#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_یک
#بخش_اول
🔹زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت:"امشب مرا هم خیلی دعا کن." سید گفت:"خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت." و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هر کس می خواهد بیاید. خودش نفر اول به مسجد رفت و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد. به حاج عباس کمک کرد و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک میریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر میبیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است سر سجاده نمازش، هر دو را دعا می کند و اشک شوق در سجده میریزد. خانم قدیری خیلی دلش میخواست سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود. خانم قدیری خیال میکرد که شوهرش سید را ندیده بود در حالی که پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را در نیاورد.
🔸آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیدهای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیرمدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم. و همان دو روز اول، خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمیکرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت. مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا میکند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود. همین حال را عادت کرده بود و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید. و همین خجالت باعث شد که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت:"سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ" خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت:"گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد. "
🔹سید، نمی دانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد. از فردا روزش خبر نداشت. حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان میآیند، همه را با خود به قم ببرند؟ همین فکر را زهرا هم کرده بود. برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت. البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت. اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت. فقط مانده بود کتابهای مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود. وسط سالن نشست. به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد و از خدا خواست که هیچ وقت وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمعکردنشان شود. این سادگی را دوست داشت. نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد." علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود. قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد. سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند. با ورود هر کدام، سید، گل از گلش بیشتر میشکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود.
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_یک
#بخش_دوم
🔹سید با خود فکر کرد "در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچههای گُل، پَر میزند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هر کس که محبوب توست، پَرپَر کن" همه دور هم نشستند. محمد گفت:"خب آقا صادق، ما را کشاندهای اینجا که گپ و گفت کنیم؟" صادق گفت:"نمی دانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم" با این حرف صادق، همه خندیدند. سید لبخند زنان گفت:"به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟" همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند. نزدیک ساعت دو نیمه شب، سید برای بچهها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشهای از کار را گرفته بود. استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت:"آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند." سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت.
🔸هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد:"بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟" صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید. محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت:"چیه ؟ چته؟" صادق گفت:"پدرم آمده مسجد چرا؟" محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت. سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد. آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید:" شما مرا می شناسید حاج آقا؟" سید گفت:"نه متاسفانه." آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمیشناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:"قدیری هستم. پدر صادق" سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد. آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت:"چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم" سید گفت:"طرح را میپسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم." اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت:" به نظر بی اشکال است. موفق باشید." سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت:" طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید." معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد .
🔹حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری میگفت:"از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم." آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت:"اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد." سید نگاهی به چهره جاافتادهشان کرد و گفت:"اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد." آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد. سید ادامه داد:"درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را میگیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد. باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت:"دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟" سید خندید و گفت:"هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال." آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال می گوید. سید عذرخواهی کرد و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد. از بی کار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت:"صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا" صادق چشم گفت و خداحافظی کرد. سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند.
@salamfereshte
🌟 بالاتر از ایثار جان
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای: اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. #حضرت_ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود.
بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
🌹عیدتان پر از برکت و رحمت و توفیق الهی🌹
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_اول
🔹چند ساعتی تا افطار مانده بود. مردم دسته دسته وارد مسجد میشدند. صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کنارههای دیوارها را برای تکیه مسنترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود مینشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان، برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق میشد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان میدادند و به آن می بالیدند. طرح برچسب را سید لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند. لحظه ورود به مسجد، زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد میشدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان میزد. بسته شکلاتی دستشان میداد و به داخل مسجد بفرما میگفت. محمد و بچه های دیگر، در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود. فقط مانده بود شام اصلی که یک ساعت دیگر میآمد و شله زرد. ساعت حدود پنج و نیم عصر بود و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع میشد.
🔸لعیا خانم عصبی و ناراحت، زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده. علت را که پرسید، انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت:"شله زرد را آماده نکرده اند. " زهرا گفت:"خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟" لعیا خانم گفت:"شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. می گویند تا چشم.." بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت:"حالا چه کار کنیم؟" زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت: "حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست." لعیا خانم گفت:"نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟ " زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت:"توکل بر خدا. من درست میکنم. " و رو به زینب گفت:"زینب جان شما مسجد می مانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد." زینب گفت:"بله من مسجد می مانم. نگران نباشید." زهرا با سید تماس گرفت:"سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار" به لعیا خانم گفت:"کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟" لعیا خانم خودش نمیتوانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند، نگاهی به اطراف کرد و گفت: " خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلیمان. بهشان بگویم؟" زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود، چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند. خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت:"بفرمایید برویم" لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت:"باز هم ببخشید." زهرا گفت:"اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله."دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی، همراه شد.
🔹 از مسجد که بیرون آمدند، گرمای هوا به صورتشان زد. خانم محمودی بفرما گفت و اشاره به ماشینی که چند متر پایینتر پارک شده بود کرد. زهرا تازه فهمید که چرا لعیا خانم ایشان را بهترین گزینه معرفی کرد. سوار ماشین شدند. خانم محمودی، لبه های جلوی چادرمشکی اش را با سوزنی محکم کرد که از هم باز نشود. با سرعت، ماشین را از پارک در آورد و به سمت فروشگاه بزرگی که چد خیابان بالاتر بود رفتند. برنج و شکر و زعفران را خریدند. دمِ راه، سری به خانهشان زد. دو قابلمه نسبتا بزرگ و اجاق گازی را داخل ماشین گذاشت. خانم محمودی خلاف ظاهر و سنش، خیلی قوی و باانرژی بود. پرسید: "منزلتان حیاط دارد؟ آنجا چون نزدیکتر به مسجد است بهتر است." زهرا گفت:"بله حیاط دارد. توفیقی است." ماشین سر نبش کوچه هشت مییز یک ایستاد. خانم محمودی، از صندوق عقب، چرخ خریدی آورد و گفت:"این از سوغات قم است. دبه های خالی را داخلش میگذاشتیم و آب شیرین پُر میکردیم."
ادامه دارد..
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_دو
#بخش_دوم
🔹سید، به همراه حاج احمد وارد مسجد شد. قولش را فراموش نکرده و قبل از شروع مراسم، دنبال حاج احمد رفت. جشن را رأس ساعت شروع کرده بودند. ساعت سید، شش و بیست دقیقه بود که استاد رفعتی هم با چند نفر از اساتید سید، وارد مجلس شدند. سید به استقبالشان رفت و معانقهای گرم و صمیمی و طولانی با هر کدام انجام داد. نگاه همه مردم روی سید و تعامل با اساتیدش بود. برخی از مردم ناخودآگاه به احترامشان از جا برخاستند و برخی دیگر برای تیمن و تبرک، جلو آمده و سلام علیک کردند. مجری، چند صلوات از جمع گرفت و به خواندن، ادامه داد. استاد رفعتی و همراهان که همان دمِ درِ مسجد نشستند، با راهنمایی انتظامات، کمی جلوتر رفتند. سید از استاد رفعتی خواست که به جای ایشان صحبت کند. استاد پیشنهاد داد که حاج آقا مجتبوی، بالای منبر روند و از نفس گرمشان استفاده کنیم. سید از این پیشنهاد بسیار مسرور شد. متواضعانه درخواست کرد و استاد رفعتی هم همزمان از ایشان خواستند. حاج آقا از اساتید اخلاق حوزه و به دعوت استاد رفعتی، آمده بود. با درخواست مجدد و همراهی سید، از جا برخاست:"بسم الله . افوض امری الی الله.."صدای دل نشین و آرام حاج آقا، قلب سید را مطمئن و آرامتر از قبل کرد.
🔸حاج آقا از رفتن به بالای منبر خودداری کرد و جلوی جمعیت قرار گرفت. بلندگو را دست گرفت. همان طور ایستاده، چنان بسم اللهی گفت که مو به تن همه سیخ شد. سید، گوشه ای ایستاد و محو چهره نورانی حاج آقا، خدا را شکر کرد. حاج آقا مجتبوی با اینکه سن بالایی داشت، در طول مدت صحبتشان چنان راست و بی حرکت ایستاده بود که اگر محاسن سفید و چروک صورت و دست هایشان نبود، امکان نداشت کسی سن ایشان را زیر چهل تخمین بزند. همان دقایق اول، صدای گریه از خانمها بلند شد. حاج آقا مجتبوی آنقدر آرام و با اطمینان و با خلوص حرف میزد که محال بود قلبی آن را بشنود و تکان نخورد و چشمها خشک باقی بماند. سکوت مطلقی در مسجد حاکم بود. سید، همان گوشه، رو به حاج آقا، آرام و ریز اشک میریخت. حاج آقا از اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی علیه السلام گفت و در فراق فرزندشان، صاحب الزمان، نالید. همراه با ناله او، جمعیت گریه کردند. چند جملهای با امام زمان ارواحناله الفداه صحبت کرد و از کَرَمِ حسنیشان، طهارت قلوب همه مومنین و مسلمین را خواست. مردم با اشک جاری، آمین گفتند. برخی ها زیر لب مشغول مناجات با امام زمان شدند. حاج آقا مجتبوی دست ها را بالا برد و دعا کرد:"خدایا به حق مولایمان، به حق کریم اهل بیت، همه گناهان این جمع و همه مومنین و مومنات، زنده و مرده، در همه قرون و اعصار را ببخش و بیامرز و همه آن ها را به حسناتی مضاعف، تبدیل بفرما." مردم آمین گفتند. حاج آقا با شادی قلبی از این ارتباط خاص با اهل بیت علیهم السلام و مناجات با امام زمان و مسئلت از خداوند باری تعالی گفت: "والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." مردم صلوات فرستادند و همه از جا برخاستند. حاج آقا، میکروفون را به سید دادند و با قدمهایی آرام، کنار استاد رفعتی رفتند. بفرماییدی به مردمی که به احترام ایشان برخاسته بودند گفتند و متواضعانه، روی زمین، نشستند.
🔹نه تنها سید، بلکه اکثر مردم محو تماشای حرکات آرام و لطیف حاج آقا شده بودند. همهمه مجدد در مسجد بلند شد. سید بلندگو را دست مداح داد. مداح، توسل کرد. اشک هایش را پاک کرد و دعای فرج را خواند. سید با خود گفت:"کاش زهرا اینجا بود." برای دل و قلب زهرا دعا کرد که بهره ای بیشتر از خودش از این مجلس ببرد. گوشه ای رفت و با او تماس گرفت:"سلام زهرا جان. خوبی؟ جایت خیلی خالی است. کجایی؟.. خانه چرا؟..خب..عجب.. دعاگوت هستم خانمی.. شما ما را دعا کن. یا علی." قابلمه های برنج در حال جوشیدن بود. دو قابلمه روی گاز و یک قابلمه روی اجاقی که در حیاط، سرپا کرده بودند. نظر زهرا و خانم محمودی، هر دو بر این بود که شله زرد در قابلمه های بیشتر، زودتر حاضر می شود. زهرا گلاب و دارچین را از داخل کارتن بیرون آورد. خانم محمودی به وضعیت منزل زهرا، مشکوک بود. چیزی نپرسید اما با خود گفت"احتمال اینکه اسبابشان را باز نکرده باشند خیلی کم است. چون گلاب هنوز خنکی داخل یخچال را داشت. پس چرا وسایلشان را جمع کردهاند؟" زهرا زغفران کوبیده و خانم محمودی، شکر را اضافه کرد و هم زد. همزمان مشغول خواندن حدیث کسا و زیارت عاشورا شدند. زهرا و خانم محمودی، احساس آشنایی و صمیمیتی خاص باهم داشتند. هر دو از این حس خوشحال بودند و هماهنگی خاصی بین نظرات و کارهایشان میدیدند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_سه
#بخش_اول
🔹نيم ساعت مانده به اذان مغرب، شله زردها حاضر شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه ها را درون تشتی که پر از یخ بود به نوبت گذاشتند تا کمی سرد شود. مرتب شله زردها را هم میزدند. نیم ساعت قبل از اینکه شعله زیر قابلمه ها را خاموش کنند، زهرا با سید تماس گرفته بود و سید، چند نفر از بچه ها را برای حمل قابلمه های شله زرد، مامور کرده بود. صدای زنگ در بلند شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه شله زردها را که حرارت مختصری داشت، جلوی در گذاشتند. در را باز کردند و محمد و بچه ها، وارد حیاط شدند و بلافاصله قابلمه ها را به آشپزخانه مسجد بردند. حاج عباس منتظر ایستاده بود تا به محض رسیدن شله زرد، آن ها را در ظرف بکشد اما با خود گفت چطور شله زرد داغ را در این ظرفها بکشم؟ سید، وارد اشپزخانه شد. غذا هم رسیده بود. به کمک سید، بشقاب ها را از کارتنی در آوردند. سید تشتی را نزدیک چاه آب آشپزخانه گذاشت. بشقاب ها را درون آن ها قرار داد و به سرعت، مشغول شست و شو و آب گرفتنش شد. بچه ها با قابلمه ها سر رسیدند. نگاه محمد به بشقاب ها که افتاد پرسید:"مگر غذا را در ظرف یک بار مصرف نکشیده اند؟" سید گفت:"نه عزیز. غذای داغ را در آن ظرفها نباید کشید." حاج عباس سبد بزرگی آورد و به همراه سید، مشغول شست و شو بشقاب ها شد. بشقاب ها را در سبد گذاشتند.
🔸بیست دقیقه تا اذان مغرب مانده بود. مداح، دعای آخر مجلس را خواند. گروه انتظامات مشغول مرتب کردن صف جماعت شدند. کل مسجد پر از روزهداران شده بود. سید هر از گاهی زیر لب خدا را شکر میکرد و در دل میگفت:"خدایا همه این بندگانت را تو اینجا جمع کردهای. به برکت آن ها، ما را هم ببخش و بیامرز" و در اثر این نجوای قلبی، چشمش به اشک مینشست و مجدد جملهای دیگر نجوا میکرد. بشقاب ها تمام شد. حاج عباس قاشق ها را هم داخل تشت انداخت و به سرعت، مشغول شست و شو قاشق ها شدند. محمد عذرخواهی کرد از اینکه اینها را زودتر آماده نکرده بود و گفت:"فکر می کردم ظرف یک بار مصرف میآورند." سید لبخندی مهربان زد و گفت:"خداراشکر که آن طور گمان کردی. بلکه ما هم کمی ثواب کنیم. مسئول سفره ها چه کسی است؟" محمد دوتا از بچه ها را صدا زد و آن ها با سید سلام و علیک کردند. سید همه را تحسین کرد و خداقوت گفت. قاشق ها هم تمام شد. نگاهی به اطراف کرد و به محمد گفت:"در قابلمه شله زردها را بردارید و مرتب هَم بزنید تا خنک تر شود و برای کشیدن در ظرفها، مشکل ایجاد نشود." محمد و آن دو نفر، کاری که سید گفت را کردند. صدای ربنای رادیو از بلندگو بلند شد. سید، آستین هایش را بالاتر داد. رو به حاج عباس گفت:"برای تجدید وضو میروم" از شیر گوشه حیاط مسجد، برای تجدید وضو استفاده کرد.
🔹خلاف بقیه جاهای مسجد، آن گوشه عجیب خلوت بود. سید، با آرامش و به دور از هیاهو، وضو تازه کرد و دعایش را خواند و با خدا مناجات کرد. مسح پا را که کشید، قطرات اشکش نیز جاری بود. با خود گفت:"خدایا به برکت سالار شهیدان، وضوی ناقص ما را بپذیر و ما را بیامرز که اگر تو نیامرزی و پناهمان ندهی، بیچاره ایم" همین فکرها و نجواهایش بود که قلبش را لرزان و اشکش را روان میکرد. سر بلند کرد و استاد رفعتی را روبروی خود دید. لبش را به لبخند باز کرد و گفت:"حاج آقا شما امام جماعت بشوید و مرا از این مئسولیت معاف کنید." استاد رفعتی گفت:"امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟" سید گفت:"به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟" استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید. همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت:"در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرار گرفته ام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم."
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نود_و_سه
#بخش_دوم
🔹سید سرش را پایین انداخت و گفت:"ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام." استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت:"ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدمها میشود." سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت:"استاد. این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر اخلاص داشتم که .." صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد. استاد رفعتی گفت:"شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی میچرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدمها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیلتراشی کنم. برخی چیزها را نمیشود برایش دلیل قانع کننده آورد." سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت:"چشم استاد. اطاعت امر" استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت:"حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش میکنم."
🔸حاج احمد از جا برخاست. مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند. کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود. حاج احمد، طوری جلو رفت که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت:"خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم." و پیشانی چنگیز را بوسید. جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند. آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمیداشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابهلای جمعیت نشسته بودند و ذکر میگفتند. آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد.
🔹یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمیداشت. اقای میرشکاری بلند گفت:"برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید" و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد. حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت:"لااقل صلوات را کامل میکردید." آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت. مهرش را از جیب پیراهن در آورد و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت:"بسم الله سید. همه منتظریم" میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت:"حاج آقا شما بفرمایید" حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت:"بسم الله سید. بسم الله" سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت. حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست. حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت:"الله اکبر تکبیره الاحرام"
🔸حاج احمد، اولین نفری بود که بعد از سید، تکبیر گفت و به سید اقتدا کرد. میرشکاری ایستاده بود و نمیدانست چه کند. عصبانیتی عجیب وجودش را چنگ زد. مهرش را رها کرد و از صف خارج شد. چنگیز از کنار صف سوم، عصا زنان به جلو آمد و به حاج عباس گفت:"کنار حاج احمد خالی است. شما بفرمایید. من مکبری میکنم." حاج عباس بلافاصله داخل صف شد. اشک از چشمش روان بود. خیلی دلش میخواست پشت سر سید نماز بخواند و حالا، کنار حاج احمد، دوست قدیمیاش، پشت سر سید، در پیشگاه خدا ایستاده بود. الله اکبر گفت و به صدای سید گوش داد و قلبش را با کلمه کلمه سید، همراه کرد. قلبش میلرزید. اکبریت خدا را احساس میکرد. رحمت و لطف خدا را احساس کرد. استعانت از خدا را احساس کرد. تقوای متقین را احساس کرد و آرزویش کرد. وحدانیت خدا را احساس کرد. اشک از چشمانش جاری بود. سید، دستانش را بالا برد و تکبیر گفت. حاج احمد هم تکبیر گفت. حاج عباس هم تکبیر گفت و به صدای چنگیز، به رکوع رفت. چنگیز، محو دیدن سید بود. دیگر نیازی نبود کسی او را برای مکبری کمک کند. طبق سفارش سید، هر روز رساله میخواند و با یک سوم از احکام رساله آشنا بود. حتی میدانست تکبیرات هفت گانه چیست. او دیگر، یک جوان خام دور از خدا و دستورات الهی نبود.
@salamfereshte
🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
🍃در مجالس خود، فضائل علی بن ابیطالب را باد کنید. زیرا یاد علی، یاد من است و یاد من، یاد خداست.
📚عین الحیوه. ص548
@salamfereshte
#عید_غدیر
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#حرف_آخر
🌟#کوچهی_هشت_ممیز_یک، همان جایی که چند صباحی رفت و آمد سید جواد طباطبایی را به خود دید، دیگر، با خاطره سید، شب و روز میگذراند.
✍️ در این شب ها که داستان را مینوشتم، بارها تمنا کردم ایکاش شما، از این سیدهای پر امید و پر نور و مخلص و پرانرژی، در اطرافتان بسیار داشته باشید. بارها از خدا تمنا کردم که الهی شما نیز مانند سید و چه بسا بالاتر و بهتر و متکامل تر باشید و ارتباط هایتان با خدا، از کلمه و کلام به #قلب و #حضور رسیده باشد و برسد.
🌺شما که داستان را خواندید، چه تمناهایی داشتید؟ با خدایتان #مناجات کردید؟ لحظات حضور را در جای جای داستان حس کردید؟ ارتباط تان با پرورش دهنده اصلی تان، حضرت باری تعالی، رب العالمین، بهتر و با معرفت تر شد؟ خودتان را جای سید و زهرا و شخصیت های داستان گذاشتید و فکر کردید که من اگر بودم چگونه بودم و سید چگونه است؟
📌حتما خیلی چیزها یاد گرفتید. از حالت های سید و دعاها و استغفار و خیلی نکاتی که در داستان بود و شما با دقت خاص و نبوغ سرشارتان، همه را فهم کرده اید و پر نورتر شده اید.چه اینکه قلب های پر نورتان، نور الهی را آنقدر زیبا و قشنگ به خود جذب می کند که گویی جاذبه اش از زمین و آهنربا بیشتر و پر قدرت تر است.
📗داستان کوچه هشت ممیز یک، تمام شد. اما شما هنوز هستید. ما هنوز تمام نشده ایم که شاید تازه آغازی متفاوت برای زندگی متفاوت با زاویه دیدی متفاوت را شروع کرده ایم. پس بسم الله. در پایان داستان، بسم الله بگوییم و لحظات و ساعات عمرمان را با یاد خدا، آبادتر و شادتر و راحتتر از قبل کنیم. عمری که در حال گذر است و مزرعه ای است برای کشت و برداشت...
☘️الهی قلب و دلتان پر نور باشد و پر باشید از توفیقات خاص الهی.
@salamfereshte
📌در راه های طولانی گاهی انسان قوه هم دارد، زانو وپاها اصلا خسته نشده،اما آدم از حرکت خسته ی روحی می شود.
🚫این خستگی روحی انسان را از رسیدن به اهداف باز می دارد.
👌برای اینکه این خستگی روحی پیش نیاید "که ازخستگی جسمی گاهی خطرش هم بیشتراست" استمداد از پروردگار، توکل بخدا وامیدواری به کمک الهی لازم است؛ این را از دست ندهید واین را داشته باشید.
🌷بیانات رهبرمعظم انقلاب دردیدار اعضای هیات دولت۱۳۸۴/۰۷/۱۷
#روشنا
@salamfereshte
#مهدویت_در_خطبه_غدیر
🌸🍃مَعاشِرَالنّاسِ، النُّورُ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ مَسْلوکٌ فِىَّ ثُمَّ فى عَلِىِّ بْنِ أَبى طالِبٍ، ثُمَّ فِى النَّسْلِ مِنْهُ إِلَى الْقائِمِ الْمَهْدِىِّ الَّذى یَأْخُذُ بِحَقِّ اللَّهِ وَ بِکُلِّ حَقٍّ هُوَ لَنا، لاَِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ قَدْ جَعَلَنا حُجَّةً عَلَى الْمُقَصِّرینَ وَالْمعُانِدینَ وَالُْمخالِفینَ وَالْخائِنینَ وَالْآثِمینَ وَالّظَالِمینَ وَالْغاصِبینَ مِنْ جَمیعِ الْعالَمینَ.
🌸🍃 ای مردمان! نور از سوی خداوند در جان من، سپس در جان علی ابن ابیطالب آنگاه در نسل او تا قائم مهدی - که حق خدا و ما را می ستاند – جای گرفته، چرا که خداوند عزوجل ما را دلیل و حجت قرار داده بر کوتاهی کنندگان به عمد، ستیزه گران، ناسازگاران، خائنان و گنهکاران و ستمکاران و غاصبان از تمامی جهانیان.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@salamfereshte
☘️امام صادق علیه السلام : :
كَذِبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ شيعَتِنا وَ هُوَ مُتَمَسِّكٌ بِعُرْوَةِ غَيْرِنا؛
🌺 دروغ مى گويد كسى كه گمان مى كند شيعه ما است، ولى به ريسمان غير ما، چنگ زده است.
بحارالانوار: ج۲، ص۹۸، ح۴۹
@salamfereshte
از شیعیان و دوستان ما نیست
امام موسی کاظم(علیه السلام): لَیْسَ مِنّا مَنْ لَمْ یُحاسِبْ نَفْسَهُ فی کُلِّ یَوْمٍ، فَإِنْ عَمِلَ حَسَنا إسْتَزادَ اللّهَ، وَ إ نْ عَمِلَ سَیِّئا إسْتَغْفَرَاللّهَ وَ تابَ اِلَیْهِ.
فرمود: از شیعیان و دوستان ما نیست، کسی که هر روز محاسبه نَفْس و بررسی اعمال خود را نداشته باشد، که اگر چنانچه اعمال و نیّاتش خوب بوده، سعی کند بر آن ها بیفزاید و اگر زشت و ناپسند بوده است، از خداوند طلب مغفرت و آمرزش کند و جبران نماید.
-----------
وسائل الشّیعه: ج ۱۶، ص ۹۵، ح ۲۱۰۷۴.
*ولادت امام موسی الکاظم علیه السلام مبارک*
@salamfereshte
🔰 اعمال روز مباهله
✅روز بیست و چهارم ذی الحجه بنا بر قول مشهور روزى است که رسول خدا صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَاله با نصاراى نجران مباهله کرد. و پیش از آنکه خواست مُباهله کند عبا بر دُوش مبارک گرفت و حضرت امیرالمؤ منین و فاطمه و حَسَن و حسین عَلیهمُ السلام را داخل در زیر عبا نمود و گفت پروردگارا هر پیغمبرى را اهل بیتى بوده است که مخصوص ترین خلق بوده اند به او خداوندا اینها اهل بیت منند پس از ایشان برطرف کن شک و گناه را و پاک کن ایشان را پاک کردنى پس جبرئیل نازل شد و آیه تطهیر در شاءن ایشان آورد پس حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله آن چهار بزرگوار را بیرون برد از براى مباهله چون نگاه نصارى بر ایشان افتاد و حقّیّت آن حضرت و آثار نزول عذاب مشاهده کردند جُراءَت مُباهله ننمودند واستدعاى مصالحه و قبول جزیه نمودند و در این روز نیز حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در حال رکوع انگشترى خود را به سائل داد و آیه اِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ در شانش نازل شد.
و بالجمله این روز روز شریفى است و در آن چند عمل وارد است :
اوّل: غسل
دوّم: روزه
سوّم: دو رکعت نماز و آن مثل روز عید غدیر است در وقت و کیفیّت و ثواب و آیة الکرسى که در نماز مباهله است تا هُمْ فیها خالِدُونَ است
چهارم : خواندن دعاى مباهله که شبیه به دعاى سحرهاى ماه رمضان است و شیخ و سیّد هر دو نقل کرده اند لکن مابین روایات آن دو بزرگوار اختلاف کثیر است و من اختیار مى کنم روایت شیخ را در مصباح فرموده دعاء روز مباهله روایت شده با فضیلت آن از حضرت صادق علیه السلام.***
پنجم : بخواند دعایى که شیخ وَ سَیّد روایت کرده اند بعد از دو رکعت نماز و هفتاد مرتبه استغفار و اوّل آن اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ است و شایسته است در این روز تصدّق بر فقراء به جهت تَاءسّى به مولاى هر مؤ من و مؤ منه امیر المؤ منین علیه السلام و زیارت کردن آن حضرت و خواندن زیارت جامعه است.
🔷 @salamfereshte👈
#اخلاقی
🔑شاه کلید
💐گشایش امور اجتماعی، در عدالت است!
بخشی از خطبه 15
🍀عدالت اجتماعی که حضرت امیر بر آن تأکید دارند با امروز و فردا کردن، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن، انگشت تقصیر به سوی دیگران نشانه رفتن ، با وعده های غیرواقع، با منفعت سنجی شخصی به جای مصلحت اندیشی اجتماعی محقق نمی شود.
@salamfereshte
#از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
📌 سری از اسرار تربیت الهی
🔻در تربیت الهی ، تهدید و تشویق جایگاه مهمی برخوردار است و هر دوی اینها بکار گرفته شده است .
🔻 در قرآن کریم نیز بارها شاهد این نوع تربیت هستیم که خداوند متعال هم انذار میدهد و هم بشارت ..
✅ نکته مهم این است که در تربیت الهی ، گاهی ترساندن و بیم دادن نسبت به خطاها و اشتباهات و عاقبت آنها ، بر بشارت دادن مقدم است .
⬅ چرا که انسانها در دنیا به لذت ها و شهوت ها و ... مشغول اند و از واقعیت ها غافل هستند .
⬅ پس خداوند با هشدار دادن و ترساندن آنها نسبت به عاقبت خود ، آنها را به فکر کردن وادار میکند .
⬅ تا ابتدا غفلت ها را بزداید .
⬅ سپس که به راه صحیح قدم گذاشتند با بشارت دادن آنها را به پایداری در این راه تشویق و ترغیب می کند .
🍃🍃
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ ....فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَأَجْرٍ کَرِیمٍ
آیات ۶ الی ۱۱ سوره یس
#از_قران_بیاموزیم
@salamfereshte
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
الحمدلله رب العالیمن
صلی الله علیک یا مظلوم، یا اباعبدالله
☘️با عرض سلام و ادب و درخواست رحمت خاص الهی برای تک تک مخاطبان کانال سلام فرشته به استحضار می رساند از امشب، داستانی با عنوان #مدافع_حرم در کانال قرار داده خواهد شد ان شاالله
🔹این داستان نیز مانند داستان قبلی، تولیدی است و کپی شده از جایی نیست.
✍️خدمتتان عارضم که روش داستان به حالت برگشت به زمان گذشته یا به قولی فلش بَک است. داستان اسارت مدافع حرمی است که در دست داعش اسیر شده و برگشت هایی که به زمان های قبل دارد. این نکته را توضیح دادم که در خواندن داستان گیچ نشوید.
🔸ان شاالله حدود ساعت ده و نیم، داستان بارگذاری خواهد شد.
🔳در این شب ها و روزهای خاص، چنان که دوست داریم دیگران در حق مان باشند و دعاکنند، برای دیگران باشیم و دعا کنیم که یک تیر است و چند نشان. هم خودت مشمول دعای فرشتگان قرار می گیری و هم جامعه ات را دعا کرده ای و خدا رحمتش را به این واسطه، بر قلبت بیشتر خواهد کرد.
توفیقاتتان به برکت صلوات، روز افزون باشد الهی.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#داستان
#مدافع_حرم
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte
#داستان
#مدافع_حرم
#قسمت_اول
🔹دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیباییاش چیزی کم نمیکرد. راه که میرفت، دمپایی های پارهاش لق میزد و گاهی از پا در میآمد. به سرعت میپوشید و ادامه میداد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصهی تلخی بود. لب از لب باز نمیکرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شدهای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلولهایش میبارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت.
🔻دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه میکند و کیست و به یاد تمام حرفهایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام میدادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان میگفتم. شرم میکردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان ..
🔹هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطرهای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذرهی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم میگیرم. سوزشی سخت، بی تابم میکند. سرم را رها می کنم. دستهایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتابهای اسطورههای ایرانی خوانده بودم به بازو میبستند و به زور پهلوانی، پاره میکردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز میبیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها میگذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم میشود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمیتوانم تصور کنم. اشک میریزم. ماندهام با این تشنگی این همه اشک از کجا میآید.
🔻سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق میشد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی میکرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول میکردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا میدادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم.
🔹نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحههایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم.
@salamfereshte