May 11
میدونستی یه امام حسین زنده داریم؟🥺
که به خاطر گناه های ما🔥
ظهورش عقب افتاده😞🥀
با این وجود بازم حاضری گناه کنی؟
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت171
خلاصه اونروز ، تا بعد از ظهر با هم بودیم و بچه ها رو بالاخره با زور از هم جدا کردیم موقع خداحافظی گفت :
- فردا باید برم بیمارستان و بعدش هم مطب ،
ساعت ۹ شب پدربزرگ اجازه میدن بیام دنبالتون بریم یه دور بزنیم ؟؟؟
- به بابابزرگ میگم ، اگه موافقت کردن ، پیام میدم بهتون ، با اجازه
بچه ها رو بوسیدمو خداحافظی کردم
- خدا نگهدارتون
***
امیرعلی اونقدر خوشحال بود که با ذوق تمام چیزهایی که اتفاق افتاده بود رو برای بابابزرگ تعریف کرد
بابا بزرگ با لبخند گفت :
حالا بابا جان دستت که چیزی نشده ؟؟؟
سرمو با خجالت انداختم پایین و گفتم :
نه .... اونقدر داغ نبود ؛ فقط یکم قرمز شده
- پماد سوختگی توی یخچال داریم ، بزن که تا صبح از قرمزی هم خبری نباشه
- چشم
شام رو هم بین پرحرفی های امیرعلی خوردیم
شب امیرعلی باهام اومد بالا
و جا انداختم که کنار هم بخوابیم
بغلم دراز کشید و دستشو طبق عادت همیشگیش گذاشت روی گونمو گفت :
- خاله
- جونم عزیزم
- اگه عروسی کردی و خواستی بری خونه ی امیر محمد اینا ، قول بده که منم با خودت میبری !
دستم که آروم به پشت کمرش می زدم تا خوابش ببره خشک شد
- میبرمت عزیز دل خاله
- من میدونم دایی وحید نمیزاره من باهات بیام ؛ من می خوام پیش تو و عمو امیرحسین باشم
- قربونت برم عزیزم ؛ من اگه تو نیای هیچ جا نمیرم
چونش لرزیدو اشک از گوشه ی چشمای مظلومش چکید
- قول بده خاله
بوسیدمش و بغض منم ترکید
- قول میدم نفسم ؛ قول میدم همه ی زندگیم
خدا بگم چیکارت کنه وحید ، بچه رو تو چه اضطرابی انداختی .
- اگه همه با هم زندگی کنیم ، امیر محمد و زینب میشن خواهر و برادرم ، مگه نه؟؟؟
موهاشو با دست به سمت بالا دادم و گفتم :
- معلومه عزیزم
اونوقت دیگه تنها نیستم ،فقط اگه دایی وحید بزاره
- تو اصلا غصه ی این چیزا رو نخور خاله جونم ؛ تو پسرکه خودمی، تموم جون منی ، به هیچ احدی نمیدمت .
پیشونیشو بوسیدمو بعدش براش لالایی خوندم
و با بغض خوابش رفت و آروم آروم در حالی که دستمو دور کمرش انداخته بودم من هم خوابم برد
***
صبح نماز صبح مو که خوندم ،بعد از سلام به اهل بیت علیهم السلام و عرض ارادت
تو جام دراز کشیدم تا پیام هامو چک کنم که دیدم پیام زد
- سلام صبح بخیر
- سلام آقای دکتر ، صبح شما هم بخیر
- نه دیگه قرارشد ، امیرحسین صدام کنید
لبخندی زدمو براش نوشتم :
- بله
- بله چی ؟؟؟
- بله چشم
- همین !!!
- خب چشم ، از این به بعد همونو میگم
- کدومو
وااااا ، چرا اینقدر گیر داده ؟؟؟
براش زدم :
- همون آقا امیرحسینو میگم دیگه
- بدون پیشوند و پسوند میخوام بگی بانو
خدایاااااا
- میگم ... سر کارتون دیر نشه یه وقت ؟؟؟
- نگران من نباشید ؛ بحثو عوض نکنید و بفرمایید بانو ، من منتظرم
- آخه ، یه مدت طولانی شما رو آقای دکتر صدا زدم ؛ قبول کنید که برام یکم سخته
- شما اگه اینجا ، الان برای من تایپ کنید بعد در طول روز با خودتون تکرار کنید دیگه سخت تون نمیشه
- به نظرم بهتره صبحونتو نو بخوریدو تشریف تون رو ببرید سرکار ، امیرحسین
برای شروع بد نبود
اما فکر می کنم ادبیات جمله بندیتون افتضاحه ، برای یه خانم وکیل اصلا مناسب نیست این طرز جمله بندی
قسمت اول جمع ، آخرش مفرد!!!!
من
🤣🤣
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت172
چشمام از حدقه زد بیرون
ی آن شک کردم که این همون آقای دکتره یا نه ؟؟؟؟
برای همین نوشتم :
- آقای دکتر خودتونید ؟؟؟
چند لحظه بعد گوشی تو دستم لرزید
وااااای نه ، شماره ی خودشه 🤭🤭
به امیرعلی نگاه کردم که دیدم آروم خوابیده و تماس وصل کردم .
- سلام مجدد بانو
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- سلام
- مطمئن شدید که خودمم ؟؟؟
از زور تعجب چیزی نتونستم بگم
بعد از چند لحظه سکوت گفت :
من فکر می کنم که یه خانم وکیل خوب نباید معذب و خجالتی باشه !
- من خجالتی نیستم .
- اِ ....نیستید واقعاً ؟؟؟
پس کی بود که امروز بهش گفتم دستش رو ببینم ، سرخ و سفید شد ؟؟؟
خدایااااا
این مرد همون دکتر پارسا بود؟؟
شاید هنوز خوابه و نفهمیده بیدار شده و داره با من حرف میزنه!!!!
- هستید ؟
-ب بله
- نچ اینجوری نمیشه
پس فردا تو دادگاه اگه این شیوه رو پیش بگیرید پرونده هاتونو میبازید که !!!
- شما نگران اون زمان نباشید !
من از پس خودم برمیام
بلند خندید و گفت :
اینو ی بنده خدای دیگه هم بهم گفته بود
یعنی کی بهش گفته بود ؟
اصلا کِی گفته بود ؟
- فقط الان برام سوال شده که دختری که یه امیرحسین گفتن براش اینقدر سخته ، چطور از پس خودش بر میاد ؛ اونم تو دادگاه ؟؟؟
- اونجا فرق داره
تو دادگاه قراره فقط از حق موکلم دفاع کنم کسی هم بهم گیر نمیده که اول شخص مفرد خطابش کنم
- الان من گیر دادم ؟؟؟
آرام و با خجالت گفتم :
- خیلی
و باز خندید و با متانت خاص خودش گفت :
مریم خانم ما وقت خیلی کمی رو داریم برای باهم بودن .
از یه طرف کار سنگین من که صبح ها بیمارستانمو بعد از ظهرها هم مطب
بعدشم که بچه ها اغلبه وقتا همراهمون هستند
دو ماه که چیزی نیست یک سال هم که بهمون وقت می دادند بازم کم بود
برای همین انتظار دارم که حداقل همین زمانهای کمی هم که تنهاییم ، خودمون باشیم ، فکر می کنم اینطوری دو ماه بعد تصمیم گیری براتون راحت تر میشه
- حتی خودتونم الان منو جمع می بندید !
- آهان .... حالا خوب شد
منم دیگه اینکارو نمیکنم ؛ ببینم درست میشه یا نه
سکوت
- از پدربزرگ اجازه گرفتید امشب بریم یه دور بزنیم ، البته دو نفره .
- بله
- پس چون شبه میام جلو خونتون
انشالله رأس ساعت ۹ اونجام
- باشه منتظرم
- امری نیست ؟
- ممنون ، عرضی نیست .
- یا علی
- خدانگهدار
دست زدم به گونه های داغم
صد و هشتاد درجه تغییر !!!!
اونم تو یه روز ؛ باید تو گینس ثبت بشه 😳😳
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت173
رفتم پایین که دیدم سماور جوشه و چایی دم
دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون که در ورودی باز شد و بابابزرگ با یک نون بربری وارد شدند
- سلام بابا بزرگ دستتون درد نکنه
- به به عروس خانم خودم چطوری بابا ؟؟؟
- خوبم خداروشکر .
- بیا بابا جون این نونو بگیرو یه چایی بریز تا باهم بخوریم ، که من باید زود برم !
- کجا ؟
- والا پدر جان ، آقا رسول همه رو دعوت کرده خونش تو دماوند
امیر علی هم بد نیست که ببرمش
- نه امیرعلی همینجوریشم از پیش دبستانیش عقب مونده ؛ دو هفته هم که وحید نزاشته بره
- مدرسه که نیست بابا جان ، بزار بیاد دو تا از دوستام هم نوه هاشونو میارن
امیرعلی هم باهاشون دوست شده قبلا ، تازه می خوام پسر محمد و هم ببرم
- حسین که مدرسه داره !
- داشته باشه دیشب اجازشو گرفتم از محمد
- وااااا ، پس اینو بگید که خودتون دوختید و بریدید بابا بزرگ .
با لبخندی گفت :
- محمد تا یک ساعت دیگه میاد دنبالمون خودش میرسونمتون
- امیرعلی میدونه
- آره
- پس چرا چیزی به من نگفت ؟
- لابد یادش رفته
دیروز اونقدر بهش خوش گذشته که تو همون حال و هوا بوده
برو بیدارش کن بیاد
رفتم بالا و نشستم کنارش و آروم گفتم :
- امیر علی جان پاشو صبح شده پسرم
با دست موهاشو به طرف بالای سرش شونه کردم و بعد کمرشو ماساژ دادم
- پاشو دیگه پسر خوشگلم ، نفسم ، امیدم
- دیگه چیم ؟؟؟؟
- اِ..... بیداری شما
خندید و گفت :
- آره ، دیگه چیم ؟؟
-ام ..... دیگه اینکه ...... کلوچه ی خاله ای
- نه ، دیگه بزرگ شدم .
- سرمو بردم جلو و لپشو ی ماچ آبدار کردم
دیگه پسر من مرد شده ، آقا شده
فقط ، چرا به من نگفتی با بابابزرگ قرار گذاشتید برید دماوند ؟؟؟؟
- آخ جون امروزه ؟
ببخشید یادم رفت
- دوست داری بری ؟
- آره
- برو ولی اگه رفتید بیرون ؛ از بابابزرگ به هیچ وجه دور نشو
دست به چیزای خطرناک ....
- نمیزنم
- با دوستاتم بازی خطرناک....
- نمیکنم
- زودم برمیگردی که خاله بدون تو نفسش بالا نمیاد .
احساس کردم ترسید
- یعنی من برم نمیتونی نفس بکشی؟؟
خندیدمو گفتم :
- نترس خوشگله خاله ، یه اصطلاحه 😄
یعنی خیلی خیلی خیلی دلم برات تنگ میشه .
- کاش میشد زینب و امیر محمدم بیان
- اونارو عمو امیرحسین جایی که یا خودش باشه یا من اجازه میده ؛ حالا بیا بریم که الان عمو محمد و حسین میان دنبالتون
- حسینم میاد ؟؟
آخ جون
و سریع بلند شد و دوید به سمت طبقه پایین
هول شدمو منم باهاش دوییدم تو راه پله
- یواش یواش ؛ امیرعلی مواظب باش
وقتی در پذیرایی رو باز کرد بلند گفت :
- سلام حسین و همدیگرو با خوشحالی بغل کردند
- سلام عمو ، صبح بخیر .
- سلام ، خانم خانوما خوبی عمو جون
- الحمدلله ، بشینید الان چایی میارم براتون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت174
- چایی رو که دستت درد نکنه ولی بعدش سریع امیرعلیو با وسایلش حاضر کن که راهی بشیم .
- چشم
بعد از راهی کردنشان تصمیم گرفتم چون چیزی به عید نمونده ی کم خونه تکونی کنم
از کابینت های آشپزخونه شروع کردم و یکسره تا ساعت دو کار کردم ، البته به جز موقع نمازم ، یکی رو می ریختم بیرون و تمیز می کردم و می گذاشتم سر جاشون
کم کم که احساس گرسنگی کردم غذا رو گذاشتم تا گرم شه و بعد با ظرف غذا نشستم توی پذیرایی تا ناهارمو بخورم ، که گوشیم زنگ خورد.
- بله !
- سلام مریم خانوم گل ، چطوری شما ؟
- سلام لیلا جان خوبی ؟
- خیلی بی معرفتی ، نامزد میکنی ، اونوقت هیچی به من نمیگی ؟
- نامزد نکردیم که
- الان محرم نیستید مگه ؟
- چرا ، ولی فقط برای آشنایی بیشتر این کارو کردیم
- نمیدونم شما بهش چی میگین ، ولی تو خانواده و فک و فامیل و دوست و آشنا همسایه های ما به این میگن نامزدی !!!
خندیدم و گفتم :
- واقعا
- بله عزیز دل ؛ البته من میدونستم گفتم شاید سرت شلوغ باشه دیگه دیرتر زنگ
بزنمو بهت تبریک بگم
- ممنونم ، لطف داری
- باید یه روز وقت بزارید بیایید خونه ی ما ؛
خودتو بچه ها از ظهر بیاید ، آقایون هم که شب میان
- باشه ، ولی باید به آقا امیر حسین بگم
- اِ..... از همین اول اجازه میگیری ؟
- اجازه که نه ، ولی مشورت باید باشه دیگه
- کار درستی می کنی ، پس بگو تو همین هفته باشه
مثلاً ...... چهارشنبه
که فردا شم تعطیلند و سر کار نمیرن ،خوبه؟؟؟
- باشه ، فقط خودتو تو زحمت نندازی .
- خودت میای کمک دیگه !
- مثلاً من عروسم ، نباید دست به سیاه و سفید بزنم
و بعد بلند خندیدم و خودش هم خندش گرفت و بعدش گفت :
- این عروس بازیاتو بزار برای خانواده شوهرت ، من دوستتم
تازه کجاشو دیدی باید بیای برام حسابی بشور بساب کنی ، نزدیک عیده میدونی که
- پس اگه اینجوریه نیایم
- زود قرار میزاری با آقا امیرحسین و میای حرفم نباشه
- چشم ؛ امر دیگه ای نیست ، میخوای غذاتو همینجا درست کنم و بیارم برات ؟؟؟
- نه بیا اینجا برامون درست کن
- لیلااااااا
ریز خندید و ادامه داد
- خیلی حرف داریم ، باید برام تعریف کنی که چی گذشته
- باشه ؛ دیگه ؟؟؟
- دیگه سلامتی
اصلأ همون چهارشنبه باشه
- چه دیکتاتور!!! همیشه همه مهمونا تو اینجوری دعوت می کنی یا فقط شانس ما اینجوریه ؟؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت175
- نه فقط با شما اینطوریم
حالا انشالله میای و آشنا میشی این دوتا باهم چه جوریند
- چه جوریند ؟؟
- اینجوری
- لیلاااااااااا
خندید و گفت :
- هر وقت اومدی خونمون برات تعریف میکنم ، فعلا خداحافظ .
چه عجب خداحافظی کرد یادم نمیاد ،حتی یه بار خداحافظی تو مرامش بوده باشه
- خدانگهدار
دم دمای غروب بود که بابابزرگ تماس گرفت و گفت که شب نمیان و بعد از اینکه چند دقیقه ای به امیرعلی سفارش های لازم رو کردم تماس رو قطع کردم و دراز کشیدم
***
با صدای گوشیم از جا پریدم
هوا تاریک شده بود و برقی روشن نبود
از روی صفحه ی روشن موبایل ، پیداش کردمو تماسو وصل کردم
- بله
- سلام ، خوبید انشالله ؟؟؟
- سلام آقای دکتر ، الحمدلله
- ای بابا !!!! هنوز سر خونه ی اولیم که؟؟؟
خندم گرفت و گفتم :
- ببخشید یادم نبود
- صداتون گرفته طوری شده ؟
- نه خواب بودم
- تا این موقع ؟
ساعت ۷ شبه
الان پیش خودش میگه خدا به دادم برسه با چه تنبلی میخوام ازدواج کنم !
برای همین گفتم :
- بابا بزرگ و امیر علی نبودن ، منم از صبح خونه تکونی کردم ؛ خسته شدم خوابم رفتم
- درست ؛ حالا که دیگه خسته نیستی ؟
با شرمندگی لب زدم : نه
- پس من ، هشت و نیم میام دنبالتون ؟
- چرا ؟؟؟
مگه مطب نیستید ؟؟؟
- امروز خلوت تره ، فکر می کنم کارم زودتر تموم بشه
- باشه منتظرم
- یا علی
- خدانگهدارتون
بلند شدمو رفتم حموم ، و ی دوش جنگی گرفتم و لباسامو پوشیدم و موهامو با سشووار خشک کردم
یه کمی از الویه ای که دیشب درست کرده بودم لقمه گرفتم و خوردم
به سرم زد که برای آقای دکتر .....
نه نه آقا امیرحسین هم ببرم
برای همین دوتا لقمه دیگه هم گرفتم و پیچیدم توی کیسه فریزر
صدای گوشیم بلند شد
- سلام بانو ، پنج دقیقه ی دیگه میرسم
- سلام ، باشه حاضر میشم و سریع میام پایین
روسریو چادرمو سر کردم و چون از تاریکی میترسیدم ؛ دو تا از چراغ های پذیراییو روشن گذاشتم تا موقعی که برمیگردم ، وحشت نکنم .
رفتم تو حیاطو با شنیدن صدای ماشینش درو باز کردم
به سمت ماشینش رفتم ، پیاده نشد ولی پیش دستی کرد و در جلو رو باز کرد
با نشستنم تو ماشین ، سلام کردم
همینطور که راه می افتاد گفت :
- سلام ، احوال شما ؟
- خدا را شکر خوبم ،
شما هم ، خسته نباشید
- مگه میشه شما رو دید و خسته هم بود ؟؟
احساس کردم که گونه هام رنگ گرفت ، و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که سرمو انداختم پایین
- خب..... مریم خانم ، کجا بریم ؟
- نمیدونم ، فرقی برای من نمیکنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
✨💫 ~#رَنْجِ_عِشْقْ ~💫✨
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/5
پارت اول رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/120
پارت 40 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/396
پارت 80 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/1149
قسمت 120 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/2283
قسمت 160 رنج عشق👆
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت176
- خب اگه براتون فرقی نداره ...بریم ی جایی که شهر زیر پامون باشه ؟؟؟
- کجا هست ؟؟؟
- بریم ، میبینید!
- دور نباشه ، دیر نشه ی وقت برگشتنم ؟ آخه بابا بزرگ گفتند ، ساعت ده تا ده و نیم خونه باشم .
- اونم به چشم .
روم به سمت پنجره بودو بیرونو نگاه میکردم
- امشب خونه تنها هستید ؟
- بله
- درست نیست تنها بمونید ، بهتر نیست برید خونه ی برادراتون یا عمو یا عمه تون
- نه ، اینجوری راحت ترم .
- آخه تنهایید
- بار اولم نیست که تنها میمونم ؛ به تنهایی عادت دارم .
-راستش ، خواهرای من اگه قرار میشد شب خونه تنها بمونند همیشه میترسیدند ، شما نمی ترسید ؟؟؟
- چرا ، یکم میترسم ، چراغای پذیرایی رو روشن میزارم
تلویزیونم همینطور و رو کاناپه ی جلوی تلویزیون می خوابم .
خندید و گفت :
- مجبورید مگه ؟؟؟
منم با لبخند جواب دادم
- خونه ی خودمون باشم راحت ترم ، بعدشم دوست ندارم مزاحم زندگی کسی باشم .
همونطور که رانندگی میکرد ، زیر لب خیلی جدی زمزمه کرد
- مگه شما میتونی مزاحم زندگی کسی هم باشی .
سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم
صدای زنگ گوشیم سکوت بینمون رو شکست گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم علی گفتم :
- برادرمه !
- بفرمایید ، راحت باشید ،جواب بدید
- سلام داداشم
- سلام آبجی خوشگله ، نیستی خونه ؟
- نه نیستم ، چیزی شده ؟
- چیزی که نشده ، اومده بودم دنبالت بریم خونه ی ما
- ممنون علی جان ، خونه باشم راحت ترم
- کجایی ؟
- با آقا امیر حسین اومدم بیرون
- کی برمیگردید ؟
- احتمالاً تا ساعت 10.5 خونه باشم
- پس من همون حدودا میام دنبالت
- علی.....
- یه شب خونه ی ما بد بگذرون
- داداش مزاحم نمیشم ...
- این حرفا چیه تو میزنی مریم ؟
ساعت ده و نیم جلوی در خونه منتظرتم ، به آقا امیرحسین هم سلام برسون .
- بزرگیتو میرسونم ،ممنون
- خوش بگذره ، خدانگهدار
-خداحافظ
قطع کردم و گفتم :
- علی سلام رسوند
- سلامت باشند
خب خدا رو شکر ، مشکل تنهاییتون هم حل شد .
لبخندی زدم و گفتم :
- مگه تنها بودن اشکالی داره ؟
- نه ، به خاطر خودتون گفتم
بالاخره تو ی خونه ی ویلایی ساکنید ، آپارتمان امنیتش بیشتره به نظرم
همونطور که به جلو نگاه میکردم گفتم :
شاید ، ولی به نظرم فرقی ندارن
- راستی مریم خانوم .....دستتو نو بدید ببینم !
با چشمای درشت شده و با تعجب نگاش کردم
نیم نگاهی بهم انداختو زد زیر خنده
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت177
الان این منو اذیت کرد ؟؟؟؟؟
یعنی چی
ماشین رو کنار زد و گفت :
- الان اشکال داره من دستتون رو ببینم؟؟؟؟
ترسیدم که نکنه بخواد دستمو بگیره ، هول شدمو مثل بچه ها دستامو زیر چادرم قایم کردم وگفتم :
چیزی نیست ....
فقط ... خیلی کم قرمز شده بود که خونه بابا بزرگ گفتند ، پماد سوختگی داریم
زدمو حالا هم خوبه
بازم خندید و سرش را به طرفین تکون داد
- پس هنوز اجازه ندارم دستتون رو ببینم !!!
و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
خیالم که راحت شد مشغول رانندگیه گفتم :
- نه این چه حرفیه
و دستمو نشونش دادم
- ببینید مثل روز اولشه
دستشو به گونش کشید و گفت :
- فقط .....
- فقط چی ؟؟؟
- هیچی
- خب ، حرفتونو بزنید
- بزارید برسیم ، میگم .
دیگه چیزی نگفتمو سکوت کردم ، وقتی رسیدیم از فضایی که جلوی دیدم قرار گرفته بود شگفت زده شده بودم .
اصلاً ماتم برده بود !
تا به حال تو شب همچین منظره ای رو ندیده بودم !!
من بودم و اون و شهری با چراغ های روشن که انگار زیر پامون بود
- قشنگه نه ؟؟؟
همونطور که خیره به فضای روبه روم بودم گفتم :
- خیلیییی
- خیلی وقتا شده که تنها اومدم اینجا و این اولین باره که با کسی اومدم .
- ممنونم ک لایق این دونستینم که باهاتون بیام جایی که برای تنهایی هاتون انتخاب کردید .
- من زمان تنهایی هام خیلی جاها میرم
- مثلاً ؟
- مثلاً دلم که خیلی بگیره دیگه نگاه نمیکنم چه ساعتیه
ی بلیط چارتری میگیرم و میرم مشهد
حتی چند باری اینطوری رفتم کربلا !
- واقعا !!!! چه عالییی
- انشالله اگه قسمت شد تا کنار هم بمونیم همین طوری زیاد با هم میریم !
بدونِ بچه ها ؟؟؟
- بدون بچه ها
شده حتی برای چند ساعتی میریم مشهد و برمیگردیم
- ولی من دوست دارم یه دل سیر برم زیارت
- اونطوری که با بچه ها میریم ؛ منظور من وقتایی هست که دلتنگ میشیم .
- یعنی چند ساعت بریم زیارت کنیمو برگردیم ؟؟ !!!!
- من اغلب وقتایی که رفتم به این صورت بوده که ساعت ۹ و ۱۰ شب پرواز داشتم
و برگشتم رو طوری تنظیم کردم که صبح به بیمارستان برسم
- یعنی خسته نمیشید ؟
استراحتی ، چیزی ؟
لبخند با محبتی بهم زد و گفت :
- مریم خانوم ، فکر کنم یه چیزی به اسم هتل و مهمانسرا و اینا وجود داشته باشه
بهش با تعجب نگاه کردم و تازه گرفتم چی گفتم
با شرمندگی لبخند زدم ، اما سعی کردم به روی خودم نیارم ؛ برای همین پرسیدم :
- دیگه کجا میرید ؟
- دیگه ...... کهف الشهدا هم میرم
- اِ.... چه عالییی
با دوستام چند بار رفتم اونجا ، خیلی فضای قشنگیه !
تو همین صحبتا بودیم که یادم افتاد که تو ماشین میخواست چیزی بگه برای همین پرسیدم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت178
- راستی چی میخواستید ، تو ماشین بگید ؟
بهم نگاه کرد و بعد از مکث چند لحظه ای گفت :
- شما از من میترسید ؟؟؟
- نه نه ؛ این چه حرفیه !
- پس چیه ؟؟؟
- خب ......خب ...بهم حق بدید که معذب باشم .
- نباش مریم جان ، نباش .
با حرفی که زد خشک شدم ؛ ضربان قلبم ی دفعه بالا رفت طوری که ترسیدم ، نکنه صداش به گوشش برسه
نگاهمو از چراغهای شهر گرفتم و به خودم جرات دادم که سرمو بلند کنم و بهش نگاه کنم و دو دوی چشمای قشنگ مشکیش رو با تمام وجودم در چشمانم پذیرا باشم .
# امیرحسین
قشنگترین حس دنیا رو بهم داد وقتی که سرشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد
زیر نور مهتابی که انگار برامون از شبهای دیگه خیلی بیشتر نورافشانی می کرد
چشمای معصومش می درخشید
متوجه نشدم که چقدر بهم خیره شده بودیم
که آروم آروم پلک زدو نگاهشو ازم گرفتو سرشو به سمت چراغ های روشن شهر برگردوند.
- مریم خانم !
میدونی چقدر حسرت اینو داشتم که بدون هیچ احساس گناهی تو این موقعیت کنار هم باشیم و باهات حرف بزنم ، برام حرف بزنی ؟
- راستش ...... من .... ترجیح میدم شنونده ی خوبی باشم
- نه دیگه ، این خیلی بده !
باید این مهر سکوت رو بشکنید
شما همیشه اینقدر کم حرفی ؟؟
- ی زمانی بود که آدم خیلی شروشیطونی بودم
برادرام هیچ وقت از دستم آسایش نداشتند .
- و اونوقت این یه زمانی ، کی بوده ؟؟؟
- وقتی که مامان هنوز زنده بودند .
درست مثل خودم !
منم انگار با فوت مادرم تمام شیطنتام فروکش کرد
انگار ، ی حصار بلند دور خودم کشیده بودم
- راستش ، چون بعد از مامان کشمکش زیادی سر امیرعلی داشتم ، شاید ناخودآگاه از خانوادم به خصوص وحید فاصله گرفتمو خیلی کم حرف شدم و دیگه ارتباطم باهاشون مثل قدیم نیست .
- میفهمم ، اما درست میشه !!!
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
- بله ؟
- من که خانوادتون نیستم
در مورد امیرعلی هم قراره برای گرفتنش هردومون باهم تلاشمونو بکنیم
پس در مقابلتون نیستم !!!
بعد از مدتی که دیدم چیزی نمیگه و سکوت کرده گفتم :
- میتونم به خودم قول بدم که اون مریم خانم شروشیطونو ببینم ؟؟؟
به وضوح جا خورد از حرفم
- میتونم ؟؟؟
غمگین نگاهم کرد و گفت :
- اون مریم ، دیگه وجود نداره
- ولی اینجاست ، من میبینمش !
- اینی که شما میبینید ؛ زمین تا آسمون با اونی که قبلاً بوده فرق کرده
- درستش می کنم
ابروهاش پرید بالا و در سکوت فقط لبخند زد .
و من بی اختیار محو و خیره به لبخندِ شیرین و قشنگِ مهمان شده ی روی لب هاش شدم .
احساس کردم خجالت کشید و باز نگاهش را از من گرفت .
چرا اینجوری شده بودم ؟
انگار این امیر حسین برای خودمم غریب بود
دیگه نگاهم تحت اختیار من نبود .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸