💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_چهارم
همچنان روی تخت
#چمباته زده و به انتظار بازگشت
#مجید، سرم را از پشت به
#دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از
#کسی به اندازه پول پیش
#خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود.
هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی
#قدم از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر
#روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان
#گشوده شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز
#دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز
#شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم.
به ابراهیم و
#محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال
#خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله
#حرفی به گوششان نرسانده است.
دیگر از هوای گرم و
#گرفته اتاق کلافه شده بودم که با
#بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری
#نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و
#اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده
#کولر گازی هم نمی آمد تا الاقل دلم به خنکای اندکش خوش شود.
#کولر_گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک
#نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید.
برق
#اضطراری مسافرخانه را هم گاهی
#وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب
#مسافرخانه حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم
#قطع میکرد تا باز از گرما
#نفسم در سینه حبس شود.
حالا این فضای
#تنگ و تاریک با یک زندان
#انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند
#شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه
#پولی به
دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم
#کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم.
یکی دو بار با
#مجید در مورد کمک خواستن از اقوام
#حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم.
#من که از اقوام خودم
#خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمتشان دراز میکردم،
#میفهمیدند توسط پدر و
#برادران خودم طرد شده ام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند.
مجید هم دلش
#نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من
#شرمم می آمد که آنها بفهمند خانواده ام با من و مجید چه کرده اند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊