💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودویک
معترض گفتم
-اذیت نکن دیگه نیما، چند روزه هر چی زنگ میزنم یا قراره بری پیش جاوید، یا کار داری. چی میشه یه امشب با هم باشیم؟
با خنده گفت
- چی شده خانم دلش هوای من رو کرده؟
- بی مزه نشو دیگه،من خیلی بیشتر از تو دلم هوات رو میکنه. تو اگه من یادت نکنم که کلا فراموش می کنی زت داری
-باشه بابا، از زبون که کم نمیاری. سعی می کنم زود بیام.بهت زنگ می زنم
خیلی ذوق و شوق برنامه ی امشب رو داشتم و مدام توی ذهنم همه کارهایی که قرار بود انجام بدم رو مرور میکردم.
نزدیک ظهر بود که پیامی از سولماز دریافت کردم
-سلام عزیزم امروز بچه ها میاند اینجا، به نیما هم گفتم بهت بگه تو هم بیای گفت رفتی یه سر به خونوادت بزنی. خیلی دوست داشتم امشب تو هم باشی، دلم برات تنگ شده.
پس دوباره خونه ی جاوید شلوغه. فقط،چرا نیما چیزی به من نگفت؟ اون که گفت فقط قراره یک سری پرونده تحویل جاوید بده و برگرده.
اولش کمی ناراحت شدم اما با خودم فکر کردم شاید به سولماز اونجوری گفته تا بهونه ای داشته باشه برای غیبت من، و این خیلی هم بد نیست.
برای اطمینان بیشتر گوشیم رو بیرون آوردم و پیامی براش فرستادم
-آقای مهندس، من شب منتظرم قول دادی میای.
-باشه عزیزم، میام
پاسخ نیما خیالم رو راحت کرد و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
جوابی به پیام سولماز ندادم تا مبادا مجبور بشم دروغی بهش بگم.
تا شب دل تو دلم نبود و هر بار به نیما زنگ زدم می گفت مشغوله کاره و توی آخرین تماسش تو راه خونه جاوید بود و قول داد خیلی زود اونجا کارش رو تموم کنه و برگرده.
تماس را قطع کردم و با دیدن مهسا که حاضر آماده مثل همیشه جلوی آیینه مشغول نقاشی صورتش بود از اتاق بیرون رفتم.
- خیره انشالله ، کجا میری؟ داره هوا تاریک میشه
نگاهی سمت اتاق سپیده کرد و انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و با صدای آرومی گفت
-هیس، الان میشنوه دوباره میخواد من رو سین جیم کنه. با کلی بدبختی پیچوندمش
- خیلی خب، حالا کجا میخوای بری؟
لبخند مرموزی زد و با حالت خاصی گفت
-ما که داریم با حمید میریم خونه ی جاوید، مگه دعوت نداری؟ همه هستند
لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم
-چرا دعوتم، الان منتظرم نیما بیاد
با همون لبخند و نگاه مرموزش سری تکون داد
-آها، باشه پس من رفتم فعلا خداحافظ
-راستی مهسا
-بله
-اگه سولماز سراغ من رو گرفت چیزی بهش نگو
کمی گنگ نگاهم کرد و شونه ای بالا انداخت
-باشه
و بیرون رفت.
هر بار مهسا اینجوری با حمید بیرون میره، خیلی نگرانش می شم. اصلا برام قابل درک نبود که چحوری تونسته اینقدر راحت به یه مرد غریبه اطمینان کنه و همه جا باهاش بره.
یک ساعتی از رفتن مهسا می گذشت و خبری از نیما نشد.
شمارش رو گرفتم و منتظر پاسخ موندم.چند بار زنگ خورد اما بی فایده بود.
دوباره و سه باره با فاصله زمانی چند دقیقه باهاش تماس گرفتم و باز هم پاسخی دریافت نکردم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودودو
ساعت می گذشت و همچنان خبری از نیما نبود. از عصبانیت روی پام بند نبودم و مدام دور اتاق قدم میزدم.
برای بار چندم شماره اش رو گرفتم و باز هم بی جواب موندم.
با فکر اینکه الان خونه ی جاوید تو جمع دوستانش نشسته و قرارش با من رو فراموش کرده، خون، خونم رو می خورد.
اما از طرفی دلم شور می زد که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
اون قول داده بود که میاد!
هم دلشوره داشتم هم از دستش عصبانی بودم. آخه کجا مونده که حتی جواب تلفن نمیده؟
اگه تو مهمونی بود جواب می داد.
این وسط، سپیده هم مدام سراغ مهسا رو از من میگرفت و تهدید می کرد اگه دیر بیاد حتما به خونوادش اطلاع میده.
در اتاق رو قفل کردم تا حد اقل از غرغر های سپیده در امان بمونم.
ساعت از یک گذشته بود که با صدای قفل در ازجا بلند شدم. خوشبختانه سپیده توی اتاق خواب بود و متوجه اومدنش نشد.
مهسا داخل اومد و بهترین کسی بود که میتونستم عصبانیتم رو سرش خالی کنم.
- تو معلوم هست کجایی؟ الان وقت آمدنه؟
متعجب نگاهی سمت اتاق سپیده کرد
-چه خبره ثمین ؟الان بیدار میشه بیچارم میکنه
-خب به جهنم، کجا بودی تا این وقت شب؟
دستم رو گرفت و سمت اتاق کشید و در را بست
- الهی قربونت برم ثمین جان، چرا اینجوری می کنی؟ باز با نیما بحثتون شده؟ اصلا تو چرا نیومدی؟
طلبکار پرسیدم
- کجا باید میومدم؟
-مگه سولماز دعوتت نکرده بود؟
پوز خندی زدم و گفتم
-دعوت برای اون مهموتی های مزخرف و چندش آور؟ مهسا واقعا تو خسته نشدی هر روز و هر شب بری اینور اونور؟
-ای بابا، خب امشب فرق می کرد. اصلا بخاطر تو رفتم
باز پوز خندی زدم و گفتم
-بخاطر من؟ خیلی لطف کردی
دلخور گفت
-مسخره نکن، مگه فردا تولد نیما نیست؟
-خب، چه ربطی داره؟
با کمی هیجان گفت
-تو اصلا انگار تو باغ نیستی، این چند وقت نیما خیلی کارهای مهمی تو شرکت کرده. چند تا قرار داد مهم بسته که جاوید حسابی خوشش اومده. چند روز پیش با حمید و بقیه صحبت کرده بود که برای تشکر میخان سوپرایزش کنند و براش جشن تولد بگیرند.
همه می دونستند جز نیما، من فکر کردم تو هم میدونی.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودوسه
با حرف های مهسا چند لحظه خوشکم زد و نا باور فقط حرکت لبهاش رو میدیدم.
-خیلی جات خالی بود همه بودند. جاوید و بقیه پول گذاشتند روی هم چند تا سکه طلا بهش کادو دادند.
مهسا می گفت و اشکهای من راهش رو روی گونه هام باز کرده بود
-چی شد ثمین جان؟ آخه دیوونه چرا نیومدی؟ آخه یه همچین شبی وقت قهر کردن بود؟
همونجا خودم را روی زمین رها کردم و نشستم. مهسا نگران روبروم نشست
- ثمین خوبی؟
با صدای لرزون گفتم
-یعنی...تمام مدتی که بهش زنگ می زدم و جواب نمیداد... وسط جشن و مهمونی بوده... اهمیتی به تماسهای من نداده؟
- الهی بمیرم،اونجا اینقدر شلوغ و پر سر و صدا بود که حتما صدای گوشی رو نشنیده
با گریه نالیدم
- من... من... نگرانش بودم مهسا. دلم هزار راه رفت... همش میگفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
با تاسف سری تکون داد و گفت
-ثمین جان الان من حرف بزنم ناراحت میشی، ولی تقصیر خودت هم هست، چرا نیومدی؟
حرفهای مهسا، بیشتر از اینکه آرومم کنه، داشت عصبانیم می کرد.
نگاه پر حرصم را به اطراف چرخوندم.
مهسا متوجه حالم شد و گفت
-ناراحت نباش ثمین جان، حتما اونم نمی دونسته...
نذاشتم حرفش تموم بشه با حرص گفتم
-پاشو برو بیرون مهسا
-ثمین، من...
-گفتم برو بیرون، همین الان
لحن تحکمی که داشتم، براش زنگ خطری شد و بدون کلمه ی دیگه ای، از اتاق بیرون رفت.
اشک می ریختم و به تمام این چند روز گذشته فکر می کردم که چه نقشه ها کشیدم و چه برنامه ها داشتم و حالا تمامش نقش بر آب شده بود.
یاد عکسهای چند شب پیش افتادم و تصور اینکه نیما امشب هم تو همون جمع و شاید با شرایطی بد تر کنار اون آدمها بوده و حتی زحمت جواب دادن به گوشیش رو هم به خودش نداده عصبانیتم رو بیشتر می کرد.
نگاهم به جعبه ی کادویی افتاد که آماده، کنار اتاق گذاشته بودم تا بهش بدم.
از جا بلند شدم و با دو قدم بلتد خودم رو به جعبه رسوندم و از روی زمین بر داشتم.
کمی با اشک و حرص نگاهش کردم و چنان با عصبانیت، جعبه رو توی آیینه کوبیدم که تکه های ریز و درشت آینه همراه با محتویات جعبه پخش زمین شد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودوچهار
حس بلاتکلیفی، حس پس زده شدن، حس بی ارزش بودن و هزارتا حس منفی دیگه به تمام ذهن و دلم هجوم آورده بود و هیچ جوری آروم نمی شدم.
گاهی توی دعوای درونی خودم، نیما رو بخاطر بی توجهی و بی محبتی که ازش دیده بودم سرزتش میکردم، گاهی جاوید و آدمهای دور و برش رو مقصر می دونستم که نیما رو از من دور کردند اما...
اما خودم رو بیشتر از همه مستحق سرزنش و توبیخ می دیدم.
من که ساده لوحانه دلخوش به تغییر زندگیم شده بودم.
من که تو این مدت فقط خودم رو گول زدم.
من که فقط به خودم سخت گرفته بودم و حالا تمام تلاش و زحماتم به باد رفته بود.
من عهدی بین خودم و خدا بسته بودم و تو همین چند روز تمام تلاشم رو برای وفای به عهدم کرده بودم.
برام سخت بود ولی هر بار برای نرفتن به اون مهمونی ها بهونه آورده بودم، به امید نتیجه ی خوب!
اما نتیجه برعکس شده بود!
من می خواستم همه چیز رو درست کنم و تلاشم رو کرده بودم، اما حالا همه چیز خراب تر از گذشته شده بود.
و من نه تنها تمام انگیزه ام رو به یکباره از دست داده بودم، که تازه به جنگ با خودم برخاستم.
تمام حرفها و قولهایی که روز عید با خودم گفته بودم رو در ذهنم مرور کردم و پوزخندی به تمام باورهام زدم.
توی افکار خودم بودم که زنگ گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد. با دیدن اسم نیما نفسم رو سنگین و پر صدا بیرون دادم و انگشتم رو روی آیکن سبز رنگ کشیدم، و بدون هیچ حسی پاسخ دادم
-الو
با شنیدن صدام کمی مکث کرد و دلخور گفت
-چه عجب، بعد از دو روز بالاخره گوشیت رو جواب دادی. چرا هر بار زنگ میزنم رد تماس می زنی؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و با همون حالت گفتم
-این دو روز خیلی کار داشتم، نتونستم جواب بدم
دلخور تر از قبل گفت
-عجب! کارت اینقدر مهم بود که حتی وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتی؟
-کاره دیگه، پیش میاد. برا تو هم ممکنه پیش بیاد. مثلا با من قرار بذاری بعد بری تا نصف شب حتی جواب گوشیت رو هم ندی!
اینبار صدای نفس سنگین نیما بود که توی گوشم پیچید
-اگه از دستم ناراحتی بذار برات توضیح بدم، نیازی به طعنه و کنایه نیست. چرا اینجوری حرف میزنی؟
-جور خاصی حرف نزدم، فقط خواستم بگم ایتکه من دو روز جواب تلفنت رو ندم خیلی هم عجیب نیست، ناراحت نشو!
-ثمین، حتما مهسا همه چیزو برات گفته. من اون شب اصلا انتظارش رو نداشتم خیلی غافلگیرم کردند. خب وسط،مهمونی که برای من گرفته بودند که نمیتونستم بلند شم بیام. قبل از تو، بابام چند بار زنگ زد و کلی حرف بارم کرد که چرا نمیرم دیدنشون، حسابی اعصابم ریخت بهم. مجبور شدم گوشی رو بذارم رو حالت سکوت. اصلا یادم رفت که تو ممکنه زنگ بزنی.
-چه خوب، گوشی رو میذاری رو حالت سکوت که بابات مزاحمت نشه، به سولماز هم میگی ثمین رفته به خونوادش سر بزنه که سراغ زنت رو نگیرن، دیگه برای راحتی خودت چه کارها می کنی جناب مهندس؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودوپنج
کلافه و بی حوصله گفت
-جان نیما بس کن ثمین، اینجوری با کنایه حرف نزن. تو نمیدونی من تو چه شرایطی بودم فکر می کنی فقط خوش گذروندم؟ نه خانم. از همون روزی که شما تشریف بردی تو جمع خونوادت، خبرش به مامان و بابام رسیده بود و چند روز پشت سر هم من داشتم دعوا برگزار می کردم تو اصلا فهمیدی؟ هر روز گلایه، هر روز دعوا، هر روز اوقات تلخی. منم نیاز داشتم برای فرار از این فشار عصبی یه جایی برم که حتی شده چند دقیقه به این چیزا فکر نکنم. هر بار هم به تو گفتم سر درد و درس و اینا رو بهونه کردی و نیومدی. منم باید یه دلیلی واسه نیومدنت میاوردم که مدام سراغت رو نگیرن؟ گفتم موندی پیش خونوادت.
-خونوادت از رفتن من ناراحت نشدند نیما خان، از نرفتن تو ناراحت شدند. چند وقته بهت میگم یه سر بهشون بزن قبول نمیکنی؟
-خیلی خب بابا،دوباره شروع نکن. اصلا حوصله ندارم. زنگ زدم ببینم میای بریم بیرون، بیام دنبالت؟
بلافاصله محکم و مصمم گفتم
-نه اصلا حوصله ندارم، نمیام
بدون هیچ اصراری، با همون کلافگی گفت
-باشه هر جور راحتی، خداحافظ
و بلافاصله تماس را قطع کرد .
سعی کردم بی تفاوت باشم و گوشی را کمی اونطرفتر سُر دادم.
- آفرین کار درست رو فقط خودت می کنی
سر چرخوندم و مهسا رو توی چارچوب در دیدم. کلافه نگاهم رو ازش گرفتم، اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم.
بدون اینکه برای ورود به اتاق اجازه بگیره وارد شد و روبروم نشست و نگاه سرزنش و توبیخگرش روی صورتم چرخید.
- الان به نظر خودت داری شوهرت رو تنبیه می کنی؟ اینجوری همه چی درست میشه و بعدش دیگه شش دانگ حواسش دنبال توئه؟
پوزخندی زد و خودش جواب خودش را داد
- عمراً، تو خیلی ساده ای دختر
-میشه بلند شی بری، حوصله ندارم
- به جهنم که حوصله نداری! الان دو روزه نشسته اینجا یواشکی گریه می کنی و حرص بخوری که چی؟ تو چرا نمیخوای قبول کنیم که مردها مثل هم هستند؟ چرا نمیخوای بفهمی هرچی بیشتر خودت رو ازش دور کنی اون بیشتر دور بر میداره؟
دیگه تحمل نداشتم هر دو دستم را دو طرف سرم گذاشتم و صدام را بالا بردم
-وای مهسا دوباره شروع نکن ، نمیخوام چیزی بشنوم ،پاشو برو
با حرص از جاش بلند شد و قبل از اینکه بره با عصبانیت گفت
- اصلا هرچی سرت بیاد حقته، مثل کبک سرت رو کردی زیر برف و نمیفهمی اطرافت چه خبره، منم که می خوام بهت بگم کولی بازی در میاری.
ولی ثمین خانم، این راهی که پیش گرفتی، تهش نابودی خودته!
تو چرا نباید شب تولد شوهرت کنارش باشی؟ چرا نبودی که بفهمی اون شب اون همه آدم پول گذاشتن روی هم برای شوهرت سکه خریدن و بین این همه، فقط سمیرا خانم دلش خواسته متفاوت باشه و کادوی جدا برای شوهرت بیاره؟ اونم ساعتی به اون گرونقیمتی!
نگاهش کردم و قبل از اینکه لب به اعتراض باز کنم پوز خندی زد
- چیه؟بهت برخورد؟ تو غلط می کنی که بهت بربخوره! وقتی تو نباشی یکی دیگه جات رو پر میکنه اصلا هم مهم نیست خوشت بیاد یا نه !
از جام بلند شدم و با فاصله ی کمی روبروش ایستادم
- خجالت بکش مهسا، نیما هرکاری هم که کرده باشه شوهرمه و دوست ندارم این مزخرفات را در موردش بشنوم. سمیرا هم خود شوهر داره و لازم نیست...
نذاشت حرفم تموم بشه با خنده ای که پر از حرص بود گفت
- آره تو بشین برای خودت خیالبافی کن. اولا اون شوهرش نبود و نامزدش بود ، بعد از اون آبرو ریزی که قبل از مسافرت درآورده نامزدی هم تموم شد.
سمیرا خانمم مدتیه برای مردای دوروبرش تور پهن میکنه، حالا هم دور و بر این آقا مهندس شما را خلوت دیده هر غلطی دلش میخاد می کنه.
ضمناً؛ شوهر تو همچین علیه السلام نیست که چشمش دنبال زن دیگه ای نره! اون وقتی زنش نباشه
هر لحظه از حرف های مهسا عصبانیتم بیشتر میشد. چشم تو چشمش انداختن و پر حرص گفتم
-میشه ساکت شی؟
-اگه با ساکت شدن من همه چیز درست میشه، باشه. ولی اینم بگم و برم، دیگه هر کاری دوست داری بکن.
تو دو راه بیشتر نداری، یا اینکه مثل آدم حواست به شوهرت باشه و هر جا و هر جوری که اون دوست داره همراهش باشی، یا به همین راهت ادامه بده تا اونم کم کم تو دو کنار بزنه و بره دنبال دل خودش.
اونوقت در بهترین حالت یه مهر طلاق میخوره تو شناسنامه ات بعدش هم همه میگن مقصر زنش بود که دل به دل شوهرش نداد. هیچکسی هم نمیگه چشم مرده هرز رفته و حرمت زنش رو نگه نداشته.
خیلی دیر نیست که بشی یکی مثل مامان بدبخت من که هم از خیانت شوهرش بسوزه از حرف های مفت مردم.
حرف هاش رو زد و بیرون رفت و چقدر بی رحمانه قلبم را به درد آورده بود.
انگار تمام توانم را ازم گرفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودوشش
من بخاطر نیما برخلاف میل خانواده ام رفتار کرده بودم، رو به روی برادرم ایستاده بودم و خودم رضایت به این ازدواج داده بودم.
حالا به هیچ وجه نمیتونم شکستم را ببینم.
نیما هم حق نداره به همین راحتی همه چیز رو خراب کنه.
تا دیر وقت بیدار بودم و به نیما و حرفهای مهسا فکر می کردم.
صبح بی حوصله سر کلاس حاضر شدم و هیچ تمرکزی برای درسهام نداشتم.
از دانشگاه که بیرون زدم گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مردد برای نیما پیامی فرستادم
-سلام ، می خوام ببینمت امروز میتونی بیای؟
چند لحظه منتظر جوابش موتدم و وقتی خبری نشد، گوشی رو توی کیفم اتداختم و راه افتادم.
به خونه که رسیدم، پیامش رو دربافت کردم
-سلام، نمیدونم کارم تموم شد خبرت می کنم
جوابی ندادم و منتظرش موندم.
بعد از ظهر تماس گرفت و حضورش رو پشت در اعلام کرد.
متوجه لحن دلخورش شدم اما دیگه برام مهم نبود.
بدون اینکه چادر سر کنم، همونجور که نیما دلش می خواست بیرون رفتم.
هر دو ناراحت و دلخور به هم سلام دادیم و این بار من اصلاً بابت ناراحتیش بهش حق نمیدادم.
با همون لحن و سنگینش پرسید
-کجا برم؟
شونه ای بالا انداختم وبی تفاوت گفتم
-نمیدونم فرقی نداره
نفسش را سنگین بیرون داد و بی هیچ حرفی دنده را جا زد و راه افتاد.
توی ذهنم با خودم درگیر بودم و نمیدونستم چی بگم و چحوری بگم که متوجه اوج ناراحتیم بشه؟
اینبار بخت باهام یار بود و خوشبختانه خودش سر حرف رو باز کرد
-الان من باید ناراحت باشم یا تو؟ چرا چند روزه اینجوری رفتار می کنی؟
باز هم بی تفاوت پاسخ دادم
-چجوری؟
-چی بگم والا، خودت متوجه رفتار نیستی؟ درسته که اون شب تو منتظرم بودی و نیومدم اما یه بار با خودت فکر کردی چقدر دوست داشتم تو مهمونی که برای تولدم بود تو هم باشی و نبودی؟ اصلا یادت بود ؟
پوز خندی زدی و ادامه داد
-اون غریبه ها حواسشون هست و زن خودم حواسش نبوده
با این حرف هاش داشت دوباره عصبیم می کرد و من به شدت سعی در کنترل خودم داشتم و فقط خیره نگاهش میکردم.
دلم نمیخواست درباره اون شب و تمام زحماتی که به باد رفته بود یک کلمه حرف بزنم.
سکوت من بیشتر کلافه اش کرد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه راهش را پیش گرفت.
چند دقیقه بعد جلوی همون کافی شاپی که چند روز پیش برای رزرو آمده بودم توقف کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودوهفت
اولش از بودن تو اون مکان حال بدی بهم دست داد و خواستم اعتراضی بکنم اما قبل از اینکه چیزی بگم نیما زودتر بدون هیچ حرفی پیاده شد و مجال اعتراض به من نداد
شاید رفتن به اینجا خیلی هم بد نباشه!
پس بهتر بود باهاش همراه میشدم داخل کافی شاپ رفتم و با احتیاط به اطراف نگاه کردم اما ناصر رو ندیدم.
نفس راحتی کشیدم و روبروی نیما سر میز نشستم.
خدمتکار سفارشاتی که نیما داده بود را آورد و در سکوت سنگینی مشغول خوردن شدیم.
لیوان نوشیدنی رو که به لبهاش نزدیک کرد، ساعت مچی سیاه رنگش توجهم را به خودش جلب کرد!
ساعتی با صفحه ی گرد و بزرگ که هیچ وقت توی دستش ندیده بودم.
الحق که خیلی زیبا و چشمگیر بود.
یاد حرف های مهسا افتادم و با تصور اینکه این ساعت همون هدیه ی سمیرا باشه حالم دگرگون شد اما نمی خواستم نیما چیزی از حالم متوجه بشه.
لیوان را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی گرفتم و گفتم
-چه ساعتی قشنگی، این هم هدیه تولد ته؟
لحظه ای چهرهاش رنگ به رنگ شد و انگار محتویات دهانش را به زور قورت داد.
لبخندی زد و گفت
- این؟... نه ....خودم خریدم...
دست دراز کردم و گفتم
- به نظر خیلی گرون میاد، کی خریدی،
ساعت را از دور مچش باز کرد و توی دستم گذاشت
- خیلی وقت نیست، همین چند روز پیش خریدم
سری تکون دادم و نگاهم هنوز به ساعت بود
-آها ، مبارکت باشه. ولی کاش یه چیز بهتر می خریدی. یا می گفتی با هم میرفتیم خرید
ساعت رو بهش دادم و بلافاصله توی جیب گذاشت
- یهو ازش خوشم اومد خریدم
نوشیدنی مون که تموم شد از جا بلند شدیم.
نیما مشغول حساب کردن شد و من بیرون رفتم و مستقیم سمت ماشین رفتم .
در را باز کردم و نشستم و نگاهم به در کافی شاپ بود تا نیما برگرده.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودوهشت
بی حوصلگی و اعصاب خراب خودم کم بود، دیدن اون ساعت توی دست نیما هم حالم رو خرابتر از قبل کرد.
کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد
-کجا برم؟ حالشو داری بریم سینما؟
تلاشم برای کنترل عصبانیتم خیلی نتیجه ای نداشت و با لحن تندی گفتم
-نه میخام برم خونه
متعجب گفت
-خونه؟ تازه اومدیم که، یهو چت شد
چشمهام رو بستم و کلافه سری تکون دادم
-هیچیم نیست فقط برگردیم خونه
لحن تند من روی نیما هم تاثیر گذاشت، ماشین رو خاموش کرد و تیز به سمتم برگشت
-تو چه مرگته ثمین؟ این همه راه کوبیدم از اون سر شهر اومدم که مدام اخم و تخم تو رو ببینم؟ تا بود که جواب تلفن نمیدادی حالا امروز هم فقط دعوا داری
از نوع حرف زدنش خیلی ناراحت شدم و با چشمهای پر آب نگاهش می کردم.
-هنوز داری ماجرای اون شب رو کشش میدی؟ آره عزیزم من رفتم مهمونی اونجا سرم گرم شد نتونستم بیام. مگه الان که اومدم چه اتفاقی افتاد؟ جز اینکه از اولش اخم کرده بودی و الانم داری اوقات تلخی می کنی.
انگار دیگه از گفتن خیلی حرفها ابایی نداشت. کلافه به بیرون نگاه کرد و اخمش بیشتر شد و با جسارت بیشتری گفت
-ثمین خانم من همینم. دلم می خواد بهم خوش بگذره، دلم می خواد راحت باشم. دوست دارم جوونی کنم مثل بقیه. تو هم اگه خیلی ناراحتی به جای این کارا یکم گوش بحرف من بده. این پنبه رو هم از گوشت بکن بیرون که من از،جاوید و بقیه فاصله بگیرم. دیگه میخام خودم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم. تا الان فقط دنبال حرف بابام و این و اون بودم، الان اصلا حرف و نظر بقیه برام مهم نیست.
با بغض لب زدم
-حتی...نظر من؟
-نظر تو هم تا زمانی مهمه که پا به پای من باشی، هر وقت بخای راهت رو از من جدا کنی نظر تو هم مهم نیست برام.
چقدر راحت داشت از من می گذشت. اشکم روی گونه هام ریخت
-نیما...من زنتم، شریک زندگیتم. همکار و دوستت نیستم که اینقدر راحت بذاریم کنار
پوز خندی زد و گفت
-فعلا که تو داری همه چیز رو میذاری کنار، ثمین من بچه نیستم که چشمم به کیک تولد و جشن و این مسخره بازیا باشه. ولی زورم میاد وقتی غریبه ها اینقدر حواسشون به من هست و تو که ادعا می کنی شریک زندگیمی به جای اینکه یه پیام تبریک خشک و خالی بدی، چند روزه جهنم درست کردی برام. اینقدر خود خواه نباش، یکمی هم به من حق بده.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودونه
با هر کلمه از حرفهاش، انگار داشت ضربه ی محکمی به قلب و روحم می زد و حتی توان حرف زدن رو هم ازم می گرفتم.
بی صدا گریه می کردم و نیما دوباره ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتادیم.
تا خونه فقط اشک های بی صدای من بود و سکوت اخم الود نیما.
بالاخره جلوی در توقف کرد و باز هم چیزی نگفت، اما من دیگه طاقت این سکوت رو نداشتم.
در رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با صدای گرفته ای لب زدم
-امروز که رفتیم کافی شاپ... میخاستم از آقا ناصر عذر خواهی کنم که ندیدمش.... اگه تو دیدیش از طرف من معذرت خواهی کن... بگو اون شبی که خانمم از چند روز قبلش اومده بود یه میز رزرو کرده بود و کلی چیز دیگه برا تولد من سفارش داده بود... من ترجیح دادم کنار اون غریبه ها خوش بگذرونم و نظر زنم هم برام مهم نبود... چون زنم خود خواهه...چون یکمی به من حق نمیده... نگران پولشم نباش، همش تسویه شده.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم، اینقدر از حرفهام شوکه شده بود که حتی دیگه صدای نفسهاش رو هم نمیشنیدم.
مهلتی برای حرف زدن بهش ندادم و بلافاصله پیاده شدم. کلید رو توی قفل انداختم و بی معطلی در رو باز کردم و بالا رفتم.
اینقدر از حرفهاش رنجیده بودم که تلاشی برای کنترل اشکهام نکردم و با همون حال جلوی چشم سپیده و مهسا به اتاقم رفتم.
تا آخر شب توی اتاقم موندم و حتی برای خوردن شام هم بیرون نرفتم.
اون شب هم مثل بیشتر شبها، بابا زنگ زد اما نتونستم جوابش رو بدم و بعد از،چند بار زنگ خوردن، قطع شد.
از شدت گریه دچار سر درد شده بودم و همونجا وسط اتاق دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
تو اوج خواب بودم که صدای اذان گوشیم و آلارمی برای نماز گذاشته بودم، بیدارم کرد اما بلافاصله صداش رو قطع کردم و دوباره چشمهام رو بستم.
هوا روشن شده بود که با صدای سپیده بیدار شدم
-ثمین، مگه کلاس نداری؟ پاشو دیرت شد
به سختی چشم باز کردم و پرسیدم
-مگه ساعت چنده؟
-نزدیک هشت، بلند شو
هنوز سرم سنگین بود و به زحمت از جام بلند شدم. صبحانه ی مختصری خوردم و آماده شدم. جلوی آیینه جدیدی که سپیده توی اتاقم گذاشته بود، مشغول مرتب کردن مقنعه ام شدم و نگاهم به صورت پف کرده و چشم های قرمزم افتاد.
اینها آثار گریه های دیشب بود، باز یاد نیما و حرفهاش افتادم. چقدر بی انصافانه من رو قضاوت کرده بود.
من اون همه تلاش کردم که حالا به اینجا برسم؟
اون همه تلخی و ناراحتی تحمل کردم که حالا نظرم برای نیما مهم نباشه؟!
اون همه از آدمهای اطراف نیما دوری کردم تا به خیال خودم زندگیم رو حفظ کنم و حالا اثرش معکوس شده بود و همه چیز داشت خراب می شد.
دوباره بغض مهمون گلوم شد و بلافاصله سعی در پس زدنش داشتم.
نگاه از آیینه گرفتم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و روی سرم انداختم. باز نگاهم به نگاه دختر رنجور توی آیینه گره خورد.
من چرا باید اول زندگیم، توی روزهایی که میتونه بهترین روزهای جوونیم باشه، باید اینقدر تنش و نگرانی تحمل کنم؟
مگه چقدر کشش دارم؟
چقدر می تونم مقاومت کنم؟
چادرم رو از سرم برداشتم و گوشه ی اتاق انداختم.
من تمام تلاشم رو کردم اما نشد!
اگه مشکل زندگیم با تغییر پوشش من حل میشه، پس می شم اونی که نیما می خواد، حداقل اینجوری شوهرم رو کنار خودم حفظ می کنم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصد
روزهای اول برام سخت بود و بدون چادر معذب بودم، اما کم کم داشت برام عادی میشد.
این تصمیم من، بالاخره رضایت نیما رو در پی داشت و من هم با این منطق که هم بدون چادر می تونم حجاب داشته باشم و هم رضایت همسرم رو جلب کنم، از کارم راضی بودم.
بعد از چند روز، دوباره زمزمه های نیما برای رفتن به جمع رفقاش شروع شد و اینبار بدون هیچ مخالفتی همراهش شدم.
کم کم باید با این مهمونی ها هم کنار بیام. سولماز مثل همیشه حسابی از دیدنم خوشحال شده بود و گلایه مند از غیبت طولانی مدتم.
از بدو ورود، حواسم به سمیرا بود و لوده بازیهاش!
خوشبختانه مثل دفعه های قبلی، آقایون برای صحبتهای مربوط به کار، از خانمها جدا شدند و خیلی مجال خود نمایی جلوی نیما و بقیه رو پیدا نکرد.
اینبار، جزو معدود دفعاتی بود که حمید و مهسا حضور نداشتند و از این بابت خوشحال بودم.
با فروغ و زیبا مشغول صحبت بودیم که افروز هم به جمعمون پیوست و درست کنار من نشست.
اینبار از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم، صمیمانه تر برخورد کرده بود.
بر خلاف شاهین که از همون اول، با دیدن من و نیما اخمهاش در هم شد!
افروز با لبخند نگاهم کرد و گفت
-یه مدت نبودی، گفتم حتما از همراهی اکیپ جاوید خان انصراف دادی
نفهمیدم لحنش دوستانه بود یا نه، اما بهر حال تا همین چند وقت پیش از بودنم تو این جمع ناراضی بود و خودش هم این نارضایتی رو اعلام کرده بود.
پس عقل حکم می کرد با احتیاط،باهاش رفتار کنم
ابرویی بالا انداختم و گفتم
-من که یه مدت نبودم. از آقای جاوید و سولماز خانم هم جز محبت و احترام چیزی ندیدم. دلیلی نداره خودم رو کنار بکشم.فقط،نمی فهمم شما چرا اینقدر اصرار داری من اینجا نباشم؟
نگاهش توی چشمهام خیره موند و آروم آروم لبخندش محو شد و با حالت خاصی لب زد
-چون اینجا جای تو نیست... کاش میفهمیدی.
این رو گفت و از کنارم بلند شد و دنبال پسر کوچولوش رفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدویک
همون چند کلمه ی کوتاه از افروز، حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود و تا آخر شب فقط به این فکر می کردم که چرا افروز این حرف رو زد.
خوشبختانه مهمونی خیلی زود تموم شد و به سمت خونه راه افتادیم و من هنوز به افروز فکر می کردم.
می خواستم نگرانیم را با نیما در میون بذارم اما از عکس العلمش ترسیدم که دوباره فکر کنه می خوام جلوی رفت و آمدش با رفقاش رو بگیرم.
هنوز تا خونه فاصله زیادی داشتیم و اون وقت شب توی ترافیک مونده بودیم. با شنیدن صدایی از یکی از خیابونهای اطراف، نگاهم سمتش رفت.
سر و صدای بلند گو و طبل و سنج میومد و آه از نهادم برخواست.
چرا توی شبهای اول ماه محرم، من باید توی اون مهمونی کذایی باشم؟ وای که جقدر دلم تنگ شده بود برای دسته های عزا داری
بدون اینکه نگاهم رو از اون جمع عزا دار بردارم با ذوق گفتم
-نیما، بریم اونطرف یکم وایسا دسته ها رو ببینیم.
بی حوصله گفت
-بیخیال ثمین، خیلی خستم بریم برسونمت خونه و خودم برگردم زودتر بخوابم صبح کلی کار دارم.
می دونستم اصرار بیشترم فایده ای نداره و دیگه چیزی نگفتم.
از خیابونهای شلوغ رد شدیم و به خونه رسیدیم.از نیما خدا حافظی کردم و هنوز از ماشین دور نشده بودم که صدام زد
-راستی ثمین، فردا وقت آزاد داری که؟
کمی فکر کردم و گفتم
-آره، کار خاصی ندارم. چطور؟
لبخندی زد و گفت
-باید با هم بریم جایی
-کجا؟
-فردا بهت میگم، الان برو بالا دیگه دیر وقته
از همدیگه خداحافظی کردیم و نیما رفت.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#ششصدودو
روز بعد حاضر و آماده منتظر نیما موندم تا بالاخره با تاخیر یک ساعته رسید.
از خونه بیرون زدم و کنارش توی ماشین نشستم.
-سلام
-سلام چقدر دیر کردی، خیلی وقته منتظرم
طلبکار نگاهم کرد
-حالا اون همه من اینجا منتظر تو بودم چی شد؟
دیگه چیزی نگفتم و راه افتاد
-نمی خوای بگی کجا داریم میریم
لبخند کمرنگی کنار لبش نشست
-امروز کلا کم طاقت شدیا، صبر کن خودت می فهمی
نفسم رو سنگین بیرون دادم
-چشم، صبر می کنم
مسیری که می رفت، سمت خونه ی جاوید بود و خیلی از خونه ی حاج حسین دور شدیم.
بعد از طی کردن مسیر شلوغ و طولانی وارد محله ای شدیم که از هر طرف سر می چرخوندم، پر از ساختمانهای بلند بود و ماشینهای لوکسی که کنار کوچه پارک بود.
-پیاده شو، همین جاست
بی حرف پیاده شدم و نگاهم دنبال نگاه نیما بود که با لبخند رضایت بخشی سمت یکی از ساختمونها قدم بر می داشت.
-اینجا کجاست نیما؟
کلید انداخت و در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد
-شما بفرمایید تا میگم خدمتتون
پا داخل سالن گذاشتم و در حالی که نگاهم به در و دیوار بود، پشت سر نیما سمت آسانسور رفتم. روی صفحه کلید آسانسور کلید شماره ی نُه را فشار داد و سمت بالا رفتیم.
توی اون طبقه، کلید رو توی قفل در یکی از واحد ها انداخت و در رو باز کرد و داخل رفت
-بیا تو
هر چه بیشتر دنبالش می رفتم، تحیرم از دیدن زیبایی های اون مکان بیشتر می شد.
وسط سالن ایستادم و گفتم
-وای اینجا چقدر قشنگه، نمیخای بگی کجاست من رو آوردی؟
تک خنده ای کرد و گفت
-اینجا فعلا قراره خونه ی ما باشه،
ابروهاش رو بالا داد و تاکید کرد
-البته فعلا! چون من دنبال یه جای بزرگتر و بهترم. اگه بتونم تا قبل از عروسی یه جای بهتر پیدا کنم این رو میفروشم
متعجب گفتم
-میفروشی؟ مگه مال توئه؟
با صدای بلند خندید و گفت
-پس مال کیه؟
-یعنی...یعنی تو توی این مدت تونستی همچین خونه ای اونم تو بالاترین منطقه ی تهران بخری؟ اینجا که خیلی گرونه
بادی به غپغپ انداخت و پر غرور نگاهم کرد
-آقا نیما رو دست کم گرفتیا، تازه من دنبال بزرگتر از اینم
ذوق زده جلو رفتم و دستش رو گرفتم
-کی گفته من تو رو دست کم گرفتم اقا؟ فقط میگم فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه بتونی همچین جایی رو بخری
سری تکون داد و در حالی که با لبخند به در و دیوار نگاه می کرد و وسط راه می رفت گفت
-ثمین من خیلی مدیون آقای جاوید هستم. اگه کمکهای اون نبود من حتی خواب همچین جایی رو هم نمیدیدم. اینجا رو به نام خودم خرید و چند تا چک داد. حالا من دارم یکی یکی چکهاش رو پاس می کنم.
یکی دو ساعتی اونجا بودیم و برای چیدن اسباب و وسایلی که بعدا قرار بود بیاریم برنامه ریزی می کردیم.
دیدن اون خونه با اون امکانات، خیلی من رو به وجد آورده بود. اما چیزی که قابل انکار نبود، دلشوره ی عجیبی بود که از همون ابتدا به دلم افتاده بود و سعی در پنهان کردنش داشتم. نمی دونم چرا، ولی حس خوبی نسبت به این خونه و حرفهای نیما ته دلم نداشتم.
بالاخره از اونجا بیرون زدیم و وارد آسانسور شدیم.طبقه ی همکف، اسانسور توقف کرد و به محض بیرون اومدن، سمیرا رو دیدیم که وارد ساختمون شد.
انگار اون بیشتر از دیدن ما غافلگیر شده بود، اما به روی خودش نیاورد و با خنده جلو اومد.
نگاهی به نیما کردم و حس کردم کمی دستپاچه شده قبل از اینکه من چیزی پرسم با لبخند نگاهم کرد و گفت
-چند تا از همکارا تو این ساختمون هستند، حالا کم کم باهاشون آشنا میشی
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖