eitaa logo
سلام فرشته
195 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرغم ارسال قسمت جدید رمان در ساعت ده و نیم دیشب، گویا ارسال نشده است. از این بابت پوزش می طلبیم. 🌹 هر شب، قسمت جدید رمان در سه پیام رسان ایتا، سروش ، بله و نیز در کانال گنجینه محبت ارسال می شود. در صورت بروز مشکل، می توانید از این درگاه ها نیز برای خواندن قسمت جدید اقدام کنید. 📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله 🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 سلام آقاجان طلوع صبح زندگی ام را با سلام دادن به شما، روشن می کنم. ✨چه خوشبخت است آن کسی که شما را دارد و چه خوشبخت تر است آن کسی که مطیع شماست. 🌸خدایا، ما را مطیع اماممان ارواحنا له الفداء بگردان. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌺خیال پردازی 🔹حتما شنیده اید مرغ همسایه غاز است. این داستان و ماست. ✨برای خودمان خیال بافی می کنیم که اگر این گونه باشد چقدر خوب می شود و اگر آن طور شود چه بهاری بشود و اگر این تصورات من به واقعیت تبدیل شود، چه زندگی عالی ای خواهم داشت. در حالی که وقتی آن عوامل را به دست می آورید، باز هم احساس و شادی از زندگی تان ندارید. چرا؟ 💥علت این است که ما در ، و را می کنیم. در حالی که ما تبدیل شده ایم به یک پرداز . دست از خیال پردازی های نادرست برداریم و از همین چیزهایی که داریم و هستیم، ببریم و خدا را کنیم و داشته های بسیارمان را ببینیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خانم باردار تکیه اش را از دیوار برداشت. موقع گرفتن لیوان، دستش می لرزید. صدایش دست کمی از دستش نداشت وقتی پرسید: - آخه مشاوره برای چی؟ تا به حال نشنیدم که برای بستری شدن مشاوره بکنن. یعنی چی شده؟ - چیزی نیس. مشاوره بیهوشی همیشه قبل از عمل انجام می شه که متخصص بیهوشی از وضعیت بیمار مطلع باشه و بهتر بتونه تو اتاق عمل بهتون کمک کنه. چیز خاصی نیست. یک سری سوال ازتون می پرسن. نگران نباشین. 🔸با حرفهای ضحی، از درصد نگرانی آن خانم کم شده بود اما هنوز هم اضطراب در چهره اش وجود داشت. صدای دستگاه ان اس تی(nst) بلند شد. باید می رفت و ضربان قلب را چک می کرد. دست روی شانه خانم باردار گذاشت و گفت: - ان شاالله با دیدن کوچولوهای خوشگلتون همه این نگرانی ها برطرف می شه. براتون صدقه می ذارم. زودتر برین تا خانم دکتر نرفتن کارتون زودتر راه بیافته. 🔻با هدایت ضحی، خانم باردار از سالن انتظار بیرون رفت. ضحی به اتاق برگشت و نوار قلب جنین ها را چک کرد. کار یکی شان تمام شده بود. چسب را از روی شکم مادر باز کرد و دستگاه را خاموش کرد. نفر بعدی را صدا زد و منتظر شد روی تخت بخوابد تا چسب ها را متصل کند. - خانم سهندی، کارتون تموم شد تشریف بیارین. 🔹چسب ها را که وصل کرد و خیالش از ثبت ضربان راحت شد، از اتاق بیرون رفت. منشی اتاق خانم دکتر، اشاره به مسئول پذیرش کرد. ضحی چند قدم به سمت مسئول پذیرش رفت. خانم امیری سرش را نزدیک گوش ضحی آورد و گفت: - اون خانم همون بیمار اورژانسیه نبود؟ برو ی سر بهش بزن. گمونم با شوهرش دعواش شده. وا رفته روی صندلی. 🔸ضحی سرش را جلوتر آورد. دستش را روی میز پذیرش گذاشت و خیز برداشت تا از پنجره ای که وسط دیوار برای پذیرش بیمار باز کرده بودند، راهروی بیرون سالن انتظار را نگاه کند. خودش بود. همان که چند دقیقه پیش آرامش کرده بود. سری به اتاق زد و نوار قلب ها را چک کرد. همه چیز مرتب بود. از اتاق بیرون آمد. نزدیک در سالن انتظار، پاهایش از حرکت ایستاد. - برو اصلا نمی خوام ببینمت. هیچ نیازی بهت ندارم. تنها می رم زایمان می کنم و همونجا هم می میرم از دستت راحت می شم. - چرا ناراحت شدی اخه مگه من چی گفتم. می گم الان پول ندارم اگه بستریت کنن. - چرا نمی فهمی. می گن اورژانسیه یعنی بچه ها تو خطرن. پول کیلو چنده. مگه ازت پول می خوان. - برای بستری باید پول بدم دیگه خانم. تو چرا نمی فهمی. - بیا. این النگو رو برو بفروش همه اش رو دود کن بره ی کمی اش رو هم بده پذیرش. خیالت راحت شد اخرین النگوی هدیه مامانم رو هم گرفتی. فقط از جلوی چشمم برو نمی خوام ببینمت. ای خدا. 🔻شوهرش، النگوی پرت شده را از زمین برداشت و داخل جیب گذاشت. بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، از پله ها پایین رفت. خانم باردار روی صندلی های کنار راهرو، نشست. دستانش می لرزید. پاهایش جان نداشت. ضحی کنار خانم نشست تا دلداری اش دهد. رنگش پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما برعکس انتظار ضحی، به گریه افتاد. مسئول پذیرش، از پنجره وسط دیوار به ضحی نگاه و لبخندی حواله کرد که یعنی "آفرین. ادامه بده." ضحی همان طور که جواب لبخند خانم مسئول پذیرش را داد، پشت خانم را نوازش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا گریه اش بند بیاید و بتواند از جا بلند شود. رنگ به رو نداشت. ضحی دستش را گرفت و به اتاق برد تا فشارش را بگیرد. با خودش حساب کرد حدود چهل دقیقه قبل برای گرفتن نوار قلب، کلوچه و آبمیوه خورده است. از داخل کشو، چند شکلات بیرون آورد و به خانم باردار تعارف کرد: - بخور عزیزم. نگران نباش. غصه خوردن برای بچه خوب نیستا. اگه قرار باشه عملت کنند، یکی دو ساعت طول می کشه. بیا این چندتا شکلات رو بخور. اون آبمیوه داخل پلاستیکت رو هم در بیار بخور تا حالت بهتر بشه بعد برو برای مشاوره. - ممنونم. چقدر شما مهربونین. کاش همه مثل شما بودن. - لطف داری عزیزم. 🔹دستگاه فشار را داخل محفظه اش گذاشت. نوار قلب ها را نگاه کرد. چند دقیقه ای هنوز مانده بود. احوال خانم هایی که روی تخت دراز کشیده بودند را پرسید. از خوب بودن حالشان که مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و با صدای کمی بلند گفت: - خانم هایی که کنترل بارداری نشده اند تشریف بیارن داخل. خانم هایی هم که هفته 37 به بعد هستند بیان داخل. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷 💎دهه‌ی فجر منهای اسلام، ارزشی ندارد! 🌺دهه‌ی فجر، جزو رشحات اسلام است. خیال نکنید که دهه‌ی فجر منهای اسلام، چیزی است. دهه‌ی فجر منهای اسلام، یک پول هم ارزش ندارد. ✨ دهه‌ی فجر، آن آیینه‌یی است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد. اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دوره‌های تاریک و قرون خالیه، بایستی ما مینشستیم و اسمی از اسلام می‌آوردیم. با حلوا حلوا گفتن هم که دهان شیرین نمیشود! 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۶۹/۱۰/۱۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان شبتان بخیر و عافیت باشد الهی 🌼آقاجان این شب ها، چه زود می گذرد. زودگذشتن زمان را از جهتی دوست ندارم. انگار که از شما می گذرم. دلم لحظه لحظه با شما بودن را می خواهد. زمان کند بگذرد. زمانی که شما صاحبش هستید. کیست که کنار محبوبش باشد و بخواهد زمان دیدارش زود بگذرد! 🍀آقاجان، فدایتان شوم. تمام لحظاتم را که جزئی از زمان هستند، صاحب باشید. 📣کانال در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹چهار پنج نفری از روی صندلی هایشان بلند شدند. فیش هایشان را گرفت و طبق نوبت، نفر جلوتر را به اتاق راهنمایی کرد. دستگاه فشار را برداشت و دور بازوی یکی از خانم ها بست. پمپ پلاستیکی کوچک دستگاه را فشار داد تا باد شود. روی یازده، ضربان را شنید. دستگاه را باز کرد و روی میز گذاشت. اطلاعات دیگر را از خانم پرسید و یادداشت کرد. برگه را امضا کرد. تاریخ زد و لای دفترچه بیمه خانم محکم کرد. برگه نوبت را روی دفترچه گذاشت و سمت خانم دراز کرد. خانم از جا بلند شد. دفترچه اش را گرفت و از اتاق خارج شد. 🔸 کار هر روزش همین بود که خانم های باردار را کنترل کند و موارد اورژانسی را جدا کند. نوار قلب بچه هایشان را بگیرد. جواب تلفن ها را بدهد و خانم های باردار را از نگرانی در آورد. با اینکه خسته می شد اما این کار را دوست داشت. دلداری دادن به خانم های باردار و نگران را دوست داشت. آرامشی که هدیه شان می کرد را دوست داشت. به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک بود. صندلی های درمانگاه خلوت شده بود و متخصص زنان نفرات آخر را ویزیت می کرد. گزارش کارش را در دفتر ثبت کرد. لباس فرم را در آورد و سر جالباسی آویزان کرد. کیف و چادرش را برداشت و منتظر شد تا نفر آخر هم از اتاق خانم دکتر، بیرون بیاید. مسئول پذیرش یک ساعت پیش رفته بود. منشی خانم دکتر هم نیم ساعت قبل. فقط او مانده بود و خانم دکتر. بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه های آزمایش و سونوگرافی هایی که داده بود را داخل کیف چپاند. از ضحی تشکر و خداحافظی کرد و رفت. خانم دکتر هم بیرون آمد. ضحی خداقوتی گفت و پشت سر خانم دکتر، از سالن درمانگاه بیرون رفت. 🔻سری به بوفه زد. آبمیوه ای خرید و همان جا کنار نرده های ورودی، نوشید. از بی خوابی دیشب، سرش درد گرفته بود. ساعت از یک گذشته بود. به این فکر می کرد که همین جا نمازش را بخواند و داخل نمازخانه استراحتی بکند و به شیفت بعدی کاری اش برسد یا یک سر به خانه بزند که تلفنش زنگ خورد: - سلام عزیزم.. جانم.. جلوی بیمارستان روبروی نگهبانی.. آره. دیدمت. - ضحی ضحی.. جریان دیشبو سرپرستار برام گفت. رفتی بیمارستان بهار؟ پذیرش کردن؟ چی سر اون خانم اومد؟ زنده است؟ خونریزی نداشت؟ تعریف کن دیگه ضحی - ماشاالله چه تخته گاز می ری. الحمدلله حالش خوبه. بیا بریم نمازخونه قبل از اینکه پس بیافتم نمازمو بخونم. تو راه برات تعریف می کنم. - قیافه ات مثل این کتک خورده هاست. دیشب اصلا تونستی بخوابی؟ نخوابیدی ؟ شیفت صبحت رو جابه جا می کردی خب.. - چرا یک ساعتی بعد نماز خوابیدم تقریبا. خوبم. ممنون. - بعد از ظهر هم شیفت بیمارستان داری که. الان تو لیست دیدم. تا هشت شب می کشی؟ می خوای من جات وایسم؟ - ممنونم. اصلا بگو ببینم تو اینجا چی کار می کنی؟ امروز که .. - ماما همراه بودم. 🔹همان طور که ضحی و سحر، به سمت نمازخانه می رفتند، سحر تعریف کرد: - زایمانش خیلی سخت نبود. بچه دومش بود. همه درداشو تو خونه گفتم بکشه بیخود بیمارستان معطل نشیم. می دونی که. پرهام خوشش نمی یاد .. - می دونم. حالشون خوبه خداروشکر؟ بچه چی بود؟ - ی دختر ناز سفید تپل. عین برف . اصلا انگار هیچ خونی تو بدن این بچه نبود از بس سفید بود. تو تعریف کن. نگفتی دیشب چی شد؟ 🔻وارد آسانسور شدند. سحر دکمه طبقه زیرزمین را زد و آسانسور از جا کنده شد. - ... آخرش که اومدم بیرون تازه یادم افتاد ماشین رو جلوی بیمارستان خودمون پارک کردم. مجبور شدم اون وقت شب سوار تاکسی بشم. حالا باز خداروشکر تاکسی بود. اینقدر خسته و خوابالو بودم که همش می ترسیدم تا خونه پشت فرمون خوابم ببره. - پس به خیر گذشت. اگه برای اون خانم اتفاقی می افتاد می تونست برای پرهام بد بشه. حتما تا الان گزارششو به اونم دادن. - حتما. می یای تو یا میری؟ - می یام تو. می خوام برسونمت خونتون. من شیفتت وایمیسم. - نه عزیزم. نگران نباش. حالم خوبه. ی چرتی می زنم بعد می رم بالا. شما برو خونه. - نگران تو که نیستم. نگران اون بچه های بیچاره ام که زیردست تو قراره نوار قلب بگیری و صدای قلبشونو گوش بدی و مامانای بیچاره که قراره براشون سرم بزنی و .. رنگ صورتت عین این مرده هاس. خودتو دیدی تو آینه؟ - گفتم که ی چرتی می زنم حالم بهتر می شه. نگران نباش. - وا. چرا تعارف می کنی؟ مگه تو کم جای من وایسادی. امروز من وایمیسم بی حرف. زود نمازتو بخون که اذان رو نیم ساعت پیش گفتنا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🍀 دل در گرو باقی داشتن، همیشه سودمند است. از شما خواهشی دارم: ✨ محبت شما و اهل بیت علیهم السلام را به تمامه، در قلب و دلم قرار دهید که هر چه بی مهری از عالمیان می بیند، چون سنگی باشد که در اقیانوسی افتاده است. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در سروش، ایتا، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔦شناسایی 📌ما در برخوردها و ارتباطاتمان با دیگران، بر پایه بینش و برداشتمان از او، رفتار می کنیم به این معنی که اگر انسان را موجودی باشخصیت بدانیم، او را تکریم می کنیم و اگر نه، او را تحقیر می کنیم. اما نکته دیگری که نیاز به توجه دارد، متغیر بودن این مسئله است. 🔹گاهی ما، خودمان را ارزشمند نمی دانیم. به هر علتی شده ایم و خود را تحقیر می کنیم. گاهی بزرگ تری را به خاطر نوع رفتارش، بی ارزش می دانیم و مدام او را در یا مان تحقیر می کنیم. گاهی ارتباطی که با کودک یا همسرمان داریم؛ دستخوش چنین مسئله ای می شود. اگر همسرمان را کوچک تر از خود بدانیم و به زبان دیگر، تکبری هم این میان باشد، دیگر بدتر. چه اینکه خود این ، عامل تقویت کننده تحقیر و بی ارزش دانستن دیگران است. 🔸حالا که این مسئله را دانستید، به نوع روابط تان نگاه کنید. ببینیند کدام بر پایه تحقیر است و کدام تکریم. تکریم ها را حفظ کنید و تحقیر ها را با توجه مداوم، به رابطه ای کریمانه تبدیل کنید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨صدقه در روز جمعه 🌺امام باقر عليه السلام : الصَّدَقةُ يَومَ الجُمُعةِ تُضاعَفُ ، لفَضْلِ يَومِ الجُمُعةِ على غَيرهِ من الأيّامِ. ☘️امام باقر عليه السلام : در روز جمعه [ثواب] صدقه دو چندان مى شود؛ زيرا روز جمعه بر ديگر روزها فضيلت دارد. 📚ثواب الأعمال : 220/1. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌙هلال ماه رجب 🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ إذا دَخَلَ رَجَبٌ قالَ ـ : اللّهُمَّ بارِك لَنا في رَجَبٍ وشَعبانَ ، وبَلِّغنا رَمَضانَ . ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ هرگاه ماه رجب وارد مى شد ـ : بار خدايا! رجب و شعبان را بر ما مبارك كن و ما را به رمضان برسان . 📚بحار الأنوار : ج 98 ص 376 ح 1 . 🌹🌹خدایا به دعای پیامبراکرم صلی الله علیه و آله، ماه رجب و شعبان را بر ما مبارک کن و ما را به رمضان برسان و توفیق نزدیک شدن به خودت را روزی مان کن. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی لباس عوض کرد و برای ناهار، به اتاق مادر رفت و دید که مادر زیر کرسی، قایم شده است. نگران، حال مادر را پرسید. مادر مهربانانه گفت: - نه عزیزم. ی کم پاهام سرد بود اومدم زیر کرسی. چقدر خسته ای! بیا بشین ی چیزی بخور. - خیلی گرسنه نیستم. صبر کنیم بابا بیاد با هم بخوریم؟ 🔸ضحی این را گفت و زیر کرسی ای که مادر درست کرده بود نشست. مادر از بیمارستان پرسید و ضحی اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف کرد. گرمای کرسی، تن خسته اش را خمارتر کرد. پدر هنوز نیامده بود. دست مادر را گرفت و بوسید. چشمانش را بست و خوابش برد. 🔹با صدای اذان، از خواب بیدار شد. مادر، سر سجاده نماز می خواند. الله اکبر آخر نماز بود. لحاف کرسی را کنار زد. کرسی را خاموش کرد. بالشتی که روی آن لم داده بود و له شده بود را با چند ضربه، صاف کرد و مرتب، به دیوار تکیه داد. موهایش را که از لای کِش، بیرون آمده بود، از روی گردن به عقب برد. کش را باز کرد و دور مچ انداخت و به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و به اتاقش رفت. 🔸سجاده را که برداشت، به ذهنش خورد نکند کسی تماس گرفته باشد و او خواب بوده باشد. همین سوال را از مادر پرسید و با جواب منفی شان، خیالش راحت شد. خواست گوشی را چک کند اما به خود نهیب زد که "چه وقت چک کردن گوشی است قبل نماز؟ چند دقیقه دیرتر به جایی برنمی خورد." دهانش را به گفتن اذان، خوشبو کرد: الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. سجاده اش را انداخت. چادر رنگی را برداشت و روی سرش انداخت. یک طرفش را گرفت و دور سرش پیچید تا محکم شود. از روی میز مطالعه، عطر گل نرگس را برداشت و چند بار به چادرش زد. از بوی خوش عطر، نفس عمیقی کشید و مشغول گفتن اِقامه شد. نمازش که تمام شد، پشت میز مطالعه نشست. کتاب بیماری های زنان را باز کرد. فصل طب مکمل را که تازه شروع کرده بود پیدا کرد. قبل از خواندن، گوشی را برداشت تا تماس ها و پیامک ها را نگاهی بیاندازد و خبری از سحر بگیرد. 🔹خانم پناهی چند بار تماس گرفته بود. ساعت تماس، ده دقیقه بعد از رسیدن او به خانه بود. تعجب کرد. پس چرا صدایش را نشنیده است. گوشی بیصدا شده بود. یادش نمی آمد گوشی را بیصدا کرده باشد. نگران شد. با خانم پناهی تماس گرفت. گوشی اش را جواب نداد. پیامک ها را نگاهی انداخت: - ضحی جان گوشی رو بردار. - ضحی جان تو رو خدا ، نمی تونم بنویسم - ای خدا دارم می میرم 🔺فقط همین چند پیام ثبت شده از خانم پناهی کافی بود که دل شوره به جانش بیافتد. هیچ تماس دیگری نداشت. بلافاصله به سحر زنگ زد: - الو سلام سحرجان. خانم پناهی اومده بیمارستان؟ - آره. چند ساعت پیش اومد. الانم اتاق عمل هست. چطور؟ - حالش چطوره؟ خوبه؟ چند تا پیام داده بود نگران شدم. زنگ هم زده بود. - آره می گفت که بهت زنگ زده جواب ندادی. خیلی شاکی بود. قانعش کردم که قرار بود به خودم بگه نه تو. نگران نباش. نیم ساعت پیش رفته اتاق عمل. کم کم می یاد بیرون. می خوای اتاق عمل رو بگیرم؟ - نه ممنونم.. خیلی لطف کردی. خدا نگهدار. ضحی، همانطور که لباس می پوشید با اتاق عمل تماس گرفت: - سلام خسته نباشین. سهندی هستم. بله. حالشون خوبه؟ چی؟ ای وای.. بله. باشه من تو راهم. اپیدوراله؟ بله. ممنون می شم بهشون بگین که سهندی پشت در اتاق عمل منتظرشه. بله. ممنونم. لطف می کنید. خدانگهدار. 🔹کش چادر مشکی اش را پشت سر انداخت و با عجله، کیفش را برداشت و به سمت مادر رفت: - مامان جان خیلی دعا کنید. یکی از بیمارها اتاق عمله. دوقلو بارداره. خیلی دعا کنین. من باید برم. کاری ندارین؟ - خیر باشه. برو مادر جان. 🔸پدر که از اتاق بیرون آمد؛ ضحی میانه در ایستاده بود. سلام و خداحافظی را با هم هدیه پدر کرد و رفت. زهرا خانم که چهره پر از سوال همسرش را دید، گفته ضحی را برایش تکرار کرد. آقای سهندی هم مانند زهرا خانم، خیر باشدی گفت و به اتاق رفت. سجاده ای که تازه جمع کرده بود را مجدد پهن کرد. برای سلامتی مادر و بچه ها، نیت نماز جعفر طیار کرد و قامت بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌟امشب هر چه می خواهی از خدا بگیر 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :خَمسُ لَيالٍ لا تُرَدُّ فيهِنَّ الدَّعوَةُ : أوَّلُ لَيلَةٍ مِن رَجَبٍ ، ولَيلَةُ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، ولَيلَةُ الجُمُعَةِ ، ولَيلَةُ الفِطرِ ، ولَيلَةُ النَّحرِ . ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : پنج شب است كه دعا در آنها رد نمى شود : نخستين شب از ماه رجب ، شب نيمه شعبان ، شب جمعه ، شب عيد فطر و شب عيد قربان. 📚حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم جلد دهم، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 180 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥نقطه مشترک 🍀به ارتباطاتتان دقت کنید. نوع ارتباطتان با همسرتان، والدینتان، فرزندانتان. حتی به نوع ارتباطی که دیگران با یگدیگر و از جمله شما دارند هم نگاه کنید. یک نکته مشترک در این ارتباط ها هست و آن یا شما یا دیگران است. 📌این مسئله از کجا آب می خورد؟ 🌸اگر کسی مبنای فکری اش بر ارزشمندی انسان باشد و این مبنا به صورت یقینی وارد قلبش شده باشد، در ارتباطاتش با دیگران، به آن ها عزت نفس داده و با کرامت با آن ها رفتار می کند و این مسئله را تقویت می کند. برعکس چنین فردی، کسی است که بینشش بر بی ارزشی انسان است و چنین فردی، روابطش تحقیرکننده شخصیت و تخریب کننده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺امام باقر عليه‌ السلام :اِنَّ اللّه‌َ عَزَّوَجَلَّ يُحِبُّ مِن عِبادِهِ المُؤمِنينَ كُلَّ عَبدٍ دَعّاءٍ فَعَلَيكُم بِالدُّعاءِفِى السَّحَرِ اِلى طُلوعِ الشَّمسِ فَاِنَّها ساعَةٌ تُفْتَحُ فيها اَبوابُ السَّماءِ وَ تُقسَمُ فيهَاالاَرزاقُ وَ تُقضى فيهَا الحَوائِجُ العِظامُ ؛ 🍀خداوند عزّوجلّ از ميان بندگان مؤمنش ، بنده‌اى را كه بسيار دعا كند ، دوست مى‌دارد . پس ، همواره در سحرگاهان تا طلوع خورشيد دعا كنيد ؛ زيرا اين وقتى است كه در آن ، درهاى آسمان باز مى ‌شود ، و روزى ‌ها تقسيم مى ‌گردد و حاجت ‌هاى بزرگ برآورده مى‌شود. 📚كافى ، ج ۲، ص ۴۷۸، ح ۹ 🌹میلاد پر برکت امام باقر علیه السلام و حلول ماه پر برکت رجب بر شما مبارک باد.🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
🔹وارد کوچه کنار بیمارستان شد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و دوید. نگهبانی را به سرعت رد کرد. شیب منتهی به درب شیشه بیمارستان را یک نفس بالا رفت. پشت در لحظه ای مکث کرد. بسم الله گفت. چادرش را مرتب کرد و وارد شد. صدای شیون و فریاد، تپش قلبش را شدیدتر کرد. به سمت آسانسور دوید و منتظر شد. نگهبان، از در شیشه ای وارد شد و به همراه ضحی، وارد آسانسور شد. قبل از اینکه ضحی بخواهد سوالی بکند، نگهبان، هر چه پرستار بخش پشت تلفن به او گفته بود را تحویل ضحی داد. دست ضحی شل شد و کیف کوچک مشکی رنگش، از سرشانه افتاد. 🔸آسانسور که باز شد، موج فریاد آقای پناهی به صورت ضحی خورد. چند نفر دست آقای پناهی را گرفته بودند و سعی در آرام کردنش داشتند. به محض دیدن ضحی آرام شد. سه نفری که دست و کتفش را محکم گرفته بودند، خوشحال از اینکه آرام شده است، دستشان را شل کردند. ضحی پشت سر نگهبان از آسانسور بیرون آمد و همراستا با نگهبان که به سرعت به سمت اقای پناهی می رفت، قدم های کوتاه و پشت سر هم برمی داشت. چند متری از آسانسور دور نشده بودند که آقای پناهی، به یک ضرب خود را از دستان اطرافیانش رها کرد و به سمت ضحی دوید. نگهبان با دیدن شتاب و بالا رفتن دست پناهی و عصبانیتی که در صورت و چشمانش نمایان بود، خود را سپر ضحی کرد و کمی از ضرب دست مردانه پناهی را که قرار بود دندان ضحی را یکباره از جا بکند، گرفت. دست آقای پناهی را روی هوا قاپید. با یک حرکت دست و خودش را پشت پناهی برد و دستانش را از پشت قفل کرد و بلافاصله، دستبند را به هر دو دستش زد. 🔺ضحی بی توجه به این حرکت آقای پناهی و درد و سوتی که در گوشش ایجاد شده بود، از کنار ایستگاه پرستاری و نگاه های نگران سرپرستار و دیگران، به سمت اتاق عمل دوید. در شیشه ای را که رد کرد، صدای فریاد و ضجه های خانم پناهی پاهایش را سست کرد. کیف و چادرش را گوشه ای گذاشت. دمپایی آبی رنگ را پوشید و از پرده سبز رنگ رد شد. لباس سبز رنگ مخصوص اتاق عمل را پوشید. چند اتاق را رد کرد تا به اتاق عمل خانم پناهی رسید. خانم دکتر مشغول جداکردن چسبندگی های جفت بود تا بتواند آن را خارج کند. سحر کنار خانم دکتر، سعی در ارام کردن خانم پناهی بود. ضحی با نگاه دنبال بچه ها گشت. یکی شان گوشه اتاق گریه می کرد و پرستار بخش نوزادان مشغول تمیزکردنش بود. به سمت پرستار رفت و آرام پرسید: - وضعیتش چطوره؟ اون یکی کجاس؟ پرستار با صدای بلند گفت: - خانم کوچولوی ما رو نگاه کن ضحی جون. ببین چه خوشگله.. چقدر نازه. و با ابرو به اتاق احیا اشاره کرد. 🔹چشمان ضحی گرد شد. بی توجه به خانم پناهی که او را صدا می کرد، از اتاق عمل خارج شد و به سمت اتاق احیا رفت. همزمان با وارد شدن ضحی، دکتر متخصص کودکان از اتاق خارج شد. قُلِ دیگر زیر دستگاه اکسیژن، بی حرکت خوابیده بود. پرستار مشغول پر کردن فرمی بود. ضحی بالای سر نوزاد رفت. دستگاه اکسیژن به بچه وصل بود و قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین می شد. صورتش نیمه کبود بود و دست و پاهایش بی حرکت. - زهرا جان بچه چطوره؟ آقای دکتر چی گفت؟ - اعلام مرگ مغزی کرد چون نفس نمی کشه. زیر دستگاه هم خیلی دوام نمی یاره. 🔸به محض شنیدن این دو جمله، برق عجیبی تمام تن ضحی را گرفت. بالای سر بچه رفت. بچه را روی دست گرفت. لوله های اکسیژن از کناره دستش اویزان شد. صورتش را به طرف صورت نوزاد برد و گریه کرد: - خدایا به حق حضرت زهرا بچه رو به ما برگردون. همین طور حرف می زد و گریه می کرد: - خدایا. تمام دل خوشیم این بود که بعد از چند ماه، دو نسل شیعه تقدیم مولامون می کنیم. خدایا این پسر رو به آغوش مادرش برگردون. یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان .. به کمک تون نیاز دارم. آقاجان سربازتون نفس نمی کشه آقا. جواب مادرش رو چی بدم بعد از اون همه حرفی که در مورد سربازی شما بهش زده بودم و دلش رو به داشتن این دوتا نوزاد خوش کرده بودم. آقا یادتونه که می خواست بچه ها رو سقط کنه وقتی فهمید دوقلو بارداره. به کمک خودتون منصرف شد و هر دوشون رو نذر شما کرد. آقاجان، جواب مادرش رو چی بدم؟ یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی.. 🔺همین طور حرف می زد و گریه می کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🌸دوست دارم بنشینم سر کلاس درسی که استادش شما باشید 🍃از معانی قرآن برایم بگویید. از معارف نابی که جز از زبان شما نمی شود شنید و عقل هایمان جز به عنایت شما، نخواهد فهمید برایم بگویید. ❄️موعظه ام کنید و مرا به سوی معبودم، دعوت کنید. معنای دعوت را برایم بازخوانی کنید. 🌹لبیک گفتن را یادم دهید و من با تمام وجود لبیک گویم. ✨پر شوم از شما و تربیت های خاص تان و شاگرد خوبی برایتان باشم. شاگردی که ذره ای از کلام و سعی تان را در تربیتش، هدر نمی دهد و موجب افتخارتان می شود. 🍀خدایا، ما را چنین شاگردی برای اماممان قرار ده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔸پرستار اتاق احیا نوزادان، خودکار را روی برگه ها گذاشت و از روی صندلی بلند شد. آرام شانه های ضحی را نوازش کرد و بچه را از ضحی گرفت. ساعت را نگاه کرد. طبق دستور پزشک، باید دو دقیقه دیگر لوله تنفسی را جدا کند. صدای چرخ تخت نوزاد در سالن پیچید. پرستار نوزادان، قُلِ دیگر را آورد. نگاهی به ضحی انداخت که روبروی بچه مرده، اشک می ریخت. برای عوض شدن فضا شروع به حرف زدن کرد: - به به.. چه بچه ساکت و آرومیه. بیا ببین ضحی جون. با اینکه زود به دنیا اومده ولی حسابی تو پره. شما خودت خانم دکتری از این چیزا زیاد دیدی. این چه حالیه عزیزم دست ضحی را گرفت و او را بالای سر نوزاد برد. ضحی اشک هایش را کنار زد و دستش را برای گرفتن نوزاد جلو برد. پرستار، پتوی بیمارستان را روی نوزاد مرتب کرد و همین طور که قربان صدقه اش می رفت گفت: - شش انگشتی هم هست ماشاالله. خدا حفظش کنه. ضحی به پاهای کوچک نوزاد نگاه کرد. پرستار، بچه را از ضحی گرفت و طبق دستورالعمل، او را داخل دستگاه گذاشت. 🔹پرستار اتاق احیا، لوله اکسیژن را از نوزاد دیگر جدا کرد. نوزاد مرده را به طور کامل، لای ملحفه و پتویی پیچید و آن را روی تخت متحرک نوزاد گذاشت و دستگاه اکسیژن را سرجایش برد. ضحی جلو رفت. پتو را کامل کنار زد. نگاهی به انگشتان پای نوزاد انداخت. تعجب کرد. دو انگشت دست راستش را وسط قفسه سینه نوزاد گذاشت و آن را لمس کرد. به سرعت بچه را بدون ملحفه و پتو از روی تخت بلند کرد. بسم الله گفت و زیر لب دعای فرج را خواند: الهی عظم البلاء .. با دست چپ، زیر کتف راست نوزاد را گرفت. سر و کتف بچه از یک طرف و پاهایش از طرف دیگر دست ضحی آویزان شد. قبل از اینکه پرستار بخواهد اعتراض کند و بچه را از ضحی بگیرد، چنان ضربه محکمی به گُرده بچه زد که سر و پاهای بچه روی دست ضحی پرش گرفت. پرستار خیز برداشت که بچه را از دست ضحی بگیرد. ضحی سر چرخاند و فریاد زد: - شهین چند لحظه؛ ادامه دعا را خواند: یا مولانا یا صاحب الزمان. الغوث الغوث... ضربه محکم دیگری به گرده بچه زد. چیزی از دهان نوزاد بیرون پرید. بلافاصله بچه را روی تخت خواباند. دو انگشتش را وسط قفسه سینه گذاشت تا عملیات احیا را انجام داد و با بغض ادامه داد: یا ارحم الراحمین بحق محمد و آله الطاهرین. پرستار دستگاه اکسیژن را از جایش برداشت و جلو آورد. بچه تکانی خورد و دهانش به گریه باز شد. دستان ضحی از حرکت ایستاد و دستان پرستار، به تقلا افتاد تا نوزاد احیا شده را سر و سامان دهد. هر دو پرستار از خوشحالی مدام به ضحی آفرین می گفتند و ضحی لابلای این تحسین ها، از اتاق خارج شد. 🔻عمل خانم پناهی هنوز تمام نشده بود. در اثر آرام بخشی که تزریق کرده بودند، زیر ماسک اکسیژن به خواب رفته بود. سحر از اتاق عمل بیرون آمد و لباس عوض کرد. ضحی در حال خودش نبود. به دیوار تکیه داده و غرق ذکر شده بود. سحر به سمت اتاق احیا رفت. چند دقیقه طول کشید تا از اتاق بیرون بیاید. به سمت ضحی رفت. هر دو دست ضحی را گرفت و به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت. صدای پرهام آمد که با عصبانیت، هر که را سر راهش می دید توبیخ می کرد که "پس شما اینجا چه غلطی می کنین." سحر ضحی را رها کرد و به در شیشه ای که سایه پرهام، پشت آن پیدا شده بود، خیره شد. در باز شد و پرهام به همراه مسئول بخش، وارد شدند. پرهام با دیدن ضحی، غیض کرد و توپید که: - شما کودوم جهنم دره ای بودین که هر چی باهاتون تماس گرفتن جواب ندادین؟ مگه مسئول ایشون شما نبودین؟ و همین طور که فاصله اش را با ضحی کم می کرد ادامه داد: - همان روز اول بهتون گفتم این مسئولیت سنگینیه اگه از عهده اش برنمی یان بدم به کس دیگه. نگاهی به سحر انداخت و با لحن ملایم تری گفت: - شما اینجا چه می کنین؟ مگه الان شیفت شماست؟ چرا بدون هماهنگی شیفتاتونو با هم عوض کردین؟ و به مسئول بخش اشاره کرد: - ایشون می تونن برن. تا ببینم تکلیف بقیه رو روشن کنم. 🔸آقای پرهام، همان طور که به سمت اتاق احیا می رفت، شماتت بار گفت: - برگردید ترم اول واحدهای مامایی تون رو مجدد پاس کنین به جای اینکه کتابهای تخصصی زنان بخونید. رفوزه رشته مامایی چطور می خاد جراح زنان بشه. 🔺از گلوی هیچکس، صدایی بیرون نیامد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔘 امام هادی(علیه السلام):به راستى كه حرام، افزايش نمى يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود،پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه اى به سوى آتش خواهد بود. 📚كافى، ج 5، ص 125 ◼️سالروز شهادت حضرت امام هادی علیه السلام را تسلیت می گوییم◼️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔺پرهام وارد اتاق شد و نگاهی به دو نوزادی که روی تخت بودند انداخت. به سمت پرستار نوزادان برگشت و گفت: - کجاست؟ پرستار اشاره به نوزاد روی تخت کرد. پرهام مجدد نگاهی انداخت و سرش را به سمت پرستار برگرداند و معترضانه گفت: - این که زنده است! 🔹 پرستار دیگر، باند تا شده ای را از کنار نوزاد برداشت. دستش را جلوی صورت پرهام گرفت و باند را باز کرد. دستش به وضوح می لرزید. پرهام بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد کند، به حرفهای پرستار گوش داد. به انگشت ششم نوزاد که اندازه ای کمتر از یک عدس داشت نگاه کرد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. چشم غره ای به ضحی رفت و به سمت در شیشه ای حرکت کرد. دمپایی را در آورد و خارج شد. تن و بدن همه از حضور سنگین و توبیخ کردن های رئیس بیمارستان به لرزه ای نامحسوس افتاده بود. بعد از چند دقیقه از رفتن پرهام، همهمه در سالن پیچید: - به خیر گذشت - خدا به خیر کنه و معلوم نیست حالا چی می شه - اگه مرده بود چیکار می خواست بکنه 🔸 ضحی، به سمت در خروجی رفت. چادر و کیفش را از روی زمین برداشت. دمپایی را در آورد و کفش هایش را پوشید. در شیشه ای باز شد. سحر را روبروی خودش دید. نگاهش به لباس مخصوص اتاق عمل افتاد. کفش هایش را مجدد در آورد و با صدایی که از خشم، کمی می لرزید، آرام غرید: - هیچ کوهی تا ابد کوه نمی مونه خصوصا اگه شنی باشه. کوه شنی ات فرو می ریزه دکترپرهام. 🔻سحر حرفی نزد. حتی با نگاه. فقط به ساعتش نگاه کرد و به همراه ضحی، وارد اتاق رختکن شد. روی یکی از صندلی های راحتی داخل اتاق نشست. زانوانش را تا کرد و پاهایش را داخل شکمش داد و به یک طرف صندلی لم داد: - حالا کجا می خوای بری؟ - ریکاوری 🔹ضحی این را گفت. روپوش اتاق عمل را داخل محفظه مخصوصش انداخت و به سمت اتاق ریکاوری حرکت کرد. خانم پناهی، آرام خوابیده بود. پرستار مسئولش گفت که تا دو ساعت دیگر بیدار نخواهد شد و بهتر است که به خانه برود. به رختکن برگشت. ساعت شیفت تمام شده بود. ماندن در بیمارستان با آن وضعیتی که پیش آمده بود، به صلاح نبود. نیازی هم به حضور ضحی نبود. چادرش را سر کرد و به همراه سحر، راه خروج را در پیش گرفت. طبقات را پایین رفت و از راهرو گذشت. وارد حیاط بیمارستان شد. نفس عمیقی کشید و به آسمان صافی که به شب نشسته بود، نگاهی انداخت. دلش نمی خواست با سحر حرفی بزند. فکر اینکه چه کسی گوشی اش را بیصدا کرده بود، در سرش می چرخید و می ترسید هر حرفی، باعث شود این فکر، بر زبانش جاری شود. سحر هم سکوت کرده بود و هیچ حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود نمی زد. 🔸حیاط بیمارستان را طی کردند و به اتاق نگهبانی رسیدند. آقای پناهی با دست بسته، روی صندلی نشسته بود. ضحی خواست وارد اتاق شود اما سحر، بازویش را گرفت. داخل اتاق عمل، شنید که پناهی به ضحی حمله کرده. سحر ترسید این بار پناهی به جای دستهایش که بسته بود، با کله به سمت ضحی حمله ور شود و جلوی ورود ضحی را گرفت. اول باید به پناهی می گفت همین ضحی بود که جان پسرت را نجات داد. باید می گفت بچه مرده ای را که به بیمارستان آورده بودی، همین ضحی زنده کرد. باید این را هم می گفت دست روی کسی بلند کرده ای که ماه هاست غمخوار زنت بوده. وقت هایی که نبوده ای و وقت هایی که با زنت دعوا می کردی. باید به پناهی تشر می زد که اخلاق گندت را درست کن اما هیچکدام را نگفت. ضحی نگاهی به سحر انداخت و لبخند تلخی زد. آرام و نه با احتیاط، جلو رفت. در این ماه ها، پناهی را شناخته بود و از دل نازکش خبر داشت. هارت و پورتش را ندید گرفت و تبریک گفت. پناهی نگاه خشمگینش را روی ضحی انداخت. نگهبان نگاه تیز و دقیقش را به پناهی دوخته و آماده عکس العمل احتمالی پناهی شد. 🔹 ضحی چند لحظه مکث کرد. چشمش را از نگاه خشمگین پناهی دزدید و به کفش های پا خورده اش دوخت. تبریک گفت و با صدایی بلندتر از تبریکی که گفته بود عذرخواهی کرد. نگاه نگهبان بین ضحی و پناهی به سرعت رفت و برگشت می کرد. دلش می خواست ضحی را راهی کند تا خیالش از افتادن اتفاق دیگری راحت شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
✨چه دل فریب است تصور نشستن مقابل امامی که هم پدر است و هم برادر و هم رفیق و هم مولا.. 🌺🌺فدایتان شوم آقاجان.. صلی الله علیک یا مولای، یا صاحب الزمان.. خیلی خیلی دوستتان دارم. آنقدر که دلم می خواهد برایتان جان بدهم. خدایا، جان ناقابل ما را فدای مولایمان کن. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹لب های نه چندان زمخت نگهبان از هم باز شد. زبان در دهانش نچرخیده بود که ضحی کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و دفتر آبی کوچکی را در آورد. برگه ای از آن کند و با خودکاری که همیشه به گردنش آویزان بود، چیزی نوشت. مُهرش را از داخل کیف در آورد و پایین آن را مهر زد و به سمت نگهبان گرفت. - باز هم به خاطر اتفاقی که پیش آمد عذرخواهی می کنم. ان شاالله که بچه هاتونو خدا براتون نگه داره و نور چشمی تون باشن. 🔸این را گفت و از اتاق نگهبان، خارج شد. آقای پناهی چشم از ضحی گرفت و هیچ نگفت. نه فحشی داد و نه تهدیدی و نه تشکری. حتی هیچ حرکتی هم نکرد. نگهبان برگه رضایت را نشان پناهی داد و هم زمان، ضحی و سحر از بیمارستان خارج شدند. ****** 🔺پرهام، صندلی اش را به عقب هل داد. برگه ای را از کشو میز بزرگش در آورد و با عصبانیت روی میز چسباند. بوی سیگار برگ هم نتوانسته بود آرامش کند. بی توجه به مهمانی که روبرویش لم داده بود غُر زد: - کاش مرده بود.. حالا از فردا قدیسه هم می شه. 🔸صندلی را با دست چپ جلو کشید و هیکلش را روی آن انداخت. لبه کت پنج میلیونی اش به دسته صندلی گرفت. بی توجه به احتمال پاره شدنش، به جلو خم شد. روان نویس مشکی را برداشت و چیزی نوشت. دکمه کنار دستش را فشار داد و تقریبا فریاد زد نگهبانی. زیر برگه را مهر زد و تلفن را برداشت. مهمان پرهام، سیگار برگ به لب، چشمان چین افتاده اش را خیره پرهام کرده بود. پای چپش را روی زانوی راست انداخته و تکان تکان می داد. ابروهای مشکی رنگ شده اش، با کوبیده شدن تلفن، در هم رفت. پاهایش را کنار هم گذاشت. سیگار را در جاسیگاری روی میز تکاند و پرسید: - چته تو! و به کاغذی که در دست پرهام مچاله می شد نگاه کرد. - موی دماغم شده. - چکارت کرده مگه این سهندی؟ پرستاره؟ - همون چادریه که تو جشن دیدیش. بالاترین نمره رو داشت. زیر فشار هیئت مدیره، مجبور شدم استخدامش کنم. از همون اول تا حالا تحقیر و توهینش کردم که بره ولی عین کنه چسبیده. دیگه نمی تونم تحملش کنم. 🔺پرهام از پشت میز ریاست بیمارستان، بلند شد. آن را دور زد و کنار فرهمندپور، نشست. سیگارش را در جا سیگاری روبروی دوستش تکاند و روی لب برد. نفس عمیقی کشید و دودش را بیرون داد. سرش کمی سبک شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: - جلسه فردا رو باید با هم بریم. طرف قرارداد هر دو شریک رو با هم می خواد ببینه. مشکلی که نداری؟ 🔸خرده تکانی که فرهمندپور به سرش داد، مجدد از جا بلند شد. فرهمندپور دستش را گرفت و فشار داد. پرهام نشست. - گفتی بالاترین نمره رو داشته؟ چرا پس نمی خوایش؟ - چون چادریه. طرفدار نظامه. بقیه رو هم نسبت به نظام خوش بین می کنه. گند می زنه تو کارام. اعتراض می کنه. اون برام خط و نشون می کشه. انگار نه انگار من رئیس بیمارستانم. - جلو همه؟ - جرئت نداره. اگه امشب اون بچه مرده بود صاف اخراجش می کردم. ولی زنده شد! - مرده بود که. - دِ همین دیگه. حالا از فردا علاوه بر مریم مقدس بودنش، عیسی مسیح هم می شه. 🔹پرهام بی توجه به نگاه مشتاق فرهمندپور از جا بلند شد. کیف کوچک دستی اش را برداشت. بندش را داخل مچ انداخت و برای رفتن اعلام آمادگی کرد. فرهمندپور که میلش را به سیگار کشیدن از دست داده بود، آن را در جاظرفی خاموش کرد. از جا برخاست. در دل، به تشخیص خودش احسنت گفت و جلوتر از پرهام، از اتاق بیرون رفت. پرهام و فرهمندپور در پارکینگ اختصاصی پشت بیمارستان، جلوی ماشین شاسی بلند مشکی فرهمندپور، قرار فردا را گذاشتند و از هم جدا شدند. 🔸نور جلوی ماشین شاسی بلند روشن شد و حرکت کرد. فرهمندپور، کاغذ را از جیب کتش در آورد و شماره کوچه را دید زد. آن را بی قید، روی صندلی انداخت و از پارکینگ بیمارستان خارج شد. یک راست به همان آدرس رفت. در خانه ضحی را که پیدا کرد، کرنومترش را روشن کرد و با نهایت سرعتی که کوچه و خیابان ها اجازه می داد، به سمت خانه ای که چند ماهی اجاره اش کرده بود، حرکت کرد. بیست و سه دقیقه. زیاد بود اما بهتر از نوبت قبل، رسید. ماشین را سر کوچه کنار خیابان پارک کرد. دزدگیرش را زد و کوچه باریک را به سمت انتها طی کرد. به دومین خانه که رسید، سه بار تک زنگ زد و بار چهارم آن را بیشتر نگهداشت. کلید انداخت. قفل را باز کرد و منتظر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔻بخشی از داستان 🍂از زندگی دلسرد شدن، در اثر نگاه کردن به داشته های دیگران، یکی از بدترین شرایطی است که گاه و بی گاه، کم و زیاد همه مان آن را تجربه کرده ایم. آن لحظه، تمام فکر و توجه مان به تمامی نداشته ها و آرزوهای نرسیده مان است از یک طرف و از طرف دیگر، فکر می کنیم دیگران، همان چیزی هستند که نشان می دهند. 🌺در حالی که این طور نیست. ما فقط بخشی از ماجرا و شخصیت افراد را می بینیم و احیانا می شناسیم و به ندرت، اضطراب ، شک و درگیری و نارضایتی هایشان را می بینیم و فکر می کنیم، خانه شان باغ است و روابط بینشان، باغ و بوستان! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹فرهمندپور بدون اینکه سرش را بچرخاند، در خانه همسایه ها را پایید. کسی داخل کوچه نبود. این خانه را به خاطر همین خلوتی کوچه، انتخاب کرده بود. صدای باز شدن قفل از آن طرف در آمد و در باز شد. منصوره از جلوی در کنار رفت. قفل و زنجیر در را از پشت انداخت اما آن را نبست. چادر رنگی اش را در آورد و به میخ روی دیوار، آویزان کرد. با احترام، آقا را مشایعت کرد. از پله های سنگی بالا رفت و در اتاق را پشت سر آقا بست. بلافاصله با سینی شربت پشت در برگشت. به دمپایی هایی که فرانک سعی کرده بود از چنگش در آورد؛ نگاه کرد. از اینکه مجبور شود پابرهنه موزاییک های سرد حیاط و پله های سنگی را بالا و پایین رود؛ ترسید. تصمیم گرفت حرفی از درگیری امروزش با فرانک به آقا نگوید. هیچ کفشی پشت در نبود. تا به حال ندیده بود آقا کفش هایشان را در آورند. فرانک هم که کفشی نداشت. صدای گریه فرانک را شنید. تقه ای به در زد. سینی شربت را روی یک دست گرفت و دامن چین دارش را مرتب کرد. گره روسری اش را مثل کراواتی، زیر چانه چرخاند و با صدای آقا، وارد اتاق شد. سینی شربت را بعد از تعارف کردن به آقا و فرانک خانم، روی میز عسلی کنار اتاق گذاشت. مکثی که کرد باعث شد آقای فرهمندپور نگاهش را از فرانک به منصوره برگرداند. - آقا، شام تشریف دارید؟ - نه. برمی گردم خونه. حال فرانک چطور بوده؟ - آقا مدام گریه می کنن. غذاشون رو دست نخورده برگردوندم آشپزخونه. - باشه. می تونی بری. 🔸فرهنمندپور، پدرانه شربت را جلوی فرانگ گرفت و گفت: - نکنه می خوای بچه تو شکمت بمیره؟ نگران چیزی نباش. خودم درستش می کنم. تازه برات ی پزشک ماما هم پیدا کردم. بیا بخور. 🔻فرهمندپور منتظر عکس العمل فرانک نشد. لیوان شربت را به دهان دخترش برد. فرانک جرعه ای که نوشید گفت: - می ترسم. چرا بیمارستان نمی ریم؟ - خودت بهتر می دونی. قبلا بحثشو کردیم. - بابا من آرمین و دوست دارم چرا نمی خوای بفهمی؟ - بقیه شربتت رو بخور. فرهمندپور از جا بلند شد. - بابا تو رو خدا. پوسیدم تو این خونه. بزار .. 🔸هوای سرد، به صورت فرانک سیلی زد و در اتاق، پشت سر فرهمندپور بسته شد. همزمانی بلندشدن صدای گریه فرانک و بسته شدن در، منصوره را فراخواند. آقا را تا در خانه مشایعت کرد. فرهمندپور قبل از بازکردن زنجیر، گوشی منصوره را گرفت. برنامه نظارتی که نصب کرده بود را از حالت مخفی در آورد و اجرا کرد. چند تک زنگ و تماس و پیامک.. همه را بازخوانی کرد و خواند. آرمین دست بردار نبود. مجدد برنامه را مخفی کرد و گوشی را به منصوره برگرداند: - سر صبح، وسایلو می فرستم بیارن. اتاق بغلی رو آماده کن. اگه وقتش شد تک بزن. سه تا پشت سر هم. حواست بهش باشه - چشم آقا. خیالتون راحت. 🔹زنجیر را باز کرد. قفل را برداشت و به منصوره داد. کلید خانه را از جیبش بیرون آورد. در را بست و قفل کرد. صدای قفل و زنجیر را که شنید، به سمت خیابان قدم برداشت. فکر کرد اگر امروز می توانست ضحی را با خودش بیاورد خوب می شد اما آن اتفاق، برنامه اش را به هم ریخته بود. سوار ماشین شاسی بلندش شد و به سمت خانه ویلایی اش، حرکت کرد. هیچ کس منتظرش نبود. دوست داشت کنار فرانک بماند اما می ترسید کار دست خودش یا دخترش بدهد. فکر کرد "مادر بالای سر دختر که نباشه همین می شه. از وقتی محبوبه رفته خارج، این دختر غیرقابل کنترل شده." به این حرف خودش خندید و با صدای بلند ادای زنش را در آورد: - مگر قبلش اصلا تو کاری باهاش داشتی که حالا بعد رفتن من، غیرقابل کنترل بشه. همش سرت تو حساب کتاب و معامله و سود و سهام بوده و زن و زندگی حالیت نبوده. 🔻اما این درست نبود. یاد روزهای اولی که با محبوبه ازدواج کرده بود افتاد و حتی روز به دنیا آمدن فرانک، او کنار محبوبه بود. چطور محبوبه این روزها را فراموش کرده بود! پیچ بلوار را رد کرد و وارد اتوبان شد. تا خانه چیزی نمانده بود اما دلش پیش فرانک بود. به لیست وسایلی که برای زایمان باید تهیه می کرد نگاهی انداخت. تقریبا همه را از درمانگاه خیریه ای که سالها قبل با محبوبه تاسیس کرده بودند آورده بود. گوشی را برداشت و با صبوری تماس گرفت. بار وسایل از شهرستان رسیده بود. فرمان را به سمت شرکت چرخاند. اگر می شد همین امشب وسایل را جابه جا کنند بهتر از فردا صبح بود. به منصوره زنگ زد که امشب منتظر آوردن وسایل باشد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte