💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_سوم
دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در
#دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری
#منگ شده بود که نمیفهمیدم
#مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد
#آرامم کند و تنها ناله های زن
#بیچاره را میشنیدم:
"به خدا اینا به ما خیلی
#ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن!
#شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت
#پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط
#شوهر منم نبود، یه کارگر
#شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند
#شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این
#انصافه؟!!!"
و خبر نداشت که نه
#تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل
#سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از
#شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان
#خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این
#حرفها بود و به قلب
#شکسته_اش حق میدادم که هرچه میخواهد
#نفرین کند:
"الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی
#دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر
#محبت امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!"
#مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و
#لرزانم را میان انگشتان گرم و
#مهربانش فشار میداد تا کمتر
#هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس
#عزیزدلم! من
#کنارتم!"
که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا
#انقدر داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ
#دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت:
"حاج آقا! این خونه
#حرمت داره! این خونه محل
#روضه و
#دعا و
#قرآنه! این درسته که شما یه مشت
#وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به
#ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و
#معاملهِ با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی
#حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!"
و به قدری
#خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم
#توجهی نمیکرد و میان اشک و
#آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را
#میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی
#عاجزانه برای آسید احمد میکشید:
"به همین شب عزیز
#قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت
#نماز میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم
#کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به
#لرزه افتاد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊