بالاخره اصرار و خواهش لشکریانها، آهونالۀ مادر، و خواهش بقیۀ خانواده حسن را قانع کرد آمادۀ دیدن دختری شود که مادر پسندیده بود. بلافاصله زنگ زدند و قراری با خانوادۀ دختر گذاشتند. اما روز موعود، حسن مادرش را بیچاره کرد! با اینکه همیشه پسر تمیز و مرتبی بود، اما آن روز ظهر که به خانه آمد، مادر هرچه اصرار کرد برود دوش بگیرد، نرفت که نرفت! کار مادر از خواهش به گریهوالتماس رسید بلکه حریف پسرش بشود، اما نشد!
حسن حتی پیراهن اتوکرده هم نپوشید! یک پیراهنِ کتانی خاکستری چهارجیب که آن روزها متداول بود پوشید با یک شلوار کِرِم، که ازبس پوشیده بود، زانو انداخته بود!
ـ مادر! پسرم! آخه دخترِ مردم با یه امیدی میخواد تو رو ببینه! اونوقت تو با این سرووضع میری خواستگاری؟!
ـ مامان! من همینم که هستم! اگه منو میخوان، همینجوری باید بخوان!
مادر خودش یک دستهگل بزرگ خرید. آن روز با خانم لشکریان هماهنگ کرده بود که باهم بروند. حسن بارها گفته بود مادر عبدی را مثل مادر خودش میداند.
آن روز هم به خاطر خانم لشکریان خوشروتر شد، وگرنه از خدایش بود او را نپسندند!
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #انتشار_برای_اولین_بار #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #به_قلم_معصومه_سپهری #ازدواج_حسن_و_الهام https://eitaa.com/lashkarekhoban