فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا بهحال فکر مےکرد
که خودش همہ را بازے مےدهد...
#استوری
❗️@saheleroman❗️
توجه🤩
فردا تو کانال یه خبراییه😉
ساعت دو و نیم باشید منتظرمون💚
هستیم منتظرتون😍
#نویسنده_نوشت✍
سلام🌷
امروز من، چند حس را با هم دارد.🌄
لطافت بهار را دارد 🏞
و محبت عیدانهها را🎆
و البته لذت دوستی خاصی که بین ما و شماست!🤝
شروع رمان امروز، عیدی ویژه نویسنده برای چشمها
و ذهنهای شما!💌🎁
خیلی دوست داشتم که رمان رو یکجا خدمتتون بفرستم اما خب
کمی حجم کارها زیاده و شاید هفتهای سه روز بیشتر
مهمان شما نباشیم.🙂
ولی مطمئن باشید که محبت و ارادت ما به شما یه ذره هم کم نشده!😇🦋
خوبه که دوستاتون رو هم دعوت کنید!✨
دوستان گفتند اسم رمان "فرار از جهنمه" اما من براتون میگم که اسم رمان "راز تنهایی " است.🌤
این داستانی که همراه هم میخوانیم شاید واقعیت باشد، شاید هم قرار است به واقعیت برسد!
شاید برای بعضی تکرار باشد و برای بعضی ناب ناب...💫🌻
به هر حال هست که میخوانید.💎
#نرجس_شکوریان_فرد
💡@saheleroman💡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رسیدن به کیمیای عقل و طلای عشق،💫
نشستن در نسیم ساحل و🌊
لذت از گشایش فکر،🌤
تماشای دنیای قطرات و تلالو خورشد، ☀️
یک مسیر است.🌍
اوج گرفتنی از جنس کلمات، 🕊
سفری از ساحل به عمق دریاها...
و در همین مسیر است که
آرامشِ شیرین می تواند حس شود. ✨
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#من_نه_ما
#رنج_مقدس_۲
#راز_تنهایی
🦋@saheleroman🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـاهــے وقـــت ها 🕑
راه زندگــے طـولـــانـے میشود و چَم و خَمش نفس گیر 🚶🏻♀
و دل طالب آرامشـے ست وصف نشــدنـے🌱✨
در هـمین لحظات است که چاے قنـد پهلوے نگاه یار، عجــیب میچسـبد☕️
کافیست تنها چنــد قدم از "مـن" فاصله بگیرے❌
تا شیرینـےِ ضمـیرِ "ما" در کامت جــارے شود🙃
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#من_نه_ما
💌@saheleroman💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت
هجومِ ناگهانِ عشق فتح میکند🔥⚡️
پایتختِ درد را…!🌱
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#رنج_مقدس۲
🍃@saheleroman🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرار برایش یک انتخاب نبود،❌
اجبار بود.✅
جبری که خودش با انتخاب هایش رقم زده بود
و حالا باید فرار میکرد از خودش و هرآنچه که به او مربوط میشد تا قبل از آنکه....🚶♂🚶♂
#رمان
#نرجس_شکوریان_فرد
#راز_تنهایی
☁️@saheleroman☁️
#ادمین_نوشت✍
یکسال کنار هم خواندیم...💌
شنیدیم...🙃
چشیدیم...
یکسال کنار شخصیتهای رمان غصه خوردیم😢
گفتیم😀
خندیدیم😅
و مهمتر از همه یاد گرفتیم...[][][][][]💡💡💡
دوستداشتن را...♡❤️♡
لذت را...🌱
زیبایی را... 🌻
عشق را...~~~~💞
اما پشت صحنه این یکسال تلاش نویسنده بود✍
مخصوصا برای رمان مننهما💍
هر قسمت این رمان، روزانه یا چند روز یکبار آماده میشد...🌄
و تمام تلاش تیم ما این بود که بدقولی نباشد...😉🙃
غلط ویراستاری نباشد و...
رمان چاپ نشده بعدی ما
یعنی راز تنهایی🔥
هم با همین روند لحظهای پیش میرود.
اگر جابهجایی ساعات یا ایرادی بود، ⏰
بدانید شما برای ما ارزش دارید...🌹
آنقدری که برای هر ایراد کوچک،
تا میتوانیم تلاش میکنیم برای چندین برابر شدن رشد و پیشرفت کانال...🌱🌱
همراهی تک تک شما همیشه برای ما لذتبخش بوده است. 😘
🌱@saheleroman🌱
و حسن ختام:
برای ساحل زیبای خودتان، پیشنهاد بدهید.
ساحل را چگونه بهتر بسازیم و بیاراییم؟!💎✏️🗒
#شما_و_ساحل
🌊@saheleroman🌊
{در هر ماجرایی، داستانی، اتفاقی،
یک نقطه عطف وجود دارد.}
✓نقطه عطف جشن ما هم،
رونمایی از درب جدید ورود است.
ورود به یک دنیای دیگر در اعماق دریا.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
اولین قسمت از رمان راز تنهایی تقدیم نگاهتان!
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌱@saheleroman🌱
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_اول
فصل اول
سوز سرمای هوای پاییز که به صورتش خورد، ناخودآگاه دستانش را بالا آورد تا لبۀ پالتویش را صاف کند و گردنش را میان آن فرو ببرد تا با هرم نفسهایش کمی گرما را بیشتر ذخیره کند.
به خاطر مشتری، تا این وقت شب مانده بود و مغازهاش را دیرتر بسته بود و الا متنفر بود از تاریکی و خلوتی شبهای شهرش!
درب مغازه الکتریکی کوچکش را که میبست، نگاهش افتاده بود به چند زن و مردی که کنار خیابان اثاثشان را میانداختند
و برای خواب درون چادر کوچکشان مچاله میشدند؛
همیشه که نگاهش به آنها میافتاد برایش دو حس به وجود میآمد؛ تاسف و خوشحالی.
همین که کاری داشت و درآمدش کفاف زندگیاش را میداد خوب بود.
سوز سرما از خیالات بیرونش کشید و دستانش را تا ته در جیب پالتو فرو برد و مشت کرد.
هنوز داشت دنبال راهحل برای جذب و جمع گرما میگشت که صدای جیغ بلندی توجهش را جلب کرد.
برای لحظهای پاهایش از حرکت ایستاد و زمزمهای که چند لحظه پیش شروع کرده بود را قطع کرد.
صدای جیغ و فریاد کمک خواستن یک زن بود که حالا بلندتر به گوش میرسید.
با گنگی سرش را به طرف ابتدا و انتهای خیابان چرخاند تا واقعی بودن صدا را با تصویر درک کند.
در خلوتی شهر و تاریکی این ساعت بعید بود کسی،
بهتر بود بگوید زنی بیعقلی کند و در خیابان باشد، در بعضی از خیابانهای این شهر روزها هم نمیشد یک زن تنها رفت و آمد کند!
حالا این ساعت شب...
#کپی_ممنوع❌
# ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🌱
#شماوساحل🍃
و بعله
بدون شرح😉
پ.ن:
دیگه شما و تلاشتون واسه زودتر خوندن رمان😌
💚@saheleroman🧡
اولین سلااااااام قرن تقدیم نگاه گررمتون.😍✋
عیدتون مبارک.🤗
امیدواریم هر سال، پرشورتر، پرانرژیتر و با تعداد بیشتری کنار همدیگه رمان بخونیم😉
برای عیدی، یک قسمت از رمان نوش جونتون.😋
امااا
قبلش بیاید حسهامون رو نسبت به کتابای خوبی که از کانال معرفی شده و تو قرن قبل خوندیم با هم به اشتراک بگذاریم.🙃
منتظر خوندن حسهای قشنگ و نابتون هستیم.😌
🧡@saheleroman💚
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
🏝
.
.
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_دوم
صدای فریاد گوشخراش زن نگذاشت بیشتر از این ذهنش تجزیه و تحلیل کند، کمی نگاهش را در خلوت و سکوت خیابان چرخاند و گوش تیز کرد، قدمی عقب رفت؛
صدا دیگر التماسگونه و پیوسته شده بود، راه آمده را دوید تا سر سه راهی که فریاد و ناله و التماس از سمت چپ آن تمام گوشش را پر کرده بود.
صدای زن تبدیل به زوزهای شده بود که گامهای او را محکمتر و بلندتر میکرد.
بیتوجه به سرمای هوا که مثل شلاق به صورتش میخورد و نفسش را میگرفت رسید کنار کوچهای بن بست و همانجا مات شد.
کوچۀ بنبست نیمه تاریک تنها با نوری که از یکی دو پنجره بیرون میزد کمی روشن شده بود.
پردهها کمی کنار رفته بود، اما نه دری باز شده و نه کسی به کمک آمده بود.
سطل بزرگ زباله و انبوه آشغالها مانع از دید درستش میشد. تنگی کوچه و شاید هم بوی متعفن زباله مانع از این میشد که بخواهد گام بعدی را بردارد اما صدای زن بلندتر به گوش رسید.
کلماتی که زمزمه میکرد واضح شنیده میشد، یک لحظه چهرۀ همسرش مقابلش قرار گرفت و تمام تردیدها و ترسهایش را پراکنده کرد.
قدم برداشت سمت کوچه که جسمی سیاه به سمتش پرتاب شد. صدای جیغ گربهای که از کنارش بیرون دوید ناخودآگاه وادارش کرد تا سر و سینهاش را عقب بکشد.
نگاهش رد گربه بود که صدای نالههای زن دوباره تکانش داد، سرش را برگرداند در کوچه و نفس حبس شدهاش را آزاد کرد.
برای آنکه بتواند شرایط را در اختیار بگیرد زیر لب زمزمهای کرد و نگاهش را از پنجرههایی که سایۀ افراد را در خود هک کرده بود گرفت و با صدای بلندی گفت:
-خانوم، خانوم، چیزی شده؟! از کوچه بیا بیرون! من مواظب شما هستم!
هنوز کلامش تمام نشده بود که صدای نالان زنی در سکوت مرگ گرفتۀ کوچه پیچید:
-کمکم کنید، نجاتم بدید!
نالۀ زن حالش را بیشتر در هم پیچید، چشمان تنگ شدهاش کوچه را کاوید. بیرون ماندن درست نبود، از کنار سطل زباله گذشت و در تاریکی کوچه پا روی زبالهها گذاشت و تازه زنی را دید که در خودش مچاله شده و مردی که با چاقو روبرویش زانو زده بود!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سوم
.
.
🏝
.
.
دستان زن روی صورتش بود و مینالید و مرد با چشمان وقزده و لبخندی که نشان از مستیاش بود، نامتعادل چاقو را مقابل زن تکان میداد و با لهجه غلیظ آمریکایی مدام درخواستش را تکرار میکرد.
چاقو که به گردن زن نزدیکتر شد، فریاد او هم در فضا پیچید:
-هی، تو نمیتونی این کار رو بکنی!
مرد مست سر سنگینش را نامتعادل به سمت او چرخاند و نگاهی بیخیال روانهاش کرد، صدای قهقهۀ بلندش همراه شد با شرۀ آب دهانش!
وقتی دوباره به سمت زن برگشت، دیگر صبر نکرد و حرفی نزد، گام بلندی برداشت و یقۀ مرد مست را چنگ زد و او را عقب کشید!
زن که تازه میتوانست غیر از چشمان سرخ وقزدۀ مرد مست، به چیز دیگری نگاه کند، نفسهای ترسیدهاش را همراه هقهق گریه بیرون داد و چشم به پای او دوخت و با لکنت تشکر کرد.
قبل از انکه تکان بخورد زن خودش را روی زمین کشید و دست دور پاهای او حلقه کرد و با التماس خواست تا او را همراه خودش از کوچه بیرون ببرد.
حال و روز زن آنقدر رقتانگیز بود که عکسالعملی نشان ندهد و نخواهد دستان او را جدا کند.
از لهجهاش فهمید که برای کدام محلۀ این شهر است. پایش را تکان داد تا زن را از خودش جدا کند، باید از او میپرسید که اینجا چه میکند؟
یک زن تنها، در این محله، این وقت شب!
اما با شنیدن التماسهایش کمی خم شد تا زیر بازوانش را بگیرد. لرز بدن زن دهانش را بست و ترجیح داد کنار گوشش زمزمه کند:
-نترسید خانوم! من شما رو تا منزلتون میرسونم! فقط عجله کنید!
هنوز جملهاش تمام نشده بود که درد وحشتناکی در تمام دست و کتفش پیچید، سر که چرخاند مرد مست چاقو را از بازویش بیرون کشید و بار دیگر حمله کرد تا در سینهاش فرو کند، فقط فرمان مغزش را شنید و با دست سالمش مرد را به عقب هل داد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_چهارم
.
.
🏝
.
.
مستی، بیارادگی است و ضعیفی و کم عقلی.
مرد مست، خودش تعادل نداشت و با این هل، تلوتلو خوران محکم میان آشغالهای ریخته شده اطراف سطل افتاد. صدای افتادنش میان بطریها و ظرفها همراه با نعرهای بلند بود، که وحشت شب را بیشتر کرد.
عربدههای پی در پی او، در و دیوار را لرزاند و زن ترسیده را به زانو در آورد تا خودش را بیشتر به مرد بچسباند. مرد هنوز مات اتفاقی بود که در آن کوچه برای هر سه نفرشان افتاده بود.
درد دستش، زن ترسیده و دیوانۀ مستی که حالا عربدههایش بیشتر و بیشتر میشد که صدای آژیر ماشین پلیس هم به آن اضافه شد. مرد دستش را روی کتف شکافتهاش گذاشت و نالان رو به زن گفت:
-برای پلیس همه چیز رو توضیح بده!
چراغگردان و ترمز شدید ماشین، مقابل کوچه اجازه نداد تا بیشتر حرفی بزنند، پلیسها هیجان زده از ماشین پایین آمدند و به سرعت به سمتشان قدم برداشتند.
نور چراغگردانها اجازه نمیداد تا مرد و زن درست چشم باز نگه دارند، وقتی سردی دستبند بر دستانشان نشست، مرد صدای زن با لهجه غلیظ آمریکایی را شنید که زمزمه کرد:
-فقط شانس میتواند کمکت کند!
و مرد هم زمزمه کرد:
-باید به تو کمک میکردم!
در بیمارستان که دستش بخیه شد تازه فهمید که نه تنها راهی خانه نمیشود، که حتی راهی اداره پلیس هم نمیشود.
دیشب راهی خانه بود و الان روی تخت بیمارستان و با عمل جراحی که نمیدانست چهقدر بیهوشی تحمل کرده است.
به هوش که آمد نگاه تبدارش را به سرمی دوخت که با آرامش وارد بدنی میشد که از درد ناآرام بود. این یکی دو روز که با تدابیر شدید بستری شده بود، چندین بار بازجویی شده بود و هر بار اصل قضیه را تعریف کرده بود،
اما سر در نمیآورد که چرا پلیسها دنبال حرف دیگری هستند و حالا که داشتند منتقلش میکردند به بازداشتگاه، متوجه میشد که قضیه آنی نیست که فکر میکرده!
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#در_آینده_خواهیم_خواند...
همراه با ساحل رمان باشید😉
اتفاقات غیرقابل پیشبینیای در راه است😎
#استوری
👈ساحلرمان👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شماوساحل☘
هنگامی که مخاطبینِ کانال دست به شِن میشوند😁😉
ارسالی از بروبچ شمالی🌊🏝
🧡@saheleroman💚
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_پنجم
.
.
🏝
.
.
لباسهای بیمارستان را تحویل داد و لباس یک مجرم را پوشید. منتظر بود تا کسی برایش یک توضیح کوچک بدهد!
کتفش بعد از این که در کوچه توسط پلیس به شدت کشیده شده و با وحشیگری تمام با همان زخم از پشت بسته و با باتوم به او که خودش را سپر زن کرده بود، زده بودند بیشتر درد میکرد!
اما درد این ندانستن اذیتش میکرد. برای خودش قضیه روشن بود، فقط اگر آن چاقوی دست مرد مست را، بررسی میکردند باز هم روشنتر میشد و دیگر نمیخواست در بازداشتگاه کثیف بماند. نمیدانست چرا باید میان این دزدها و مستها با خشونت زندانبانها زمان را بگذارند!؟!
از بوی عرق و استفراغ و دستشویی، راه نفسش تنگ شده و ترجیح میداد سرش را رو به بالا بگیرد و نفس بکشد....
به خودش دلداری داد که این روزها هم میگذرد. روزهای زیادی داشت که سخت گذرانده بود.
آنها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامهای میریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و ورز بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد!
حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا میکرد تا در میان این همه گم نشود!
به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس میکرد این هم فصلی از زندگیاش است که تازه شروع شده است.
فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست میگرفت و مینوشت. نباید میگذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند!
با این افکار یاد زن افتاد . کمر راست کرد و سرگرداند بین افراد، اما نشان از آن زن ندید. در صورت چند زنی که میان همه نشسته بودند دقت کرد، تردید داشت که او را اصلا به خاطر میآورد یا نه؟
در کوچۀ تاریک تصویر درستی ندیده بود. اصلا آن زن را یک راست به اداره پلیس منتقل کردند و او به بیمارستان، پس بیهوده بود که الان اینجا دنبال زن بگردد.
نا امیدانه نگاه از زنها گرفت و دوباره به بالا چشم دوخت و پیش خودش فکر کرد که آن زن بیانصاف نخواهد بود و به پلیس همه چیز را شرح خواهد داد. ایمان داشت به این که خودش باید زن را نجات میداد و در دلش ذرهای احساس پشیمانی نداشت.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃