eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا اربعین با شهدا هر روز به یاد یک شهید ، سلامی تقدیم سید الشهدا علیه السلام 🏴 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ وَعَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، وَلَا جَعَلَهُ اللّٰهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمْ، السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ به یاد سردار رشید اسلام شهید شفیع و واسطه سلام ما بر سالار شهیدان و یارانش باش 🏴🏴🏴 زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری •┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_سی_ام کوچ غریبانه💔 آخ مانی چقدر سخته که توی این دنیای خدا فقط یه دلخوشی،یه امید،یه شادی داش
کوچ غریبانه💔 -مانی جون شمایی؟ نگاهم به طرف صدا برگشت.همسایۀ دیوار به دیوارمان بود.سلام مرضیه خانوم.در حین احوالپرسی جلو آمد: -سلام به روی ماهت مادر جون.چه عجب از این ورا!رفتی دیگه پشت سرتم نیگا نکردی. -اختیار دارین مرضیه خانوم،من همیشه جویای احوال شما هستم.آقای وکیلی،بچه ها همه خوبن؟ -دعا گو هستن،سلام می رسونن.بفرما خونه در خدمت باشیم. -خیلی ممنون،می گم شما از مامان اینا خبر ندارین؟هرچی زنگ می زنم انگار کسی خونه نیست! -اِ...مگه به تو نگفتن که دارن می رن قم؟ انگار آب سردی روی سرم ریختند.وارفته گفتم: -نه کسی به من چیزی نگفته.حالا چه وقت قم رفتن بود وسط درس بچه ها؟! -مثل اینکه مادرت نذر داشت.صبح راه افتادن،فردا هم بر می گردن.تعجب می کنم به تو خبر ندادن! حتما براشون اهمیتی نداشته که من بدونم یا ندونم با هجوم این فکر،گفتم:حتما عجله داشتن فرصت نشده.به هر حال فرقی نمی کنه.خوب با اجازه مرضیه خانوم،سلام برسونید. حالا این همه راه اومدی یه دقیقه بیا خستگی در کن بعد برو.این جا هم خونۀ خودته فرقی نمی کنه. -خیلی ممنون،خونۀ امید ماست.باید بر گردم،یه کم کار دارم.فعلا با اجازه،خداحافظ شما. -خداحافظ مادر جون،دست خدا به همرات. ضعف شدید و غمی که از درد بی کسی و بی پناهی روی سینه ام سنگینی می کرد مرا از پا در آورد.آن قدر احساس بدبختی می کردم که بی توجه به حال زارم در آن سوز سرما کوچه ها را یکی یکی با قدم هایی خسته پشت سر گذاشتم.جلوی منزل خاله نفسی تازه کردم.نگاهم به در حیاط افتاد که نیمه باز بود.شاید موقع رفتن حواسم نبوده درو خوب نبستم؟ بر خلاف همیشه چراغی در حیاط روشن نبود.حتما خاله و آقای نصیری هنوز از منزل الهه بر نگشته بودند،وگرنه اینجا این طور سوت و کور نبود.با این حال فقط دلم می خواست تنها باشم؛از طرفی استخوان هایم یخ زده بود و نیاز به بستری گرم داشتم.آخرین پله را هم بیحال طی کردم.چشمم به در ورودی نیمه باز افتاد.چه طور ناصر این قدر بیخیال بود؟حتما توی این هوای سرد اتاق یخ کرده،باید زودتر بخاری رو روشن کنم.در این فکر متوجۀ سر و صدایی از اتاق بغلی شدم! تمام حواسم جمع صدا شد.دو نفر آهسته با هم حرف می زدند.صدای ناصر را فورا تشخیص دادم،اما آن یکی...!شبیه صدای دختر جوانی بود که با غمزه همراه باشد!شاید اشتباه می کردم.بی رمق و لرزان خود را به پشت در اتاق کشیدم.از شنیدن زمزمه های هوس آلودی که حالا به خوبی شنیده می شد دچار رعشه شدم.زانوهایم تاب تحمل وزنم را نداشت و می لرزید.عاقبت با یک فشار ناگهانی دو لنگۀ در از هم باز شد و آنچه را که نباید می دیدم به چشم خود دیدم و از وحشت صحنۀ رو به رو از حال رفتم.
کوچ غریبانه💔 -تو خجالت نمی کشی بهتون می زنی؟حالا ما به جهنم،مردم آبرو دارن،فکر کردی می تونی با حیثیت و آبروی مردم بازی کنی؟دختر بیچاره اومده اینجا درس بخونه،حالا بر این که ناصر برده باهاش دو کلوم ریاضی کار کنه.این شراب،این مستی رو داشت؟عجب غلطی کردیم؛مار تو آستین واسه خودمون پروروندیم!خاک بر سر اون ناصر که پاشو کرد تو یه کفش که الا و الله این،و گرنه مگه قحطی زن بود. صدای خاله از حرص خشدار شده بود.دیگر طاقت شنیدن حرف هایش را نداشتم.نفهمیدم در آن گیر و دار کی از راه رسیده بودند! حتما نسرین آن ها را در جریان گذاشته بود،چرا که بعد از فرار شرم آور ناصر و آن دخترک،نسرین خودش را به من رساند.نمی دانم حال و اوضاع مرا چه طور دید که رنگ به رنگ شد و با وحشت پرسید: -مانی...مانی!چی شده؟چرا داری این جوری می لرزی؟!چرا ماتت برده؟!مگه چه اتفاقی افتاده؟پتویی که رویم کشید چیزی از لرزشم کم نکرد.صدای بر خورد دندان هایم آهنگ نا خوشایندی داشت.از خودم متعجب بودم،این همه ترس برای چه بود؟! -تره آوردیم قاتق نونمون بشه قاتل جونمون شده!دختره فکر نمی کنه این حرفا بوی خون می ده.همین مونده که کُوس رسوایی مون تو در و همسایه بپیچه.می دونی اگه برادرای این دختره بفهمن چه حرفی پشت سر خواهرشون در آوردی چه بلایی سر ناصر میارن؟اصلا از کجا معلوم؟شاید همۀ این حرفا نقشه باشه!والا چه طور ما تا به حال از ناصر چیزی ندیدیم؟می دونم همچین بدتم نمی یاد سر ناصرو یه جوری زیر آب کنی.ما رو بگو که فکر می کردیم هیچی حالیت نیست!حتما پیش خودت حساب کردی چه بهتر که یکی دیگه اونو از سر راهت بر داره!ولی کور خوندی،این تهمتا توی کَت خونوادۀ ما نمی ره. داشتم از حرص می مردم.خود داری مقابل او چه قدر سخت بود.هجوم حرف ها به گلویم فشار می آورد و مغزم را داغ کرده بود.عاقبت طاقتم طاق شد. -بسه دیگه،فکر کردی با این شلوغ کاریا می تونی گناه پسر تو لا پوشونی کنی؟خوبه با چشم خودم دیدم داشتن چی کار می کردن.حالا اومدی یه چیزی هم طلبکاری؟عوض دلداریه؟ -دلداری؟چه حرفا!مگه تخم دو زرده واسه مون گذاشتی که انتظار داری بشینیم بادت بزنیم.با این داستانی که واسه خودت سر هم کردی داری آبروی خونوادۀ ما رو به باد می دی؛انتظار داری بهت دستخوش بدیم. -من داستان سر هم کردم؟اگه راست می گی و همۀ این حرفا دروغه چرا پسرت رفته تو سوراخ موش قایم شده؟آدم بیگناه که نباید واهمه داشته باشه؟حیف که نا ندارم سر پا وایسم،و گرنه همین الان می رفتم کلانتری راپرت کار پسرتو می دادم ببینم من دروغ می گم یا شما. انتظار این یکی را نداشت.لحظه ای خشمگین و خیره نگاهم کرد و بعد صدایش را روی سرش انداخت: -تو غلط خودتو کردی...دخترۀ یکاره،فکر کردی با این حرفا می تونی ما رو بترسونی؟پا شو...پا شو خودتو به موش مردگی نزن،هر گوری می خوای بری برو.تو دیگه به درد این خونواده نمی خوری.دستم که هر بلایی سرم اومد از خودم اومد.پتو را با یک تکان از رویم کنار زد و لگدی نثارپشتم کرد
کوچ غریبانه💔 -پا شو،جای تو دیگه توی این خونه نیست.الهی بشکنه دست اون مهری که این نونو توی سفرۀ ما گذاشت...مال بد بیخ ریش صاحبش.پا شو گورتو گم کن تا نزدم دهنتو پر خون نکردم. در پشت این قیافۀ خشمگین کاملا پیدا بود که از تهدیدم ترسیده؛با این حال خوب توانست مرا کوچک کند.احساس خفت می کردم.تا به حال هیچ وقت این طور خوار و خفیف نشده بودم.من این فحش و نا سزاها را از خاله نمی خورم،اینها همه از بی عرضگی پدرم بود.وجود بی وجود او مرا این طور در نظر دیگران خوار کرده بود.خشم و نفرت از خودم و از زندگی نکبت بارم بر ضعفم غلبه کرد.ته ماندۀ غرورم را جمع و جور کردم و از جا کنده شدم.چادر و کیف دستی ام را به چنگ گرفتم و همان طور که از خشم می لرزیدم بی هیچ حرفی از پله ها سرازیر شدم.فضای تاریک کوچه و سرمایی که تا مغز استخوان اثر می کرد به بیچارگی ام دامن می زد.حالا چه باید می کردم؟بدون فکر به راه افتادم.در این تاریکی شب تکلیفم چه بود؟باید به کجا پناه می بردم؟در فکر پیدا کردن سر پناهی امن بودم که به سر خیابان اصلی رسیدم. این جا روشنی چراغ های برق و نوری که از سر در مغازه ها به خیابان می تابید و سر و صدا و رفت وآمد خودروها و مردم،مایۀ قوت قلب می شد.ولی تا کی توان راه رفتن داشتم؟تا کی می توانستم مثل آدم های گیج و منگ بدون مقصد پیش برم؟به یاد عمه افتادم.پیش او در امان بودم.بعد از پدرم او تنها تکیه گاهم بود،ولی در این شرایط عاقلانه بود که به منزل عمه بروم؟در این صورت باید پیه هر حرف و حدیثی را به تن خود می مالیدم.رفتن به خانه ای که مسعود در آن بود بهترین بهانه را به دست ناصر و خانواده اش می داد تا هرچه دل شان می خواست دربارۀ من بگویند و شاید همه چیز را درست بر عکس تعریف می کردند.در این وضعیت آنها از هیچ کوششی برای بدنام کردن من کوتاهی نمی کردند.پس کجا؟منزل زهرا چه طور بود؟فرق زیادی نمی کرد،گناه زهرا هم کم تر از عمه نبود،او هم خواهر مسعود بود.پس باید قید آن جا را هم می زدم.در آن تنگنا به یاد خالۀ دلسوزم اکرم افتادم.او از نظر خلق و خو با دو خواهرش تفاوت زیادی داشت.او بود که به خاطر بد رفتاری های مامان دلداریم می داد و همیشه به آینده امیدوارم می کرد.خاله اکرم را درست مثل یک خالۀ تنی و واقعی دوست داشتم؛هرچند مامان و خاله مهین به دلیل ناتنی بودن تحویلش نمی گرفتند. دستم بی اختیار جلوی اولین تاکسی بالا رفت.روی صندلی عقب با احساس امنیت به پشت تکیه دادم و آدرس را برای راننده مشخص کردم.با نگاهی به ساختمان نوسازی که هنوز نمای بیرونش کامل نشده بود قوت قلب پیدا کردم و از روشن بودن چراغ ها خوشحال شدم.اما با چه رویی با آنها مواجه می شدم؛آن هم این وقت شب؟به هر حال چارە دیگری نبود.شاشی زنگ را با دستی سرما زده فشار دادم.خود علی آقا در را به رویم باز کرد.مرد خوش برخورد و مردم داری بود؛با این حال نتوانست تعجبش را به روی خود نیاورد.سلام ضعیف و بیحال مرا به گرمی جواب داد و نظری به پشت سرم انداخت و متعجب تر به درون دعوتم کرد. داشتیم از طول حیاط می گذشتیم که گفت: -چه عجب مانی خانوم یادی از ما فقیر فقرا کردی؟ نگاهم به تیوپ های خالی و بشکه های گازوئیل ومقداری خرت و پرت مربوط به کامیون که در گوشه ای شکل و نمای حیاط را گرفته بودند افتاد. -اختیار دارین علی آقا.ببخشید که این وقت شب مزاحم آسایشتون شدم.راستش از سر بی پناهی به شما پناه آوردم. بغضم آمادۀ ترکیدن بود.انگار به حالم پی برد،لحن گفتارش صمیمی تر شد. -دشمنت بی پناه باشه،این جا خونۀ خودته.خیلی خوش اومدی،قدمت روی چشم.بفرما تو...بفرما. گویا خاله مشغول نماز بود.عذرا هم گوشه ای به پشتی تکیه داده بودو تلویزیون تماشا می کرد.با ورود من لب های گوشتی و برجسته اش به لبخندی از هم باز شد.انگار با همه کندی ذهن مرا شناخت و سلامی نا مفهوم ادا کرد. -سلام عذرا جون حالت چه طوره؟
کوچ غریبانه💔 از همان جا که نشسته بود سرش را چند بار بالا و پایین برد: -خوبم خوبم. به نظرم از آخرین بار که او را دیده بودم چاق تر و پیر تر شده بود.موهای کنار شقیقه اش کاملا به سفیدی می زد.خاله بچه ای نداشت،در عوض از تنها خواهر علی آقا که عقب ماندۀ ذهنی بود نگهداری می کرد. به تعارف علی آقا در گوشه ای از سالن چهار گوش پذیرایی به مخده تکیه دادم.تا آمدن خاله از عذاب مُردم.انگار در و دیوار داشت به تنم چنگ می انداخت.استکان چای را که علی آقا آورده بود با دستی لرزان برداشتم و بدون آنکه متوجۀ تلخی و داغی آن باشم با چند قلپ آن را به کام تلخ ترم ریختم.با دیدن خاله در مقنعه و چادر سفید،انگار فرشتۀ نجاتم را می دیدم.بلند شدمو به پیشوازش رفتم. -سلام خاله. -سلام به روی ماهت مانی جون.چه طوری عزیزم؟ -بد نیستم خاله...شرمنده که بد موقع مزاحم شدم. -این حرفا کدومه؟تو این قدر دیر به دیر این جا سر می زنی که یادت رفته اینجا خونۀ خالته.راحت باش عزیزم،چادرتم بده برات آویزون کنم. با ظاهر آرامش چه خوب توانست بر اعصاب به هم ریخته ام مرهم بگذارد.لبخندش التیام بخش بود.او با درایت فهمید حضور بی موقع من در آن وقت شب خبر از یک حادثۀ بد می دهد،اما آن قدر خود دار بود که در بر خورد اول هیچ واکنشی نشان نداد.وقتی برگشت،چادر نماز را از سر کنده بود. -شام که نخوردی؟واسه شام کوفته درست کردم،دوست داری؟ -دست تون درد نکنه،دستپخت شما که حرف نداره،ولی من الان اشتها ندارم. -اشتها به دندونه.بیا با هم سفره رو بندازیم شاید میلت کشید. چه مهربان!چه دوست داشتنی!ای کاش همۀ آدم ها این طور با صفا و دلنشین بودند؛در آن صورت زندگی چه شیرین می شد. وقتی اولین لقمه را به دهان گذاشتم تازه فهمیدم چه قدر گرسنه ام.شاید جو صمیمی و گرم منزل خاله اشتهای مرا باز کرده بود،اما بعد از چند لقمه دوباره همان دل آشوب به سراغم آمد و مجبور شدم دست از غذا بکشم. خاله نگاهم کرد: -منو از خودم نا امید کردی،یعنی دستپختم این قدر بد بود! نه،اختیار داری خاله جون،کوفته تون این قدر لذیذ شده که اگه همۀ قابلمه رو هم بخورم دلمو نمی زنه،ولی حال مزاجیم زیاد روبراه نیست.چند روزه هر چی می خورم دلم آشوب می شه.نمی دونم چرا این جوری میشم. -دکتر رفتی؟ -امروز می خواستم برم.عصری رفته بودم دنبال فهیمه که با هم بریم،کسی خونه نبود.خانوم وکیلی می گفت:مامان اینا رفتن قم.می گفت فردا عصر بر می گردن. -چه بیخبر!حالا تو این وقت سال تو این سرما چه وقت زیارت رفتن بود؟ -منم تعجب کردم.خانوم وکیلی می گفت:مامان نذر داشته.مامانو که می شناسید وقتی بخواد کاری کنه سرما و گرما جلوشو نمی گیره. -چه طور با ناصر یا مهین نرفتی؟ -والا چی بگم...جریانش یه کم مفصله،ان‌شاالله فرصت پیش بیاد براتون تعریف می کنم.این فرصت بالاخره موقع خواب دست داد.خاله جای من و خودش را در گوشه ای از پذیرایی کنار هم انداخت.وقتی نشان داد آمادۀ شنیدن است نمی دانستم از کجا و چطور شروع کنم،اما عاقبت پس از کمی این دست آن دست کردن همه چیز را گفتم؛از خیانت ناصر تا بد زبانی های مادرش و بی اعتنایی های پدرش؛از بیرون انداختن من از منزل و فحش هایی که بی گنه نثارم شده بود؛از این که هیچ جایی برای پناه بردن نداشتم و در آن گیرو دار فقط به یاد او افتاده بودم.در تمام مدت اشک هم چاشنی صحبت هایم بود وحتی دلداری های او نمی توانست آرامم کند. وقتی ساکت شدم او شروع به صحبت کرد.صدایش گرفته بود: -چه قدر خوب کردی اومدی اینجه خاله.یادت باشه در هر شرایطی در این خونه به روت بازه ومن و علی آقا از دیدنت خوشحال می شیم.در مورد ناصر هم هرچند پسر خواهرمه ولی نباید از سر تقصیرش به این سادگی بگذری،وگرنه پررو می شه.از قدیم گفتن تره به تخمش می ره.مگه اون بابای پفیوزش نبود،رفته بود قایمکی زن صیغه کرده بود،بعدم که گندش در اومد همه چیزو حاشا کرد.اینم از همون تخم و تره ست.توقع داری چیز بهتری از آب دربیاد؟ -می گی چی کار کنم خاله؟چارۀ من این میون چیه؟ -صبر کن تا فردا بابات از سفر برگرده خودم ازش می خوام تکلیفتو مشخص کنه.اگه این بارم مهری بخواد تقصیرارو بندازه گردن تو،من می دونم و اون.راستش من از همون اول با این وصلت موافق نبودم،چون خبر داشتم ناصر چه تخم سگیه!حیف از اون پسر عمه ت نبود؟سگش به این می ارزید. دوباره داغم تازه شد:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم 🖤 🥀از ما زمینیان به شما آسمان ، سلام مولای دلشکسته، امام زمان سلام... 🥀این روزها هزار و دو چندان شکسته ای حالا کجای روضه‌ی جدّت نشسته ای؟...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵۶ ❣امیرالمومنین علیه‌السلام می فرماید: ✨لَمْ يَذْهَبْ مِنْ مَالِكَ مَا وَعَظَكَ 💠آنچه از مال تو از دست مى رود و مايه پند و عبرتت مى گردد در حقيقت از دست نرفته است» ✍كسى كه سرمايه اى در امرى تجارى به كار مى برد و ظاهرا زيان مى كند; اما راه و رسم تجارت را به وسيله آن مى آموزد زيان كرده است؟ و يا كسى كه مالى را در اختيار دوستى مى گذارد تا او را بيازمايد و بعد آن مال از بين مى رود و در آينده از خطرات زيادى محفوظ مى ماند زيان كرده است؟ آيا كسى كه بدون اخذ سند مالى در اختيار كسى مى گذارد و شخص بدهكار انكار مى كند و نتيجه آن اين مى شود كه در آينده هميشه با اسناد محكم اموالش را به ديگران بسپارد خسارت ديده است؟ آيا كسانى كه مثلاً براى يافتن داروى درمان يك بيمارى خطرناك مانند سرطان، سال ها اموالى را هزينه مى كنند و به جايى نمى رسند; ولى سرانجام موفق به كشف آن مى شوند ضرر كرداند. ✔️اين سخن منحصر به صرف مال و ثروت نيست. از دست دادن نعمت هاى ديگر كه سبب بيدارى و هشيارى انسان مى گردد نيز در واقع ضرر و زيان محسوب نمى شود. ═══✙❆♡❆✙═══
💠آنچه از مال تو از دست مى رود و مايه پند و عبرتت مى گردد در حقيقت از دست نرفته است. 📘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سوّم: دفنِ شهدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨جمله تاریخی امام ره در پیام منشور روحانیت خطاب به برخی تحلیل گران تازه به دوران رسیده و به ظاهر انقلابی: 🔹ترس من این است که‏‎ ‎‏تحلیلگران امروز، ده سال دیگر بر کرسی قضاوت بنشینند و بگویند که باید دید فتوای‏‎ ‎‏اسلامی و سلمان رشدی مطابق اصول و قوانین بوده است یا خیر؟‏‎ ‎‏و نتیجه گیری کنند که چون بیان حکم خدا آثار و تبعاتی داشته است و بازار مشترک و‏ ‎‏کشورهای غربی علیه ما موضع گرفته اند، پس باید خامی نکنیم و از کنار اهانت کنندگان به‏‎ ‎‏مقام مقدس پیامبر و اسلام و مکتب بگذریم!  ✍ترور سلمان رشدی ترور یک شخص نیست بلکه ترور یک تفکر منحط و به سقوط کشاندن یک پروژه عظیم شیطانی است که در بدنه جامعه جهانی رخنه کرده است. اگر چه بامبانی عده ای غرب زده سازگار نباشد و مذاقشان خوش نیاید. مسئلۀ فردی سلمان رشدی ‎‏برای استکبار آنقدر مهم نیست که همۀ صهیونیستها و استکبار پشت سر او قرار بگیرند بلکه امری فراتر از شخص او مورد حمایت استکبار بوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃محبت حضرت زهرا ❇️استاد فاطمی نیا: ✍هرکس روی زمین است، به برکت وجود حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا(س) می باشد! اگر می خواهید ببینید از چشم خدا افتاده اید یا خیر؛ به خودتان مراجعه کنید، اگر هنوز در دل خود نسبت به حضرت زهرا (س) محبت دارید، پس بدانید که از چشم خدا نیفتاده اید؛ ترک گناهان موجب میشود این محبت بیشتر گردد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۱٠۹.mp3
11.11M
۱۰۹ ➖ از نظر قرآن، ویژگی‌های اصلی اهل بهشت چیست؟ ➖ چه کسانی اذن ورود به بهشت را دارند؟ ➖ آیا ما تا اینجای عمرمان، چنین ویژگی‌هایی را کسب کرده‌ایم؟ @Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا اربعین با شهدا هر روز به یاد یک شهید ، سلامی تقدیم سید الشهدا علیه السلام 🏴 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ وَعَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، وَلَا جَعَلَهُ اللّٰهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمْ، السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ به یاد سردار رشید اسلام شهید شفیع و واسطه سلام ما بر سالار شهیدان و یارانش باش 🏴🏴🏴 زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری •┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راه غلبه بر نفس، محاسبه است. بعضی اولیای خدا یک دفتری همراه خود داشتند و هر کاری که می کردند می نوشتند، در آخر روز هم نشسته و حساب کارهای خود را می کردند که ما در این روز چه کردیم،چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم، چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم. هر شب قبل از خواب اعمالمان را کنیم.
این پست هر شب تکرار می شود یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_سی_چهارم کوچ غریبانه💔 از همان جا که نشسته بود سرش را چند بار بالا و پایین برد: -خوبم خوبم.
کوچ غریبانه💔 -حالا که دیگه همه چی گذشت خاله،ولی خداییش هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا مامان منو دستی دستی انداخت تو چاه!اون که ناصر و بهتر از من می شناخت. -چی بگم خاله؟حقیقتش خود منم حیرونم.منم موندم که مهری چرا این کارو کرد!تعجب من بیشتر از آقا قاسمه که راضی به این کار شد! -بابام طفلک کلاهش از همون اول هم پشمی نداشت.تا به حال کی به نظر اون اهمیت دادن که این بار دوم باشه؟ -به هر حال کاریه که نباید می شد و شد.از کجا معلوم؟شاید اینم کار خدا بود که تو سر بزنگاه سر برسی و خیانت ناصر و ببینی.این وصلت اگه همین جا هم به هم بخوره جای شکرش باقیه،تا بخوای یه عمر بمونی و بسوزی و بسازی. حرف هایش بوی امید می داد.امیدی که دلم را روشن کرد و غم هایم را که روی سینه ام تل انبار شده بود از میان برد.یعنی ممکن بود؟امکان داشت از این زندگی نکبتی خلاص بشم؟این سوال تا پاسی از شب خواب را از چشمم گرفت. *** -این دیگه از اون حرفاست!خوبه همۀ اونایی که تو این جمع هستن می دونن تو از اولش هم چشم دیدن ناصرو نداشتی.تواین مدت هم دنبال بهانه می گشتی که حالا به حساب خودت دستت اومده.چه بهتر!فکر نکنی پشت چشم ما همچین واست چروکه.ما رو بگو که دلمون خوش بود با خودی وصلت کردیم.باورت نمی شه خواهر،دیشب منو تهدید می کنه که الان میرم کلانتری از دستتتون شکایت می کنم.به خدا قاسم آقا فقط به احترام شما بود که هیچی بهش نگفتم،والا می دونین من آدمی نیستم که به این سادگی کوتاه بیام. از حرص داشتم خفه می شدم.خاله مهین چنان طلبکارانه حرف می زد که انگار در آن ماجرا من گناهکار بودم.بغض آلود گفتم: -چقدر هم که کوتاه اومدین!نه این که منو اون وقت شب از خونه بیرون نکردین؟اصلا یه سر سوزن ملاحظۀ حالمو کردین؟ -چشمت کور،دندتم نرم می خواستی جواب گویی نکنی.حالا دیگه کارت به جایی رسیده که ما رو تهدید می کنی؟فکر کردی منم آبجی مهریم که هیچی بهت نگم.یه عمر هر بلایی سرش آوردی بندۀ خدا از ترس ابروش جیک نزد.همینه که این جوری پررو بار اومدی!بزرگتر کوچیکتر حالیت نیست. خاله داشت از آب گل آلود ماهی می گرفت.متوجۀ نگاه حق به جانب مامان مهری و سری که به افسوس تکان داد شدم.احساس بدبختی می کردم.خاله فرصت حرف زدن به کسی نمی داد و همه چیز را ماهرانه به نفع خودشان سرهم کرده بود.آقای نصیری گرچه به نظر می رسید حقیقت را می داند،اما سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد.پدرم مثل همیشه در مقابل زن و خواهر زنش خلع سلاح شده بود.در آن بین غیبت ناصر مرا بیشتر عصبی می کرد،چرا که مقصر اصلی خیلی راحت در رفته بود و به جای او این من بودم که داشتم محاکمه می شدم. در عین نا امیدی متوجۀ دفاع خاله اکرم شدم: -آدم می گه با فامیل وصلت کنه بهتره.قدیمیا می گفتن فامیل اگه گوشت آدمو بخوره استخون آدمو دور نمی ندازه.اما مثل این که برعکس شده!مهین جوری حرف می زنه انگار مانی خطا کرده!آخه محض رضای خدا،شد یه دقیقه بشینی به حرفی که این دختره زده فکر کنی!از خودتون نپرسیدین چرا تا به حال همچین تهمتی به ناصر نزده بود
کوچ غریبانه💔 خودت می دونی که من عادت ندارم تو بگو مگوی شما دخالت کنم،ولی تو این مورد دیگه نمی تونم ساکت بشینم.آخه خدا رو خوش نمی یاد یه دختر بیگناهو این جوری زجر کش کنین. -تو لازم نیست کاسۀ داغ تر از آش بشی اکرم.تو از هیچی خبر نداری پس بیخود دخالت نکن،بذار خواهریمون سر جاش بمونه. لحن بد خاله مهین قیافۀ خاله اکرم رو رنگ به رنگ کرد: -خواهری؟کدوم خواهری؟شما که منو هیچ وقت خواهر به حساب نیوردین.ولی این به جهنم،لااقل در حق اون خدا بیامرز خواهری کنین.اون که خواهر شما بود،پس چرا دارین تنشو این جوری توی گور می لرزونین؟ این بار مامان در جواب گفت: -بیخود حرف اون خدا بیامرزو وسط نکش.معلوم نیست دیشب تا به حال چی چیا تو گوشت خوندن که داری این جوری سنگ به سینه می زنی.ولی از من به تو نصیحت گول ظاهر امر و نخور و بیخودو بی جهت خودتو خراب نکن.من این دخترو بزرگ کردم، من می دونم اون چه مارمولکیه!حتما اینم یه بازی جدیده،وگرنه ناصر روز روزش اهل خیانت نبوده،چه برسه به حالا که شب تارشه! داشتم از بغض خفه می شدم.صورتم از هجوم خون داغ شده بود.آتیشی که در وجودم روشن شده بود چنان بالا گرفت که دیگر هیچ نفهمیدم.میان حرفش پریدم و با صدایی که از غیظ بلند تر از حد عادی به گوش می رسید گفتم: -آقا جون تا کی می خوای ساکت بشینی که اینا هرچی دلشون می خواد بار من کنن.آخه بی انصاف ناسلامتی تو پدر منی.تو که می دونی من حرفی از خودم در نمی یارم،پس چرا هیچی نمی گی؟چرا می ذاری منو این جوری خوارو خفیف کنن؟آخه این انصافه که ناصر هر غلطی که دلش می خواد بکنه اون وقت من به جاش سر کوفت بشنوم؟الان پنج شیش ماهه که خیر سرم عروس این خونواده شدم تا به حال شده بیام یه کلوم از دستشون گله کنم یا بگم چه رفتاری با من می کنن؟تا به حال شده بیام بگم چه جوری بین خودشون منو فرق گذاشتن یا چه جوری مثل یه کلفت ازم کار می کشن؟اگه من دنبال بهونه می گشتم رفتاری که شب اول از ناصر دیدم بهترین بهانه بود که طلاقمو بگیرم،ولی هیچ کس نفهمید اون چه بلایی سر من آورد؟ بغضم بی اختیار ترکید و این بار ادامۀ حرف هایم با هق هق‌گریه همراه شد. -الانم اگه آدم بی غیرتی بودم می گفتم گور پدرش،بذار هر گندی می خواد بزنه،ولی نمی تونم.دست خودم نیست،نمی تونم خیانت یه آدمو،اونم کسی که مثلا شوهرمه،ببینم و هیچی نگم. متوجۀ پوزخند مامان و خاله مهین به هم شدم،ولی دیگر چه فرقی می کرد.قیافۀ پدرم از غصه زار میزد.انگار تمام غم دنیا روی دوشش تلنبار شده بود.سرش را که بالا آورد چشم هایش اشک آلود و قرمز بود!صدایش انگار از ته چاه در می آمد. -من میدونم تو دروغ نمی گی بابا.من دختر خودمو بهتر از هر کسی می شناسم.اینم می دونم که چرا هر بالایی سرت اومده شکایتی نکردی،ولی این تو بمیری از این تو بمیریا نیست.دیگه نمی ذارم کسی اذیتت کنه بابا جون.اصلا شوهر کردن تو از اولشم اشتباه بود.مگه من مردم که تو محتاج یه لقمه نون اینو واون باشی.پاشو گریه نکن.تا به حال در مورد تو خیلی کوتاهی کردم،ولی بعد از این تلافی می کنم.بعد از این اگه کسی بهت بگه بالای چشمت ابرو با من طرفه.حالا می خواد ناصر باشه می خواد مهری باشه یا ایل و تبارش