-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادوسوم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل شین"
جعبهٔ شیرینی را در دستم دست به دست کردم. جواب آزمایش را رویش گذاشته و با خوشحالی زنگ را برای بار دوم زدم.
صدای مامان از آیفون پخش شد.
_بله؟
مگه کلید نداری؟
سرم را جلو بردم.
_سلام مامان میای پایین.
_ اِوا واسهٔ چی؟
چشمهایم ستاره باران بود.
_جواب آزمایش رو گرفتم میپوشی بریم خونهٔ دکتر بهشون بگیم.
خندید. قیافهٔ متأسفش را از پشت آیفون هم حس میکردم.
_از دست رفتی پسر!
باشه الان میام.
_سریع باشید مامان منتظرم.
باشه را کشدار گفت و در خندهاش محو شد.
نفسی گرفتم تا این حس شیرین وصال را کمی آرام کنم ولی مگر میشد؟
قرار بود در کنار حلمای پیچیده در ظرافت و لطافت؛ آجرهای زندگی مشترکم را روی هم بچینم و ساختمانی از خوشبختی بسازم!
دخترک خجالتی و عسلیِ من!
دخترانگی در حریر حیا و محجوبیت!
دوستش داشتم؛
زیاد، خیلی زیاد...
در ساختمان باز شد و مامان بیرون آمد.
تیپ سبز زده بود مادرشوهر چشم عسلی!
سوتی زدم و او را نظاره کردم.
_حیف که خودم زن دارم وگرنه میگرفتمت مامان.
با من نزدیک شد و با دستهٔ کیف از خجالتم درآمد.
_حیا نداری که!
حیف اون دخترهٔ با حیا و محجوب.
با دست خالی شانهام را ماساژ دادم.
جعبه را روی کاپوت ماشین گذاشتم و در شاگرد را برای مامان باز کردم.
_بفرمایید علیا مخدره.
دستت سنگینهها مامان...
روی صندلی نشست و انگشتش را تهدیدوار تکان داد.
_تا تو باشی با مامانت شوخیِ بیمورد نکنی!
حالام در رو ببند.
دست روی چشم گذاشتم و خوشحال گفتم:
_چشم!!
و باز چشمهای مادری که متأسف اما راضی نگاهم میکرد.
ماشین را دور زدم و سوار شدم. تا دلبر قلبم راندم.
_چرا از اینور علی؟
خونهشون اونوریِ.
با اطمینان ماشین را تا مدرسهٔ حلما بردم.
_میرم خود حلما رو بیارم.
دستش را مقابل دهانش مشت کرد.
_ اِ زشته بچه. بریم خونهشون حلما هم میاد دیگه.
نوچی کردم. به مقصد رسیده بودم. ماشین را پارک کردم.
_بریم مامان.
مامان دستم را گرفت و کشید.
_بشین ببینم زشته جلوی همکاراش. حداقل بذار زنگشون بخوره بیاد بیرون بعد...
به اینجایش فکر نکرده بودم.
"تو کلاً فکر نکرده این برنامه رو ریختی!"
لبخند ضایعی زدم.
_راست میگینا. حالا کو تا زنگشون.
تک بزنم بیاد بیرون؟
مامان در صورت فقط نگاهم کرد.
خودم هم بعد از محرم شدنم با حلما؛ خودم را نمیشناختم چه برسد به مامان.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
#نکته_روز
راه دفع دلسردی از همسر
💠 اولین مهارت این است که بتوانید از تکنیک هدیه دادن استفاده کنید. نیاز نیست که هدیه بزرگ باشد، یا حتما آن را خرید کرده باشید، گاهی یک نوشته چند خطی از ابراز محبت میتواند همسرتان را خوشحال و غافلگیر کند.
از علاقه به همسرتان بنویسید. با ظرافت و غافلگیری میتوانید صحنه زندگی را متفاوت کنید. هدیه دادن با گشادهرویی و ابراز علاقه، راهی است که به زندگی تنوع میبخشد.
گاهی با یک هدیه کوچیک میشه دل همسرتون رو خوش کنید به زندگی تون
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ فاصلت تا گناه فقط به اندازه زدن یه دکمه اس...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
به نظرم یک نکته مهم لازمه که در مورد برخی تحلیلها عرض کنم
در تحلیلهای آخرالزمانی ، نگاه صرفا سیاسی به موضوعات بسیار اشتباهه
چون به نظر من این خداست که داره پازلهای ظهور رو میچینه
اگر دیدید که در برخی حرفها در بعضی تحلیلها با عقل جور درنمیاد و یا شدنی نیست ، به همین دلیله
مثلا اگر کسی چهار سال قبل میگفت یمن تبدیل به یکی از قدرتهای بزرگ منطقه ای و جهانی میشه ، کسی باور نمیکرد ولی الان اتفاق افتاده
اکر کسی میگفت یک روزی اسرائیل توسط حماس و حزب الله ضربه محکمی میخوره کسی باور نمیکرد
اکر به کسی میگفتیم که اگر سید حسن نصرالله هم شهید شود باز حزب الله لبنان قوی تر از قبل ادامه پیدا میکند هم کسی باور نمیکرد
اگر حضرت آقا فرمودن که ما با همین دهه هشتادی ها به اوج انقلاب میرسیم و قله نزدیکه، شاید همه بگن با پزشکیان هم مگه میشه ؟ آره رفیق برای خدا کاری نداره
منتهی فقط باید نشست و دید که خدا نورش رو با چه حرکتی تکمیل خواهد کرد
تا حرف میزنیم میگن با این وضع دلار و وضعیت اقتصادی قراره به قله برسیم
آره رفیق ، خدا نشون داده که اگر بخواد کاری بکنه قطعا جوری مهره هاش رو میچینه که اولا منافقین به زودی رسوا بشن و مومنین خالص
تا این نور به انتها برسه و خورشید ولایت طلوع کنه
وآفت این مسیر ، شک به خداست
یادمون نره خدا کارگردان این بازیه
بلده مهره هاش رو چه جوری بازی بده
به خدا اعتماد کنید
یاعلی
✍️ مهدی اسلامی
#ظهور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“،
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت
“بهترین خیاط این کوچه”
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ تمام مصائب و مشکلات را، حرزها و دعاهای صحیفهی جامعه سجادیه دفع میکنند، ولی در همه افراد به یک میزان اثرگذار نیستند، چرا؟
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
🔆تا در دل ما حبالدنیا که
رأس کُلِّ خَطیئَهِ است خارج نشود
حبالمولا که کلالخیر
فی بابالحسین است وارد نمیشود..
-حاجحسینیکتا-
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1034
تا اینکه ی روز راضیه باهام تماس گرفت و دعوتمون کرد تولد دخترش ، و چون ترنم در جریان وضعیتمون بود دیگه مجبور شدم ازش قرض بگیرم و بعد از ظهر که رفتم خونه بچه ها رو بردم بیرون و هم چرخی زدیم و هم هدیهای برای دختر راضیه خریدیم
چون خاله خونه ی دخترش رفته بود قرار بود آقا میثم ظهر بیاد دنبال بچهها و ببرتشون پیش آرام و بعد از ظهر با هم برن خونه راضیه
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و لباسهای بچهها رو اتو کردم و به همراه کادو گذاشتم روی مبل تا با خودشون ببرند ، چایی رو هم دم کردم و میز صبحانه رو هم آماده گذاشتم تا وقتی بیدار شدن صبحانه نخورده نرن خونه آقا میثم
خوشبختانه امیرمحمدو امیرعلی و زینب فوقالعاده مسئولیت پذیر بودند و در نبود خاله خیالم از بابت سه قلوها راحت بود حتی وقتی میرفتیم مهمونی حواسشون کاملاً به کوچولوها بود و از این بابت دغدغهای نداشتم
کارم که انجام شد ترنم رسوندم خونه و بعد از اینکه دوش گرفتم و لباسهایی که برای خودم آماده کرده بودم رو پوشیدم با اتوبوس رفتم به سمت خونشون
با اینکه اوایل خرداد ماه بود اما هوا خیلی گرم شده بود و چون با اتوبوس اومده بودم حسابی سر و صورتم عرق کرده بود ؛ قبل از اینکه دستمو رو زنگ فشار بدم از کیفم دستمالی درآوردم تا صورت خیسمو پاک کنم که صدای منیژه رو از تو کوچه شنیدم ؛ اول فکر کردم تازه رسیدند ، تو کوچه سرک کشیدم تا اگر بودند سلام و احوالپرسی کنم ، اما کسی نبود و متوجه شدم از پنجره صدا میاد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1035
خونه راضیه یک خونه ی حیاط دار و قدیمی بود و نبش سر کوچه ، که پنجره آشپزخانه و یکی از اتاقها هم رو به کوچه باز میشد و اگر تو اون اتاق یا آشپزخانه حرف میزدند کاملاً صداشون به گوش میرسید ؛ خواستم برم سمت در زنگو بزنم که دوباره صداشو شنیدم
_ اگر بخواد اون بیاد من دیگه پامو تو خونه هیچ کدومتون نمیذارم ، از این به بعد یا جای منه اینجا یا جای اون
فکر کردم منیژه طبق معمول از یکی ناراحت شده و صداشو به خاطر همین رو سرش انداخته ، آخه عادتش بود و مدام از کاه برای خودش و آقا مجتبای بیچاره کوه میساخت ... بی خیال رفتم به سمت در که با حرف بعدیش خشکم زد
_ چرا نمیفهمید ... از زمانیکه امیرحسین طلاقش داده یعنی دیگه جزئی از ما نیست ، یعنی خیلی وقته که برای این خانواده غریبه شده
چادرم بی اختیار تو دستام مشت شد
پشت بندش صدای عصبی مجتبی بلند شد
_ حواست باشه چی از اون دهنت بیرون میپره ، اون هنوزم زن داداش منه و من براش احترام زیادی قائلم چون از وقتیکه امیرحسین اینطور شد همه رقمه پای شوهرشو زندگیش که هیچی ، پای خواهر و برادرِ شوهرشم وایستاده ... کاری که تو نکردی
_ ببین ... ببین رضوان چه دفاعی هم ازش میکنه !
_ مجتبی : دروغ میگم ؟
اوایل زندگیمون که اون همه مشکلات رو دوش امیرحسین بود هر وقت بچه ها رو میاوردم به دو روز نکشیده قهر میکردی میرفتی ، اما این زن یک سال و نیمه تک و تنها با اون همه مکافاتی که داشت پاشون ایستاده و براشون مادری میکنه
_ اولا که من از همون اول گفته بودم نمیتونم تحمل کنم ، دوما خودش خواسته و چسبیده به بچه ها و ولشون نمیکنه ، مگه ما مجبورش کردیم که منتشو سر من میزاری ؟
_ مجتبی : من منت سرت نزاشتم
گفتی جوابشو شنیدی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
واقعا چه باید گفت به آدمایی که از انسانیت فقط اسمشو یدک میکشند 😔
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم....