روایت آخرین روز عرفۀ شهید حسن طهرانی مقدم و تعدادی از یارانش از متن کتاب مرد ابدی/ بخش اول 🌷🚩 🌷🚩🌷🚩 خدایا! تویی پناهگاه من هنگامی که راه‌ها با تمام وسعت‌شان درمانده‌ام می‌کنند... خدایا! چه یافت آن‌‌که تو را گم کرد و چه از دست داد آن کس‌ که تو را یافت؟ ... با فقرات دعای عرفه اشک بر صورتش می‌دوید. حاج حسن مثل همۀ روزهای عرفۀ سال‌های قبل، روزه بود. این بار همراه سلگی آمده بود به مسجد شهرک محلاتی. در میان مردم نشسته بود و با دعای عرفه اشک می‌ریخت. دلش برای عرفات و کربلا، برای شهدا و فراق طولانی‌شان، تنگِ تنگ شده بود. همین چند روز پیش، رفته بود به خانۀ حاج آقا لشکریان. برای پدرومادر عبدی، بلیطِ هواپیما و هتل در مشهد رزرو کرده بود. آنها، مسرور از محبتِ بی‌ریای حسن، گفتند که تازه از مشهد برگشته‌اند. اما حسن با محبت و اشتیاق، راضی‌شان کرد باز هم بروند و مثل همیشه برای او دعا کنند. او همیشه می‌خواست همان کاری را برای والدین شهدا بکند که اگر پسرشان زنده بود، می‌کرد. .....خدیجه جعفری (مادر شهیدان عبدالرضا و مجید لشکریان): «آخرین باری که حاج حسن آقا به دیدن ما آمد ما تازه از مشهد آمده بودیم اما او برایمان بلیطِ هواپیما و هتل در مشهد گرفته بود. هرچه گفتیم قبول نکرد که نرویم. گفت باید بروید پیش امام رضا برای من هم دعا کنید. چادرم را بوسید و رفت. چند روز بعد ما به مشهد رفتیم و همان‌جا بودیم که خبرِ شهادتش را شنیدیم و سرآسیمه خودمان را به تهران رساندیم.» https://eitaa.com/lashkarekhoban