eitaa logo
ساحل رمان
9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . محمدحسین برای این‌که فضا تلخ نشود گفت: - من که نمی‌تونم حرف بزنم به جای شما. - من فضای خونه خاله و نوع تربیت خاله رو اصلاً نمی‌پسندم. دخترم که حتماً به مادرش می‌ره. - پسر به کی می‌ره؟ - متأسفانه شبیه زنش می‌شه. محمدحسین برگشت و به صورت مصطفی زل زد. چه‌قدر دقت کرده به حال و احوال آدم‌ها که این دو نتیجه را از آزمایش زندگی‌ها در آورده بود. دختر به مادرش می‌رود. پسر به همسرش... - رو هوا یه چیزی می‌گی‌ها. مصطفی سر چرخاند سمت محمدحسین و گفت: - رو هوا نبود. بابا شبیه مامان شده، دوتا دوماد داریم زندگیشون با افکار خواهرامون اداره می‌شه. خاله شوهرشو شبیه خودش کرده با این‌که عموی ما هست و مثل بابا اما چقدر عوض شده، ناراضیه اما شده دیگه. تو ایل و تبارمون نگاه کن همه‌چیز دست زن‌هاست، مردا هم همون سمت زن‌ها نماز می‌خونند. منم مستثنی نیستم. حداقل یکی باشه افسار زندگی می‌دم دستش، خر فرضم نکنه، من و بچه‌ها رو گاری ببینه سوارمون شه و بره ناکجا آباد... محمدحسین با مکث نگاه از روی صورت مصطفی کند و دوخت به بچه‌ها که نزدیک می‌شدند. حرفی شنید که معلوم نبود چند درصد درست است یا غلط. حرف است یا حقیقت... سوار ماشین که شدند، به دقیقه نکشیده محسن معترض شد: - شما دعواتون شده؟ چرا این‌قدر ساکتید؟ مصطفی دست کرد ظرف قطاب را بر داشت. محسن کوتاه نیامد و گفت: - بحث شیرین رو کردید بدون من؟ نه مصطفی جواب داد و نه محمدحسین. خودش ادامه داد: - ببین کلاً از این شیرینیا زیاده. از اونورم هستا، فرهاد زیاده که می‌گه حاضره کوه بکنه اما اصلش یه تپه شنی هم جا به جا نمی‌کنه. فقط می‌خوان شیرینا رو بچشند که آره دیگه. محمدحسین می‌خواست بحث عوض شود اما سینا نگذاشت: - دیگه به این وسعت هم نیست. اصیل هم پیدا می‌شه. - ا... پیدا کردی گمشدتو؟ محسن از همان جلو قد کشید عقب و با چشمان و لبی‌ خندان رو به سینا پرسید: - جان من تاریخ رو بگو من یه وقت دوجا قول ندم. محمدحسین هم همراهی کرد: - مهم اینه که چی بپوشی شما. - این تن بمیره سینا. همون دختره که تو همایش صحبت کرد؟ آره. سینا بین تمام اصرارها فقط چند جمله‌ای گفت که مصطفی هیچ‌کدام را نشنید بس‌که ذهنش درگیر پیام جدیدی بود که شیرین برایش فرستاده است. رنگ پیام‌ها داشت عوض می‌شد . گاهی التماس‌آلود‌ بودنش لرزشی ته دل می‌انداخت که نه از روی محبت بود و نه از روی دل‌سوزی! شاید نوید آمدن یک لذت بود؛ لذت زودگذر نوجوانی و... ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . وقتی که نهایت یزد گردیشان شد شام در یک رستوران سنتی، مصطفی کمی از دنیای درونش فاصله گرفت. یکی از همان خانه‌های ‌یزد که حالا شده بود محل بازدید و رستوران. تخت‌هایی با قالیچه‌های دستی و پشتی‌های سنتی، کنار حوضی با فواره‌ی روشن و صدای دلنواز آب. نورهای رنگارنگ بالای سر، فضا را قابل تحمل ‌کرده بود. محسن پایش را دراز کرد و گفت: - محمدحسین فرق این بهشتی که می‌گن شیر و عسل و مرغ داره و دهنت می‌ذارن با این‌جا چیه؟ محمدحسین خنده‌اش را پنهان نکرد: - اصل حرفت؟ - نه جدی خب تکراری می‌شه دیگه. تخت و جوب و درخت، فقط یه حوریه بیشتر داره که اراده کنی این‌جا هم هست. البته با یدکی‌هاش دیگه، پول خرج کردن و غرغر شنیدن و ناز کردن. محمدحسین می‌دانست که محسن اصل حرفش را نزده است. این‌ها نقد است برای اصل حرفش. جوانکی با سینی پر آمد. سفره را انداخت و محتویات سفره را چید. - ته حرفت، می‌خوایم بخوریم! محسن سالاد را در مقابل خودش گذاشت و گفت: - ته حرف خدا از بهشت؟ محمدحسین قاشق را فرو کرد در سالاد و برد جلوی دهان محسن و با جدیت گفت: - من فرشته... تو بهشتی. سالاد بخور! و تندتند قاشقش را پر کرد از سالاد و برد جلوی دهان محسن: - بخور عزیزم، سالاد بخور. و چپاند در دهان محسن. دهان محسن پر از سالاد بود و داشت تلاش می‌کرد تا بجود. از حجم زیاد سالاد چشمانش درشت شده بود که محمدحسین آب ریخت توی لیوان گلی و گرفت جلوی دهان محسن: - آب. آب بخور. می‌خوام برم برات شربت عسل بیارم. و لیوان را به دهان محسن گذاشت. - نترس خفه نمی‌شی. تو بهشت خفه نمی‌شن که. تازه دل‌درد هم نیست. تهش هم به دستشویی نمی‌رسه. با خیال راحت بخور. یک تکه از مرغ را کند و تا محسن به خودش بجنبد ‌گذاشت توی دهان محسن: - مرغ. مرغ بخور. مرغ سوخاری به قول خودت سولاخی. مرغ بخور. صدای خنده‌های مصطفی و امین آن‌قدر بلند بود که تخت‌های بغلی توجهشان به این سمت جلب شد. محسن دیگر صبر نکرد و از روی تخت پرید پایین. محمدحسین بقیه مرغ را ‌خورد و ‌خندید. دهان محسن که خالی شد برگشت روی تخت و دور از محمدحسین کنار امین و سینا نشست: - تو روح هرکی که حرف مفت زد. - بیا چرا فرار کردی شما؟ مگه همیشه نمی‌گی بهشت چیه؟ دارم نشونت می‌دم. - من این بهشت رو شش دانگ زدم پشت قباله زن امین. ولم کن. غلط کردم. مصطفی همیشه با خودش فکر کرده بود که بهشت تکراری و خسته کننده نمی‌شود. همه‌اش که بخور و بخواب و بگرد نیست. دنبال جواب سؤالش نرفته بود اما براش معلوم شد که فقط بخور... مرغ... مرغ بخور، حالا عسل... عسل بخور، آخرش بیا میوه... میوه بخور؛ نیست. بهشت بهانه و دلیلِ لذتی و دیگر دارد که هر لحظه انسان را مست خودش می‌کند. فرق شراب با نوشیدنی‌های دیگر، همان مستی‌اش است. به اضافۀ دو تا مشکل اساسی؛ یکی بد ‌دردی و حال خراب بعدش که بدن را نابود می‌کند و یکی از کار انداختن عقل! آدم است و عقلش؛ زایل که بشود همان حیوان دوپای جنگل می‌شود! و الّا آدم‌ها سراغ حرام خدا می‌روند، نه این‌که لذت این نوشیدنی فراتر از نوش‌های دیگر است؛ بلکه یک چیزی دارد که بقیه ندارند؛ از بین بردن عقل و همان فرار از حس‌ها و دردهای زندگی مزخرفشان است. بهشت هم حتماً یک فراتری از خورد و نوش دارد که وعده می‌دهند؛ لذت بیشتر... تا شب به آخر برسد محسن و محمدحسین آن قدر خندیدند با بخور عزیز دلم، بخور جونم. شیر، شیر بخور. حالا مرغ، مرغ بخور. فدات شم ماهی، ماهی بخور. چایی، چایی بخور. بخور گلم. بخور گل من... که حتی در خواب هم بخور بخور از دهانشان بلند بود! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . این را مصطفای بیداری که نشسته بود پای پیام‌های شیرین و چند تا یکی جواب می‌داد می‌شنید و فکر می‌کرد شیرین هم یکی از همان لذت‌های مزخرف دنیاست یا اصالت دارد؟ لذت محبت این رابطه، بعدها درد می‌شود یا مرهم است؟ مصطفی از فکر همین‌ها بود که موبایل را خاموش کرد و چشم دوخت به سه نفری که از خستگی مثل مرده افتاده بودند و تفاوتشان تنها نفسی بود که می‌رفت و می‌آمد. عشق و حالشان را حالا باید می‌سنجید که جز نفس کشیدن هیچ پیدا نبود. یک هفته یزد، حال و هوای مصطفی را عوض کرد. اما برای شیرین هیچ چیز عوض نشد. مصطفی از مهدوی کمک گرفت و تنها حرفی که توانست درک کند از میان جملاتش این بود که دنیا پر از شیرینی است، تو یاد بگیر که آدم هرزی نباشی و برای هر شیرینی دلت را به لجن نکشی. مهدوی تنها وادارش می‌کرد به انتخاب بین لذت کمتر و لذت بیشتر! همین! لذت‌ها باید باشد چون تو هستی! اگر هستی هر لذتی را نباید بچشی! آدم‌هایی که هرجایی، هر کاری هوس می‌کنند حتماً هم انجام می‌دهند، صفر حساب می‌شوند نه عدد تاثیرگذار! این اندیشه‌ها مصطفی را در پیچش‌هایی از زندگی انداخت که شرط اول رد کردن از آن‌ها، تسلط بر خودش بود. مهدوی رهایش کرده بود در میدان مبارزه، و مصطفی هم تن داد به این مبارزه! هر چند که شیرین نه پذیرفت که میدان را خالی کند و نه حتی خواست کمی به خودش رنج هجران بدهد تا ساخته شود و آماده برای وصال یاری که مشتاقش بود! شیرین از هر لحظه‌ای که می‌شد عکس و فیلم بر می‌داشت. این را مصطفی هم متوجه بود؛ اما رسوایی از خانۀ دایی شروع شد! منزل دایی مهمان بودند. با اعتراض مادربزرگ که چرا همه یا دارند با گوشی‌هایشان ور می‌روند یا تلویزیون می‌بینند، پسرها و مردها تیم‌کشی کردند و دور فوتبال دستی یک‌ونیم متری حلقه زدند. چند روزی از کنکور گذشته بود و فصل نفس کشیدن‌های مصطفی بود. شیرین موبایل به دست فیلم می‌گرفت و تمام عکس‌العمل‌هایش هم برای تیم مصطفی بود؛ با بردنشان جیغ خوشحالی می‌کشید و با باختشان صدای اعتراضش شنیده می‌شد و... شیرین نمی‌توانست از مصطفی چشم بردارد. همۀ مردها را آنالیز کرد. مصطفی با همه فرق داشت. این که واقعاً فرق داشت یا او دلش می‌خواست متفاوت ببیند دیگر مهم نبود. مهم مصطفی بود که داشت با شور و شیطنت بازی می‌کرد. می‌خندید و داد می‌زد، غر می‌زد و گل می‌زد. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾🌼🌾 🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾 🌼🌾 🌾 اما اصل قصه ی این روزهای من؛ یکشنبه آمده بودند برای خواستگاری من! در ذهنم همیشه این بوده که خواهان باید برای طلب خواسته اش کمی تلاش کند. به راحتی آنچه را که می خواهد در مشت خودش نبیند. ده ها بار دست مشت کند و باز کند، بخواهد و نیابد، بیاید و برود، سری کج کند در طلب؛ تا شاید کمی رو ببیند از آن که طالبش بوده. وقتی که رسید می شود گفت که واصل شده است. من این را برای جنس خودم یک شأنیت می دانم. بگذریم!... مخاطب نوشته ام را عوض می کنم و از مجهول می برم سمت معلوم... 📚بریده‌ای از رمان شیرین(...) 🏝ساحِلِ‌رُمان https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c
بریده‌ای از رمان شیرین نزدیک چاپمون😉 ویژه رفقایی که رمان رو نخوندن☺️
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . شیرین حتی مصطفی را با دوست‌های ملیکا و فرشته مقایسه کرد. چند باری که دیده بودشان فقط دلش خواسته بود که مصطفی هم آنجا بود. فیلم‌هایی که از بازی فوتبال دستی مرد‌ها می‌گرفت بیشتر صحنه‌هایش نه، تمام صحنه‌هایش پر از مصطفی بود. حتی وقتی از فضای زمین فوتبال دستی می‌گرفت حتماً دستان مصطفی توی فیلم بود. هر وقت تیم دو نفرشان می‌باخت و عقب می‌نشست، فیلم می‌رفت روی خوردن و اذیتشان. صدها دقیقه از حالات مختلف و جاهای مختلف و کارهای مصطفی فیلم داشت و هر شب تا چندتایش را نمی‌دید و به مصطفی پیام نمی‌داد، نمی‌خوابید. می‌دانست که دیگر جوابی هم دریافت نمی‌کند. همان چند روز یک‌بار هم قطع شده بود! حتی بلاک شد و مجبور شد خط‌های متعدد عوض کند تا پیام‌هایش را بدهد! مانده بود که چه‌طور مصطفی را رام کند. گاهی دوستانش راه‌حلی داده بودند اما فایده نکرده بود. خیالش راحت بود که مصطفی دل دارد و هنوز دلبر ندارد. فقط نمی‌دانست چه‌طور این دل را برای خودش بکند. همین که می‌دید مصطفی با هیچ‌کس نبوده و خاص است، بیشتر دلش او را می‌خواست. شاید خودش دست به هر کاری زده بود اما باز هم می‌دانست که مصطفی مثل همه نیست که به راحتی تسلیم شود و بخواهد دم‌دستی برخورد کند. می‌دانست اگر عاشق شود تا تهش می‌ماند و همین باعث می‌شد که پسرهای دیگر به دلش ننشیند. با آن‌ها بیرون می‌رفت، هم بازی و هم صحبت می‌شد. گاهی نازی، ادایی و دستی هم می‌داد اما نمی‌توانستند ته دلش را تسخیر کنند. این فکرها مثل مالیخولیا افتاده بود به جان شیرین تا جایی که حتی دست به ارتباط‌های عجیب زد. فکرش این بود که کسی متوجه نمی‌شود. اما محسن پیام داد به مصطفی: - این شیرین بدجوری هواخواته‌ها، عکس پروفایلش رو دیدی؟ عکس پروفایل نیم‌رخ مصطفی بود با موهای ژولیده درحالی‌که سرش خم بود روی فوتبال دستی. بدون فکر و تأمل با محمدحسین تماس گرفت: - محسن از کجا شمارۀ شیرین رو داره؟ - چند وقت پیش محسن همین سؤال رو از من پرسید. - چی؟ گیج شده بود مصطفی. محمدحسین نفس عمیقی کشید و گفت: - شیرین با محسن ارتباط گرفته بود. محسن از من پرسید شماره‌اش دست شیرین چه کار می‌کنه؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
✨یه نکته: رفقا کتاب من‌نه‌ما کلا یه جلده😄 البته فعلا... هنوز جلد دوم چاپ نشده😉 💛@saheleroman💛
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . برای هردوتایشان عجیب بود. شب محسن تماس گرفت. عصبی که می‌شد دلش سیگار می‌خواست. مدتی بود که به‌خاطر محمدحسین روشن نمی‌کرد. - چطوری مصطفی؟ - کنکور که نباشه، عالم خوبه! محسن حرفش را مزه‌مزه ‌کرد، مصطفی هم منتظر بود. - این شیرینتون یه دوماهیه زوم کرده، یعنی تلاش می‌کنه که حرف بزنه. مصطفی نمی‌دانست چه بگوید! اصلاً چرا محسن باید این‌ها را به او بگوید؟ شیرین چرا باید با محسن ارتباط بگیرد؟ شماره محسن را از کجا آورده است؟ شیرین یک‌بار که دیده بود مصطفی حسابی دارد پشت گوشی بگو بخند می‌کند تیز شده بود روی مصطفی. بعد از این‌که تماس را قطع کرد، اسم محسن را دید. بارها اسم محسن را از زبان محمدحسین و مصطفی و خاله شنیده بود. پیدا کردن شماره‌اش کار سختی نبود. مصطفی موبایلش را روی میز گذاشت تا سینی چای را بگیرد و بچرخاند. تا برود آشپزخانه سینی را بگذارد، شیرین شماره را برداشته بود. شیرین خسته از بی‌توجهی مصطفی، دنبال راه‌حل جدید می‌گشت. یک راه‌حلی که مصطفی را به خروش بیاورد. ته دلش حسادتی را زنده کند. کمی غرور برای شیرین خوب بود. این‌که نشان بدهد از مصطفی دل کنده است و دیگر برایش مهم نیست. با محسن ارتباط گرفت. هرچند محسن همراهی نکرد و همه‌چیز را به طنز تمام کرد. عشق تمام شدنی نیست... هرچه بگذرد شورش بیشتر می‌شود. وقتی به وصال هم نرسد آتش می‌شود. خاکستر وقتی می‌شود که به نفرت برسد. بد می‌سوزاند خاکستری که سرد نشده است. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با سنگینی چیزی روی شانه‌اش نگاه ماتش از بیرون کنده شد و از دنیای افکارش لحظه‌ای بیرون آمد. جوان کنارش خوابش برده و سر گذاشته بود روی شانۀ او. برای لحظه‌ای حسرت بی‌خیالی جوان را خورد و غصۀ در به دری خودش را. نمی‌دانست چند ساعت است که قید شهر و خانه و دانشگاه را زده و حالا روی صندلی اتوبوس نشسته کنار جوانی که از سکوت و حال او کلافه به خواب رفته بود. نخواسته بود با جوان ارتباط برقرار کند، دلش سکوت هم نمی‌خواست اما رفتن و دور شدن چرا! دقیقا نمی‌دانست دارد از چه چیزی فرار می‌کند و چرا دردی که در مغزش پیچ و تاب می‌خورد از درد دستی که یقینا یکی‌دو جایش شکسته بیشتر آزارش می‌داد. نمی‌دانست چرا همراهش را خاموش کرده در حالی‌که دلش نمی‌خواست مادر را ذره‌ای برنجاند. نگاهش تا روی موبایل رفت، صفحۀ سیاه و تاریکش برایش خوشایندتر از هر تصویر رنگی بود. ترجیح داد به جای استفاده کردن، چنان در این بیابان وسیع پرتابش کند که مثل ریگ‌ها خرد شود و دیده نشود. این حس را از همان وقتی که در فضای اینستا عکس‌های شیرین را دید پیدا کرد. آن‌روزها پروفایل شیرین شده بود عکسی از جمع پسرها و دخترها که دور یک منقل نشسته‌ بودند. باورش نمی‌شد این انتحار شیرین را! خودش داشت آماده می‌شد برای ارشد و شیرین متحیرش کرده بود.تماس گرفت تا شاید محمدحسین با شیرین صحبت کند، اما نتوانست حرفش را بزند. خودش راه افتاد سمت خانۀ خاله. می‌خواست ببیند چرا؟ سر کوچه که رسید شیرین هم، هم‌زمان از ماشین دیگری پیاده شد. صدای خندۀ او و پسر راننده زیادی بلند بود. مصطفی دیگر از ماشین پیاده نشد. نشست و نگاه کرد. خیلی نگاه کرد. متأسف بود؟ نبود. شیرین می‌دانست دارد چه کار می‌کند؟ حتماً می‌دانست. امکان ندارد انسان نداند با خودش، زندگیش، فکر و دلش دارد چه‌کار می‌کند. باید چه می‌گفت به شیرین؟ اصلاً باید حرف می‌زد؟ نه نمی‌زد. خانۀ خاله نرفت. آن شب پروفایل شیرین عکس خودش بود و همان پسر راننده. تا به حال به وضوح عکسش را با یک نفر نگذاشته بود. این امیدوار کرده بود مصطفی را که شاید به پایان خوشی برسد قصه‌شان. همان هم شد که قید صحبت جدی با شیرین را زد. آخرین‌باری که با شیرین صحبت جدی داشت سر انتخاب رشته بود. شیرین کنکورش را خوب داد. موقع انتخاب رشته کمک خواست. مصطفی بردش سمت رشته‌های علوم پایه، اما خودش مصرانه رشته مصطفی را انتخاب کرد. سال چهارم مصطفی، سال دوم شیرین بود همان دانشگاه. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
سلام رفقا👋🏻 مخصوصا رفقایی که دوست دارن خریدهای اینترنتی‌شون رو از سایت نمکتاب داشته باشن😍 یه خبر ویژه، شما می‌تونید رمان رو از این آدرس هم پیش‌خرید کنین 👇👇 خرید از سایت با کوپن ketabkhani و ۳۰ درصد تخفیف از لینک: https://b2n.ir/311915 و اگر کتاب‌های بیش‌تری رو هم می‌خواین، توصیه می‌شه این سایت ویژه رو از دست ندین🙂🙃 راستی، چه خبر از پویش؟ کدوماتون طعم شیرین کتاب و رفت زیر زبونتون😋؟ حساتون رو با ما به اشتراک بذارین😉 💕@saheleroman💕
🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾🌼🌾 🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾 🌼🌾 🌾 سلام و هزاااران سلاااام💞 ما اومدیم با دو تا خبر خوووووب💌 خووووب معمولی نه‌ها! خبرای خییییلیییی خیییلیییی خووووووب🎊🎉 به نظرتون این خبر خوووووب چی می‌تونه باشه🧐 بعله😄 خبر خوب اولمون و خیلی راحت می‌شه تشخیص داد👀: ویژه رسیــ🤩ــیــ🤩ـــد حتما شما هم مثل ما ذووووووووووق کردین خییلیی😍😍😍 و ما اونقدر ذوق کردیم که یه خبر خییلییی خووووب واستون ساختیم😃 خبر دوم خیلیییی خوووبمون👇👇 کی طاقت شنیدنشو داره😄 و اما... 📣خبر خووووبمون اینه که: _هر کس تا آخر هفته یعنی جمعه همین هفته، کتاب رو خریداری کنه، کتاب رو با امضای نویســــ✍🏻ــــنده تحویل می‌گیره💛💚 بشتابید و شتابان رفقاتون و دعوت کنین😎 برای خرید کتاب سراغ این آیدی بیاین👇👇 @SaheIleroman منتظرتون هستیم... 🧡@saheleroman🧡
🌱 وقتی کسی را {عاشقانه❣} دوست داری، از هر رفتار و حرکتش، {شاعرانه🍃} برداشت می‌کنی... . . و اگر کسی تو را عاشـــــقـــانه بخواهد، برایت شعرخلق می کند به سبک، گل🌷 آب، چشمه، دریا💧و... کافی‌است بدانی {معشوق❤️} خدایی✨ آن‌ وقت تمام دنیا مقابلت زانو می‌زند... 🌸@saheleroman🌸
بخشی از کتابی که به دست مصطفی رسید نوش جونتون😍
「 ❌❕❌❕❌❕ 」‌ . • • ➕ یک مزرعه‌ی خشک و سوخته 🍁 می‌خواهند از خاک ما . . جوانه های رشدمان🌱 زمین‌گیرشان کرده . . جانمان را هدف گرفته اند🔪🔪🔪 دانشمند، جان یک کشور است♡ دستِ انجام ‌دادن کار های نشدنی است!✋ پای بالا رفتن از پله های موفقیت است!👣 مغز متفکر است!💡قلب پر تپش است!❤️ محسن فخری زاده، گره ها باز کرد از کار این مملکت! از زندگی من و شما . . !☔️ لرزه انداخته بود در دلِ دشمنان پیشرفٺ من و شما . . !🔬 چند بار نقشه کشیده بودند برای از میان برداشتنش؛ تا امـروز ناموفـق بودند 🕸 و از امـروز، ناموفق تر..!🔒 دانشمند ما را شهید کردند و ما را مطمئن تر...✨ ➖ آمریکا🇺🇸 دشمن🕷 است! - دشمنی که از روی جنازه من و شما راه می‌رود . . - دشمنی که می‌خواهد زندگی من و شما را به آتش بکشد🔥 - دشمنی که آرزو دارد سر به تن من و شما و سردار هایمان نباشد!💔 بار اولشان نبوده که بی دلیل، دل ما را خون می‌کنند !!! عادت شان است . . هنوز یک سال نگذشته از حمله به حاج قاسم و . .🥀 ما نه بی خیالیم و نه بی عرضه...🚫 دست و دهانمان هم بسته نیست!🤐 مشت گره کرده را می‌زنیم بر صورت استکبار . .✊🏻 پرچمِ ظلم را ×پـاره× می‌کنیم . .🚀 🌏 | به همین زودی ها 📣📣 فریادمان عالم گیر می‌شود : ✊| مرگ بر آمریکا که دانش و دانشمند هم سرش نمی‌شود‼️ و ✊ مرگ بر اسرائیل که سازمان امنیتش، عامل نا امنی است‼️ و ✊ مرگ بر منافقان که هم دست و هم کار و هم راه دشمنند‼️ //نشر حداکثرے// 🌹‌‌‌@yaran_samimii samimane.blog.ir🌹
🌘| فردا شب ⏰| ساعت۲۲ 🍀| از شبکه افق - ماجراے یه عالمه پشت صحنه!...🧐💡🎭
پنجمین شرکت‌کننده در پویش 🙃 حضرت آدم دل تنگ شد .یعنی زیر سایه ی خدا و همه ی نعمت های موجود که لذت بخش بود دنبال یک کس دیگر بود ، کسی که مثل خدا این قدر بلند و رفیع نباشد و مثل فرشته ها در خدمت نباشد . کسی که هم قدر و هم عرض خودش باشد ، ازیک گل وخاک ، از یک فکر ویک ریشه .... خدای مهربان این امر را هم در نظر گرفته بود. آدم در بهشت تنها بود و خوش بود اما حوا را کم داشت😉 . . . بخشی از رمان من ، نه ، ما رمانی دونفره💑 # رمان_جذاب # پیشنهاد_ویژه @saheleroman
پنجمین شرکت‌کننده در پویش من نه ما☺️ موفق باشید عزیز😉 🍃@saheleroman🍃
هشتمین شرکت کننده در کتاب من نه ما بریده از کتاب: تو بزرگترین آرزوت پوشیدن لباس عروس و داشتن یه خونه ‌ی بزرگه؟ یا اومدن امام زمان و نجات همه‌ ی مردم جهان؟ سوالش را از هر کسی بپرسی که ذره ‌ای محبت به امام زمان نه، ذره‌ ای وجدان داشته باشد خیلی صریح جواب می دهد: – آقام رو به هیچ چیزی نمی ‌فروشم. – وقتی گناه، اشتباه، خودخواهی، بی‌ وجدانی می‌ کنی ضربه می‌ زنی به منجی عالم، به قدرتمندی او! @saheleroman
نهمین شرکت‌کننده در پایدار و موفق باشید😇✨ 💖@saheleroman💖
دوازدهمین شرکت‌کننده در سربلند باشی رفیق😊 ☘@saheleroman
پانزدهمین شرکت‌کننده در ۶۷۳ اینستاگرام ۲۸۰۳ تلگرام ۸۹ واتساپ مجموعا میشه ۳۵۶۵ خداقوت رفیق🦋 🌱@saheleroman🌱
شانزدهمین شرکت‌کننده در موفق باشید عزیز🌱 🍀@saheleroman🍀