eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روزهام پر از دلواپسی برای آینده می گذشت و من تمام تلاشم بر این بود که رضایت نیما رو جلب کنم. دیگه مخالفتی با مهمونی های وقت و بی وقت نمی کردم و همراهش بودم. سعی داشتم سلیقه اش رو توی انتخاب لباسهام لحاظ کنم و هر بار چیز جدیدتری نظرش رو جلب می کرد. من هم بخاطر همراهی با همسرم و نگرانی که برای آینده ی زندگیمون داشتم خودم رو مجاب می کردم که اون چیزی که اون میپسنده رو بپوشم و خودم متوجه بودم دیگه اثرات حجاب توی پوشش من هر روز کمتر و کمتر میشه. دیگه توی انتخاب لباس، پوشش مهم نبود و بیشترین دغدغه، زیبایی بود!! این اواخر حرف از نوع لباس پوشیدن گذشته بود و نیما به روشهای مختلف ازم خواسته بود که زمانی که همراهش هستم باید آرایش داشته باشم. قبول این مطلب برام سخت بود اما می دونستم مخالفتم نه تنها نیما رو منصرف نمی کنه، که همه چیز رو خرابتر هم می کنه. پس سعی داشتم با آرایش ملایمی راضیش کنم. اعتراف می کنم این وسط، حرفها و هشدارهای گاه و بیگاه مهسا هم تاثیر زیادی روی تصمیم گیری هام داشت. من، دختر با حجب و حیای بابا رحمان، حالا میون خواسته های همسرم و هشدارهای رفیقم گیر افتاده بودم و فکر و ذهنم راه به جایی نمیبرد تا بتونم راهی بهتر انتخاب کنم. کم کم نگرانی ها و دغدغه هام داشت عوض می شد و همرنگ اون جماعت می شدم. اما.... اما هرچه من بیشتر تلاش می کردم طبق خواسته ی نیما رفتار کنم و توی جمع ظاهر بشم، توقعات نیما هم ازم بیشتر می شد و هر روز خواسته ی جدیدی داشت. هر چه من تلاش داشتم با این کارها همسرم رو بیشتر جذب خودم کنم، اما توی جمع کمترین توجهی از همسرم نمیدیدم و نیما بیشتر وقتش رو با دیگران میگذروند. دیگرانی مثل سمیرا! مثل مونا! و زنهای دیگه که حتی اگه همسرشون توی جمع بود، اهمیتی براشون نداشت و انگار توی بگو بخند با مردهای دیگه بیشتر بهشون خوش می گذشت. جشن تولد سولماز بود و مهمونی مفصلی برگزار کرده بودند.‌ مهمونی شلوغ تر از همیشه. موقع شام، من هم مثل بقیه بشقاب به دست سمت میزهای سِرو غذا رفتم و با دیدن مردهای اطراف میز کمی اونطرف تر ایستادم و منتظر موندم تا کمی خلوت تر بشه و جلو برم. بقیه ی زنها خیلی راحت کنار اون آقایون بگو بخند میکردند و مشغول کشیدن غذا شدند. انتظارم طولانی شد و خواستم سمت میز دیگه ای برم که انواع سوپ و پیش غذا بود، اما با دیدن نیما سر میز غذا اشتهام به کلی از بین رفت. تو اون شلوغی و سر و صدای مهمونها، دوتا بشقاب غذا دستش بود و خنده به لب به دست سمیرا داد. سمیرا هم با همون ناز و اشوه ی همیشگیش تشکری کرد و سر میز نشست و مشغول خوردن شد. چند دقیقه بعد، نیما درحالی که غذای توی دستش رو میخورد، به من نزدیک شد. -چرا اینجا وایسادی؟ در حالی که سعی داشتم حرصم و مخفی کنم، شونه ای بالا انداختم و گفتم -هیچی، میخاستم غذا بردارم دیدم شلوغه موندم یکم خلوت بشه بعد برم قاشقش رو از غذا پر کرد و توی دهانش گذاشت -اوهوم، من برم پیش بچه ها، تو هم غذات رو بگیر برو پیش سولماز خانم بشین، همش پیش زیبا و فروغ بودی زشته این رو گفت و رفت به طرف میزی که جاوید و چند نفر دیگه از همکارای نیما دورش نشسته بودند. نهایت توجه نیما همین بود! حتی به خودش زحمت نداد برای من که زنش بودم غذا بیاره و فقط دستور داد کجا باید بشینم. با حرص نگاهم رو به سمیرا دادم. دختره ی آویزون، نگاهش سمت هر مردی می چرخه و هیچ ابایی هم نداره.‌ زیادی به شوهر من نزدیک شدی و خودم پات رو از زتدگیم کوتاه می کنم. -مرد وقتی تنوع طلب باشه، هیچ جوره چشم و دلش سیر نمیشه. تو حتی اگه شبیه سمیرا هم بشی به چشم نیما نمیای. همیشه زنهای دیگه از نظرش زیبا تر از زن خودش هستند. تو هم داری تلاش بیخودی می کنی. با صدایی که از پشت سرم شنیدم، چرخیدم و توی فاصله ی نزدیکی، افروز رو دیدم که متاسف نگاهم می کرد.‌ اینبار توی نگاهش دشمنی نمی دیدم و لحنش هم دوستانه و دلسوزانه بود. شاید هم چون حرف دلم رو زده بود، نمی خواستم جور دیگه ای برداشت کنم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بشقاب حاوی غذا که توی دستش بود رو سمتم گرفت. -بگیر من میرم یکی دیگه میارم ناراحت نگاه ازش گرفتم و سری تکون دادم -نه ممنون، من اشتها ندارم نفسش رو سنگین بیرون داد و پوز خندی زد -اگه قرار باشه بخاطر یه رفتار سرد از این مردها به این زودی اشتهای ادم کور بشه، پس من تا الان باید از گرسنگی میمردم. بگیر اینو لوس بازی هم در نیار الان برمی گردم به ناچار بشقاب رو از دستش گرفتم و با نگاهم دنبالش کردم. بشقاب دیگه ای از غذا پر کرد و توی ظرف دیگه ای مشغول کشیدن سالاد و بقیه مخلفات شد. نگاه غمدارم را از افروز گرفتم و به نیما دادم که بیخیال کنار دوستانش مشغول بگو بخند بود.‌ من دیگه برای حفظ زتدگیم و جلب رضایت شوهرم چه کاری باید می کردم؟ من که همه جوره کوتاه اومده بودم تا اونی بشم که نیما می خواست. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و نگاه از نیما گرفتم، به سمت جایی که افروز بود سر چرخوندم و قبل از اینکه نگاهم به افروز برسه، با شاهین چشم تو چشم شدم. به چهار چوب در تکیه داده بود و دود غلیظ سیگارش رو از بین لبهاش بیرون می داد و غضبناک تر از قبل نگاهم می کرد. نمی دونم چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم و نمی دونم چرا همیشه از نگاه هاش وحشت داشتم. -بیا اینجا بشین با صدای افروز، نگاه از شاهین گرفتم. بشقاب های توی دستش را روی یکی از میز ها گذاشت و صندلی ها را برای نشستن جابجا می کرد. اصلا من چرا باید کنار افروز باشم، افروز همون کسیه که با شاهین همدست بود و من رو تهدید می کرد. چقدر بیچاره ام و چه تنهام که حالا باید کنار چنین کسی بشینم. دوباره با احتیاط نگاهم رو به شاهین دادم و لحظه ای از اینکه نکنه این دو نفر نقشه ای داشته باشند ته دلم خالی شد. -یکم عصبیه ولی آدم بدی نیست. باز صدای افروز بود که رشته ی افکارم رو پاره کرد. نگاهش بین من و شاهین می چرخید و انگار حالم رو فهمیده بود. با اشاره ی سر به شاهین فهموند که باید از اینجا بره و دستم رو گرفت و لبخند به لب نگاهم کرد -تا کنار منی کاری بهت نداره، نگران نباش. بیا غذات رو بخور با تردید همراهش شدم و کنارش نشستم. اشاره ای به غذای توی دستم کرد و قاشقی پر از غذا توی دهانش گذاشت -با گرسنگی کشیدن من و تو هیچی عوض نمیشه، اگه میخای برای زندگیت بجنگی باید جون داشته باشی. پس مسخره بازی رو بذار کنار غذات رو بخور قاشق رو توی دستم گرفتم و کمی با دونه های برنج بازی کردم اما میلی به خوردن نداشتم. نیم نگاهی به افروز که با اشتها مشغول خوردن بود، اتداختم و بی مقدمه گفتم -من هنوز نفهمیدم مشکل شما و اون آقا با من چیه؟ هنوز نمی دونم کجا به اون آقا بدهکار شدم که خودم خبر ندارم لحظه ای دست از خوردن کشید و عمیق نگاهم کرد، چیزی نگفت و دوباره سر به زیر مشغول خوردن شد. با حرص قاشق رو توی بشقاب رها کردم و از جا بلند شدم -نه من و شاهین با تو مشکل داریم، نه تو به ما بدهکاری! با این حرف نگاهش کردم و از رفتن منصرف شدم. باید بمونم، باید بابت رفتارهاشون به من توضیح می داد و این بهترین فرصت بود. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سر جام نشستم و محکم و مصمم پرسیدم -پس چرا من رو تهدید می کردید؟ مگه بودنم چه مشکلی برای شما داره؟ اصلا بودن من چه ربطی به اون آقا شاهینتون داره که مدام مثل میر غضب نگاهم می کنه؟ افروز برعکسِ من آروم بود و با آرامش قاشقش رو توی بشقابش گذاشت و از خوردن دست کشید. نگاهش رو به صورتم داد و چند لحظه فقط نگاهم کرد. همونجور که نگاهش توی چشمهام کند و کاو می کرد، با لحنی متاسف و دلسوز گفت -دختر جان، بودن تو از اولش هم پر از مشکل‌بود و خودت نمیدونی، یا می دونی و نمی خوای قبول کنی کلافه سری به اطراف تکون دادم و گفتم -نه... من نمیدونم...شما بگو بدونم پوزخندی زد و با لحن جدی گفت -واقعا نمی دونی؟ همین حال و اوضاعت نشون نمیده که نباید اینجا باشی؟ تو و شوهرت روز اولی که اومدید اینجا وضعتون این بود؟ ظاهرتون این شکلی بود؟ بنظرت این مشکلات کمه؟ لبهام رو روی هم فشار دادم و با همون کلافگی گفتم -اینا مسایلیه به خودمون مربوطه، ولی نمیفهمم مشکل شما دو نفر با من چی بوده؟ نگاهش رو به بشقاب غذاش داد و با قاشقش دونه های برنج رو به بازی گرفت. آه عمیقی کشید و گفت -تو اگه چند ماهه پات اینجا باز شده، من چندین ساله تو این خونه رفت و آمد دارم. شوهرم جزو اولین همکارا و دوستای جاویده و از زیر و بم کار این جماعت خیلی خوب خبر دارم. با یه نگاه می تونم آدمهایی که اینجا میاند رو بشناسم و بفهمم از این قماش هستند یا نه؟ سرش رو بلند کرد و دوباره نگاهش رو به چشمهام داد.‌ -خیلیا بودند که به محض ورودشون فهمیدم اینکاره نیستند و جاشون اینجا نیست. خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم، بعضیاشون خیلی زود از هشدارهای من ترسیدند و فرار رو بر قرار ترجیح دادند. خیلیاشونم سرسخت تر از این حرفها بودند و موندند و تاوانش رو هم دادند، هنوزم دارند میدند. با نگاهش براندازم کرد و لبخند تلخی زد و ادامه داد -روز اولی که دیدمت، با اون ظاهر و چادر و پوشش، برام کاملا واضح بود که جای تو اینجا نیست.‌ دختر کم سن و سالی که از سادگی خودش، همه رو مثل خودش میبینه و فکر می کنه همه مثل خودش بی شیله پیله هستند. واقعا جای تو اینجا نبود اما بلند پروازی های شوهرت پای تو رو تو خونه ی این ادمها باز کرده بود. من هم تلاش کردم یه جوری از این جمع دورت کنم ولی خودت نخواستی. از حرفهاش ترسی توی دلم ایجاد شده بود اما نمی خواستم افروز چیزی بفهمه اما می خواستم بیشتر بدونم. اخمی کردم و با همون لحن محکم گفتم -الان داری این حرفها رو میزنی که من رو بترسونی؟ من که نمیفهمم دلیلت برا این حرفها و این کارها چیه -می فهمی، خیلی خوب هم می فهمی. حرف پیچیده ای نمیزنم که فهمش سخت باشه. تو هیچی از این جماعت نمیدونی، نه تنها تو، شوهرت هم نمی دونه. خیلی از آدمهایی که دور بر جاوید هستند و فکر می کنن نور چشمی جاوید شدند، ماهیت اصلی این آدم رو نمیشناسند و فقط مجذوب دست و دلبازی و پولش شدند. که البته این دست و دلبازی زیاد هم ادامه نداره، خیلی زود ریال به ریال پولایی که خرج کرده رو از جیب تک تکشون در میاره. نمی دونستم چی باید بگم.‌ حرفی برای گفتن نداشتم.‌ فقط نا خوداگاه نگاهم از سمت چشمهای افروز تغییر مسیر داد و به جاوید رسید. مرد خوش خلق و خوش برخوردی که توی تمام این مدت هیچ بدی ازش ندیده بودم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در حالی که باور حرفهای افروز برام سخت بود، نگاه از جاوید گرفتم -تو که این چیزا رو در مورد آقای جاوید می دونی، چرا به قول خودت چند ساله تو این دم و دستگاهی؟ باز لبخند تلخی زد و گفت -من مجبورم، تو که مجبور نیستی. من اگه با شوهرم همپا نباشم باید از بچه هام بگذرم و ارزوی دیدنشون به دلم بمونه. شوهر من از اول پایه ثابت مهمونی ها و کثافت کاری های جاوید بوده. من نمیتونم از جاوید جداش کنم پس بخاطر بچه ها هم که شده مجبورم هر جا میره دنبالش باشم. سرش رو زیر انداخت و یواشکی با بالای چشم نگاهی به روبروش کرد و زود نگاهش رو گرفت -الانم تمون حواسش به منه، نگاش کن! نگاهم مسیر نگاهش رو دنبال کرد و به بهرام رسیدم در حالی که سیگار می کشید و روی صندلی لم داده بود، با اخم به افروز نگاه می کرد -هر وقت یه تازه وارد توی جمع میاد، حواسش هست یه وقت من باهاش تنها نشم -چرا؟ -چون می دونه تا جایی که بتونم تلاش می کنم امثال شما رو از جاوید دور کنم. -وقتی می دونه، ناراحت نمیشه ازت؟ با بیخیالی پوز خندی زد و نگاهش رو به من داد -ناراحت؟! هر بار به گوشش رسیده که من درمورد جاوید چه حرفهایی زدم، تا سر حد مرگ کتکم زده و هر شکنجه ای از دستش برمیاد انجام میده. ولی من دیگه آب از سرم گذشته و برام مهم نیست. فقط می خوام جوونهایی مثل تو و شوهرت گول این مار خوش خط و خال رو نخورید. -ثمین، آماده شو باید بریم با صدای نیما به سمتش چرخیدم. سری تکون دادم و اعلام آمادگی کردم -باشه الان میام از کنار افروز بلند شدم و قبل از اینکه ازش خداحافظی کنم گفت -حق داری اگه حرفهای من رو باور نکنی، ولی یکم روش فکر کن. دست شوهرت رو بگیر و قبل از اینکه زندگیت از هم بپاشه از اینجا برید. حرفهاش خیلی بهمم ریخته بود، گنگ بودم و نمی دونستم چقدر باید بهش اعتماد کنم. برای بدرقه از جا بلند شد و دست دراز کرد، باهاش دست دادم. هنوز دستم توی دستش بود که انگار چیزی پشت سر من توجهش رو جلب کرد. اخمهاش در هم شد و دستم محکم فشرد. -خیلی حواست به این پسره مارمولک باشه، زیادی به شوهرت نزدیک شده. این عوضی هر کاری ازش بر میاد متعجب از حرفش چرخیدم و با فاصله ی چند متری پشت سرم رادوین رو دیدم. همون نوه ی یکی یک دونه ی جاوید که فقط یکبار دیده بودمش. دست در دست نیما داشت و با هم می خندیدند و حرف می زدند. از همون اول حس خوبی از دیدنش نداشتم و حالا با این حرف افروز، حسم پر رنگ تر شده بود. بالاخره با هم خداحافظی کردم و سمت سولماز و بقیه رفتم و بعد از خداحافظی مفصلی همراه نیما راهی خونه شدم. اما تموم راه، فکرم درگیر حرفهای افروز بود. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مدام حرفهاش رو توی ذهنم مرور می کردم. چقدر حرفهاش با ظاهر و رفتار جاوید تناقض داشت. از طرفی با شناختی که این مدت از جاوید و سولماز پیدا کرده بودم، باور اون حرفها برام سخت بود و از طرفی ترس و نگرانی زیادی توی دلم افتاده بود و بیشتر نگران نیما بودم که خیلی بیشتر از من با این آدمها حشر و نشر داشت. -نیما؟ -هوم؟ -میگم... تو چقدر جاوید رو تو این مدت شناختی؟ دررحالی که رانندگی می کرد، نگاه از روبرو گرفت و نیم نگاهی به من داد -پرسیدن داره؟ خب معلومه خیلی میشناسمش. -خب...بنظرت چجور آدمیه؟ ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت -خیلی آدم خوبیه، خیلی خیر خواهه. بزرگترین حُسنش هم اینه که فقط خودش رو نمیبینه. به زیر دستهاش هم کمک میکنه که خودشون رو بالا بکشند. باز نگاهم کرد و گفت -حالا چرا اینو پرسیدی؟ -هیچی، همینجوری. اگه...اگه یه روزی...بفهمی که شناختت از جاوید درست نبوده و جاوید اونی نیست که تو فکر می کنی چکار می کنی؟ پوزخندی زد و گفت -چیه؟ روش جدید پیدا کردی بهونه بیاری دیگه نیای تو جمعشون؟ نا امید نگاهش کردم -نه، نه. اصلا ربطی به این موضوع نداشت. فقط یکم نگرانم. اینکه جاوید اینهمه به تو بها میده، اینکه راحت برات پول خرج می کنه خب نگرانم میکنه -بیخودی نگرانی، جاوید هر کاری میکنه از مردونگی و مرام و معرفتشه. می دونی ثمین. اگه بابام فقط یکم از اخلاق جاوید رو داشت من پاشم میبوسیدم. واقعا هر بار جاوید باهام حرف میزنه افسوس می خورم که چقدر موفقیتها داشتم و بابام با بی اهمیتی از کنارشون گذشت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همون موقع گوشیش زنگ خورد و پشت فرمون به سختی گوشی رو از جیب شلوارش بیرون کشید. نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و با کلافگی تماس رو قطع کرد. -کی بود؟ جواب میدادی خب گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت -کسی نبود، فعلا حوصله ندارم از این تغییر حالش کمی متعجب شدم. اینکه تا حالا خوب بود و خوشحال، چرا یکباره چهره اش در هم شد؟ دوباره گوشی زنگ خورد اما نیما اهمیتی نداد و در سکوت به رانندگیش ادامه می داد. نهایتا گوشیش اونقدر زنگ خورد تا قطع شد. چند دقیقه ای گذشت و دوباره تلفن همراهش زنگ خورد و اینبار کلافه تر از قبل، با غیظ گوشی رو برداشت اما قبل از اینکه تماس رو وصل کنه، چند لحظه نگاهش رو صفحه ی گوشی خیره موند. با حالت خاصی نیم نگاهی به من کرد و تماس رو وصل کرد. بدون اینکه اثری از عصبانبت و کلافگی توی صداش باشه، با آرامش پاسخ داد -سلام، من پشت فرمونم خودم بهت زنگ می زنم. و بلافاصله تماس رو قطع کرد. اصلا حالش رو نمی فهمیدم، رفتارهاش طبیعی نبود.‌ جلوی خونه ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم. تو فاصله ای که داشت کوچه رو دور میزد، همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش قرار داد و طولی نکشید که لبخند پهنی صورتش رو پر کرد و در حالی که با مخاطبش حرف می زد، از کوچه خارج شد. هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که اینبار صدای زنگ گوشی خودم بلند شد.‌ گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شماره ی حمیده خانم رو دیدم. این روزها کمتر با هم در تماس بودیم اما می تونستم حدس بزنم از نیما گلایه منده. با این وجود، با لبخند و لحنی صمیمی پاسخ دادم - الو، سلام با شنیدن صدای پر از بغضش خیلی زود لبخندم محو شد -علیک سلام، ثمین جان این رسمشه؟ من مادرم، شب و روز دلم پیش بچمه که تو غربت چکار می کنه، چی می خوره؟ کجا می خوابه؟ حالش خوبه یا نه؟ اونوقت درسته اینقدر ازش بی خبر بمونم؟ حسابی حالم گرفته شده بود و بهم برخورده بود، اما باز سعی در حفظ آرامش خودم داشتم -ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم، چی شده مگه؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس: 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چی شده؟ یعنی تو نمیدونی؟ چند روزه از بچم بی خبرم. زنگ که نمیزنه، شایدم جرات نداره زنگ بزنه. چند دقیقه قبل هم دو بار بهش زنگ زدم یه بارش که قطع کرد یه بار دیگه هم جواب نداد. ولی مطمئنم با هم بودید. نیما ادمی نیست که جواب تلفن من رو نده و بذاره من اینقدر تو نگرانی و بیخبری بمونم. دیگه این نوع قضاوت و حرفهای بی ربط حمیده خانم داشت عصبانیم می کرد. با کنایه فهموند که من اجازه نمیدم نیما با خانوادش در تماس باشه. کمی گوشی رو توی دستم جابجا کردم و خواستم چیزی بگم که صدای آقا مرتضی رو که باعصبانیت از اونطرف خط داد می زد رو شنیدم -بیخودی گناه یکی دیگه رو نشور خانم، این پسر خودش شعور نداره تقصیر زنش چیه؟ دیگه بیست و چهار ساعت که با زنش نیست... هنوز حرفهای آقا مرتضی تموم نشده بود که تماس قطع شد. عصبانی از نیما و مادرش همونجا روی پله نشستم و توی دلم بهش غر می زدم. پس اونی که توی ماشین زنگ زد و نیما اهمیتی نداد مادرش بوده. چرا من باید تقاص این رفتارهای نیما رو پس بدم؟ من تو بدترین شرایط هم محال بود حداقل روزی یک بار با خوانواده ام در تماس نباشم و نیما راحت قید پدر و مادرش رو زده و بد تر از همه اینه که مادرش ایت رفتارش رو از چشم من میبینه! و این خیلی غیر منصفانه است. اگه نیما جواب مادرش رو نداده، پس اونی که توی تماس آخر با خنده و خوش اخلاقی باهاش حرف می زد کی بوده؟ چه سوال مسخره ای! هر کسی می تونست باشه، تو این مدت دیدم نیما با هر کسی جز خانواده اش حالش خوبه! دوستاش، همکاراش، جاوید، ...سمیرا...سمیرا... هر چی سعی می کردم خودم رو متقاعد کنم اون تماس اخر هر کسی میتونست باشه، اما پر رنگ ترین اسم برام سمیرا بود! کلافه سری تکون دادم. نه؛ نباید عجولانه قضاوت کنم. نیما شاید توی جمع به سمیرا خیلی توجه داره که اون هم بخاطر جَویه که اونجا هست، اما نیما هیچ رابطه ی پنهانی با هیچ زن دیگه ای نداره. حتی با تصورش، تمام قلب و دلم به لرزه میوفتاد. اما نباید باور می کردم، نباید تا این حد به نیما شک کنم، نه... نیما چنین کاری نمی کنه! در حالی که دلم رو با این حرفها و وعده ها آروم می کردم، از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. تمام روزم توی فکر بودم. خودم هم می دونستم با رفتارهای اخیر نیما و لوده بازی های سمیرا، رابطه ی بیشتر اونها با هم بعید نیست اما نمی خواستم باور کنم. باید بیشتر همراهش باشم و بیشتر از کارش سر در بیارم، باید بفهمم کجای زندگیم قرار دارم و چه اتفاقاتی داره توی زندگیم میوفته. باز با یاد آوری گذشته و دست و پایی که نیما برای رسیدن به من می زد، اشکم جاری شد و قلبم به درد میومد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشی رو برداشتم و با تردید شماره اش رو گرفتم.‌بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد و با صدای بشاشی پاسخ داد -جانم عزیزم این روزها بر خلاف قبل، خیلی اینجوری باهام حرف نمیزد و معمولا سرد برخورد می کرد. الان باید چقدر این صمیمیمت توی لحنش رو باور می کردم؟! -سلام، خوبی؟ تک خنده ای کرد و گفت -خوبم، زنگ زدی حالم رو بپرسی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم -اشکالی داره؟ -نه، چه اشکالی؟ صدای صحبت و همهمه توی گوشی پیچیده بود و پرسیدم -کجایی؟ -من...با بچه ها بیرونم، چطور؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -هیچی، مامانت بهت زنگ نزد؟ لحنش از اون حالت شاد و سرحال تغییر کرد و با اکراه گفت -نه، یعنی نمیدونم. چند تا تماس بی پاسخ داشتم ولی نگاه نکردم ببینم کیه ناراحت گفتم -چرا جوابش رو ندادی؟ چند بار بهت زنگ زده. از تو که نا امید شده به من زنگ زد و کلی گلایه کرد. -خیلی خب باشه، حالا خودم بهش زنگ می زنم. -نیما، مامانت خیلی ناراحت بود. اینکه تو جوابش رو ندادی از چشم من میبینه. -گفتم که بهش زنگ می زنم، اصلا یه چند روز دیگه میریم یه سر بهشون می زنیم، خوبه؟ -باشه، هر طور صلاح می دونی. صدای مردی رو شنیدم که از اونطرف نیما رو صدا می زد و بلافاصله نیما گفت -خب عزیزم کاری نداری؟ من باید برم -نه برو به سلامت خداحافظی کردیم و تماس قطع شد. هنوز گوشی توی دستم بود که زنگ خورد و شماره ی محبوبه خانم رو روی صفحه اش دیدم. تماس رو وصل کردم و پاسخ دادم -سلام محبوبه خانم صدای ناله اش حسابی نگرانم کرد و از جا بلند شدم. -سلام عزیزم...ببخشید مزاحمت شدم...می تونی بیای پایین؟ نگران و دستپاچه گفتم -بله، بله الان میام. سریع گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم.‌مهسا و سپیده با دیدنم متعحب پرسیدند -چی شده ثمین؟ -کجا میری؟ در حالی که کفشهام رو میپوشیدم، گفتم -فکر کنم حال محبوبه خانم خوب نیست، میرم پایین. و بی معطلی پله ها رو سمت پایین دویدم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
ققنوس: 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در خونه باز بود و با احتیاط وارد شدم و نگران صدا زدم -محبوبه خانم، کجایید؟ باز صدای ناله اش رو شنیدم -اینجام عزیزم...بیا صداش از سمت اتاق میومد و به سمت صدا رفتم. با چهره ای درهم و دردمند وسط،اتاق خوابیده بود و چادر رنگیش رو دورش پیچیده بود. -وای خدا مرگم بده، چی شده محبوبه خانم؟ بالای سرش نشستم و کمکش کردم تا بشینه. در حالی که دستش به کمرش بود و به سختی حرف میزد گفت -دوباره...کلیه ام...داره اذیت میکنه...چند بار ...زنگ زدم به حاجی... جواب نداد...دیگه مزاحم تو شدم. -این چه حرفیه، مزاحمت چیه؟ فقط بگید چکار کنم بهتر بشید -داروهام اونجاست بیار به سمتی که اشاره کرد رفتم و داروهاش رو اوردم اما بعد از خوردن داروها هم بهتر نشد. چند بار شماره ی حاج حسین رو گرفتم تا بالاخره جواب داد و ماجرا رو بهش گفتم و در عرض چند دقیقه خودش رو به خونه رسوند. به محبوبه خانم کمک کردیم تا سوار ماشین بشه و سمت بیمارستان راه افتادیم. ماشین از جلوی نزدیک ترین بیمارستان رد شد و حاج حسین بدون توجه به رانندگیش ادامه می داد. سر محبوبه خانم رو توی آغوشم گرفته بودم و نگاهی به صورت دردمندش کردم -حاجی، از جلوی بیمارستان رد شدید. نگاه نگرانش رو از آینه به من داد -می دونم دخترم، ولی اینجا فایده نداره. باید ببرمش پیش دکتر خودش تو یه بیمارستان دیگه است. مسیرمون تا بیمارستان طولانی شد و محبوبه خانم همچنان درد می کشید.‌بالاخره به مقصد رسیدیم و حاج حسین با عجله پایین دوید و چند لحظه بعد همراه دو پرستار و برانکارد برگشت. محبوبه خانم رو داخل اتاقی بردند و پزشک بالای سرش رفت و اجازه ی ورود به من ندادند. توی سالن انتظار روی صندلی نشستم و نگران برای بهبود حال محبوبه خانم پشت سر هم صلوات می فرستادم. چیزی نگذشت که برانکارد دیگه ای که وارد سالن وبه اتاقی که مربوط به چکاپ قلب بود، منتقل شد. زنی که همراه اون بیمار بود، توی ایستگاه پرستاری مشغول صحبت شد و لحظه ای سمت من چرخید. با دیدن چهره ی افروز، از جا بلند شدم و سمتش رفتم. -افروز خانم، سلام نگاهش رو به من داد و لبخند کمرنگی زد -سلام، تو اینجا چکار می کنی؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماجرای محبوبه خانم رو مختصر براش گفتم. همون لحظه پرستار صداش زد -خانم این فرمها رو پر کنید همسرتون باید بستری بشند. افروز فرمها رو از پرستار گرفت و مشغول شد. -بلا به دوره، آقا بهرام حالشون خوبه؟ پوز خندی زد و در حالی که مشغول نوشتن بود گفت -بهرام همیشه خوبه، اون تا من رو زنده به گور نکنه هیچیش نمیشه جا خورده نگاهش کردم، منتظر چنین پاسخی در این موقعیت نبودم. افروز متوجهم شد و نیم نگاهی به من انداخت. کارش تموم شده بود و برگه ها رو تحویل پرستار داد. دستم رو گرفت و روی نیمکت نشستیم و خودش حرف رو شروع کرد. نگاه پر غصه ای سمت اتاقی که بهرام رو برده بودند انداخت و گفت -شاید با خودت فکر کنی منم مثل زنهای دیگه ای که این مدت تو جمعمون شناختی هیچ تعهدی نسبت به شوهرم ندارم و اونجوری دربارش حرف زدم. اما حساب اون زنها با من جداست. اونها خوشی زده زیر دلشون و از سرِ شکم سیری اونجوری رفتار می کنند. اما من زجر کشیده ام. دوباره نگاهش رو به من داد و لبخندی زد -اصلا من چرا دارم این حرفها رو به تو می زنم؟ کمی در سکوت گذشت و اون چیزی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم -حرفهایی که در مورد جاوید و کارهاش زدی خیلی ذهنم رو مشغول کرده. نمی دونم باید باور کنم یا نه؟ با تاسف سری تکون داد و آه عمیقی کشید -حق داری اگه باور نکنی، اون یه گرگه تو لباس میش که به این راحتیا چهره ی اصلی خودش رو نشون نمیده. من حدود بیست ساله که این آدمها رو میشناسم. یه دختر هفده هجده ساله بودم و پر از امید و آرزو برای آینده ام. تمام امیدم این بود که زودتر با مردی که دوستش دارم ازدواج کنم و از شر زندگی با پدر و برادرهایی که تمام خوشی زندگیشون تو دور همی های پا منقلی بود خلاص بشم. اون روزها تازه با جاوید و بهرام آشنا شده بود و جاوید وعده ی مشارکت و یه خونه ی لوکس تو بهترین نقطه ی تهران رو به بابای ساده دل من داد. برادرامم نشستند زیر پای بابام و تمام دار و ندارمون رو فروختند تا با جاوید شریک بشند. بعد از چند ماه یه مقدار پول به بابام داد و کمکش کرد یکی از واحدهایی که ساخته بود رو بخره. اما هرچی بابام پول جمع می کرد که بدهی جاوید رو بده، اون بدهی تمومی نداشت و هر چی میگذشت بیشتر هم می شد. همه دار و ندارمون رو پول کردیم و دادیم به جاوید و بهرام، آخرش هم زندگی و جوونی من رو سر بدهیشون تاخت زدند و یک عمر سیاه بختم کردند. با تعجب پرسیدم -یعنی جاوید نزول داده؟ پوز خندی زد و گفت -این کمترین خلاف این جونوره، چند وقت پیش هم شنیدم برای شوهر تو یه واحد خریده درسته؟ به یکباره ته دلم خالی شد و گفتم -آره، با نیما رفتیم و اونجا رو دیدیم. -بعد با خودت فکر نکردی چرا جاوید باید همچین لطفی بکنه؟ مگه نیما چقدر براش کار کرده که همچین خونه ای حقش باشه؟ گیج و گنگ گفتم -نمی دونم...یعنی...ازش پرسیدم... گفت فعلا آقای جاوید چک داده و قراره نیما چکهاش رو پاس کنه -مطمئن باش اون چکها هیچ وقت قرار نیست تموم بشه و تا تموم زندگیش رو نگیره ول نمی کنه. فعلا که نیما بد جوری افتاده تو دامش -اما...اما نیما می گفت تو همون ساختمون برای چند تا از همکاراش واحد خریده -ساده نباش دختر، مسولیت اینجور کارها با شوهر منه! بهرام میگرده اون واحدهای آپارتمانی دندون گیر رو پیدا می کنه و به اسم جاوید براشون میخره. تو این مدت هم فقط زوم کردند رو نیما. بعدم جاوید هیچ وقت نمیاد برای خودش لونه زنبور درست کنه و چند نفرو یه جا جمع کنه. -ولی اون روزی که من اونجا بودم، یه نفر دیگه هم اومد و نیما گفت چند تا همکاراش اونجا زندگی می کنند. - من کاملا اونجا رو می شناسم. تمام همسایه های اونجا غریبه اند و هیچ کس جاوید و بهرام و نیما رو نمیشناسه. با این حرف افروز، حال بدی بهم دست داد. پس اونروز...توی اون ساختمون...سمیرا چکار می کرد و برای چی اومده بود؟!! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای زنگ گوشیم نگاه از افروز گرفتم و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. با دیدن شماره ی مامان بلافاصله تماس رو وصل کردم و سلامی دادم. مامان با صدای گرفته ای که سعی می کرد عادی نشون بده جوابم رو داد -سلام عزیزم، امروز یکم درگیر بودم نتونستم زودتر بهت زنگ بزنم ازت بی خبر بودم، خوبی؟ -خوبم مامان جون، شما خوبی؟ بابا خوبه؟ نفس عمیقی کشید و گفت -ما هم خوبیم، الان سعید و سمیه هم اینجان سلام می رسونن -ممنون، سلام برسون بهشون کمی مکث کردم و گفتم -مامان مطمئنی خوبی؟ انگار یکم صدات گرفته چیزی شده؟ -نه قربونت برم چی شده؟ گفتم که امروز یکم درگیر بودم خستم. تو چطوری؟ کجایی که سر و صدا میاد؟ -من...بیمارستانم. محبوبه خانم یکم نا خوش بود با حاجی آوردیمش بیمارستان -ای وای، بلا به دوره. باز کلیه اشه -آره بنده خدا خیلی درد داشت چند لحظه صدایی از مامان نشنیدم، دوباره گفت -ثمین جان عزیز داره صدام می زنه، گوشی رو میدم به سمیه. فعلا کاری با من نداری؟ -نه قربونت برم، برو. به عزیز هم سلام برسون -باشه عزیزم، تو هم به محبوبه خانم و حاجی سلام برسون. من رو از حال محبوبه خانم بی خبر نذار -چشم از مامان خداحافظی کردم و گوشی رو به سمیه داد -به به، سلام ابجی بی معرفت خودم حالم از حرفهای افروز گرفته بود و حوصله ی شوخی نداشتم -سلام سمیه جون خوبی؟ آقا صادق و طاها خوبن؟ -همه خوبیم شکر، چه خبرا؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم -هی، به خوشی شما. راستی! حس کردم مامان خیلی سر حال نیست. نگرانش شدم. چیزی شده؟ صدای نفسش عمیقش رو شنیدم و تن صداش رو پایین آورد و گفت -چی بگم والا، مگه دایی منصور روز خوش برای کسی میذاره؟ -بازم دایی؟ چی شده باز؟ -اره بابا، اون که چند وقته هر روز دم خونه ی عزیز پلاسه و سر و صدا درست می کنه. دیگه این چند روز اینقدر رفت و اومد و معلوم نیست چجوری سند سازی کرده که حکم تخلیه برای عزیز اومد. امروزم بساط پیر زن رو از اون خونه ریخته بیرون. الان هم عزیز اینجاست. -ای وای، یعنی دایی تا این حد جلو رفته که عزیز بیچاره رو از خونش انداخته بیرون؟ -دیگه دایی منصوره دیگه، هیچ کاری ازش بعید نیست. این مدت سعید و بابا خیلی دوندگی کردند مدادم تو اداره ثبت اسناد و اینور و اونور دنبال سند و مدرکی بودند که ثابت کنند اونجا مال عزیز و مامانه ولی نشد. گاهی همه ی اتفاقات و اخبار بد، قراره توی یک روز پیش بیاد و امروز از همون روزها بود. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖