فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دیدی داری زیاد از حد
غصه ی دنیا رو میخوری ...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عشق ۹۸ درصدی
⭕️ تعبیر متفاوت استاد قرائتی از بیحجابی در خیابان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت921
با رفتن وحید ، آقا میثم یکی از صندلیهای تو ایوان رو آورد پایین
_ زن داداش بفرمایید بشینید اینجا
خودشونم روی پلهها نشستند ، آقا مجتبی بعد از چند لحظه سکوت گفت : راستش ... زن داداش من اصلاً کاری ندارم که اگر بچهها پیش شما بمونن مردم چی میگن ... برای من فقط خواهر و برادرم ملاکند و البته شمایی که این چند سال خیلی زحمتشونو کشیدید و میدیدم چقدر صادقانه براشون مادری میکردید
_ الانم هیچ فرقی نکرده آقا مجتبی من تا اونجایی که توان داشته باشم تموم سعیمو میکنم براشون مادر باشم
_ مجتبی : لطف شما به همه مون ثابت شدست زن داداش ؛ باور کنید امروز راضیه و رضوانم همینو میگفتن ؛ بهشون حق بدید اونا بالاخره خواهرند و خیلی نگران آینده ی بچه ها هستن
_ حق نمیدم آقا مجتبی ، اونا باید در درجه اول نیاز روحی امیرمحمد و زینب براشون مهم باشه نه نگرانیهای بی مورد خودشون ، تا چشم امیرحسینو دور دیدن رفتارشون صد و هشتاد درجه برگشت
_ آقا حامد : مریم خانم به این چیزا توجه نکنید ... یه چیزی میگم بدون اینکه در برابر حرف من جبهه بگیرید ی کوچولو روش فکر کنید
الان امیرحسین نیست و شماییدو شیش تا بچه ، تو این دوره زمونه یک بچه هم بخواید تنهایی بزرگ کنید ...
_ تنها نیستم آقا حامد ، من برعکس شماها هیچ وقت باور نکردم و نمیکنم که امیرحسین نیست ، اون برمیگرده و با هم بچه هامونو بزرگ میکنیم
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت
نفس عمیقی گرفتم تا دوباره بغض لعنتی که دیگه جاش تو گلوم همیشگی شده بود ، مجالی برای بروز پیدا نکنه
_ اگه چایی میل دارید ... بفرمایید بریم تو ... اگرم نه که من خیلی خستم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت922
اومدم بلند شم که آقا حامد گفت :
_ به والله آرزومه که یه بار دیگه بغلش کنم ... ببینم برگشته و سایهش بالا سر زن و بچه هاشه
اما خب چه کاری از دستمون بر میاد ، نیست و نمیدونیم که میاد
_ میاد ... اگرم نیومد برای من هیچ تفاوتی نمیکنه ، من بازم میخوام بچه ها پیشم باشند ... وقتی هستند حضور امیرحسینو بیشتر حس میکنم ؛ جونش بود امیرمحمد و زینبش ...
اشکی که از گوشه چشمم چکید رو فوراً پاک کردم
آقا حامدم انگار به زور خودشو کنترل میکرد ... دستی به صورتش کشید و وقتی دید مجتبی و میثم نمیتونن حرفی بزنند ، خودش ادامه داد
_ مریم خانوم ... تو دماوند که با رضوان و راضیه خانوم حرف زدیم تصمیم بر این شد که با سه شرط بچهها پیش شما بمونند
بفرمایید
_ اول اینکه همونطور که قبلاً بهتون گفتم تمام خواهر و برادراشون هر وقت که بخوان بچهها رو میتونن ببینن یا حتی شده چند روز پیش خودشون نگه دارن و باید با اجازه شما باشه
_ تا جایی که به درسشون لطمه نخوره خصوصاً ماههای امتحاناتشون ، اشکالی نداره
_ مطمئن باشید رعایت میکنند
دوم اینکه تمامی مخارج امیرمحمد و زینب از این به بعد به عهده ی آقا میثم و آقا مجتباست
لبخند تلخی روی لبام نشست ؛ این حرفش یعنی دیگه امیدی به برگشتن امیرحسین نداشتند
به آسمون نگاه کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم
میثم همونطور که رو پلهها نشسته بود دستاشو از آرنج رو زانوهاش ستون کرده بود و سرش پایینترین حد ممکن بود و حتی یک کلمه هم حرف نمیزد
چشم ازش گرفتمو گفتم : امیرحسین خودش حقوق داره
_ حامد : مریم خانوم ... حقوق امیرحسین باید صرف زن و بچه ی خودش بشه
دیگه بیشتر از این نتونستم خوددار باشم و دستمو گذاشتم روی دهانمو زدم زیر گریه ؛ آقا مجتبی بلند شد و رفت بیرون
نفهمیدم چقدر گذشت ... همونطور که به پایین پاش خیره بود ادامه داد
_ اگر میخواید بچه ها بمونند گفتن شرطشون همینه
_ ب ... باشه
و آخریش اینه که فقط تا زمانی بچهها میتونن پیشتون باشند که خودشون بخوان
سرمو به معنای تایید تکونی دادم و چیزی نتونستم بگم
اون شب وحید اینا تو پذیرایی خوابیدن و منم تو اتاق پسرا جا انداختمو تا نیمههای شب بچهها برام حرف زدنو اشک ریختند و انگار مرثیه میخوندن برای مادرشون و من به جای اینکه آرمشون کنم پا به پاشون اشک ریختم
شاید تازه داشتم میفهمیدم که چقدر بدون امیرحسین براشون کم بودم .
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
امون از بغض های بی انتهای مریم
😭😭
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀 دعایی که در وضعیت سخت آخرالزمان، از ما محافظت میکند.
#استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هدایت شده از حَنا خانوم🧑🏻🍳🥘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با عشق تاکید کن :
خدایا شکرت 🤍✨
هرلحظه هزاران نعمت هست
که باید بابتش سپاسگزار باشی.
🌱🌱🌱
سلام عزیزان حنا بانو صبح به خیر
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿اکثر کسانی که به یه جایی رسیدند #نذر بودند
همین الان بچه ات رو نذر کن🤲
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
#فرزندآوری
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت923
چند روزی گذشت ؛ از دادگاه که با ترنم زدیم بیرون گوشیمو چک کردم
_ ترنم : چیزی شده مری ؟
_ آقا حامد پنج بار تماس گرفته ، بعدم آقا میثم هشت بار
یک تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
_ لابد راضیه خانوم دوباره فیلش یاد هندستون کرده
_ نه راضیه که دیروز اومد دنبال بچه ها و بردشون پارک
با آقا حامد تماس گرفتم که گوشیش خاموش بود ؛ میثم و مجتبی هم همینطور ، دلم شور افتاد ، سریع به خاله زنگ زدم که گفت بچهها رو برده کلاس زبانو سه قلوها هم خونه پیش دریا هستند
_ ترنم : نگران نباش چند روز دیگه دو سه روز تعطیلیه لابد میخواستن بگن بچهها رو میخوان ببرن پیش خودشون ، به دلت بد نیار
چیزی نگفتمو رفتیم دفتر و تا ساعت ۲ چند بار دیگه تماس گرفتم که بازم خاموش بودند
یواش یواش دلشوره ی بدی بهم غالب میشد ، چند بار خواستم با راضیه و رضوان تماس بگیرم که نتونستم خودمو قانع کنم و باهاشون حرف بزنم
کلافه چادرمو سر کردمو کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم
_ ترنم : هیییی ... کجا سرتو انداختی داری میری ، مگه نمیخواستی با هم بریم هایپر برای خونه خرید کنیم ؟
اونقدر ذهنم مشغول بود که اصلا نفهمیدم چی گفت
_ ترنم ... میگم ممکنه از امیرحسین خبری شده باشه ؟؟؟
_ مگه آقا حامد قول نداده بود هر خبری شد بهت بگه ؟
_ آره ... خب زنگ زده من دادگاه داشتم ، اگر کارش واجب نبود پنج بار که زنگ نمیزد ، بعدشم ۸ بار میثم زنگ بزنه
آب دهنشو قورت داد سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده
دیگه بیشتر ازین تعلل جایز نبود
_ باید برم
_ کجا ؟
_ ستاد
_ وایسا ببینم ... منم میام
_ با تاکسی میرم ، تو برو خونه
_ برم خونه که از دلواپسی بمیرم ؟
بیا سوار شو با هم میریم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت924
حال و حوصله چک و چونه نداشتم سوار ماشینش شدیمو هر چی نزدیکتر میشدیم دلم آشوب تر میشد ، جرات به زبون آوردن فکری که مدام تو سرم چرخ میزد رو نداشتم
بارها تماس گرفتمو گوشی همه شون خاموش بود و این استرسمو چند برابر کرده بود
وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم و بدون اینکه منتظر ترنم بمونم دویدم به طرف ستاد و یک راست رفتم طبقه دوم
به دفتر حاج حیدر که رسیدم بدون در زدن دستمو گذاشتم رو دستگیره و به پایین هل دادم که باز نشد ، چند دفعه بالا و پایین کردم که تازه مغزم درک کرد این ینی درِ لعنتی قفله
نفس نفس زنون به اطراف نگاه کردم و به اولین شخصی که نگاهم افتاد پرسیدم : حاج آقا نیستند ؟
_ نه رفتن بیرون
_ من باهاشون کار دارم
_ فکر نکنم امروز بیان
_ آقا من کارم خیلی واجبه میشه شمارشونو بهم بدید ؟
_ من ندارم اگرم داشتم اجازه نداشتم شمارشونو به کسی بدم
_ ترنم که رسید گفت : چی شد؟
_ نیست
عقب عقب رفتمو بیاختیار شروع کردم به در اتاقا رو باز کردن
_ عه ... خانوم چیکار میکنی ؟
بلند گفتم : میگم کارم واجبه ... یکی باید اینجا باشه که حداقل زنگ بزنه باهاشون حرف بزنم
_ بیا برو بیرون خانوم دردسر برای ما درست نکن
_ تا با حاج آقا حرف نزنم از اینجا نمیرم بیرون
در یکی از اتاقهای انتهای سالن باز شد و یکی اومد بیرون
_ چه خبره اینجا ؟؟!!
_ بخشید قربان الان بیرونشون میکنیم
_ گفتم بیرون نمیرم تا با حاج آقا حرف نزنم
_ خواهرِ من تشریف ببرید بیرون خواهش میکنم
_ شما خانم پارسا هستید ؟
_ بله
_ تشریف بیارید اتاق من
_ میشه با حاج آقا تماس بگیرید ؟
_ الان سرشون شلوغه جواب نمیدن ؛ مگه نیومدید از همسرتون خبری بگیرید ، تشریف بیارید بهتون بگم
با تعجب به ترنم نگاهی انداختم و هر دو وارد اتاقش شدیم
_ بفرمایید بشینید
_ ممنون میشم زودتر خبرتونو بفرمایید
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
خدایا فقط امیرحسین برگشته باشه
🙏🙏🙏
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دࢪدهایٰۍ هست..
ڪھ داࢪویش آمدن شمــٰاست؛
جوابمـٰان ڪردند نمیآیۍ؟!
برگࢪد انتظارِ اهالیِ آسمان 🍃💔
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401