دلم تنگ شده. خدا کنه دوباره بتونیم با هم بریم. دستم روی توی دستش فشرد و گفت -هیچ کس به اندازه ی تو به من خوبی نکرد. روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تورو سر راه زندگیم قرار داد. گاهی فکر می کنم تو اجبابت همه ی دعاهای منی که با دل شکسته و چشم گریون به درگاه خدا داشتم. همیشه از بی کسیم به خدا شکایت می کردم. تا اینکه تو اومدی و شدی همه کسم، شدی دخترم. یه دختر مهربون و با محبت که زندگیش رو گذاشت پای من. بعد از،سالها حسرت به دلی، منو بردی هیات. منو بردی حرم آقا. جایی که حتی تو خوابمم نمیدیدم که برم. لبختدم عمیق تر شد و گفتم -من که کاری نکردم، شما خودتون برای رفتن از همه چیزتون گذشتید.‌ نفس عمیقی گرفت و گفت -ثمین جان، من نمی خوام بیشتر از این بخاطر من اذیت بشی. همش توی راه و رفت و امدی. این همه راه هر روز بخوای بیای و برگردی خیلی سختت میشه. لازم نیست هر روز بیای عزیزم، من حالم خوبه. -من خودم دلم می خواد بیام، خدا میدونه دیشب که کنارتون نبودم تا صبح چه حالی داشتم. تا حالتون کاملا خوب نشده من هر روز میام. آخه زینت هم که نمی تونه همش بمونه، بخاطر بچه هاش باید گاهی بره خونه. اینجوری شما تنها میمونید. -آخه تو... قاشق بعدی سوپ رو به لبهاش نزدیک کردم و با خنده گفتم -متاسفانه دخترتون لحبازه و حرف حرف خودشه، تا صبحم این حرفها رو بگید فایده نداره، من فردا دوباره میام. مگه اینکه بسپرید زینت در رو روم باز نکنه. لبخند مهربونی زد و گفت -خیلی خب، پس حالا که اینجوریه من به ماهان میگم شبها اینجا نمونه. تو هم اگه پدرت اجازه میده وسایلت رو بیار اینجا بمون تا وقت که خواستی. اینجوری مجبور نیستی وفت و بی وقت تو راه رفت و آمد باشی. ماهان گاهی روزها میاد یه سر میزنه، اگه بهش بگم شب نمونه قبول میکنه. نفس عمیقی کشید و گفت -بچم این مدت خیلی آروم شده، انگار دیگه اون ماهان قبل نیست. همش تو خودشه. نمی دونم داره چکار می کنه. می خواستم بحث رو عوض کنم تا زندایی دوباره موضوع جدیدی برای حرص خوردن پیدا نکنه. قاشق رو به لبهاش چسبوندم -فعلا غذاتون رو بخورید، بعد باهاش صحبت کنید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# غذای زندایی رو دادم. بعد از ظهر بود که ماهان اومد.زندایی خوابیده بود و من کنار زینت توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام زندایی بودم. -زینت خانم، امشب هم اینجا هستید؟ درمونده گفت -فعلا هستم، ولی ثمین جان من نمی تونم هر شب بمونم. شوهر خواهرم حوصله بچه نداره، می دونم ناراحت میشه بچه هامو میذارم خونه اش بعدا غرش رو به خواهرم میزنه. سری تکون دادم و صدام رو پایین آوردم -امشب رو هم بمون، زندایی گفت با پسرش صحبت می کنه شب اینجا نیاد.‌اگه قبول کنه خودم از فرداشب پیشش می مونم. -خدا خیرت بده، پس من امشب هم میمونم. کارم تموم شد و آماده ی رفتن شدم. از زینت خداحافظی کردم. زندایی هم هنوز خواب بود ترجیح دادم مزاحمش نشم. ماهان با اخم جلوی تلوزیون نشسته بود، چادرم رو کمی مرتب کردم و راهم رو سمت در گرفتم. از جلوی ماهان رد شدم و زیر لب خداحافظی گفتم و بدون اینکه جوابی بگیرم راهم رو ادامه دادم -اون پول روی میز رو بردار ایستادم و گنگ و سوالی نگاهش کردم -پول؟ هنوز اخم داشت و نگاهش خیره به تلوزیون بود و مثل با لحن جدی گفت -آره روی همون میزه، پول داروهای مامانه که خریدی. مگه من ازش پول خواسته بودم؟ نفس سنگینی کشیدم و گفتم -من پول دارم، اینم نیاز ندارم. خداحافظ -منم نپرسیدم پول داری یا نه؟ گفتم این هزینه ی داروهای مامانه.‌ بر دار ببر. از این به بعد هم هرچی لازم بود خودم میخرم.‌لازم نیست تو پولهات رو خرج کنی. با صدای پر از غیظش لحظه ای ترسیدم دوباره به طرفش برگشتم. باز همون ماهان قبل شده بود. فکر کنم از اینکه زندایی خواسته بود بخاطر من شبها اینجا نباشه ناراحت شده و دنبال بهونه اس. باز هم اهمیتی ندادم و از خونه خارج شدم. مشغول پوشیدن کفشهام بودم که صدای عصبیش رو شنیدم -زینت، از این به بعد می تونی پیش مامان بمونی بمون، اگه نمی تونی خودم هستم. دیگه نفهمم به کسی زنگ بزنی بیاد اینجا. سری به تاسف تکون دادم و سمت در حیاط رفتم زبانه ی قفل رو که کشیدم، در با شدت به دستم و بعد با دیوار برخورد کرد، دستم رو روی بازوم گذاشتم و از شدت درد، چشمهام بستم. -کی تو این خراب شده اس؟ ماهان کجایی؟ با صدای عصبی مردی چشمم رو باز کردم و لحظه ای قلبم از تپش ایستاد. دایی منصور بود که با توپ پر اومده بود قدم داخل حیاط گذاشت و رو به من با صدای فریادگونه ای گفت -کجاست این عفریته؟ خودش رو زده به موش مردگی؟ منظورش به زندایی بود. ولی من که چشمهام از ترس داشت از حدقه بیرون میزد و آب دهانم خشک شده بود، مگه می تونستم جوابی بدم؟ دایی که دید جوابی از من گیرش نمیاد، نگاه ازم گرفت و یکی دو قدم سمت خونه رفت و بازصدا بلند کرد -ماهان، کجایی تو؟ اما انگار چیزی یادش افتاد. ایستاد و به طرف من چرخید. دقیق نگاهم کرد و چشمهاش رو ریز کرد و همون دوقدم رفته رو برگشت. صداش دیگه بلند نبود اما لحن ترسناکش نفسم رو بند آورد -صبر کن ببینم...تو کی هستی؟ ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان که صدای پدرش رو شنیده بود، با شتاب بیرون دوید. انگار اون هم منتظر پدرش نبود و حسابی از حضورش جا خورده بود. اما اینها به حال من فرقی نمی کرد. گیر کرده بودم بین پدر و پسری که می دونستم دلِ خوشی از ما ندارند و هر لحظه قلبم تزدیک بود از سینه ام بیرون بزنه. ماهان که تکلیفش با من معلوم بود و از بودن من اینجا شاکی بود. حالا هم پدرش... باید فاتحه ی خودم رو می خوندم. امیدی هم به زندایی نداشتم که بتونه برام کاری بکنه. ماهان کمی جلو تر اومد و نگاه متعجبش بین من و پدرش جابجا شد و منی که کم مونده بود تو اون وضعیت از ترس بیحال بشم -بابا؟ با صدای ماهان، دایی تیز چرخید و نگاه پر از خشمش رو به پسرش داد و با حرص غرید -تو داری اینجا چه غلطی می کنی؟ باز ماهان نیم نگاهی به من کرد و رو به پدرش گفت -هیچی، چی شده؟ اینجا چکار میکنی؟ دایی من رو با دست به پسرش نشون داد و با همون حرص گفت -این کیه؟ اینجا چکار داره؟ ماهان سریع کفش پوشید و پله ها رو پایین اومد. چیزی تا سکته کردن من نمونده بود الان وقتش بود تا ماهان دق و دلی تمام این مدت رو سرم دربیاره و همه چیز رو به پدرش بگه. با چند قدم بلند جلو اومد و روبروی پدرش ایستاد. سعی داشت عادی رفتار کنه و گفت -این؟ پرستاره دیگه. گفتم که مامان عمل سنگینی داشته حالش خوب نیست. به زینت سپرده بودم یه پرستار براش پیدا کنه. نمی دونم رفتارهای قبلش رو باور کنم یا حرفهای الانش رو من فقط گیج بودم مات و مبهوت، و نمی دونستم قراره چی به سرم بیاد. -که پرستاره؟ تو هم اصلا نمیشناسیش. ماهان با حالتی که انگار واقعا من رو نمیشناسه با دقت نگاهم کرد و گفت -نه، از کجا بشناسم.‌مگه تو میشناسیش؟ دایی که عصبی تر از قبل شده بود باز صداش رو بالا برد و سمت پله ها راه افتاد -الان حالیتون می کنم، همش زیر سر این عفریته اس.‌ اول تکلیف اون رو معلوم می کنم که فکر نکنه تو این دَخمه نشسته می تونه هر غلطی دلش خواست بکنه. ماهان پشت سر پدرش دوید و گفت -بابا میگم حالش بده، صبر کن. اما دایی اهمیتی نداد و از پله ها بالا رفت. من هم انگار پاهام رو به زمین میخ کرده بودتد، توان حرکت نداشتم و هنوز توی بُهت بودم. ماهان که دنبال پدرش تا دم پله ها رفته بود، لحظه ای برگشت و نگاهش رو به من داد. باچشم و ابرو از پشت سر، اشاره ای به پدرش کرد رو به من عصبی دستش رو تکون داد و بی صدا لب زد -برو دیگه هنوز مبهوت بودم ولی باید از این فرصت استفاده می کردم. قدمهای سنگینم رو سمت در برداشتم و تا از،در خارج بشم ماهان همونجا ایستاد و چند بار نگاهش بین در سالن و در حیاط جابجا شد که مبادا پدرش متوجه رفتن من بشه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# رو در رو شدن با دایی و تحمل اون همه استرس و ترس انگار تمام توانم رو ازم گرفته بود و پاهام به زور بدنم رو با خودش می کشید. از در بیرون زدم و بدون اینکه در رو کامل ببندم در حالی که هنوز قلبم تپش داشت و در بهت بودم، چند قدمی از در فاصله گرفتم. صدای فریاد نا مفهوم دایی تا کوچه هم میومد، لحظه ای نگران حال زندایی شدم. چرخید و چند قدم رفته رو برگشتم. جرات نداشتم دوباره وارد خونه بشم، ولی دلم هم آشوب بود بخاطر زندایی در نیمه باز حیاط،رو کمی هول دادم و با تردید یکی دو قدم جلو رفتم که اینبار صدای فریاد ماهان، همونجا من رو متوقف کرد. با عصبانیت از سالن بیرون زد و کلافه توی ایوون قدم میزد و صدا بلتد کرد -به من گفتند پرستاره، دیگه شجره نامه اش رو خبر ندارم. پس دایی من رو شناخته بود و هنوز بحث بر سر من بود دایی هم غضبناک، با قدمهای تند بیرون اومد و رو به پسرش گفت -آخه احمق، تو خونواده ی رحمان و زهرا رو نمی شناسی؟ معلوم نیست با چه نقشه ای دخترشون رو فرستادند اینجا شاخ و برگ پر پشت درخت وسط حیاط، مانع دید بین من و اونها بود. سرکی کشیدم و دوباره ماهان رو دیدم. چند قدمی برداشت و با طعنه رو به پدرش گفت -این زهرا که گفتی مثلا عمه ی من بوده؟ من اصلا خودِش رو هم می دیدم نمی شناختم چه برسه به دخترش. همچین میگی انگار هر هفته مهمونی دور همی با فک و فامیل داشتیم و من همه رو میشناسم. بعدم ازچی می ترسی؟ حالا گیرم دختره همونی باشه که گفتی مثلا چه کاری ازش برمیاد؟ دیدی که مامان گفت اصلا تهران زندگی نمی کنند اومده یه حالی از،مامان بپرسه و بره. الانم که رفت دیگه. دایی که جوابی نداشت، کلافه دور خودش چرخی زد و دست به کمرش زد و روبروی ماهان ایستاد -اصلا صبر کن ببینم، تو چتد وقته معلوم هست کجایی؟ شرکت و کار و ساختمون رو رها کردی رفتی دنبال خوشگذرونی خودت بعدم اومدی تنگ دل مامان جونت بست نشستی که چی؟ ماهان هم طلبکار جوابش رو داد -مگه من خودم خواستم برم مسافرت که اینجوری میگی؟ خوبه خودت به زور و تهدید مجبورم کردی برم باز،صدای دایی بالا رفت -خیلی خب، گفتم چتد روز برو بعدش بیا دنبال بقیه کارهات. الان چند وقته کار خوابیده پرونده افتاده دست سامانی خودت باید باشی حلش کنی اونوقت اومدی چپیدی اینجا که چی؟ من دست تنها به کدوم کار برسم. -پس مهران چکاره اس؟ کم از اونحا لفت و لیس می کنه؟ خب می فرستادیش دنبال کارها دایی پوزخندی زد و گفت -دِ آخه اگه به اون تنِ لَش امید داشتم که الان کارم گیر حضرتعالی نبود. مهران بره دنبال اینجور کارها پس کی به بیعاری و مفت خوری برسه؟ ماهان که کمی آرومتر شده بود، دستی تکون داد و گفت -خیلی خب، فردا میام. دایی اتگشت اشاره اش رو جلوش گرفت و تهدید وار گفت -فردا تا ظهر برگه مجوز اون ساختمون رو میزم باشه وگرنه من می دونم با تو. تا بعد بیام و حساب این عفریته رو بذارم کف دستش... از ترس اینکه دایی بیاد و من رو ببینه سریع از در فاصله گرفتم و فاصله ی خو نه تا خیابون رو دویدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# آشفته و هراسون سر خیابون رسیدم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم -آقا در بست -بفرمایید بی معطلی سوار شدم و آدرس خونه رو به راننده دادم اما زود پشیمون شدم. اگه با این حال به خونه برگردم حتما باید جواب محبوبه خانم رو بدم و ممکنه بعدش به بابا زنگ بزنه. کمی خودم رو روی صندلی جلو کشیدم و گفتم -ببخشید آقا، نظرم عوض شد لطفا این خیابون رو دور بزنید برید به یه آدرس دیگه -چشم خانم چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره جلوی آموزشگاه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. هنوز پاهام میلرزید و فکر اون لحظه ی رو در رویی با دایی عذابم می داد. اما بیشتر از خودم، نگران زندایی بودم. هنوز به در آموزشگاه نرسیده بودم که نرگس و پشت سرش امیر حسین رو دیدم که از در خارج شدند و سمت ماشین رفتند. ولی من الان به حضورش نیاز داشتم. آروم جلو رفتم و با بغضی که توی گلوم بود صداش زدم -نرگس بلافاصله هر دو به طرفم برگشتند. تو نگاه اول نرگس از دیدنم خوشحال شد و لبخند عمیقی روی لبش نشست -سلام، تویی ثمین با لحنی آروم سلامی دادم و یر به زیر انداختم که نرگس متوجه حالم شد. چند قدم جلو اومد و با فاصله ی کمی روبروم ایستاد -تو خوبی؟ چیزی شده؟ اولین قطره ی اشک از چشمم سرازیر شد و درمونده نگاهش کردم -مزاحمت شدم، داشتی می رفتی متعجب از حالم گفت -نه اشکالی نداره، چرا گریه می کنی؟ اگه کلمه ی دیگه ای می گفتم، جلوی امیر حسین نمی تونستم گریه ام کنترل کنم و من این رو نمی خواستم. پس سر به زیر سکوت کردم و به شدت سعی در کنترل بغضم داشتم. صدای امیر حسین رو از پشت سر نرگس شنیدم -نرگس، من میرم شما برید بالا. به طرف برادرش چرخید و با تردید گفت -پس... کار بانک چی؟ اگه امروز نریم... امیر حسین نذاشت حرفش رو ادامه بده و گفت -مهم نیست، فعلا خودم میرم ببینم می تونم مهلت بگیرم یا نه -باشه دست نرگس روی بازوم نشست و من رو سمت در آموزشگاه هدایت کرد -بیا بریم خجالتزده باهاش همراه شدم و بالا رفتیم. وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستم. نرگس لیوان آبی برام آورد و روی میز گذاشت. -اینو بخور یکم بهتر بشی، رنگ و روت خیلی پریده. با بغض نگاهش کردم و لیوان رو برداشتم و کمی خوردم. نگران گفت -چی شده ثمین؟ دیگه نتونستم گریه ام رو کنترل کنم و اشکهام سرازیر شد -من سعی کردم برای بهبود حال زندایی از هیچ کاری کوتاهی نکنم، خیلی تلاش کردم تا یکم روبراه بشه. اما همش از بین رفت خودش رو روی صندلی جلو کشید و نگران تر از قبل گفت -داری می ترسونیم ثمین، آذر خانم حالش خوبه؟ اتفاقی براش افتاده؟ -حالش داشت خوب میشد، اما دایی نذاشت. نمی دونم این زن تا کی باید این همه عذاب بکشه. -وای ثمین تو رو خدا درست حرف بزن ببینم چی می گی؟ کمی گریه ام رو کنترل کردم و ماجرای اومدن دایی رو تعریف کردم. نرگس مثل من هم ترسیده بود و هم خیلی ناراحت شد. -الان باید چکار کنی؟ یعنی داییت آذر خانم رو با اون حال میبره خونه اش؟ با این اوصافی که تو گفتی اونجوری دیگه تو هم نمی تونی به دیدنش بری. با صدای زنگ گوشیم، نرگس حرفش رو قطع کرد. شماره خونه ی زندایی بود. با نگرانی تماس رو وصل کردم و بلافاصله صدای لرزون زینت توی گوشم پیچید -الو ثمین جان کجایی -من بیرونم، چیزی شده؟ -اینجا همه چیز ریخته بهم، آقا هم خیلی عصبانیه میشه بیای؟ -ای وای، داییم کجاست؟ هنوز اونجاست -نه، چند دقیقه ای میشه که رفتتد -خیلی خب، الان مبام تماس رو قطع کردم و بلند شدم، دلم بد جوری شور افتاده بود -نرگس من باید برم، فکر کنم حال زندایی خوب نیست اون هم نگران شده بود و گعت -منم باهات میام، صبر کن زنگ بزنم اگه امیر حسین نزدیکه بگم برگرده قبل از اینکه من چیزی بگم گوشی رو برداشت و شماره ی برادرش رو گرفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بعد از تموم شدن مکالمه اش تماس رو قطع کرد. -گفت همین دور براست، الان میرسه بریم پایین. با فکری که به سرم زد گفتم -کاش زنگ نمی زدی، آخه من باید برم خونه و برگردم. -خونه برای چی؟ -زینت نمی تونه شبها پیش زندایی بمونه، میخام برم یکم وسیله بردارم چند روزی اونجا بمونم. -مگه نمی گی داییت اومده اونجا، خطر ناک نیست؟ کلافه گفتم -نمی دونم، فعلا میرم اگه دیدم اوضاع خوبه میمونم. که امیدوارم خوب باشه. -خیلی خب، اول میریم تو هر چی می خوای بردار بعد میریم خونه ی آذر خانم. هر دو راه افتادیم و از آموزشگاه خارج شدیم. چند دقیقه ای طول کشید تا امیر حسین رسید و نرگس ازش خواست سمت خونه بره. با عجله وارد خونه شدم، محبوبه خانم و حسین آقا هیچ کدوم خونه نبودند. سریع به طبقه ی بالا رفتم و کوله پشتیم رو برداشتم. شارژر و چند تا وسایل شخصی با یکی دو دست لباس داخل کوله گذاشتم و از پله ها پایین دویدم. سوار ماشین شدم از امیر حسین عذر خواهی کردم و خواستم که به خونه ی زندایی بره. راه افتادیم و ماشین از پیچ کوچه گذشت همون موقع با دیدن نیما چشمهام از تعجب گرد شد. ماشینش رو کنار کوچه پارک کرده بود و خودش هم پشت فرمون، شبشه رو پایین داده بود و نگاهش به اطراف بود. امیر حسین هم متوجه نیما شده بود که کمی سرعتش رو کم کرد و با تعحب گفت -این...این پسره... -خواهش می کنم سرعتتون رو کم نکنید و برید. نمی خوام ما رو ببینه امیر حسین کاری که خواستم و کرد و راهش رو ادامه داد. وقتی کامل از منطقه ی دیدِ نیما خارج شدیم، امیر حسین نیم نگاهی توی آینه انداخت و با لحن جدی گفت -هنوز مزاحمتون می شه؟ بنظرتون لازم نیست یه فکری براش بکنید؟ شرمنده از این موضوع گفتم -چند وقتی خبری ازش نبود، انگار دوباره برگشته. -چی می خواد؟ -نمی دونم، یعنی مهم نیست‌. چند روز بیاد اینجا ببینه خبری نیست خودش میره. -بنظرتون وقتش نیست گزارش مزاحمتش رو به پلیس بدید؟ هول و دستپاچه گفتم - نه، پلیس لازم نیست، اینجوری بد تر میشه، گفتم که چند روز بی محلی کنم میره امیر حسین ابروهاش رو بالا داد و نفس عمیق و سنگینی کشید و به راهش ادامه اد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫