❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1030
_ زن داداش ... زن داداش
از فکر اومدم بیرون و به آقا میثم نگاه کردم
_ میگم میشه سند اون یکی خونه رو بیارید ؟
_ برای چی ؟
_ والا داداش گفته بود اگر عملش موفق بود فوری بزاریم برای فروش به خاطر هزینه های درمانش
_ آخه ... اون خونه ی پدریتونه ...
امیرحسین خیلی دوستش داره
_ بله اما متأسفانه چاره ای نیست ، هزینه های اونجا سرسام آور بالاست ، برای شروع خونه باید فروخته بشه ، به احتمال خیلی زیاد باید بازم روش بزاریم ؛ تا چند ماه دیگه پروژه ی منو مجتبی تموم میشه و دستو بالمون باز میشه و میتونیم بقیه ی هزینه ها رو جور کنیم
_ ینی خیلی بیشتر از پول خونه میشه ؟
_ بله
نفس عمیقی گرفتمو و پرسیدم : نمیشه هزینه هاشو ماهانه پرداخت کنیم ؟
_ چرا میشه اما نمیتونیم پرداخت کنیم ، درآمد ما اینجا به ریاله اما اونجا به یورو باید خرج بشه ، باید خونه رو بفروشیم چاره ای نیست
_ اولش که میشه خونه رو رهن بدیم برای بعدشم من جورش میکنم
_ نمیشه زنداداش نمیتونید
_ آقا میثم اگر نتونستم این خونه رو میفروشیم، من بهترین روزای عمرم تو او خونه گذشت نمیخوام اونجا از دستمون بره
_ اینجا مال شماست امیرحسین بفهمه ...
_ آقا میثم مثل اینکه اون برگه رو خیلی جدی گرفتید
_ نه زن داداش اصلا همچین فکری نداشته باشید
_ خب پس اگر من هنوز همسرشم باید بدونید که مال منو امیرحسین وجود نداره هر چی که داریم مال هر دومونه ، چون بهترین خاطرات هر دومون مربوط به اون خونه بوده پس اونجا رو نگه میداریم و اگر لازم باشه چیزای دیگه رو میفروشیم
لبخندی زدو گفت : پس اجازه بدید مجتبی که برگشت باهاش مشورت کنم بهتون بگم
مگه آقا مجتبی کجاست ؟
_ دلش طاقت نیاورد و رفت آلمان
_ ان شاءلله که بتونیم جبران کنیم برای همه تون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1031
زن داداش ما کاریو میکنیم که اگر امیرحسینم بود همینو انجام میداد ، همیشه پیش خودم میگفتم ای کاش طوری بشه که بتونم محبتهای داداشو جبران کنم به خدا دلم نمیخواست که این اتفاق بیفته و اینطور فرصت جبران پیش بیاد اما متاسفانه دیگه شده انشالله رو به راه میشه و برمیگرده
آرام دست گذاشت روی دستمو انشاللهی زمزمه کرد با لبخندی سعی کردم جواب محبتشو بدم
_ زن داداش حامد میگفت اون صحبتی که قبل از عمل باهاش داشتید خیلی امیدوارش کرده بود ، شب قبل از عمل نشسته و پشت تموم عکسایی که از شما و بچهها با خودش برده بود تا تونسته پشت نویسی کرده و به حامد گفته اگر زنده برگشت علاوه بر دست نوشته های دیگه ای که نوشته بود بزاره تو ی آلبوم کوچیک و به پزشکش بسپاره مدام اون آلبومو بهش نشون بدنو ازش بخوان که چیزایی که نوشته رو بخونه ، زن داداش اون حرفاتون خیلی بهش روحیه داد
آروم آروم اشک تو چشمام حلقه بست و آرام گفت : خب حالا میثم تازه حالش خوب شده ها حتما
باید اشکشو در بیاری ؟
نمیخواستم گریه کنم چون این روزا دلم خوش بود که اون مرحله ی سخت رو پشت سر گذاشته و بالاخره خوب میشه و برمیگرده برای همین عوضِ پرسیدن چراهایی که تو ذهنم چرخ میزد فقط لب زدم : الان حالش خوبه ؟
_ میثم : باید چند وقتی تو بخش مراقبتهای ویژه بمونه اما تیم پزشکیش از روند عمل خیلی راضی هستند
_ خدا رو شکر
_ اینم بگم زنداداش از حامد و مجتبی خواسته عکسی برات نفرستند از من که نخواسته ، رفتم اونجا چپ و راست براتون عکس میفرستم
خندیدم و تشکر کردم و کلی با حرفاشون بهم امید دادند و سعی کردند تا غصه ای که ته نگاهم موج میزد رو کمی سبک کنند
بعد از رفتنشون و خوابیدن بچه ها تموم طول اون شب رو بیدار موندم و این دفعه به جای دلتنگی به این فکر کردم که از کجا باید شروع کنم و چه کار کنم تا خونه رو بتونم حفظ کنم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ی روز یکی بهم گفت :
اگه تو تک تک لحظات تصورش میکنی
اگه نمیتونی هیچ جوره از ذهن و قلبت بیرونش کنی یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده ...!
شاید قشنگترین
نوع دلبستگی همین باشه که
روحت گیر اون آدم باشه
جوری که دلت بخواد
تولحظه لحظه زندگیت همراهت باشه
و برای مریم اینطور بود ...❤️🍃
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥 یه وقت خدا بهت میگه بنده ی من به خاطر من صبر کن!
طاقت بیار بنده ی من
حتی اگه طناب طاقتت به باریکترین قسمتش رسیده غصه هیچی رو نخور خودم درستش میکنم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍من تمام سخنرانی هام وقف حضرت زهراست🖤
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
حیرت زده به اویی که خیلی قشنگ از مقابل خیابان ما رد شده و سمت مقصدی نامعلوم راند، خیره شدم.
"این رویت رو دیگه رو نکرده بودی دکتر!"
استرس و اضطراب به گلویم چنگ زد.
چرا؟
نمیدانم به چه دلیل اما حالم دگرگون شد.
چشمهای علی در پی جایی میگشت.
کجا؟
هجوم افکار منفی به ذهنم باعث شد، فشارم بیفتد. حس گیجی و منگی بهم دست داده بود.
این حالم کاملاً ناخودآگاه بود.
صدای بشاش علی من را متوجه خود کرد.
_اها پیدا شد.
سر ماشین را چرخاند و بین دو ماشین دیگر پارک کرد. دستی را کشید و خوشحال بستنی فروشی را نشانم داد.
_بفرما اینم یه محل توپ برای اولین قرار نامزدی.
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت که وحشتزده صدایم زد.
_حلما...
بدون پسوند خانم، اسمم را صدا زد!
چهرهام را رصد کرد و دست دیگرم را در پنجه گرفت.
_چرا انقد یخی دختر؟
فشارت افتاده؟
خیرهاش شدم. سعی کردم حرف بزنم، چشمهایم را سر حال کنم؛
نمیشد، جان نداشتم.
ریزبینانه در چشمهایم گشت.
_از من ترسیدی؟
حالت چهرهام عوض شد.
از چشمهایم خواند. سرش را به زیر انداخت. دستم در دستانش شل شد. عقب کشید و تکیهاش را به در داد.
لبهایش را بهم فشرد و شقیقهاش را با انگشتانش ماساژ داد.
_من...من فکر نمیکردم تو همچین حسی بهم داشته باشی. یعنی فکر میکردم برات حل شده که ما بهم محرمیم و من....
هوفی کرد و چشمهایش را روی سقف کشید.
مغموم از فکر اشتباهی که در موردش کردم و مقصر این حال بدش هستم، بهش خیره شدم.
_علی من...من باور کن یدفهای شد. من به تو اعتماد دارم اصلاً دست من نبود، یعنی...
_چی گفتی؟
عقب کشیدم. علی ذوقزده به لبهایم خیره شده بود.
_الان چیگفتی؟
تیلههای دودو زنم دور ماشین گشت.
_چی رو چی گفتم؟
دستش را با هیجان در هوا تکان داد و گفت:
_اول حرفات چی گفتی؟
اسمم رو بدون پسوند و پیشوند صدا زدی خانم!
عسلیهایم از حدقه بیرون زد.
به نقطهٔ جوش رسیدم و سرخ. علی قهقههٔ مستانهای زد و در سمت خود را باز کرد.
_ایول به خودم. پاشو بیا پایین بابا.
قبل از اینکه دور بشود، خواندمش:
_علیآقا.
دریاییهایش آرام بود و پر از نسیم.
_جانم؟
هوش از سرم پرید.
یادم رفت؛ برای چی صدایش زدم؟
_ببخشید.
لبخند ملیحی زد.
در دل قربان صدقهاش رفتم.
خم شد و سرش را داخل ماشین آورد.
_برای چی؟ من که چیزی یادم نمیاد.
بیا پایین حلما خانم که میخوام اولین شیرین متأهلیم رو به شما بدم.
در ضمن به خونوادتون هم خبر دادم.
_کی؟
_همون موقع که میخواستم بیام دنبالت، حالا پیاده شو.
گرچه اول راه بودیم و هنوز چیزی قطعی نبود؛ ولی میتوانستم زندگی آرامی را کنار علی تصور کنم!
علی پاداش کدام کارم بود؛
حتم به یقین این ثمرهٔ دعای خیر و عاقبتبخیری مامان و بابا بود.
در را باز کردم و دنبال علی راه افتادم.
داخل مغازه شدیم که فضای کوچکی بود و دوتا از میزها را هم چند پسر جوان اشغال کرده بودند.
علی به بیرون اشاره کرد.
خودش هم از مغازه خارج شد و از من پرسید:
_چی دوست داری؟
انگشت به لب زدم و بامزه اومی کردم.
_آب هویج بستنی.
شکوفهٔ لبخند به لبهای علی زد.
_باشه. بشین روی همین صندلیهای بیرون.
_اینجا؟
با ملایمت گفت:
_داخل به صلاح نیست.
یاد پسرهای جوان داخل افتادم و آهانی کردم. روی صندلیها جا گرفتم و علی هم برای سفارش دادن داخل رفت.
چشمم را به اطراف دادم.
ساعت دور و بر یازده بود. خیابان هم رو به شلوغی میرفت. دست زیر چانه زدم و علی را دید زدم.
کارش تمام شده بود و با یک بطری آب معدنی و لیوان به دستم میآمد.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادویکم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
خندهٔ نرمی کردم و آب معدنی را با انگشت نشانه رفتم.
_آبهویج بستنی جدیداً این شکلی شده؟
بامزه به بطری و خندهٔ من نگاه کرد.
_نه خیر؛
اونو سفارش دادم اینم گرفتم چون خودم تشنهم بود گفتم شاید شما هم تشنهت باشه.
دستم را زیر چانه جک کرده و به او خیره شدم.
_خیلیم عالی. چه به فکر، حالا یه لیوان آب میدین؟
هومی کرد و در بطری را باز.
لیوان یکبار مصرفی را دستم داد و آب را در آن سرازیر کرد.
_بفرما.
_ممنونم.
آب را یک نفس سر کشیدم.
لیوان را پایین آورده و زیر لب به امامحسین سلام دادم.
لبخند روی لبهایش رد انداخت.
سرتکان دادم.
_چیه؟
سرش را به نشانهٔ منفی بالا انداخت و خواست لیوان دیگر را برای خودش پر کند که شیطنتم گل کرد.
_میگن اگه زن و شوهر دهنی هم رو بخورن علاقهشون بهم بیشتر میشه...
میخ نگاهم کرد.
دستش را طرفم دراز کرد و گفت:
_ببخشید؛ میشه لیوانت رو بدی؟
خنده را به زور پشت لبهای بستهام، پنهان کردم. لیوان را به دستش دادم که سریع آن را پر کرد.
خواست سر بکشد که برای اذیتش دستم را زیر چانه گره کرده و چانهام را به آن تکیه دادم. خیره به صورت آقای دکتر.
لیوان بالا میرفت و به لبهایش نزدیک میشد و پایین میآمد.
نمیتوانست بخورد...
_اونورم چیزای جالب دارهها!
اینجوری زل زدی که نمیتونم بخورم.
شانهای بالا انداختم.
این همه او من را اذیت و خجالتزده میکند، یکبار هم من.
عیبش چیست؟
_من به شما چیکار دارم شما آبتونو بخورید.
با خنده ابرو بالا انداخت:
_اینجوریِ؟
باشه...
همانطور لیوان را سر کشید که میان قورت زدن خندهاش گرفت و یکدفعه همهٔ لیوان روی محاسن و پیراهنش ریخت.
_وایی!!
مضحکهٔ فوقالعاده خندهداری بود.
متخصص قلب و عروق با محاسن خیسی که از آن آب چکه میکرد و پیراهن خیس شده...
خندهام آزاد شد و در فضای میانمان پخش. علی هم حرص میخورد و هم میخندید.
_نخند ببینم مگه دلقک دیدی!
حرفهایش خندهام را تشدید کرد.
به حدی که نفسم دیگر بالا نیامد و اشک پردهٔ چشمم را پر کرده بود.
_وای خدا.
با صدای کافیمن، لبهایم را جمع و خندهام را ناپدید کردم. علی دستی به محاسنش کشید.
_سفارشاتون.
علی سرتکان داده و تشکر کرد.
لبهای کافیمن هم میل کشیدن داشت. واقعاً قیافه علی بامزه و خندهدار بود.
وقتی پسر جوان دور شد علی سینی را بینمان گذاشت و متفکر گفت:
_ای کاش بهش میگفتم بخنده، بیچاره داشت خودش رو هی کنترل میکرد.
لبخند بزرگی زدم که علی تشر شیرینی زد.
_که به شوهرت میخندی دیگه!!
خوبه خجالتی بودی...
شوهر!!
مجردی چه برایم دور بود؛
حالا دیگر به قول معروف قاطی مرغها که نه خروسها شده بودم!!
دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به طرف علی گرفتم.
_بفرمایید.
گویهای دریاییاش را با ملایمت به من داد.
_خیلی ممنونم.
تهریشِ مرتبش را خشک کرد و دستمال را گوشهٔ سینی گذاشت. لیوان بزرگ آبهویج بستنی را به من تعارف کرد.
_بفرمایید.
تبسم ملیحی زدم.
_ممنونم. چه بزرگه.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما یکی نه ایم، هزاریم
🔹وقتشه تو هم چوبتو پرت کنی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا خدا مارو آزاد نمیذاره؟!
چرا نمیخواد راحت و آزاد باشیم؟
🎙️استاد شجاعی
پر توقع شده ایم...
آنقدری که ؛ از دیگران توقع داریم همانی شوند که ما میخواهیم..
حواسمان نیست که خودمان هم متقابلاً باید همانی شویم که دیگران میخواهند..
و در اینصورت هیچکس برای خودش زندگی نخواهد کرد....
همه مان میشویم یک مشت ماشین که منتظرند دیگری استارتشان را بزند و به هر سمت که دلش خواست برانَد...
یادمان رفته قرار بود
که "انسان" باشیم...
╭☆°
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1032
خاله شکوه که وجودش برامون حیاتی بود و اگر نمیبود محال بود بی دغدغه بتونم به کارم ادامه بدم اما دریا رو متاسفانه باید رد میکردم
میتونستم تا تعطیلی مدارس بچهها نگهش دارم و بعدشم زینب و امیرعلی و امیر محمد تا حدودی میتونستن بهمون کمک کنند
آره بهترین راه همین بود و از فرداش شروع کردم ... آپارتمانی که وحید با سهم الارثم برام خریده بود رو گذاشتم برای فروش و خوشبختانه چون موقعیت خوبی داشت و کوچیک بود خیلی زود فروش رفت و پشت بندش ماشین رو هم سریع فروختم
و تونستم میثم و آقامجتبی رو راضی کنم و بالاخره خوه ی قدیمی رو هم رهن دادیم ، البته دلم نیومد اتاق خودمون رو دست بزنن برای همین درشو قفل کردم و ازشون خواستم از اون اتاق استفاده نکنند
و بماند که تو این گیر و دار چه اَلَم شنگههایی رو با راضیه و رضوان به خاطر بچهها از سرگذروندم ، اما در نهایت با هر مصیبتی که بود راضی شدند ، اگر چه بیشتر امیرمحمد و زینب موثر بودند تا من
چون هر وقت که برای دو سه روزی میبردنشون پیش خودشون به روز دوم نکشیده دمار از روزگارشون در میاوردند که برگردند خونه و اونقدر بدون خستگی اینکارو ادامه دادند تا بالاخره خودشون رضایت دادند
آقا مجتبی هم به محض اومدن از آلمان فوری یک حساب ارزی افتتاح کرد و شماره شو به زور ازش گرفتم و قرار شد مبلغ معینی رو هر ماه تو اون حساب تامین کنیم
دوست نداشت به احدی بدهکار بمونه برای همین تمام تلاشمو میکردم به سر ماه نرسیده هزینه ی ماهانه رو خودم هرجوری که بود شارژ کنم تا بدهکار خواهرو برادراش نباشه حتی یک نوبت هم مجال ندادم تا آقا حامد یا مجتبی ومیثم بخوان هزینهای رو واریز کنند
همه شون با این رویه تعجب کرده بودند از درآمدی که داشتم ؛ خودمم باورم نمیشد ... همیشه ساعت ۸ از خونه میزدم بیرون و تا ساعت ۴ بکوب کار میکردم بعدشم با یه کوه پرونده میومدم خونه و بعد از خواب بچه ها هم تا ۱۲ شب کار میکردم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1033
الحمدالله به برکت وجود بچه ها پروندههای خوبی بهم میخورد اما به خاطر تامین هزینه های بالای درمان روز به روز زندگیمون سختتر میشد
شبانه روز کار میکردم اما با این وجود پیش میومد که شب هایی برای خرید خونه و حتی شام و ناهار کم میاوردم و مجبور میشدم تیکه تیکه طلاهایی که داشتم رو هم بفروشم
خدا رو شکر عقل کرده بودمو مبلغ کارتی که امیرحسین برای مخارج چند ساله خونه بهم داده بود همون اول به وحید و علی نشون داده بودم . خیال همه حتی خواهر و برادراش از بابت مخارج خونه و بچه ها راحت بود ، دیگه مجبور نبودم مدام دلسوزی ها و ترحماتشونو تحمل کنم
اما اونم برای شارژ حساب ارزی به مرور خرج شد
دیگه به جایی رسید که به خودم ، اومدم و دیدم هیچی برام نمونده ،
حتی چندین بار اتفاق افتاد که شام نون و ماست یا نون و پنیر به بچه ها دادم
ی روز با شرمندگی زیاد به خاله گفتم حتی برای مخارج خونه کم میارمو فعلا توان پرداخت حقوقشو ندارم و اگر بخواد میتونه بره اما خاله ی با معرفت من کنارمون موند و با اون محبت و مهربونی همیشگیش دستامو تو دستش گرفت و خیالمو راحت کردو گفت : حتی خونهای که توش زندگی میکنه رو امیرحسین براش خریده و محاله حالا که بچههاش بهش نیاز دارند تنهاشون بزاره
خیلی زود خونشو داد اجاره و اثاث هاشو خونه ی یکی از اقوام بردو اومد پیشمون تا حداقل با اجاره خونش بتونه اموراتشو بگذرونه
اونقدر بزرگوار بود که حتی از مبلغ اجاره خونش گاهی خرج خونه و بچه ها میکرد گرچه همینکه تا حق الوکاله هامو میگرفتم جبران میکردم اما این خیلی برام ارزش داشت ، چون با همون کمی هم که داشت بازم سعی میکرد کمک حالمون باشه
یک سال و نیم به این منوال اگر چه سخت اما گذشت ، تا اینکه ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️آسمان میبیند...
✅ آسمان جبران می کند...💚
#دکتر_سعید_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادودوم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل عین"
لیوان را گرفت و بررسی کرد.
_نه خوبه اندازهش که.
طبع شوخم گل کرد.
_برای شما آقایون بله، ما خانمها نه!
قاشق پر بستنی را دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:
_منظور؟
با نی مواد را هم زدم و با صدای مرتعش از خنده گفتم:
_والا بیمنظور.
اولین تجربهٔ بستنی خوردنم با یک مرد در کنار محرمترینم، به خوبی تمام شد.
این خاطرات جز آن خاطراتی بود که اگر چند سال بعد به آن فکر کنم؛ طعم شیرین و قندی این آبهویج بستنی زیر زبانم مزه میکند.
علی بالای سرم ایستاد.
_بریم؟
چادرم را که لیز خورده بود، درست کردم. راست شدم و جا برخاستم.
_آره بریم.
ساعت چنده؟
نگاهی به عقربههای دوندهٔ ساعتش کرد.
_نزدیک دوازدهِ. اذانه بریم یه مسجدی همین دور و بر؟
لبخند از شعف و شگفتی روی لبم شکل گرفت.
_تخصص ذهنخونی هم دارین؟
گیج به من خیره شد.
_یعنی چی؟
قدم زدم و سمت ماشین حرکت کردم.
_دقیقاً تو فکر منم همین بود.
غرور سر تا پایش را گرفت و غبغبهاش را جلو داد.
_نشونهٔ همسر مؤمن داشتنه!
زیادی هم کفو هم هستیم...
"چه خودتم تحویل میگیری دُکی!"
دزدگیر را زد.
_بشین بریم که یه نماز جماعت متأهلی هم بخونیم.
چادرم را جمع کردم و در ماشین را باز. روی صندلی نشستم که علی هم جفت من پشت رُل نشست.
_بسمالله؛
بریم که داشته باشیم یه عبادت عاشقانه.
سرم را چرخاندم و به شیشه دادم.
در دلم هزارانبار خدا را برای انتخاب علی شکر کردم.
امیدوار بودم باقی زوایا و خلقیات علی هم مثل این چند خصلتش عالی باشد.
دست روی پایم نشست.
_تو فکری.
دستم را محتاط جلو بردم. جسور شده بودم!
دستان مردانه و مفاصل بزرگش را لمس کردم. انگشتانم آرام میلغزید و ناخن، پوست و بند بند انگشتانش را طی میکرد.
_با دیدن زندگی اطرافیان و مشکلاتی که بود همیشه از ازدواج و همسر بودن و همسر داشتن میترسیدم.
ولی به جرئت میتونم بگم، امروز و در کنار شما بهترین و قشنگترین لحظاتم رو سپری کردم.
خیلی خوشحالم و امیدوارم تا آخر از زندگیم همینقدر راضی باشم...
با تمام شدن حرفهایم دستم اسیر پنجهاش شد. یک اسارت شیرین!
_مطمئن باش کاری میکنم این رضایته همیشگی باشه!
ممنونم از اعتمادت...
باعث افتخارمه که همسری به باحیایی و محجوبی تو دارم.
یه اعتراف...
مشتاق سر بلند کرده و خیرهاش شدم.
فرمان را چرخاند.
_کیف کردم جلوی میلاد اونقد محجوب و سنگین رفتار کردی!
توی مغازهم تا گفتم صلاح نیس سریع قبول کردی و چک و چونه نزدی.
پر از شیطنت لب زدم.
_اول زندگیه، زیاد اعتماد نکن.
خندید.
_بذار خوب تعریفم خشک بشه بعد.
راستی قضیهٔ این مفرد و جمع بستنت چیه؟
یا جمعم یا مفرد دیگه.
دیگه چرا مخلوط میگی؟
از بیحواسیام خندیدم.
_سختمه، دارم کمکم کار میکنم.
_سعی کن زود به نتیجه برسی!
خُب رسیدیم. اینم مسجد.
همان لحظه پژواک اذان در فضا پخش شد و گوشم را نوازش کرد!
ترمز را کشید و کمربندش را باز کرد.
_بَه اینم اذان، ببین خدامون چقده ما رو دوست داره.
پیادهشو خانم؛ پیاده شو...
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتادوسوم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"فصل شین"
جعبهٔ شیرینی را در دستم دست به دست کردم. جواب آزمایش را رویش گذاشته و با خوشحالی زنگ را برای بار دوم زدم.
صدای مامان از آیفون پخش شد.
_بله؟
مگه کلید نداری؟
سرم را جلو بردم.
_سلام مامان میای پایین.
_ اِوا واسهٔ چی؟
چشمهایم ستاره باران بود.
_جواب آزمایش رو گرفتم میپوشی بریم خونهٔ دکتر بهشون بگیم.
خندید. قیافهٔ متأسفش را از پشت آیفون هم حس میکردم.
_از دست رفتی پسر!
باشه الان میام.
_سریع باشید مامان منتظرم.
باشه را کشدار گفت و در خندهاش محو شد.
نفسی گرفتم تا این حس شیرین وصال را کمی آرام کنم ولی مگر میشد؟
قرار بود در کنار حلمای پیچیده در ظرافت و لطافت؛ آجرهای زندگی مشترکم را روی هم بچینم و ساختمانی از خوشبختی بسازم!
دخترک خجالتی و عسلیِ من!
دخترانگی در حریر حیا و محجوبیت!
دوستش داشتم؛
زیاد، خیلی زیاد...
در ساختمان باز شد و مامان بیرون آمد.
تیپ سبز زده بود مادرشوهر چشم عسلی!
سوتی زدم و او را نظاره کردم.
_حیف که خودم زن دارم وگرنه میگرفتمت مامان.
با من نزدیک شد و با دستهٔ کیف از خجالتم درآمد.
_حیا نداری که!
حیف اون دخترهٔ با حیا و محجوب.
با دست خالی شانهام را ماساژ دادم.
جعبه را روی کاپوت ماشین گذاشتم و در شاگرد را برای مامان باز کردم.
_بفرمایید علیا مخدره.
دستت سنگینهها مامان...
روی صندلی نشست و انگشتش را تهدیدوار تکان داد.
_تا تو باشی با مامانت شوخیِ بیمورد نکنی!
حالام در رو ببند.
دست روی چشم گذاشتم و خوشحال گفتم:
_چشم!!
و باز چشمهای مادری که متأسف اما راضی نگاهم میکرد.
ماشین را دور زدم و سوار شدم. تا دلبر قلبم راندم.
_چرا از اینور علی؟
خونهشون اونوریِ.
با اطمینان ماشین را تا مدرسهٔ حلما بردم.
_میرم خود حلما رو بیارم.
دستش را مقابل دهانش مشت کرد.
_ اِ زشته بچه. بریم خونهشون حلما هم میاد دیگه.
نوچی کردم. به مقصد رسیده بودم. ماشین را پارک کردم.
_بریم مامان.
مامان دستم را گرفت و کشید.
_بشین ببینم زشته جلوی همکاراش. حداقل بذار زنگشون بخوره بیاد بیرون بعد...
به اینجایش فکر نکرده بودم.
"تو کلاً فکر نکرده این برنامه رو ریختی!"
لبخند ضایعی زدم.
_راست میگینا. حالا کو تا زنگشون.
تک بزنم بیاد بیرون؟
مامان در صورت فقط نگاهم کرد.
خودم هم بعد از محرم شدنم با حلما؛ خودم را نمیشناختم چه برسد به مامان.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
#نکته_روز
راه دفع دلسردی از همسر
💠 اولین مهارت این است که بتوانید از تکنیک هدیه دادن استفاده کنید. نیاز نیست که هدیه بزرگ باشد، یا حتما آن را خرید کرده باشید، گاهی یک نوشته چند خطی از ابراز محبت میتواند همسرتان را خوشحال و غافلگیر کند.
از علاقه به همسرتان بنویسید. با ظرافت و غافلگیری میتوانید صحنه زندگی را متفاوت کنید. هدیه دادن با گشادهرویی و ابراز علاقه، راهی است که به زندگی تنوع میبخشد.
گاهی با یک هدیه کوچیک میشه دل همسرتون رو خوش کنید به زندگی تون
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ فاصلت تا گناه فقط به اندازه زدن یه دکمه اس...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
به نظرم یک نکته مهم لازمه که در مورد برخی تحلیلها عرض کنم
در تحلیلهای آخرالزمانی ، نگاه صرفا سیاسی به موضوعات بسیار اشتباهه
چون به نظر من این خداست که داره پازلهای ظهور رو میچینه
اگر دیدید که در برخی حرفها در بعضی تحلیلها با عقل جور درنمیاد و یا شدنی نیست ، به همین دلیله
مثلا اگر کسی چهار سال قبل میگفت یمن تبدیل به یکی از قدرتهای بزرگ منطقه ای و جهانی میشه ، کسی باور نمیکرد ولی الان اتفاق افتاده
اکر کسی میگفت یک روزی اسرائیل توسط حماس و حزب الله ضربه محکمی میخوره کسی باور نمیکرد
اکر به کسی میگفتیم که اگر سید حسن نصرالله هم شهید شود باز حزب الله لبنان قوی تر از قبل ادامه پیدا میکند هم کسی باور نمیکرد
اگر حضرت آقا فرمودن که ما با همین دهه هشتادی ها به اوج انقلاب میرسیم و قله نزدیکه، شاید همه بگن با پزشکیان هم مگه میشه ؟ آره رفیق برای خدا کاری نداره
منتهی فقط باید نشست و دید که خدا نورش رو با چه حرکتی تکمیل خواهد کرد
تا حرف میزنیم میگن با این وضع دلار و وضعیت اقتصادی قراره به قله برسیم
آره رفیق ، خدا نشون داده که اگر بخواد کاری بکنه قطعا جوری مهره هاش رو میچینه که اولا منافقین به زودی رسوا بشن و مومنین خالص
تا این نور به انتها برسه و خورشید ولایت طلوع کنه
وآفت این مسیر ، شک به خداست
یادمون نره خدا کارگردان این بازیه
بلده مهره هاش رو چه جوری بازی بده
به خدا اعتماد کنید
یاعلی
✍️ مهدی اسلامی
#ظهور
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“،
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت
“بهترین خیاط این کوچه”
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ تمام مصائب و مشکلات را، حرزها و دعاهای صحیفهی جامعه سجادیه دفع میکنند، ولی در همه افراد به یک میزان اثرگذار نیستند، چرا؟
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
🔆تا در دل ما حبالدنیا که
رأس کُلِّ خَطیئَهِ است خارج نشود
حبالمولا که کلالخیر
فی بابالحسین است وارد نمیشود..
-حاجحسینیکتا-
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401