💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ساعت از هشت
#شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به
#انتظار بازگشت
#مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر
#مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و
#غریبی خودم، خون میشد.
هنوز
#برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز
#پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و
#هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و
#شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما
#تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق
#آب هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد.
دیگر
#موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز
#سارقان موبایلش را هم
#دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن،
#کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و
#سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت
#تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز
#وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود.
در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی
#مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه
#تنها افتاده بودم، نه
#مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای
#سنتی حالم را بهتر کند و هر روز
#ضعیف_تر میشدم.
به ابراهیم و محمد
#فکر میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در
#چشمانم حلقه میزد که
#گمان میکردم اگر از حال خواهرشان
#باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در
#نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر
#خواهر و برادری را هم به حقوق
#ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند.
به
#مجید فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند
#روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که
#پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به
#مجید میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد.
به روزهای
#آینده فکر میکردم که همین ذخیره
#مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت
#کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن
#فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه
#اضطراب بیفتم.
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین
#مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟
#مجید که به دفاع از حرمت حرم
#سامرا قیام کرد و در برابر زبان
#شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی
#هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و
#کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم
#هزینه کردم تا این حمایت به بهای
#قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع
#گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این
#مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از
#دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊