❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت919
ترنم ساعت ۱۰ رسوندم خونه ، و وقتی درو باز کردم و وارد شدم همه مشغول غذا خوردن بودند
حتی عمو احمد و عمو محمد هم اومده بودند سلامی کردمو جا باز کردند تا بشینم کنارشون
_ عمو جون خوب موقعی اومدی علی امشب حسابی ولخرجی کرده و شام گرفته ؛ بیا بشین بخور
_ دستت درد نکنه داداش ، نوش جونتون من نمیخورم
وحید دستمو گرفت و نشوند کنار خودش
_ نمیخورم یعنی چی بشین ببینم
_خونه آقا سید شام خوردم داداش ؛ دست همگی درد نکنه ... ببخشید که این چند وقت فقط بارم روی دوشتون
_ عمو احمد : این حرفا چیه میزنی عمو جون هم تو هم بچهها عزیز مایید
_ لطف دارید ، خیلی امروز خسته شدید انشالله بتونم جبران کنم
_ وحید : رسمی حرف نزن حالا ... اگه بحث جبران باشه که در حقیقت ما داریم جبران میکنیم ، یادت رفته چقدر با بچهها ریاضی کار میکردیو حسابی حرصت میدادن یا میومدن خونه باباعلیو زحمتشونو میکشیدی؟
_ زن عمو : اصلاً خانواده یعنی همین دیگه اینجور وقتا باید به یاد هم باشیم وگرنه تو روزای خوشی همه دورتو میگیرن
_ لطف دارید زن عمو ... خاله شکوه رفت ؟
_ فریده : آره راستش ما نمیدونستیم باید وسایلو کجا بزاریم برای همین مدام بالا سر همه بود و راهنمایی مون میکرد ، خیلی خسته شد
_ اون بنده خدا هم گیر ما افتاده مدام اذیتش میکنیم
_ زن عمو : ولی مثل ی مادر دلسوز میمونه برات
_ آره واقعا... اگر نبود من نمیدونستم با شیش تا بچه چکار کنم ، خدا حفظش کنه
_ وحید : مریم همه چیز درست شد فقط وسایل خودت مونده که در اتاقتون قفل بود دیگه نخواستم مزاحمت بشم و بیام کلیدو بگیرم فردا با علی میایم تخت و وسایلتو میاریم اینور
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت920
_ دستت درد نکنه داداش لازم نیست اونا رو نمیخوام بیارم
_ چرا ؟
_ میز کار و کتابای امیرحسین یه نظم خاصی داره که نمیخوام به هم بخوره چون اصلاً دوست نداره بدون اطلاعش چیزی از لوازمش جابجا بشه خودش که برگشت با همدیگه جابجا میکنیم
_ سکوت حاکم شد و قاشق تو دست علی خشک موند
تابلو بود که که خانواده خودمم دیگه حتی تو تصورشون برگشتن امیرحسینو نمیدیدند ؛ اما به روم نمیاوردن
تمام سعیمو کردم که بغضم سر باز نکنه و بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و چند مشت آب ریختم به صورتم که از اون حال و هوا بیام بیرون
کم کم همه رفتند اما وحید و فریده موندن تا تنها نباشم
یازده و نیم شب بود که بالاخره زنگ خونه زده شد و منی که برای اومدن بچهها لحظه شماری میکردم سریع چادرمو سر کردم و همراه وحید رفتم تو حیاط
درو که باز کرد اول امیرعلی و بعدم زینب و امیر محمد اومدن تو
با دیدنشون بال درآوردم و دستمو باز کردمو تو بغلم جاشون دادم
_ سلام خوشگلای من خوبید خوش گذشت ؟؟؟
زینب با این حرفم زد زیر گریه
_ نه خوش نگذشت
_ عه ... چرا ؟؟؟
_ چون تو نبودی
_ خب من اینجا کار داشتم دیگه
_ ازین به بعد هر وقت کار داشتی ما پیش هیچ کسی نمیریم
_ آقا مجتبی : زینب خانوم با هم مگه حرف نزدیم ؟ قرار گذاشته بودیم دیگه گریه نکنی
روی سرشو بوسیدمو سرمو بلند کردم آقا مجتبی و آقا حامد و آقا میثم اومده بودن تو حیاطو هر کدوم یکی از سه قلوها تو بغلشون خواب بود
سلامی کردم و وحید ، هادی رو از بغل آقا مجتبی در آورد و گفت بفرمایید تو
_ آقا میثم : نه دیگه مزاحم نمیشیم
شرمنده وظیفه ما هم بود که کمک کنیم اما خوب شرایطی به وجود اومد که نتونستیم بیایم
_ وحید : مشکلی نیست خدا رو شکر تعداد برای کمک زیاد بود ؛ همین که شما اینجا رو تکمیل کردید ما خیلی ممنونتون هستیم
_ مجتبی : چیزی جز انجام وظیفه نبوده آقا وحید
_ وحید : عزیزید ممنون
_ مجتبی : آقا وحید اگر اشکال نداره ما ی کوچولو با زن داداش صحبت کنیم
_ نه مشکلی نیست ، بفرمایید تو
_ همین جا تو حیاط باشیم بهتره
وحیدم متوجه شد که در مورد زینب و امیر محمد میخوان حرف بزنن و دست بچه ها رو گرفت بردشون داخل و بعد برگشت و زهرا و مهدی رو هم یکی یکی بغل کردو برد اتاقشون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین که به هر بهانه دلم تنگ توست
یعنی عشق...❤️🩹
دوستان عزیز و همراهم دیروز عید بود و من چون سرم شلوغ بود یادم رفت پارت عیدانه براتون بفرستم
دوستتون دارم و عیدتون مبارک
❤️🍃
لینک نظرات در مورد رنج عشق
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها راه شاد شدن یه چیزه...👌👌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
18.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باور کن ...🌱
در تقدیر هر انسانی معجزه ای ازطرف خدا تعیین شده که قطعأ در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص ...
یک اتفاق خاص ...
یا یک موهبت خاص ...
منتظر اعجاز خدا در زندگیت باش، بدون ذره ای تردید!
زندگی درست مثل نقاشی کردن است ...
خطوط را با امید بکش ...
اشتباهات را با آرامش پاک کن ...
قلم مو را در صبر
غوطه ور کن ...
و با عشق رنگ بزن ...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو اوج احساسات تصمیم نگیرید!
🌷"صحبت های زیبای دکتر عزیزی"
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دیدی داری زیاد از حد
غصه ی دنیا رو میخوری ...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عشق ۹۸ درصدی
⭕️ تعبیر متفاوت استاد قرائتی از بیحجابی در خیابان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت921
با رفتن وحید ، آقا میثم یکی از صندلیهای تو ایوان رو آورد پایین
_ زن داداش بفرمایید بشینید اینجا
خودشونم روی پلهها نشستند ، آقا مجتبی بعد از چند لحظه سکوت گفت : راستش ... زن داداش من اصلاً کاری ندارم که اگر بچهها پیش شما بمونن مردم چی میگن ... برای من فقط خواهر و برادرم ملاکند و البته شمایی که این چند سال خیلی زحمتشونو کشیدید و میدیدم چقدر صادقانه براشون مادری میکردید
_ الانم هیچ فرقی نکرده آقا مجتبی من تا اونجایی که توان داشته باشم تموم سعیمو میکنم براشون مادر باشم
_ مجتبی : لطف شما به همه مون ثابت شدست زن داداش ؛ باور کنید امروز راضیه و رضوانم همینو میگفتن ؛ بهشون حق بدید اونا بالاخره خواهرند و خیلی نگران آینده ی بچه ها هستن
_ حق نمیدم آقا مجتبی ، اونا باید در درجه اول نیاز روحی امیرمحمد و زینب براشون مهم باشه نه نگرانیهای بی مورد خودشون ، تا چشم امیرحسینو دور دیدن رفتارشون صد و هشتاد درجه برگشت
_ آقا حامد : مریم خانم به این چیزا توجه نکنید ... یه چیزی میگم بدون اینکه در برابر حرف من جبهه بگیرید ی کوچولو روش فکر کنید
الان امیرحسین نیست و شماییدو شیش تا بچه ، تو این دوره زمونه یک بچه هم بخواید تنهایی بزرگ کنید ...
_ تنها نیستم آقا حامد ، من برعکس شماها هیچ وقت باور نکردم و نمیکنم که امیرحسین نیست ، اون برمیگرده و با هم بچه هامونو بزرگ میکنیم
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت
نفس عمیقی گرفتم تا دوباره بغض لعنتی که دیگه جاش تو گلوم همیشگی شده بود ، مجالی برای بروز پیدا نکنه
_ اگه چایی میل دارید ... بفرمایید بریم تو ... اگرم نه که من خیلی خستم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت922
اومدم بلند شم که آقا حامد گفت :
_ به والله آرزومه که یه بار دیگه بغلش کنم ... ببینم برگشته و سایهش بالا سر زن و بچه هاشه
اما خب چه کاری از دستمون بر میاد ، نیست و نمیدونیم که میاد
_ میاد ... اگرم نیومد برای من هیچ تفاوتی نمیکنه ، من بازم میخوام بچه ها پیشم باشند ... وقتی هستند حضور امیرحسینو بیشتر حس میکنم ؛ جونش بود امیرمحمد و زینبش ...
اشکی که از گوشه چشمم چکید رو فوراً پاک کردم
آقا حامدم انگار به زور خودشو کنترل میکرد ... دستی به صورتش کشید و وقتی دید مجتبی و میثم نمیتونن حرفی بزنند ، خودش ادامه داد
_ مریم خانوم ... تو دماوند که با رضوان و راضیه خانوم حرف زدیم تصمیم بر این شد که با سه شرط بچهها پیش شما بمونند
بفرمایید
_ اول اینکه همونطور که قبلاً بهتون گفتم تمام خواهر و برادراشون هر وقت که بخوان بچهها رو میتونن ببینن یا حتی شده چند روز پیش خودشون نگه دارن و باید با اجازه شما باشه
_ تا جایی که به درسشون لطمه نخوره خصوصاً ماههای امتحاناتشون ، اشکالی نداره
_ مطمئن باشید رعایت میکنند
دوم اینکه تمامی مخارج امیرمحمد و زینب از این به بعد به عهده ی آقا میثم و آقا مجتباست
لبخند تلخی روی لبام نشست ؛ این حرفش یعنی دیگه امیدی به برگشتن امیرحسین نداشتند
به آسمون نگاه کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم
میثم همونطور که رو پلهها نشسته بود دستاشو از آرنج رو زانوهاش ستون کرده بود و سرش پایینترین حد ممکن بود و حتی یک کلمه هم حرف نمیزد
چشم ازش گرفتمو گفتم : امیرحسین خودش حقوق داره
_ حامد : مریم خانوم ... حقوق امیرحسین باید صرف زن و بچه ی خودش بشه
دیگه بیشتر از این نتونستم خوددار باشم و دستمو گذاشتم روی دهانمو زدم زیر گریه ؛ آقا مجتبی بلند شد و رفت بیرون
نفهمیدم چقدر گذشت ... همونطور که به پایین پاش خیره بود ادامه داد
_ اگر میخواید بچه ها بمونند گفتن شرطشون همینه
_ ب ... باشه
و آخریش اینه که فقط تا زمانی بچهها میتونن پیشتون باشند که خودشون بخوان
سرمو به معنای تایید تکونی دادم و چیزی نتونستم بگم
اون شب وحید اینا تو پذیرایی خوابیدن و منم تو اتاق پسرا جا انداختمو تا نیمههای شب بچهها برام حرف زدنو اشک ریختند و انگار مرثیه میخوندن برای مادرشون و من به جای اینکه آرمشون کنم پا به پاشون اشک ریختم
شاید تازه داشتم میفهمیدم که چقدر بدون امیرحسین براشون کم بودم .
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
امون از بغض های بی انتهای مریم
😭😭
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294