💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ابرو در هم کشید و با حالتی
#عصبی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش
#حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل
#گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای
#درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر
#عذاب بکشی؟!!!"
و هنوز شکوائیه پُر
#غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در
#باز شد. مجید با دست چپش به
#سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
دوباره رنگ از صورتش
#پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه
#غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته
#سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته
#برق رفته؟ الان میرم بهش میگم."
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل
#دلش به مهربانی من
#خوش باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه
#پایین و جر و بحث با مسئول
#مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد."
از
#مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با
#گامهایی خسته قدم به
#اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی
#صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟"
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من
#بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به
#تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل
#مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن
#سردی جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم."
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه
#اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی
#خودش نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره
#نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟"
به گمانم باز درد
#جراحتش در
#پهلویش پیچیده بود که به سختی روی
#صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی
#کسی خونه نیس."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊