eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت من بخاطر نیما برخلاف میل خانواده ام رفتار کرده بودم، رو به روی برادرم ایستاده بودم و خودم رضایت به این ازدواج داده بودم. حالا به هیچ وجه نمیتونم شکستم را ببینم. نیما هم حق نداره به همین راحتی همه چیز رو خراب کنه. تا دیر وقت بیدار بودم و به نیما و حرفهای مهسا فکر می کردم. صبح بی حوصله سر کلاس حاضر شدم و هیچ تمرکزی برای درسهام نداشتم. از دانشگاه که بیرون زدم گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مردد برای نیما پیامی فرستادم -سلام ، می خوام ببینمت امروز میتونی بیای؟ چند لحظه منتظر جوابش موتدم و وقتی خبری نشد، گوشی رو توی کیفم اتداختم و راه افتادم. به خونه که رسیدم، پیامش رو دربافت کردم -سلام، نمیدونم کارم تموم شد خبرت می کنم جوابی ندادم و منتظرش موندم. بعد از ظهر تماس گرفت و حضورش رو پشت در اعلام کرد. متوجه لحن دلخورش شدم اما دیگه برام مهم نبود. بدون اینکه چادر سر کنم، همونجور که نیما دلش می خواست بیرون رفتم. هر دو ناراحت و دلخور به هم سلام دادیم و این بار من اصلاً بابت ناراحتیش بهش حق نمیدادم. با همون لحن و سنگینش پرسید -کجا برم؟ شونه ای بالا انداختم وبی تفاوت گفتم -نمیدونم فرقی نداره نفسش را سنگین بیرون داد و بی هیچ حرفی دنده را جا زد و راه افتاد. توی ذهنم با خودم درگیر بودم و نمیدونستم چی بگم و چحوری بگم که متوجه اوج ناراحتیم بشه؟ اینبار بخت باهام یار بود و خوشبختانه خودش سر حرف رو باز کرد -الان من باید ناراحت باشم یا تو؟ چرا چند روزه اینجوری رفتار می کنی؟ باز هم بی تفاوت پاسخ دادم -چجوری؟ -چی بگم والا، خودت متوجه رفتار نیستی؟ درسته که اون شب تو منتظرم بودی و نیومدم اما یه بار با خودت فکر کردی چقدر دوست داشتم تو مهمونی که برای تولدم بود تو هم باشی و نبودی؟ اصلا یادت بود ؟ پوز خندی زدی و ادامه داد -اون غریبه ها حواسشون هست و زن خودم حواسش نبوده با این حرف هاش داشت دوباره عصبیم می کرد و من به شدت سعی در کنترل خودم داشتم و فقط خیره نگاهش میکردم. دلم نمیخواست درباره اون شب و تمام زحماتی که به باد رفته بود یک کلمه حرف بزنم. سکوت من بیشتر کلافه اش کرد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه راهش را پیش گرفت. چند دقیقه بعد جلوی همون کافی شاپی که چند روز پیش برای رزرو آمده بودم توقف کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اولش از بودن تو اون مکان حال بدی بهم دست داد و خواستم اعتراضی بکنم اما قبل از اینکه چیزی بگم نیما زودتر بدون هیچ حرفی پیاده شد و مجال اعتراض به من نداد شاید رفتن به اینجا خیلی هم بد نباشه! پس بهتر بود باهاش همراه میشدم داخل کافی شاپ رفتم و با احتیاط به اطراف نگاه کردم اما ناصر رو ندیدم. نفس راحتی کشیدم و روبروی نیما سر میز نشستم. خدمتکار سفارشاتی که نیما داده بود را آورد و در سکوت سنگینی مشغول خوردن شدیم. لیوان نوشیدنی رو که به لبهاش نزدیک کرد، ساعت مچی سیاه رنگش توجهم را به خودش جلب کرد! ساعتی با صفحه ی گرد و بزرگ که هیچ وقت توی دستش ندیده بودم. الحق که خیلی زیبا و چشمگیر بود. یاد حرف های مهسا افتادم و با تصور اینکه این ساعت همون هدیه ی سمیرا باشه حالم دگرگون شد اما نمی خواستم نیما چیزی از حالم متوجه بشه. لیوان را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی گرفتم و گفتم -چه ساعتی قشنگی، این هم هدیه تولد ته؟ لحظه ای چهره‌اش رنگ به رنگ شد و انگار محتویات دهانش را به زور قورت داد. لبخندی زد و گفت - این؟... نه ....خودم خریدم... دست دراز کردم و گفتم - به نظر خیلی گرون میاد، کی خریدی، ساعت را از دور مچش باز کرد و توی دستم گذاشت - خیلی وقت نیست، همین چند روز پیش خریدم سری تکون دادم و نگاهم هنوز به ساعت بود -آها ، مبارکت باشه. ولی کاش یه چیز بهتر می خریدی. یا می گفتی با هم میرفتیم خرید ساعت رو بهش دادم و بلافاصله توی جیب گذاشت - یهو ازش خوشم اومد خریدم نوشیدنی مون که تموم شد از جا بلند شدیم. نیما مشغول حساب کردن شد و من بیرون رفتم و مستقیم سمت ماشین رفتم . در را باز کردم و نشستم و نگاهم به در کافی شاپ بود تا‌ نیما برگرده. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بی حوصلگی و اعصاب خراب خودم کم بود، دیدن اون ساعت توی دست نیما هم حالم رو خرابتر از قبل کرد. کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد -کجا برم؟ حالشو داری بریم سینما؟ تلاشم برای کنترل عصبانیتم خیلی نتیجه ای نداشت و با لحن تندی گفتم -نه میخام برم خونه متعجب گفت -خونه؟ تازه اومدیم که، یهو چت شد چشمهام رو بستم و کلافه سری تکون دادم -هیچیم نیست فقط برگردیم خونه لحن تند من روی نیما هم تاثیر گذاشت، ماشین رو خاموش کرد و تیز به سمتم برگشت -تو چه مرگته ثمین؟ این همه راه کوبیدم از اون سر شهر اومدم که مدام اخم و تخم تو رو ببینم؟ تا بود که جواب تلفن نمیدادی حالا امروز هم فقط دعوا داری از نوع حرف زدنش خیلی ناراحت شدم و با چشمهای پر آب نگاهش می کردم. -هنوز داری ماجرای اون شب رو کشش میدی؟ آره عزیزم من رفتم مهمونی اونجا سرم گرم شد نتونستم بیام. مگه الان که اومدم چه اتفاقی افتاد؟ جز اینکه از اولش اخم کرده بودی و الانم داری اوقات تلخی می کنی. انگار دیگه از گفتن خیلی حرفها ابایی نداشت. کلافه به بیرون نگاه کرد و اخمش بیشتر شد و با جسارت بیشتری گفت -ثمین خانم من همینم. دلم می خواد بهم خوش بگذره، دلم می خواد راحت باشم. دوست دارم جوونی کنم مثل بقیه. تو هم اگه خیلی ناراحتی به جای این کارا یکم گوش بحرف من بده. این پنبه رو هم از گوشت بکن بیرون که من از،جاوید و بقیه فاصله بگیرم. دیگه میخام خودم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم. تا الان فقط دنبال حرف بابام و این و اون بودم، الان اصلا حرف و نظر بقیه برام مهم نیست. با بغض لب زدم -حتی...نظر من؟ -نظر تو هم تا زمانی مهمه که پا به پای من باشی، هر وقت بخای راهت رو از من جدا کنی نظر تو هم مهم نیست برام. چقدر راحت داشت از من می گذشت. اشکم روی گونه هام ریخت -نیما...من زنتم، شریک زندگیتم. همکار و دوستت نیستم که اینقدر راحت بذاریم کنار پوز خندی زد و گفت -فعلا که تو داری همه چیز رو میذاری کنار، ثمین من بچه نیستم که چشمم به کیک تولد و جشن و این مسخره بازیا باشه. ولی زورم میاد وقتی غریبه ها اینقدر حواسشون به من هست و تو که ادعا می کنی شریک زندگیمی به جای اینکه یه پیام تبریک خشک و خالی بدی، چند روزه جهنم درست کردی برام. اینقدر خود خواه نباش، یکمی هم به من حق بده. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با هر کلمه از حرفهاش، انگار داشت ضربه ی محکمی به قلب و روحم می زد و حتی توان حرف زدن رو هم ازم می گرفتم. بی صدا گریه می کردم و نیما دوباره ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه راه افتادیم. تا خونه فقط اشک های بی صدای من بود و سکوت اخم الود نیما. بالاخره جلوی در توقف کرد و باز هم چیزی نگفت، اما من دیگه طاقت این سکوت رو نداشتم. در رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با صدای گرفته ای لب زدم -امروز که رفتیم کافی شاپ... میخاستم از آقا ناصر عذر خواهی کنم که ندیدمش.... اگه تو دیدیش از طرف من معذرت خواهی کن... بگو اون شبی که خانمم از چند روز قبلش اومده بود یه میز رزرو کرده بود و کلی چیز دیگه برا تولد من سفارش داده بود... من ترجیح دادم کنار اون غریبه ها خوش بگذرونم و نظر زنم هم برام مهم نبود... چون زنم خود خواهه...چون یکمی به من حق نمیده... نگران پولشم نباش، همش تسویه شده. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم، اینقدر از حرفهام شوکه شده بود که حتی دیگه صدای نفسهاش رو هم نمیشنیدم. مهلتی برای حرف زدن بهش ندادم و بلافاصله پیاده شدم.‌ کلید رو توی قفل انداختم و بی معطلی در رو باز کردم و بالا رفتم. اینقدر از حرفهاش رنجیده بودم که تلاشی برای کنترل اشکهام نکردم و با همون حال جلوی چشم سپیده و مهسا به اتاقم رفتم. تا آخر شب توی اتاقم موندم و حتی برای خوردن شام هم بیرون نرفتم.‌ اون شب هم مثل بیشتر شبها، بابا زنگ زد اما نتونستم جوابش رو بدم و بعد از،چند بار زنگ خوردن، قطع شد. از شدت گریه دچار سر درد شده بودم و همونجا وسط اتاق دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. تو اوج خواب بودم که صدای اذان گوشیم و آلارمی برای نماز گذاشته بودم، بیدارم کرد اما بلافاصله صداش رو قطع کردم و دوباره چشمهام رو بستم. هوا روشن شده بود که با صدای سپیده بیدار شدم -ثمین، مگه کلاس نداری؟ پاشو دیرت شد به سختی چشم باز کردم و پرسیدم -مگه ساعت چنده؟ -نزدیک هشت، بلند شو هنوز سرم سنگین بود و به زحمت از جام بلند شدم. صبحانه ی مختصری خوردم و آماده شدم. جلوی آیینه جدیدی که سپیده توی اتاقم گذاشته بود، مشغول مرتب کردن مقنعه ام شدم و نگاهم به صورت پف کرده و چشم های قرمزم افتاد. اینها آثار گریه های دیشب بود، باز یاد نیما و حرفهاش افتادم. چقدر بی انصافانه من رو قضاوت کرده بود. من اون همه تلاش کردم که حالا به اینجا برسم؟ اون همه تلخی و ناراحتی تحمل کردم که حالا نظرم برای نیما مهم نباشه؟! اون همه از آدمهای اطراف نیما دوری کردم تا به خیال خودم زندگیم رو حفظ کنم و حالا اثرش معکوس شده بود و همه چیز داشت خراب می شد. دوباره بغض مهمون گلوم شد و بلافاصله سعی در پس زدنش داشتم. نگاه از آیینه گرفتم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و روی سرم انداختم. باز نگاهم به نگاه دختر رنجور توی آیینه گره خورد. من چرا باید اول زندگیم، توی روزهایی که میتونه بهترین روزهای جوونیم باشه، باید اینقدر تنش و نگرانی تحمل کنم؟ مگه چقدر کشش دارم؟ چقدر می تونم مقاومت کنم؟ چادرم رو از سرم برداشتم و گوشه ی اتاق انداختم. من تمام تلاشم رو کردم اما نشد! اگه مشکل زندگیم با تغییر پوشش من حل میشه، پس می شم اونی که نیما می خواد، حداقل اینجوری شوهرم رو کنار خودم حفظ می کنم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روزهای اول برام سخت بود و بدون چادر معذب بودم، اما کم کم داشت برام عادی میشد. این تصمیم من، بالاخره رضایت نیما رو در پی داشت و من هم با این منطق که هم بدون چادر می تونم حجاب داشته باشم و هم رضایت همسرم رو جلب کنم، از کارم راضی بودم. بعد از چند روز، دوباره زمزمه های نیما برای رفتن به جمع رفقاش شروع شد و اینبار بدون هیچ مخالفتی همراهش شدم. کم کم باید با این مهمونی ها هم کنار بیام. سولماز مثل همیشه حسابی از دیدنم خوشحال شده بود و گلایه مند از غیبت طولانی مدتم. از بدو ورود، حواسم به سمیرا بود و لوده بازیهاش! خوشبختانه مثل دفعه های قبلی، آقایون برای صحبتهای مربوط به کار، از خانمها جدا شدند و خیلی مجال خود نمایی جلوی نیما و بقیه رو پیدا نکرد. اینبار، جزو معدود دفعاتی بود که حمید و مهسا حضور نداشتند و از این بابت خوشحال بودم. با فروغ و زیبا مشغول صحبت بودیم که افروز هم به جمعمون پیوست و درست کنار من نشست. اینبار از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم، صمیمانه تر برخورد کرده بود. بر خلاف شاهین که از همون اول، با دیدن من و نیما اخمهاش در هم شد! افروز با لبخند نگاهم کرد و گفت -یه مدت نبودی، گفتم حتما از همراهی اکیپ جاوید خان انصراف دادی نفهمیدم لحنش دوستانه بود یا نه، اما بهر حال تا همین چند وقت پیش از بودنم تو این جمع ناراضی بود و خودش هم این نارضایتی رو اعلام کرده بود. پس عقل حکم می کرد با احتیاط،باهاش رفتار کنم ابرویی بالا انداختم و گفتم -من که یه مدت نبودم.‌ از آقای جاوید و سولماز خانم هم جز محبت و احترام چیزی ندیدم. دلیلی نداره خودم رو کنار بکشم.‌فقط،نمی فهمم شما چرا اینقدر اصرار داری من اینجا نباشم؟ نگاهش توی چشمهام خیره موند و آروم آروم لبخندش محو شد و با حالت خاصی لب زد -چون اینجا جای تو نیست... کاش میفهمیدی. این رو گفت و از کنارم بلند شد و دنبال پسر کوچولوش رفت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همون چند کلمه ی کوتاه از افروز، حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود و تا آخر شب فقط به این فکر می کردم که چرا افروز این حرف رو زد. خوشبختانه مهمونی خیلی زود تموم شد و به سمت خونه راه افتادیم و من هنوز به افروز فکر می کردم. می خواستم نگرانیم را با نیما در میون بذارم اما از عکس العلمش ترسیدم که دوباره فکر کنه می خوام جلوی رفت و آمدش با رفقاش رو بگیرم. هنوز تا خونه فاصله زیادی داشتیم و اون وقت شب توی ترافیک مونده بودیم. با شنیدن صدایی از یکی از خیابونهای اطراف، نگاهم سمتش رفت. سر و صدای بلند گو و طبل و سنج میومد و آه از نهادم برخواست. چرا توی شبهای اول ماه محرم، من باید توی اون مهمونی کذایی باشم؟ وای که جقدر دلم تنگ شده بود برای دسته های عزا داری بدون اینکه نگاهم رو از اون جمع عزا دار بردارم با ذوق گفتم -نیما، بریم اونطرف یکم وایسا دسته ها رو ببینیم.‌ بی حوصله گفت -بیخیال ثمین، خیلی خستم بریم برسونمت خونه و خودم برگردم زودتر بخوابم صبح کلی کار دارم. می دونستم اصرار بیشترم فایده ای نداره و دیگه چیزی نگفتم. از خیابونهای شلوغ رد شدیم و به خونه رسیدیم.‌از نیما خدا حافظی کردم و هنوز از ماشین دور نشده بودم که صدام زد -راستی ثمین، فردا وقت آزاد داری که؟ کمی فکر کردم و گفتم -آره، کار خاصی ندارم.‌ چطور؟ لبخندی زد و گفت -باید با هم بریم جایی -کجا؟ -فردا بهت میگم، الان برو بالا دیگه دیر وقته از همدیگه خداحافظی کردیم و نیما رفت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روز بعد حاضر و آماده منتظر نیما موندم تا بالاخره با تاخیر یک ساعته رسید. از خونه بیرون زدم و کنارش توی ماشین نشستم. -سلام -سلام چقدر دیر کردی، خیلی وقته منتظرم طلبکار نگاهم کرد -حالا اون همه من اینجا منتظر تو بودم چی شد؟ دیگه چیزی نگفتم و راه افتاد -نمی خوای بگی کجا داریم میریم لبخند کمرنگی کنار لبش نشست -امروز کلا کم طاقت شدیا، صبر کن خودت می فهمی نفسم رو سنگین بیرون دادم -چشم، صبر می کنم مسیری که می رفت، سمت خونه ی جاوید بود و خیلی از خونه ی حاج حسین دور شدیم. بعد از طی کردن مسیر شلوغ و طولانی وارد محله ای شدیم که از هر طرف سر می چرخوندم، پر از ساختمانهای بلند بود و ماشینهای لوکسی که کنار کوچه پارک بود. -پیاده شو، همین جاست بی حرف پیاده شدم و نگاهم دنبال نگاه نیما بود که با لبخند رضایت بخشی سمت یکی از ساختمونها قدم بر می داشت. -اینجا کجاست نیما؟ کلید انداخت و در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد -شما بفرمایید تا میگم خدمتتون پا داخل سالن گذاشتم و در حالی که نگاهم به در و دیوار بود، پشت سر نیما سمت آسانسور رفتم. روی صفحه کلید آسانسور کلید شماره ی نُه را فشار داد و سمت بالا رفتیم. توی اون طبقه، کلید رو توی قفل در یکی از واحد ها انداخت و در رو باز کرد و داخل رفت -بیا تو هر چه بیشتر دنبالش می رفتم، تحیرم از دیدن زیبایی های اون مکان بیشتر می شد. وسط سالن ایستادم و گفتم -وای اینجا چقدر قشنگه، نمیخای بگی کجاست من رو آوردی؟ تک خنده ای کرد و گفت -اینجا فعلا قراره خونه ی ما باشه، ابروهاش رو بالا داد و تاکید کرد -البته فعلا! چون من دنبال یه جای بزرگتر و بهترم. اگه بتونم تا قبل از عروسی یه جای بهتر پیدا کنم این رو میفروشم متعجب گفتم -میفروشی؟ مگه مال توئه؟ با صدای بلند خندید و گفت -پس مال کیه؟ -یعنی...یعنی تو توی این مدت تونستی همچین خونه ای اونم تو بالاترین منطقه ی تهران بخری؟ اینجا که خیلی گرونه بادی به غپغپ انداخت و پر غرور نگاهم کرد -آقا نیما رو دست کم گرفتیا، تازه من دنبال بزرگتر از اینم ذوق زده جلو رفتم و دستش رو گرفتم -کی گفته من تو رو دست کم گرفتم اقا؟ فقط میگم فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه بتونی همچین جایی رو بخری سری تکون داد و در حالی که با لبخند به در و دیوار نگاه می کرد و وسط راه می رفت گفت -ثمین من خیلی مدیون آقای جاوید هستم. اگه کمکهای اون نبود من حتی خواب همچین جایی رو هم نمیدیدم.‌ اینجا رو به نام خودم خرید و چند تا چک داد. حالا من دارم یکی یکی چکهاش رو پاس می کنم. یکی دو ساعتی اونجا بودیم و برای چیدن اسباب و وسایلی که بعدا قرار بود بیاریم برنامه ریزی می کردیم. دیدن اون خونه با اون امکانات، خیلی من رو به وجد آورده بود. اما چیزی که قابل انکار نبود، دلشوره ی عجیبی بود که از همون ابتدا به دلم افتاده بود و سعی در پنهان کردنش داشتم. نمی دونم چرا، ولی حس خوبی نسبت به این خونه و حرفهای نیما ته دلم نداشتم. بالاخره از اونجا بیرون زدیم و وارد آسانسور شدیم.‌طبقه ی همکف، اسانسور توقف کرد و به محض بیرون اومدن، سمیرا رو دیدیم که وارد ساختمون شد. انگار اون بیشتر از دیدن ما غافلگیر شده بود، اما به روی خودش نیاورد و با خنده جلو اومد. نگاهی به نیما کردم و حس کردم کمی دستپاچه شده قبل از اینکه من چیزی پرسم با لبخند نگاهم کرد و گفت -چند تا از همکارا تو این ساختمون هستند، حالا کم کم باهاشون آشنا میشی 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روزهام پر از دلواپسی برای آینده می گذشت و من تمام تلاشم بر این بود که رضایت نیما رو جلب کنم. دیگه مخالفتی با مهمونی های وقت و بی وقت نمی کردم و همراهش بودم. سعی داشتم سلیقه اش رو توی انتخاب لباسهام لحاظ کنم و هر بار چیز جدیدتری نظرش رو جلب می کرد. من هم بخاطر همراهی با همسرم و نگرانی که برای آینده ی زندگیمون داشتم خودم رو مجاب می کردم که اون چیزی که اون میپسنده رو بپوشم و خودم متوجه بودم دیگه اثرات حجاب توی پوشش من هر روز کمتر و کمتر میشه. دیگه توی انتخاب لباس، پوشش مهم نبود و بیشترین دغدغه، زیبایی بود!! این اواخر حرف از نوع لباس پوشیدن گذشته بود و نیما به روشهای مختلف ازم خواسته بود که زمانی که همراهش هستم باید آرایش داشته باشم. قبول این مطلب برام سخت بود اما می دونستم مخالفتم نه تنها نیما رو منصرف نمی کنه، که همه چیز رو خرابتر هم می کنه. پس سعی داشتم با آرایش ملایمی راضیش کنم. اعتراف می کنم این وسط، حرفها و هشدارهای گاه و بیگاه مهسا هم تاثیر زیادی روی تصمیم گیری هام داشت. من، دختر با حجب و حیای بابا رحمان، حالا میون خواسته های همسرم و هشدارهای رفیقم گیر افتاده بودم و فکر و ذهنم راه به جایی نمیبرد تا بتونم راهی بهتر انتخاب کنم. کم کم نگرانی ها و دغدغه هام داشت عوض می شد و همرنگ اون جماعت می شدم. اما.... اما هرچه من بیشتر تلاش می کردم طبق خواسته ی نیما رفتار کنم و توی جمع ظاهر بشم، توقعات نیما هم ازم بیشتر می شد و هر روز خواسته ی جدیدی داشت. هر چه من تلاش داشتم با این کارها همسرم رو بیشتر جذب خودم کنم، اما توی جمع کمترین توجهی از همسرم نمیدیدم و نیما بیشتر وقتش رو با دیگران میگذروند. دیگرانی مثل سمیرا! مثل مونا! و زنهای دیگه که حتی اگه همسرشون توی جمع بود، اهمیتی براشون نداشت و انگار توی بگو بخند با مردهای دیگه بیشتر بهشون خوش می گذشت. جشن تولد سولماز بود و مهمونی مفصلی برگزار کرده بودند.‌ مهمونی شلوغ تر از همیشه. موقع شام، من هم مثل بقیه بشقاب به دست سمت میزهای سِرو غذا رفتم و با دیدن مردهای اطراف میز کمی اونطرف تر ایستادم و منتظر موندم تا کمی خلوت تر بشه و جلو برم. بقیه ی زنها خیلی راحت کنار اون آقایون بگو بخند میکردند و مشغول کشیدن غذا شدند. انتظارم طولانی شد و خواستم سمت میز دیگه ای برم که انواع سوپ و پیش غذا بود، اما با دیدن نیما سر میز غذا اشتهام به کلی از بین رفت. تو اون شلوغی و سر و صدای مهمونها، دوتا بشقاب غذا دستش بود و خنده به لب به دست سمیرا داد. سمیرا هم با همون ناز و اشوه ی همیشگیش تشکری کرد و سر میز نشست و مشغول خوردن شد. چند دقیقه بعد، نیما درحالی که غذای توی دستش رو میخورد، به من نزدیک شد. -چرا اینجا وایسادی؟ در حالی که سعی داشتم حرصم و مخفی کنم، شونه ای بالا انداختم و گفتم -هیچی، میخاستم غذا بردارم دیدم شلوغه موندم یکم خلوت بشه بعد برم قاشقش رو از غذا پر کرد و توی دهانش گذاشت -اوهوم، من برم پیش بچه ها، تو هم غذات رو بگیر برو پیش سولماز خانم بشین، همش پیش زیبا و فروغ بودی زشته این رو گفت و رفت به طرف میزی که جاوید و چند نفر دیگه از همکارای نیما دورش نشسته بودند. نهایت توجه نیما همین بود! حتی به خودش زحمت نداد برای من که زنش بودم غذا بیاره و فقط دستور داد کجا باید بشینم. با حرص نگاهم رو به سمیرا دادم. دختره ی آویزون، نگاهش سمت هر مردی می چرخه و هیچ ابایی هم نداره.‌ زیادی به شوهر من نزدیک شدی و خودم پات رو از زتدگیم کوتاه می کنم. -مرد وقتی تنوع طلب باشه، هیچ جوره چشم و دلش سیر نمیشه. تو حتی اگه شبیه سمیرا هم بشی به چشم نیما نمیای. همیشه زنهای دیگه از نظرش زیبا تر از زن خودش هستند. تو هم داری تلاش بیخودی می کنی. با صدایی که از پشت سرم شنیدم، چرخیدم و توی فاصله ی نزدیکی، افروز رو دیدم که متاسف نگاهم می کرد.‌ اینبار توی نگاهش دشمنی نمی دیدم و لحنش هم دوستانه و دلسوزانه بود. شاید هم چون حرف دلم رو زده بود، نمی خواستم جور دیگه ای برداشت کنم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بشقاب حاوی غذا که توی دستش بود رو سمتم گرفت. -بگیر من میرم یکی دیگه میارم ناراحت نگاه ازش گرفتم و سری تکون دادم -نه ممنون، من اشتها ندارم نفسش رو سنگین بیرون داد و پوز خندی زد -اگه قرار باشه بخاطر یه رفتار سرد از این مردها به این زودی اشتهای ادم کور بشه، پس من تا الان باید از گرسنگی میمردم. بگیر اینو لوس بازی هم در نیار الان برمی گردم به ناچار بشقاب رو از دستش گرفتم و با نگاهم دنبالش کردم. بشقاب دیگه ای از غذا پر کرد و توی ظرف دیگه ای مشغول کشیدن سالاد و بقیه مخلفات شد. نگاه غمدارم را از افروز گرفتم و به نیما دادم که بیخیال کنار دوستانش مشغول بگو بخند بود.‌ من دیگه برای حفظ زتدگیم و جلب رضایت شوهرم چه کاری باید می کردم؟ من که همه جوره کوتاه اومده بودم تا اونی بشم که نیما می خواست. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و نگاه از نیما گرفتم، به سمت جایی که افروز بود سر چرخوندم و قبل از اینکه نگاهم به افروز برسه، با شاهین چشم تو چشم شدم. به چهار چوب در تکیه داده بود و دود غلیظ سیگارش رو از بین لبهاش بیرون می داد و غضبناک تر از قبل نگاهم می کرد. نمی دونم چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم و نمی دونم چرا همیشه از نگاه هاش وحشت داشتم. -بیا اینجا بشین با صدای افروز، نگاه از شاهین گرفتم. بشقاب های توی دستش را روی یکی از میز ها گذاشت و صندلی ها را برای نشستن جابجا می کرد. اصلا من چرا باید کنار افروز باشم، افروز همون کسیه که با شاهین همدست بود و من رو تهدید می کرد. چقدر بیچاره ام و چه تنهام که حالا باید کنار چنین کسی بشینم. دوباره با احتیاط نگاهم رو به شاهین دادم و لحظه ای از اینکه نکنه این دو نفر نقشه ای داشته باشند ته دلم خالی شد. -یکم عصبیه ولی آدم بدی نیست. باز صدای افروز بود که رشته ی افکارم رو پاره کرد. نگاهش بین من و شاهین می چرخید و انگار حالم رو فهمیده بود. با اشاره ی سر به شاهین فهموند که باید از اینجا بره و دستم رو گرفت و لبخند به لب نگاهم کرد -تا کنار منی کاری بهت نداره، نگران نباش. بیا غذات رو بخور با تردید همراهش شدم و کنارش نشستم. اشاره ای به غذای توی دستم کرد و قاشقی پر از غذا توی دهانش گذاشت -با گرسنگی کشیدن من و تو هیچی عوض نمیشه، اگه میخای برای زندگیت بجنگی باید جون داشته باشی. پس مسخره بازی رو بذار کنار غذات رو بخور قاشق رو توی دستم گرفتم و کمی با دونه های برنج بازی کردم اما میلی به خوردن نداشتم. نیم نگاهی به افروز که با اشتها مشغول خوردن بود، اتداختم و بی مقدمه گفتم -من هنوز نفهمیدم مشکل شما و اون آقا با من چیه؟ هنوز نمی دونم کجا به اون آقا بدهکار شدم که خودم خبر ندارم لحظه ای دست از خوردن کشید و عمیق نگاهم کرد، چیزی نگفت و دوباره سر به زیر مشغول خوردن شد. با حرص قاشق رو توی بشقاب رها کردم و از جا بلند شدم -نه من و شاهین با تو مشکل داریم، نه تو به ما بدهکاری! با این حرف نگاهش کردم و از رفتن منصرف شدم. باید بمونم، باید بابت رفتارهاشون به من توضیح می داد و این بهترین فرصت بود. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سر جام نشستم و محکم و مصمم پرسیدم -پس چرا من رو تهدید می کردید؟ مگه بودنم چه مشکلی برای شما داره؟ اصلا بودن من چه ربطی به اون آقا شاهینتون داره که مدام مثل میر غضب نگاهم می کنه؟ افروز برعکسِ من آروم بود و با آرامش قاشقش رو توی بشقابش گذاشت و از خوردن دست کشید. نگاهش رو به صورتم داد و چند لحظه فقط نگاهم کرد. همونجور که نگاهش توی چشمهام کند و کاو می کرد، با لحنی متاسف و دلسوز گفت -دختر جان، بودن تو از اولش هم پر از مشکل‌بود و خودت نمیدونی، یا می دونی و نمی خوای قبول کنی کلافه سری به اطراف تکون دادم و گفتم -نه... من نمیدونم...شما بگو بدونم پوزخندی زد و با لحن جدی گفت -واقعا نمی دونی؟ همین حال و اوضاعت نشون نمیده که نباید اینجا باشی؟ تو و شوهرت روز اولی که اومدید اینجا وضعتون این بود؟ ظاهرتون این شکلی بود؟ بنظرت این مشکلات کمه؟ لبهام رو روی هم فشار دادم و با همون کلافگی گفتم -اینا مسایلیه به خودمون مربوطه، ولی نمیفهمم مشکل شما دو نفر با من چی بوده؟ نگاهش رو به بشقاب غذاش داد و با قاشقش دونه های برنج رو به بازی گرفت. آه عمیقی کشید و گفت -تو اگه چند ماهه پات اینجا باز شده، من چندین ساله تو این خونه رفت و آمد دارم. شوهرم جزو اولین همکارا و دوستای جاویده و از زیر و بم کار این جماعت خیلی خوب خبر دارم. با یه نگاه می تونم آدمهایی که اینجا میاند رو بشناسم و بفهمم از این قماش هستند یا نه؟ سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهش رو به چشمهام داد.‌ -خیلیا بودند که به محض ورودشون فهمیدم اینکاره نیستند و جاشون اینجا نیست. خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم، بعضیاشون خیلی زود از هشدارهای من ترسیدند و فرار رو بر قرار ترجیح دادند. خیلیاشونم سرسخت تر از این حرفها بودند و موندند و تاوانش رو هم دادند، هنوزم دارند میدند. با نگاهش براندازم کرد و لبخند تلخی زد و ادامه داد -روز اولی که دیدمت، با اون ظاهر و چادر و پوشش، برام کاملا واضح بود که جای تو اینجا نیست.‌ دختر کم سن و سالی که از سادگی خودش، همه رو مثل خودش میبینه و فکر می کنه همه مثل خودش بی شیله پیله هستند. واقعا جای تو اینجا نبود اما بلند پروازی های شوهرت پای تو رو تو خونه ی این ادمها باز کرده بود. من هم تلاش کردم یه جوری از این جمع دورت کنم ولی خودت نخواستی. از حرفهاش ترسی توی دلم ایجاد شده بود اما نمی خواستم افروز چیزی بفهمه اما می خواستم بیشتر بدونم. اخمی کردم و با همون لحن محکم گفتم -الان داری این حرفها رو میزنی که من رو بترسونی؟ من که نمیفهمم دلیلت برا این حرفها و این کارها چیه -می فهمی، خیلی خوب هم می فهمی. حرف پیچیده ای نمیزنم که فهمش سخت باشه. تو هیچی از این جماعت نمیدونی، نه تنها تو، شوهرت هم نمی دونه. خیلی از آدمهایی که دور بر جاوید هستند و فکر می کنن نور چشمی جاوید شدند، ماهیت اصلی این آدم رو نمیشناسند و فقط مجذوب دست و دلبازی و پولش شدند. که البته این دست و دلبازی زیاد هم ادامه نداره، خیلی زود ریال به ریال پولایی که خرج کرده رو از جیب تک تکشون در میاره. نمی دونستم چی باید بگم.‌ حرفی برای گفتن نداشتم.‌ فقط نا خوداگاه نگاهم از سمت چشمهای افروز تغییر مسیر داد و به جاوید رسید. مرد خوش خلق و خوش برخوردی که توی تمام این مدت هیچ بدی ازش ندیده بودم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در حالی که باور حرفهای افروز برام سخت بود، نگاه از جاوید گرفتم -تو که این چیزا رو در مورد آقای جاوید می دونی، چرا به قول خودت چند ساله تو این دم و دستگاهی؟ باز لبخند تلخی زد و گفت -من مجبورم، تو که مجبور نیستی. من اگه با شوهرم همپا نباشم باید از بچه هام بگذرم و ارزوی دیدنشون به دلم بمونه. شوهر من از اول پایه ثابت مهمونی ها و کثافت کاری های جاوید بوده. من نمیتونم از جاوید جداش کنم پس بخاطر بچه ها هم که شده مجبورم هر جا میره دنبالش باشم. سرش رو زیر انداخت و یواشکی با بالای چشم نگاهی به روبروش کرد و زود نگاهش رو گرفت -الانم تمون حواسش به منه، نگاش کن! نگاهم مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به بهرام رسیدم در حالی که سیگار می کشید و روی صندلی لم داده بود، با اخم به افروز نگاه می کرد -هر وقت یه تازه وارد توی جمع میاد، حواسش هست یه وقت من باهاش تنها نشم -چرا؟ -چون می دونه تا جایی که بتونم تلاش می کنم امثال شما رو از جاوید دور کنم. -وقتی می دونه، ناراحت نمیشه ازت؟ با بیخیالی پوز خندی زد و نگاهش رو به من داد -ناراحت؟! هر بار به گوشش رسیده که من درمورد جاوید چه حرفهایی زدم، تا سر حد مرگ کتکم زده و هر شکنجه ای از دستش برمیاد انجام میده. ولی من دیگه آب از سرم گذشته و برام مهم نیست. فقط می خوام جوونهایی مثل تو و شوهرت گول این مار خوش خط و خال رو نخورید. -ثمین، آماده شو باید بریم با صدای نیما به سمتش چرخیدم. سری تکون دادم و اعلام آمادگی کردم -باشه الان میام از کنار افروز بلند شدم و قبل از اینکه ازش خداحافظی کنم گفت -حق داری اگه حرفهای من رو باور نکنی، ولی یکم روش فکر کن. دست شوهرت رو بگیر و قبل از اینکه زندگیت از هم بپاشه از اینجا برید. حرفهاش خیلی بهمم ریخته بود، گنگ بودم و نمی دونستم چقدر باید بهش اعتماد کنم. برای بدرقه از جا بلند شد و دست دراز کرد، باهاش دست دادم. هنوز دستم توی دستش بود که انگار چیزی پشت سر من توجهش رو جلب کرد. اخمهاش در هم شد و دستم محکم فشرد. -خیلی حواست به این پسره مارمولک باشه، زیادی به شوهرت نزدیک شده. این عوضی هر کاری ازش بر میاد متعجب از حرفش چرخیدم و با فاصله ی چند متری پشت سرم رادوین رو دیدم. همون نوه ی یکی یک دونه ی جاوید که فقط یکبار دیده بودمش. دست در دست نیما داشت و با هم می خندیدند و حرف می زدند. از همون اول حس خوبی از دیدنش نداشتم و حالا با این حرف افروز، حسم پر رنگ تر شده بود. بالاخره با هم خداحافظی کردم و سمت سولماز و بقیه رفتم و بعد از خداحافظی مفصلی همراه نیما راهی خونه شدم. اما تموم راه، فکرم درگیر حرفهای افروز بود. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مدام حرفهاش رو توی ذهنم مرور می کردم. چقدر حرفهاش با ظاهر و رفتار جاوید تناقض داشت. از طرفی با شناختی که این مدت از جاوید و سولماز پیدا کرده بودم، باور اون حرفها برام سخت بود و از طرفی ترس و نگرانی زیادی توی دلم افتاده بود و بیشتر نگران نیما بودم که خیلی بیشتر از من با این آدمها حشر و نشر داشت. -نیما؟ -هوم؟ -میگم... تو چقدر جاوید رو تو این مدت شناختی؟ دررحالی که رانندگی می کرد، نگاه از روبرو گرفت و نیم نگاهی به من داد -پرسیدن داره؟ خب معلومه خیلی میشناسمش. -خب...بنظرت چجور آدمیه؟ ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت -خیلی آدم خوبیه، خیلی خیر خواهه. بزرگترین حُسنش هم اینه که فقط خودش رو نمیبینه. به زیر دستهاش هم کمک میکنه که خودشون رو بالا بکشند. باز نگاهم کرد و گفت -حالا چرا اینو پرسیدی؟ -هیچی، همینجوری. اگه...اگه یه روزی...بفهمی که شناختت از جاوید درست نبوده و جاوید اونی نیست که تو فکر می کنی چکار می کنی؟ پوزخندی زد و گفت -چیه؟ روش جدید پیدا کردی بهونه بیاری دیگه نیای تو جمعشون؟ نا امید نگاهش کردم -نه، نه. اصلا ربطی به این موضوع نداشت. فقط یکم نگرانم. اینکه جاوید اینهمه به تو بها میده، اینکه راحت برات پول خرج می کنه خب نگرانم میکنه -بیخودی نگرانی، جاوید هر کاری میکنه از مردونگی و مرام و معرفتشه. می دونی ثمین. اگه بابام فقط یکم از اخلاق جاوید رو داشت من پاشم میبوسیدم. واقعا هر بار جاوید باهام حرف میزنه افسوس می خورم که چقدر موفقیتها داشتم و بابام با بی اهمیتی از کنارشون گذشت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖