🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part203
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
عصبی پایم را زمین میکوبیدم.
_تندتر برو مازیار.
در عین نگرانی خونسرد بود.
_مگه نمیخوای ببینی چی شده؟
خوب اگه بمیری که دیگه نمیفهمی!
تیز نگاهش کردم.
اینبار محکمتر پایم را زمین زدم. نمیتوانستم آرام بشینم. هی تکیهام را از صندلی میگرفتم و دستم را از لبهٔ پنجره.
اعصابم مشوش شد و این بار محکم روی داشبورد کوبیدم.
_این لگن رو یکم تند برون مازیار دارم دق میکنم از نگرانی!!
حرفی نزد فقط سرعت را یکم بیشتر کرد.
آن ثانیه و لحظات زجرآور بالاخره تمام شد و به بیمارستان رسیدم.
هنوز ماشین نایستاده از آن پیاده شده و سمت بخش سیسییو دویدم...
خدایا به دل بیقرارم رحم کن.
داخل سالن شدم.
سوگند نبود!!
پشت شیشه رفتم که...
نفسم، ضربانم، قوت پاهایم همه از بین رفت...
زمان برایم ایستاد.
لنگ زدم و عقب عقب رفتم. موهایم را از ریشه کشیدم.
تخت و آن دستگاهها بدقواره خالی بود...
هیچ اثری از وجود حلمایم نبود!
صدای قدمها و نفس نفس زدنهای مازیار آمد. کنارم ایستاد و روی زانو خم شد تا به ریههایش اکسیژن برسد.
سر که بلند کرد او هم از دیدن اتاق مات ماند.
پس توهم نبود...
واقعا حلمایم در اتاق نبود.
کنار دیوار سقوط کردم.
سرم را به دیوار کوبیدم. قلبم آتش گرفته بود و آتشش الو...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part204
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
از شوک حتی اشکم هم در نمیآمد.
مازیار کنار پایم زانو زد.
چهرهٔ او هم مغموم بود...
_بدبخت شدم مازیار!
خونه خراب شدم مازیار!
مازیار دستش را زیر بازویم انداخت و کمک کرد بلند شوم. ولی این زانوها دیگر قوت نداشت.
در سرم هوا بود و من بیتعادل...
چشمانم دیگر جایی نمیدید.
تمام وزنم را روی مازیار انداخته بودم. یک مردهٔ متحرک که دیگر جان نمیگرفت.
خدایا برای جدایی من و حلما زیادی زود نبود؟!
من هنوز حلما را در لباس عروس ندیده بودم!
هنوز برایم طنازی نکرده بود!
حس کردم کسی در سالن میدود.
گوشهایم درست میشنید؟!
نمیدانم!
جسمی در آغوشم پرید و صورتش را در سینهام فرو برد. نزدیک بود بیفتم.
دستانش را دور کمرم سفت حلقه کرده و پیراهنم را از اشک خیس.
سرم را پایین انداختم که در دوتا گوی آبی خیس حل شدم.
حلقههایم سرخورد، در امتداد اشکهایش.
قطرههای اشک لبخند عمیقش را خیس میکردند.
اینجا چه خبر بود..؟!
_داداشی! علی...
مازیار همچنان بازویم را نگه داشته بود.
گیج به صورت سوگند خیره شده بودم که بلند خندید.
_علی برای حلما قلب پیدا شده!!!
حس کردم اشتباه شنیدم!
دوباره روی کلمات تمرکز کردم...
زبانم بد آمده بود.
الکن شده بود...
_چ..چی؟!
فینفینکنان دوباره گفت:
_برای حلما اهدا کننده پیدا شده!
میفهمی؟
الان بردنش که ازش سریع آزمایش بگیرن.
نفس کشیدن را از خوشحالی فراموش کرده بودم.
خدایا شکرت!!!
حلمایم...عزیز دلم...
پیشم میماند!!!
ولی خیلی زود لبخند از لبم پاک شد.
چه بود که نفس و نبض عزیزت به گرفتن جان دیگری وابسته بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجب ماه خداست
خدا بغلت میکنه ..✨
خدا خودش میاد وسط !
-خدایمن-
#ماه_رجب
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 حکیمانه....
🔰 استاد_پناهیان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تولد نوزاد دختر در ...
فکرشو بکنید چقدر زیبا
محل تولد : آسمان ☺️☺️
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆دعایتوسلبهامامعلیع
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 همه مردم میدونن که مُرده با انسان کاری نداره ،ولی تقریباً همه مردم هم نمیتونند حتی یک شب تنها در یک جای تاریک با یک مُرده و جنازه در یک جا بخوابند.
چرا⁉️
🔸امام خمینی رحمت الله علیه جواب می دهد.🤌
#جهاد_تبیین
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1124
_ ما دیگه بچه نیستیم دیدیم چند وقته چقدر غصه میخوری !
حرفشو نشنیده گرفتمو گفتم بچهها میتونید با من همکاری کنید و مواظب همدیگه باشید تا من ده روز برم مسافرت ؟
_ امیرعلی : بدون ما ؟
_ خیلی دوره امیرعلی جان
_ کجاست ؟
_ آلمان
زینب با خوشحالی گفت : میخوای بری دنبال بابا ؟
_ تقریباً یه همچین چیزایی
_امیرمحمد : خودش گفته ؟
_ نه ... نمی دونه میخوام برم اونجا
_ زینب : مگه خوب شده ؟
_ نمیدونم ، ولی میگن حافظه شو به دست آورده
هر سه تاشون برق خوشحالی تو چهره شون نشست و ذوق زده هورایی کشیدند
_ مهدی : حافظه چیه ؟
_ ینی احتمالا بابا دیگه ما رو میشناسه
_ امیرعلی : ینی دیگه میاد ایران ؟
_ نمیدونم باید ببینم چطوره حالش
_ خب ما رو هم ببر ؟
زهرا اینو گفت و هادی و مهدی دنبال حرفشو گرفتند
_ بچهها ببینید اونجا خیلی دوره ، پول منم نمیرسه که بخوام شما رو با خودم ببرم ؛ میشه کمکم کنیدو بچه های خوبی باشید ؟
_ هادی : ده روز یعنی چقدر ؟
_ یعنی به تعداد انگشتای دستت بخوابی و صبح بیدار شی
_ زینب : باشه مامان برو پیش بابا و برش گردون ؛ بهش بگو دلمون براش خیلی تنگ شده
_ چشم میگم ، اما دلم میخواد رازدار مامان باشید و حداقل تا دو سه روز چیزی به کسی نگید
_ امیرعلی : باشه مامان خیالت راحت
و اگر زمانیکه نیستم خاله رو اذیت نکنید برای هر کدومتون ی چیزی که خیلی دوست دارید ازونجا میارم
با خوشحالی چشمی گفتند ، بلند شدنو شروع کردن به بالا و پایین پریدن
خوشحال بودم که برداشت شون از رفتنم اینطور شد حداقل زمان نبودنم آرامش داشتند ؛ تازه لبخند رو لبم نشسته بود که یه دفعه صدای گریه ی زهرا بلند شد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1125
نگاهش که کردم دیدم دستاشو باز کرده و داره به انگشتاش نگاه میکنه و اشک میریزه
_ زینب : چی شده زهرا ؟
_ زهرا : نیگاه کن ؛ ببین این ۱۰ تا چقدر زیاده من تنها بدون ماما اینجا نمیمونم میخوام باهاش برم
پفی کشیدم ودستی به پیشونیم کشیدم ، و همین که دستامو از هم باز کردم بلافاصله خودشو انداخت تو بغلم ... و تا خود وقت رفتنم بهم چسبید ، حتی زمان خوابیدن دیگه ازم جدا نمیشد، مجبورم میکرد رو تختش بخوابم و محکم دست مینداخت گردنم که ی وقت فرار نکنم
بالاخره چند ساعت قبل از رفتنم ترنم اومدو با هزار وعده و وعید ازم جداش کرد تا بتونم برم ، یکی یکی بوسیدمشونو هر کدومشون خواسته هاشونو گفتند . به جز امیرمحمد که اونقدر مغرور بود
تا مجبور نمیشد هیچ وقت خواسته ای ازم نداشت و با هزار ترفند نیازشون متوجه میشدم
وقتی دست انداختم دور گردن خاله و بوسیدمش گفت : انشالله خدا خودش دوباره زندگی قشنگ تونو برگردونه
_ دعا کن خاله ... دعا کن
_ ترنم : مری جونم کوچکترین مشکل مالیی که برخوردی به خودم زنگ بزن باشه ؟
_ قربونت برم خواهری چشم
مواظب بچههام هستی ؟
با بغض ته صداش لب زد : خیالت راحت باشه برو که دیرت نشه
سوار ماشین شدمو میون گریههای زهرا از پارکینگ بیرون رفتم ، سر راه به دلم افتاد برم بهشت زهرا
اول رفتم سر خاک بابا و مامان و بابا بزرگ ، و ازشون خواستم برام دعا کنند و بعد راهی مزار آقا سید شدم
همین که نشستم پایین مزار صدای پای دو نفرو شنیدم . رومو برگردوندم به سمت صدا ، با دیدن رضوان و آقا حامد بلافاصله بلند شدم و خواستم برم که رضوان گفت : مریم چند لحظه وایستا کارت دارم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ای جانممم زهرا با نگاه به انگشتاش بخاطر روزایی که مامانش نیست وحشت کرده 😢
دم رفتن دوباره این زنه چه زخمی به دل مریم میخواد بزنه ؟😡😡
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
استوری 📲
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401