eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
864 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوست عزیز ،روزتون بخیر اشکال ما هم همین جاست که فکر میکنیم هر شخصیت مذهبی باید تمام و کمال خوب و بدون نقص باشه تصور من اینه که هر فردی چه مذهبی و چه غیر مذهبی تو وجودش نقاط تاریک و روشن زیادی داره گل بی عیب فقط خداست سخت نگیرید 😄😄😊 مریم دختریه که در کنار قلب مهربون و بی آلایشش ، به خاطر ترس از دست دادن امیر علی ممکنه رفتارهایی رو نشون بده که شاید از نظر خیلی از ما درست نباشه و من قصد ندارم تو این رمان ، ی فرد مطلقا خوب ماورایی رو نمایش بدم در آخر سپاسگزارم که اونقدری رنج عشق مورد توجهتون هست که اینقدر موجب نکته سنجیتون شده . به اینکه در کنارمون هستید افتخار میکنم ❤️❤️❤️❤️😊😊😊
محبت دارید ،دوست عزیز از همراهی تون سپاسگزارم
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - دیگه چی از جونم میخواید ..... و بعد راهمو کشیدمو رفتم بالا ؛ از عصبانیت تمام بدنم میلرزید . نمیدونم دیگه باید چیکار کنم ؛ شروع کردم به راه رفتن تو اتاقم بعد از ی مدت دیدم فایده نداره ....اینطوری آروم نمیشم . چادرمو سر کردمو کیفو سوئیچمو برداشتم باید برم..... یه جایی غیر از اینجا از پله ها اومدم پایین و خواستم برم بیرون که یاد سبزی ها افتادم ؛ برای همین برگشتم به سمت پذیرایی همه نشسته بودن رو مبل و حرف می زدند و با ورودم ، ساکت شدند دو گوشه ی روفرشیو که سبزی‌ها روش بودنو گرفتمو کشیدمشون به سمت اتاق ، کلید اتاق رو از پشت در برداشتم و درو قفل کردم - زن عمو احمد : چیکار می کنی مریم ؟ - ممنون زنمو جون به لطفتون احتیاج ندارم ، الان می خوام برم بیرون ؛ هر وقت برگشتم خودم کارامو انجام میدم .تشریف ببرید . - بابابزرگ : مریم این بچه بازیا چیه در میاری؟؟؟ اینجا خونه ی منه ، و من به هیچ کسی اجازه نمیدم از اینجا بره اشک تو چشمام جمع شد و گفتم : - واقعا معذرت می خوام بابا بزرگ ، شرمنده حواسم نبود که اینجا خونه ی من نیست پس من تشریفمو میبرم . - بابابزرگ : وایستا ببینم ، باتوام ! دیگه صبر نکردمو دویدم به سمت بیرون حتی ماشینم با خودم نبردم ؛ رفتم سر کوچه و ی ماشین گرفتم . - کجا برم خانوم ؟؟؟ بغض سنگینی تو گلوم خونه کرده بود و داشت خفم میکرد - برید...... برید... بهشت زهرا - شرمنده خانم ، اونجا دوره نمیرم - پس کجا میرید؟ - نمیدونم ، شما باید بگید ! اینم وقت گیر آورده بود - امامزاده صالح چی ؟ میرید ؟ - آره اونجا میرم - خیله خب .... ممنون میشم منو برسونید اونجا تا اونجا چشمامو بستمو بی اختیار اشک از چشمام جاری شد وقتی رسیدم امامزاده نشستم رو پله های روبروی ضریح و در سکوت فقط تماشا کردم اشکام بند نمیومد اونقدر گریه کردم تا بالاخره آروم شدم ، رفتم وضو گرفتمونماز خوندمو تکیه دادم به دیوار امروز زیاده روی کرده بودم ،اما ترسِ از دست دادنِ امیر علی واقعا تمام زندگیمو در بر گرفته ، به هیچ قیمتی نباید بزارم ازم بگیرنش خدایاااااااا بدون پسرکم من میمیرم ،کمکم کن 😭😭😭 بعد از مدتی گوشیمو از کیفم در آوردمو دیدم کلی تماس داشتم از خونه و زن عمو هامو وحید و علی و عمو احمد و عمو محمد چه خبره 😐😐 اینا که از بی بی سی بد تر بودند بی تفاوت پیام هامو باز کردم - وحید : این بچه بازیا چیه در میاری؟ - علی : کجا رفتی مریم جان؟ -وحید : زود برمیگردی خونه مریم ! - عمو محمد : مریم جان بگو کجایی ، بیام دنبالت؟ - وحید : تو نمیفهمی اینجا همه دلواپستن! -علی : آبجی خودم مخلصتم چی اتفاقی افتاده ؟خودم این دفعه تو روی همه وایمیستم ، به خدا نمیزارم دست کسی که امیرعلی بخوره ، کجایی بیام دنبالت ؟؟ - وحید : مریم بابا علی داره پس میفته !مگه نمیفهمی تو ؟ کله خر بازی در نیار پاشو بیا خونه من کاری باهات ندارم . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : پیام هاشون تمومی نداشت و چند تا پیام آخر از طرف وحید ، دیگه تبدیل به تهدید شده بود واقعا حالم خوب نبود و دلم شور بابابزرگو میزد، اما اگه با این حال و روز داغون برم خونه مطمئنم اوضاعو بدتر میکنم ، باید آروم تر میشدم خواستم گوشی رو بزارم تو کیفم که تو دستم لرزید ، دیدم علیه این دفعه دیگه تماسو وصل کردم - مریم .....کجایی تو آخه ؟؟؟ جونمو به لبم رسوندی برای چی گذاشتی رفتی ؟ - داداش میری دنبال امیر علی ؟ اگه وحید بره دنبالش بچه میترسه ! -کجایی الان ؟ -امامزاده صالح - چی شد یه دفعه ؟ - الان حوصله ی توضیح ندارم ،بعدشم نگو که نمیدونی ، برو دنبال امیر علی بعد برو پیش بابا بزرگ دلم شور میزنه . - دلت شور میزنه و گذاشتی رفتیو جواب تلفناتم نمیدی ؟ با بغض گفتم : حالم خوب نیست - میدونم آبجی ، ولی راهش این نیست که؛ امیرعلیو می برم پیش هما و میام دنبالت - الان نیا ، می خوام یه چند ساعتی اینجا بمونم - خیله خب.... بعدش خواستی بیای خونه باهام تماس بگیر - باشه -خداحافظ دیگه هر کسی تماس گرفت برنداشتم ؛ بعد از یه مدت دیدم ، دیگه گوشیم زنگ نمیخوره، حتماً علی بهشون گفته کجام تا دلواپس نباشند. همونطور که تکیه داده بودم به دیوار چشمامو بستم و به مناجاتی که پخش می شد گوش میدادم نفهمید چقدر گذشت تا دوباره گوشی لرزید - عه ......چرا ولم نمیکنن بر نداشتم ولی دوباره و دوباره زنگ خورد صفحه مانیتور که نگاه کردم دیدم آقا امیرحسینه ! تماس وصل کردمو با صدای شادی گفت : - سلام خانوم خانوما ؛ احوال شما ؟ -سلام امروز به خاطر اینکه افتخار دادیو صبح همراهیم کردی هنوز انرژیم فوله ! - خداروشکر - صدات گرفته س ، چیزی شده ؟ - نه، چیزی نشده - صدایی که الان دارم میشنوم زمین تا آسمون با اونی که صبح بود فرق داره! سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی باز با نامردی تموم چنگ انداخته بود به گلومو ولش نمیکرد. - مریم خانوم ......حالت خوبه ؟ - آره خوبم صدای نفسشو که با فشار فرستاد بیرون رو شنیدم و این دفعه خیلی جدی پرسید : - کسی اذیتت کرده ؟؟؟چی شده ؟؟؟ دیگه صدام لرزید وقتی گفتم چیزی نیست - کجایی؟ - خونه نیستم - کجایی مریم جان ؟ - اومدم امام زاده صالح - الان میام اونجا - نه نیاید آقا امیرحسین ، دلم گرفته می‌خوام تنها باشم . - باشه من مزاحم تنهاییت نمیشم ، میام میشینم تو حیاط هر وقت فکر کردی آروم شدی بیا بیرون تا با هم برگردیم خونه - نه ، حالا حالاها نمیخوام برگردم خونه ی کم مکث کردو بعدش گفت : - باشه خونه نمیریم - مگه مطب ندارید ؟ -کنسلش میکنم - دلم نمیخواد مدیون مریضاتون بشم خندید و گفت : اصلا میام دنبالت باهم میریم مطب ، خوبه ؟ - بچه ها چی ؟ - تا من برگردم خونه ، خاله شکوه پیششون میمونه وقتی دید چیزی نمیگم گفت : کارم اینجا تموم شده الان راه می افتم . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - باشه ، ممنون گوشی رو قطع کردم و چشمامو دوباره بستم نیم ساعت بعد پیام اومد که تو حیاط منتظرتم ، هر وقت سبک شدی بیا بیرون من که سبک نشدنی نیستم ، بهتره برم بیرون تا منتظرش نزارم . کفشامو از کفشداری گرفتمو رفتم حیاط چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ، گوشه ای نشسته بودو با موبایلش با کسی صحبت میکرد رفتم به طرفشو سلام کردم ، دستشو گذاشت رو موبایلشو گفت : - سلام احوال شما ، و همینطور که به حرف زدنش ادامه میداد با دستش اشاره کرد تا بریم به طرف ماشینش راه افتادیمو در ماشین رو برام باز کرد و منتظر شد که سوار شم وقتی خودشم نشست گفت: - غذا نخوردی ؟ - نمیخورم - منم نخوردم ؛ بریم دربند دیزی بخوریم ؟ - اشتهایی ندارم - عیبی نداره بریم دربند من دیزی میخورم شما نگاه کن با حرفش لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست *** روی تخت ی رستوران سنتی نشستیم و سفارش دوتا دیزی داد . - آقا امیرحسین من چیزی نمی تونم بخورم - برای خودم گرفتم ، خیلی گشنمه! لبخند زدم و به اطراف نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد - سلام علی جان - سلام هنوز امامزاده ای ؟؟؟ دارم میام دنبالت . - نمی خواد ، نیا آقا امیر حسین اومدن - خدارو شکر ، منو بگو که دلم برات شور میزد نگو خانم با نامزدشون رفتن بیرون ! میدونستم که اینا رو میگه که حالمو عوض کنه ، اما حتی حوصله نداشتم جوابشو بدم - گوشی رو میدی به امیر حسین ؟ بدون هیچ حرفی گوشی رو بهش دادم بعد از سلام و احوالپرسی در حالی که نگاهش تو چشمام ثابت مونده بودو به حرفای علی گوش میکرد ، گفت: - باشه علی جان نگران نباش من پیشش هستم - نه لازم نیست شما بیای ، خودم آخر شب میرسونمش بین حرفاشون بلند شدو کفشاشو پوشیدو ازم دور شد با رفتنش به فضای پشت تخت نگاه کردم رودخونه ، ی کم پایین تر جریان داشت و صداش برام آرامش بخش بود ، چند تا گنجشک روی تخت اون طرفی نشستند و شروع کردن به نوک زدن به سفره ای که هنوز پهن بود . نفهمیدم ، چقدر خیره به جریان آب مونده بودم که صداشو شنیدم - مریم جان ، اینجا خیلی سرده بیا بریم تو فضای بسته بشینیم با اینکه دلم نمیخواست ولی به قدری سردم بود که دندونام دیگه داشت یواش یواش به هم میخورد ، به ناچار دنبالش راه افتادم . روتختی نشستیم که فضاش بسته بود و ی هیتر برقی کوچیک توش داشت نشستم بغلشو دستمو گرفتم جلوش تا کمی گرم تر بشم . سرمو که بلند کردم ، متوجه نگاه خیرش شدم ؛ دست به سینه ، تکیه داده بود به پشتی و زل زده بود بهم ! سعی کردم به روی خودم نیارم که زیر نگاه مات زده ش دارم ذوب میشم . بعد از دو سه دقیقه سکوت گفت : 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - من می فهمم که دلهره ی از دست دادن امیرعلیو داری میفهمم که همه جوره میخوای تلاش کنی تا حفظش کنی و اصلاً کارهای آقا وحیدو تایید نمیکنم ، همه جوره حق داری که سعی خودتو برای امیرعلی بکنی ، بالاخره یه جورایی مادرش محسوب میشی و یه مادر برای بچش هر کاری می‌کنه ، اما مریم جان کار درستی نکردی از خونه زدی بیرون و جواب تماس های هیچکسی رو ندادیو خانواده رو اینقدر نگران کردی ، هیچ توجیهی در این مورد برای من قابل قبول نیست هر چیزی هم که بوده و هر اتفاقی که افتاده باید میموندی خونه و حرفتو میزدی یا نهایتش میرفتی بالا تو اتاقت یا اصلا همه اینا رو نمی تونستی تحمل کنی با من تماس می گرفتی مطمئن باش که اولویت اول من تویی میومدم دنبالت تا اونجایی که میشناسمت ، همیشه خیلی دلواپس پدربزرگت بودی ، نترسیدی که خدایی نکرده حالشون بد بشه؟؟؟ مریم جان ؟؟؟؟ - شما تو شرایط من نیستید ، نمیتونید منو درک کنید ، هر چند وقت یه بار میادو زندگی منو زیرو رو میکنه که به اصطلاح خودش نگران زندگی آینده ی منه واقعا دیگه خسته شدم چشمامو بستم و علی‌رغم اینکه خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم اشکم چکید و روی گونم سرخورد با احساس لمس دستهای داغش چشمامو باز کردم اشکمو با سر انگشتاش پاک کرد و گفت : - این چشما هیچ وقت نباید بارونی بشن الا برای اهل بیت . داغ شدم از این حجم نزدیکیش ، ناخودآگاه خودمو ی کم عقب کشیدم و سرمو انداختم پایین کوتاه نیومد و دستشو گذاشت زیر چونم وسرمو بالا آورد - مریم به من نگاه کن !!! پلک زدم تا تاریِ چشمم که ناشی از اشکی بود که تو چشمام جمع شده بود از بین بره و خیره ی نگاه مشکی چون شبش شدم - یادته اون شب که اومدم بالا تو اتاقت چی بهت گفتم ؟؟ تو سکوت فقط چشم دوخته بودم بهش - گفتم بهم اعتماد کنیو صبر کنی و به شیوه من جلو بریم گفتم هیچ حرفی از امیر علی نزنی ، پیشش - من اصلا باهاش حرف نمیزنم - به نظرم اشتباه می کنی ، آدم مگه با برادرش قهر میکنه ؟ - نمیتونم دیگه باهاش مثل قبلاً باشم ! - نباش ؛ ولی باهاش حرف بزن برای چی دوباره حرف امیرعلیو کشیدی وسط ؟ - برای اینکه قصدش بردن امیر..... - اگه زود قضاوت کرده باشی چی؟ - همیشه همینطوری شروع کرده ، برادرمه دوسش دارم ، برام خیلی زحمت کشیده واقعاً دلسوزم بوده صدام لرزید و ادامه دادم اما دیگه این دلسوزی بیجا ش داره خفم میکنه - هیچ دقت کردی که از شب خواستگاری به این طرف حرفی از امیرعلی نزده ؟ شما با رفتارت بهش القا میکنی که این تصورو داشته باشه که فقط به خاطر امیرعلی راضی به این ازدواج شدی . - کار امروزم درست نبود ، خودم میدونم اما اگه میموندم جر و بحثمون بالا می گرفت اونطوری شاید حال بابا بزرگ بد میشد - فکر می کنی با این کاری که کردی و بی خبر گذاشتیشون ، الان حالش خوبه ؟؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : یه لحظه ترسیدم - حالش ....حا .....حال بابابزرگ مگه... بد شده ؟؟؟؟ من فکر کردم وحید الکی پیام داده تا منو برگردونه خونه !!! لبخند زد و گفت - آخه عزیز من ، تو که اینقدر میترسی برای چی ول کردی اومدی بیرون ؟ با لبخندش خیالم راحت شدو گفتم : - نمیدونم وقتی که بحث امیرعلی پیش میاد ، کنترلمو روی رفتارم از دست میدم - خب اینم به تمرین قبلیت اضافه کن تا کنترل پیدا کنی ! - تمرین قبلی ؟؟؟ - به به ؛ فکر کنم کارم در اومده !!! با تعجب نگاش کردم - قرارمون این بود ، تمرین کنی تا دیگه برات فقطِ فقط امیرحسین باشم ، بله ؟؟؟؟ - خب.... من دیگه شمارو آقای دکتر..... - مریم جان از اون مرحله که دیگه رد شدیم ، تموم شد. خندم گرفتو پشت دستمو گذاشتم جلوی دهنم - آهان ...همینه.... همیشه بخند ؛ خنده خیلی بیشتر به صورتت میاد ، ولی بد نیست که دلیل خنده هاتم بگی - آقا امیر حسین مگه پلی استیشنه؟؟؟ - والا ، مریم جان با این فوبیایی که شما نسبت به من داری ، ماجرای من و شما ، پلی استیشن که هیچی از PS4 و PS5 هم گذشته ! وقتی بهت نزدیک میشم احساس می کنم غول مرحله آخرم ! دیگه اینبار غش کردم از خنده اونم تکیه داده بود و فقط با محبت نگاه میکرد . بعد از چند لحظه پرده کنار رفت و آقایی پرسید : شما تختِ چهار بودید ؟؟ - بله ؛ سرد بود اومدیم اینجا - بفرمایید ؛ اینم سفارشتون و سینی غذا و مخلفاتش را گذاشت روی تخت امری نیست ؟ - خیر ، ممنون با رفتنش سفره رو پهن کرد و گفت : - بفرمایید ، اینم غذا - من که گفته بودم نمیخورم ، قرار شد خودتون همشو میل کنید. - بیا جلو مریم جان تا مثل غول مرحله آخر بد اخلاق نشدم ! - آقا غوله .... من قبلا گفته بودم که چیزی نمی خورم خودتون سر خود سفارش دادید، پس لطفاً زحمت هر دوشو خودتون بکشید سرشو بالا آورد و احساس کردم یه لحظه چشماش درخشید آب دیزی رو ریخت توی کاسه و شروع کرد به کوبیدن مخلفات داخل یکی از ظرفا - مریم بانو ، پس بالاخره اعتراف کردی که منو به چشم آقا غوله میبینی ، آره ؟؟؟ گوشه لبمو گاز گرفتم و با شرمندگی لب زدم - نه ، من اصلاً منظورم .... - متوجه هستم .... نمیخواد خودتو اذیت کنی اگه آقا غوله منم که میدونم این فوبیای رو اعصابو چطور از بین ببرم !!! چشام درشت شد از خجالت سرمو انداختم پایین - بیا جلو که دارم از گشنگی تلف میشم ، بدو مریم ! مجبوراً رفتم یکم جلوتر اومد قاشقو بهم بده که فکر کنم از قصد دستشو زد به دستم که سریع عقب کشیدم و وقتی باهم چشم تو چشم شدیم ی تای ابروشو برد بالا و با لحن خیلی بامزه ای گفت : - آقا غوله!!!!!!😳😳 و هردو زدیم زیر خنده🤣🤣🤣 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
ممنون از محبت شما ، خوشحالم که همراهمون هستید 😊😊😊
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : با صدای پیامک ، گوشیمو برداشتمو پیامش رو باز کردم از طرف لیلا بود ، بازم یادم رفته بود بهش خبر بدم گوشی رو گذاشتم کنارو گفتم : - خانوم آقا سید ، بنده خدا چند باره میخواد دعوتمون کنه خونشون ، منم بهش گفتم که باید با شما مشورت کنم . - کِی ؟ - میگه چهارشنبه بهتره چون شما فرداش تعطیلید - باشه ،مشکلی نیست بریم . گوشی رو برداشتمو بهش پیام دادم که چهارشنبه میایم انشاالله - مریم جان چرا با نون نمیخوری ؟ - ممنونم ، واقعا اشتهایی ندارم ،همینم برای اینکه ناراحتتون نکرده باشم ، دارم میخورم - این جوری نمیشه ، این گوشت کوبیده خوردن داره و لقمه ای گرفتو داد دستم - اینو دیگه باید بخوری! - دستتون درد نکنه ؛ و تو رودربایستی ازش گرفتم - می خوام یه چیزی بهت بگم . - بفرمایید - به نظر شما اشکال نداره زودتر بریم آزمایش بدیم - چه آزمایشی - آزمایش قبل از ازدواج دیگه ! - آخه هنوز که کلی فرصت داریم تا عقد - درسته ، اما به نظر من تا وابستگی عاطفی بیشتر ازین بینمون ایجاد نشده ، بهتره الان آزمایش بدیم . اگه خدایی نکرده مشکلی تو آزمایش باشه ،جدایی برامون اون موقع خیلی سخت میشه سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم - یکی از دوستام ، مدیر آزمایشگاه ژنتیکه ، اگه قرار بزارم تا فردا بریم ، شما مشکلی نداری ؟ - نه مشکلی نیست هر طور که شما صلاح میدونید؟ خلاصه غذا رو خوردیمو راه افتادیم به سمت ماشین تو راه برگشت ، تو سراشیبیِ دربند پر بود از مغازه هایی که آلوچه و لواشک و چیزهای دیگه ای که می‌فروختند سعی کردم که زیاد نگاه نکنم ؛ چون نقطه ضعفم ، آلوچه و لواشک بود البته از نوع ملس و شیرینش ولی اصلا دست خودم نبود چشمم کشیده میشد به طرفشون . جلوی یکی از مغازه ها ایستادو گفت : - کدومشو دوست داری ؟ یعنی اینقدر تابلو بودم که متوجه شد؟؟؟ - ممنونم آقا امیرحسین ، مطبتون دیر میشه. - اگه نگی مجبورم خودم انتخاب کنم من از این جور چیزا سر در نمیارم ممکنه چیزی بخرم که دوست نداشته باشی ، بگو مریم جان ، رودربایستی نکن هرکاری کردم روم نشد بگم اونم برام چند تا رو انتخاب کردو راه افتادیم سمت ماشین . تو راه امیرمحمد بهش زنگ زد و چون رانندگی می کرد ، گذاشت روی اسپیکر - سلام داداش - سلام مرد مردا ، چطوری ؟ - خوبم داداش ، نمیای بهم دیکته بگی - امیر محمد جان بده خاله شکوه بهت بگه، امروز کاری برام پیش اومده ، فرصت نشد قبل از مطب بیام خونه - من نمیخوام خاله شکوه بگه ، می خوام شما بگی . - پس باید صبر کنی تا از مطب برگردم - آخه اون موقع خوابم میگیره - سعی می کنم زودتر بیام - قول دادیا - باشه وروجک 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - بستنی هم برامون بخر - چشم ، دیگه ؟ - دیگه خوراکیای خوشمزه که با هم کارتون ببینیمو بخوریم ، باشه داداش ؟ - و حتما میخواید منم باهاتون بشینمو ببینم ؟ خنده ی قشنگی کردو گفت : آره دیگه داداشی با لبخندی گفت : باشه پسرِ خوب ، حالا گوشی رو قطع کنو برو تکلیفاتو بنویس ، تا من میرسم فقط دیکته مونده باشه . - چشم ، زود بیای ها - زود میام - خداحافظ - امیرحسین : واقعا چرا بچه ها اینقدر بستنی دوست دارند ؟ - شما مگه دوست نداشتید ؟ - نه به شدت اینا ؛ اینا اصلا سیر نمیشن!!! - امیر علی هم همینطوریه - هیچی دیگه , کارم در اومده . خندیدمو چیزی نگفتم - وقتی رسیدیم ، سختت میشه تو آبدارخونه منتظر بمونی ؟ - آبدارخونه دارید؟ - ی جای کوچیکه ۳ _۴ متریه! - مسئله ای نیست میمونم اونجا - مطب سید و حامد شوهر خواهرمم اونجاست - الان یعنی اونجان؟ - بله - آقا سیدو که میدونم ، متخصص اطفالند ولی آقا حامد چی ؟ - حامد ، اعصاب و روانه ، اونم از نوع رو مخش نگاه سوالیمو که دید ، لبخندی زد و گفت : - یواش یواش آشنا میشی باهاش ، بعد به همین نتیجه ای که من رسیدم می‌رسی ماشینو پارک کردو داخل ساختمان شدیم دستشو به نشونه ی تعارف گرفت جلو ، تا من اول وارد مطب بشم - ممنون خواهش میکنم بانو با ورودمون چند نفر بلند شدن و سلام کردن و خیلی متواضعانه جوابشونو داد و منو به سمت آبدارخونه راهنمایی کردو با صدای خیلی آهسته گفت : - شرمنده مریم ، ی کم شاید خسته بشی - نه این چه حرفیه ، خیالتون راحت من حوصلم سر نمیره. - باشه ،پس فعلا با رفتنش نگاهی به اطراف کردمو چند دقیقه بعد آقای مسنی داخل شدند و برام چای ریخت و با کمی خرما و بیسکوییت گذاشت جلوم - بفرمایید خانم - متشکرم - چیزی احتیاج داشتید من تو سالن هستم - ممنون لطف کردید گوشیمو در آوردمو طبق معمول این چند وقته ی بعد از آزمون ، اول رفتم سایت سازمان سنجش و این بار دیدم که زدن سه روز دیگه نتایج آزمون وکالت میاد واااااای خدای من ، یعنی میشه قبول بشم؟؟ تو همین افکار بودم که کسی وارد شد ،سرمو بلند کردم که متوجه شدم آقا حامده از روز خواستگاری دیگه شناخته بودمش بلند شدم و سلام کردم - سلام مریم خانوم ، حالتون خوبه ؟ خیلی خوش اومدید - ممنون ، خانواده خوبن - الحمدلله ، ببخشید ما اینجا وسایل پذیرایی نداریم - خواهش می کنم ،اون آقا برام چای آوردند - ایشالا تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم - ممنونم لطف دارید - اگه امری ندارید ، من برم منتظرند - خواهش می کنم بفرمایید ، عرضی نیست با رفتنش نفس راحتی کشیدم همیشه از این تعارفات بیزار بودم ، خدا کنه کار آقا امیر حسین زودتر تموم بشه و بریم *** بالاخره بعد از سه ساعتِ طاقت‌فرسا کارش تموم شد و بماند که تو این سه ساعت چقدر کلافه شدم و چقدر با دوست و آشنا و فامیل تماس گرفتم ، واقعا آدمی نیستم که بتونم یه جا بیکار بشینم و عذابی بود برای خودش. همونطور نشسته بودم توی آبدارخونه که دیدم خوش و بش کنان ،آقا امیرحسین وارد شد و گفت : - بیا بیرون مریم جان ، دیگه کسی نیست بلند شدم و رفتم بیرون هیچکس نبود و رفتیم اتاق خودش . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : تازه وقتی رفتم بیرون ی نگاه کلی به مطبشون انداختم ، یه سالن انتظار خیلی بزرگ داشت ولی اون موقع که وارد شدم اونقدر شلوغ بود که احساس کردم خیلی کوچیکه ، دو تا اتاق سمت راست بود و یک اتاق سمت چپ راهنماییم کرد به اتاق سمت چپ ، با ورودمون آقا سید و آقا حامد بلندشدنو سلام و احوالپرسی کردیم آقا سید : مریم خانم افتخار دادید تشریف آوردید اینجا - متشکرم ،لطف دارید شما - آقا حامد : انشالله به زودی باید همگی تشریف بیارید خونه ی ما در خدمت باشید - ممنون ، چشم حتما ، با آقا امیر امیرحسین میاییم. - امیرحسین : بچه ها اگه کاری ندارید ما بریم ؛ دیر شده خاله شکوه میخواد بره خداحافظی کردیم و بالاخره اومدیم بیرون تو ماشین گفت : خسته شدیا - دروغ نگم.... چرا ،واقعاً خسته شدم ولی خودم خواستم که الان خونه نرم - خب پس حالا که خسته شدی ی سر بریم خونه ی ما ؟ - نه دیگه مزاحمتون نمیشم ! - این حرفا چیه مریم جان ، شما عزیز دلی!!! نفسم تو سینه حبس شد با حرفی که شنیدم ، یه کم جلوتر نگهداشتو پیاده شد و رفت تا خرید کنه و من درِ ماشینو باز کردم ، اینقدر که گرمم شده بود عه ... این بی جنبه گیم خیلی رو اعصاب بود ؛ یعنی چی تا یه چیزی میگه اینجوری میشم ! گندشو در آوردم دیگه . - خب.‌... اینا هم سفارش امیرمحمدخان ، اینارو شما داشته باش ، چیزی لازم نداری ؟؟؟ - نه ممنون ماشینو روشن کردو راه افتادیم *** رسیدیم خونه و باهاش هماهنگ کردم که اول من وارد شم تا عکس‌العمل بچه ها رو ببینیم وارد پذیرایی شدمو گفتم : - سلام بچه ها ، کجایید ؟؟؟ دویدن طرفم - زینب : آخ جون ،داداشی اومدی نشستمو سرشو بوسیدم - بفرمایید , این بستنی برای شما و این بستنی سالارم برای آقا امیر محمد - سلام خسته نباشی پسرم ! بلند شدم به خاله سلام کردمو گفتم : شما هم خسته نباشید ،خاله یه مهمون عزیز داریم ! - قدمش رو چشم ، کی هست ؟؟؟ نگاه کردم به بچه ها و گفتم : دوست دارید کی باشه؟ - زینب : اونی که ما دوست داریم نمیاد خونمون. - کی رو دوست دارید؟ - امیر محمد: دوست داریم با خاله مریم عروسی کنی تا زودتر با امیرعلی بیاد پیشمون زینب طلبکارانه دستشو زد به کمرش و گفت : - پس چی شد ، هی همه میگن داری عروسی می کنی ؟ پس چرا عروسی نمیگیرید ؟ - عروسی هم میگیریم خوشگلای خاله !!! با تعجب ، برگشتن به طرف درو با دیدن مریم پریدند تو بغلش ، صحنه ی خیلی قشنگی برام بود ،که نمیتونستم چشم ازش بردارم . با صدای خانه شکوه به خودم اومدم - امیرحسین جان ، مریم خانومند؟؟؟!!! لبخند زدم و گفتم : بله خاله رفت جلو و گفت : سلام دخترم خیلی خوش اومدی به خونه ی خودت عزیزم ! سرشو بلند کرد و ایستاد - سلام حالتون خوبه؟ - آقا امیرحسین به من نگفت ، اگه میدونستم شما میای حتما ی غذای خوب درست میکردم ،عزیزدلم و بغلش کردو روبوسی کردند - ممنونم ، برای غذا نیومدم که بچه ها دستشو کشیدنو بردنش به طرف پذیرایی و نشوندنش رو مبل - امیر محمد: خاله مریم چرا امیرعلیو نیاوردی؟ به من نگاهی کردو گفت نشد که بیاد، انشالله دفعه ی بعد میارمش - زینب : خاله مریم ، میخوای اتاق منو ببینی - بله عزیزم ، اجازه دارم ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110