#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
✡🔥#تبار_انحراف🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۶
🖋 مقالهی سوم؛
#اسلام_و_تروریسم_تاریخی_یهود
🔶🔸قسمت اول:
اگر ریشهی تروریسم را در تاریخ بجوییم، در مییابیم که یهودیان بنیانگذار آن بودهاند.
ترور که واژهای فرانسوی است، معادل فتک در عربی، و در فرهنگ سیاسی، به معنای کشتن غافلانه و هدفمند است. (۱۲)
بنابراین، ترور کور معنا ندارد.
با نگاهی به سیره و روایات معصومان علیهالسلام درمییابیم که آن بزرگواران چنین امری را تجویز نکرده و خود نیز از آن پرهیز میکردهاند.
کشتن مجرمی که خود میداند تحت تعقیب و حکمش اعدام است، ترور و فتک به شمار نمیآید؛ بلکه آنرا اغتیال گفتهاند.
بنابراین، ترور به مواردی اطلاق میشود که قاتل، هشداری به فرد هدف و تحت تعقیب ندهد.
یکی از شخصیتهای یهودی که یاران پیامبر علیهالسلام او را کشتند، کعب بن اشرف بود.
برخی کشتهشدن کعب را نوعی ترور میدانند که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله مرتکب آن شده است؛ در حالیکه با توجه به تعریف و ویژگیهای ترور، این قتل از این تعریف خارج است.
وقتی فتنهگریهای کعب از حد گذشت و به رویارویی تبلیغاتی و نظامی با پیامبر صلیاللهعلیهوآله و مسلمانان رسید، آن حضرت به طور علنی و رسمی در مسجدالنبی دستور کشتن او را صادر کرد.
کعب نیز به خوبی میدانست که اگر مسلمانان به او دست یابند، خونش را خواهند ریخت،
بنابراین، کشته شدن وی از مفهوم ترور خارج است.
🔹یهود با شناسایی نور نبوت در اجداد پیامبر صلیاللهعلیهوآله و تطبیق آن با علائم ذکر شده در کتابهای آسمانی، میکوشیدند این نور را خاموش سازند.
در این بخش به تلاشهای یهود در زمینهی جلوگیری از تولد و ظهور پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خواهیم پرداخت.
◀️ الف. ترور هاشم
حضرت هاشم، جد اعلای پیامبر صلیاللهعلیهوآله مکی بود، اما قبرش در غزه فلسطین است.
ایشان از مکه برای تجارت به سوی شام خارج شد و در یثرب مهمان رئیس یکی از قبایل مستقر در مدینه به نام عمرو بن زید بن لبید خزرجی گردید.
هاشم با سلمی، دختر عمرو، ازدوج کرد و او را به مکه برد.
وقتی سلمی حامله شد، طبق شرطی که هنگام ازدواج کرده بودند، هاشم او را برای وضع حمل، به نزد خانواده اش در یثرب بازگرداند و خود از آنجا برای تجارت به شام رفت.
او هنگام رفتن به سفر، به همسرش گفت:
«احتمال دارد از این سفر بازنگردم. خداوند به تو پسری خواهد داد. از او بسیار نگهداری کن».
هاشم به غزه رفت و پس از پایان تجارت، آهنگ بازگشت کرد.
اما همان شب، به ناگاه بیمار شد.
پس اصحابش را فراخواند و گفت:
"به مکه بازگردید. به مدینه که رسیدید، همسرم را سلام برسانید و درباره فرزندم که از او متولد خواهد شد، سفارش کنید؛ به او بگویید که این فرزند، بزرگترین دغدغه من است."
سپس قلم و کاغذی خواست و وصیتنامهای نوشت که بخش عمدهای از آن در سفارش به پاسداری از فرزند و اشتیاقش به زیارت او بود. (۱۳)
موسی علیهالسلام به یهودیان خبر آمدن پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله را داده بود.
اینان از قیافه، پدر و مادر و نسل او آگاه بودند و گنجینهای از اطلاعات را در اختیار داشتند.
علم چهرهشناسی نیز که از موسی علیهالسلام آموخته بودند، نسل به نسل در آنان منتقل شده بود.
با این اطلاعات، هاشم، در چشم آنها آشنا بود و به خوبی میدانستند که پیامبر آخرالزمان، از نسل اوست.
اما تیرشان دیر به هدف خورد و هنگامی هاشم ترور شد که نطفه عبدالمطب در مدینه بسته شده بود.
◀️ ب. ترور عبدالمطلب
فرزند هاشم در مدینه به دنیا آمد و رشد كرد.
او را شیبه نامیدند.
به توصیهی هاشم، مادر، پاسداری از او را برعهده گرفت و جالب است كه مادر دیگر ازدواج نکرد.
مردی از بنی عبدمناف برای تجارت به یثرب رفته بود، کودکی را در آنجا دید که خود را فرزند هاشم میخواند. [ظاهراً كودكان در حال كُشتی گرفتن بودند كه شیبه پس از پیروزی بر سایر كودكان گفت: من پسر هاشمم.]
از حال او پرسید و او خود را معرفی کرد.
آن مرد این خبر را به مُطلب رساند (۱۴) و مُطلب کودک را از این خانه فراری داده، همراه خود به مکه برد. (۱۵)
طبق نقلی دیگر وی با توافق مادر شیبه این کار را کرد. (۱۶)
به هنگام بازگشت مطلب و شیبه، یهودیان آنان را شناسایی كرده و به آنها حمله کردند که آن دو با اعجاز نجات یافتند. (۱۷)
وقتی مطلب شیبه را به مکه آورد؛ مردم به گمان اینکه وی غلام مطلب است، او را عبدالمطلب نام نهادند و این نام بر وی ماند. (۱۸)
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4490
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت هفتم
حدود ساعت ۱۱ شب تقریبا صداها افتاد.
در تمام این مدت دلشوره و اضطراب لحظهای رهایم نکرد.
البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد.
بارها و بارها در طول زندگی با حسین این حس را تجربه کرده بودم.
آنقدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود.
هیچ شکایتی هم نداشتم.
برعکس، همیشه آنرا از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم میدانستم.
چرا که همیشه بعد از هجوم این دلهره و اضطرابها پناه میبردم به آغوش گرم ذکر خدا.
من انس ذکر با خدا را مدیون یک چیز بودم، آنهم زندگی با حسینبود.
زمان زیادی از آروم شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفسزنان رسید.
سر و رویش غرق خاک بود.
با همه این اوصاف از اینکه سالم میدیدیمش خوشحال شدیم.
سلام که داد دیدم خیلی خسته و پریشان است.
هرچند خودم هم خیلی دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و همسفری، همراهِ جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنتآمیز گفتم:
"عجب جلسهی خوب و پرباری داشتید! مثل اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده. فقط فکر کنم میوههاش رو نشسته بودند! چونکه بدجوری گرد و خاک روی سر و صورتت نشسته."
زهرا و سارا خندیدند! اما حسین که اصلا انگار لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخم داد:
"اصلا به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظهای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحين ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع یه کمی
آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه كل دمشق رو میخوان بگیرن، با این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!»
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند:
«برگردیم؟ کجا برگردیم؟!»
حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت:
«یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!»
هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم:
«ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!»
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند حرف های من گفتند:
«حق با مامانه، ما میمونیم!»
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم:
«امروز صبح که ما از تهران میاومدیم، شما میدونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟»
سکوت کرد.
خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم:
«حتما میدونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.»
یکباره آن رسمیت و خشکی از چهره حسين محو شد،
فکرکنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد.
کمی مکث کرد، انگار که دنبال چارهای نو بگردد با لحن مهربان همیشگیاش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت:
«باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید!»
تغییر یکباره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانهاش که گویی ته مایهای از خواهش هم داشت، همهمان را نرم کرد.
وقتی یک مرد با همه ابهتش در مقابل خانواده میشکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش میکند و حسین در آن لحظات کاملا این گونه بود.
اینکه گفته بود، مسلحين اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را میگیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی ها را فردا به تهران برمیگرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود.
میدانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمهای نداریم اما ترجیح میداد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ذهنیاش کمتر شود.
من غرق در عمق مهر و عاطفة حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت.
زهرا با وجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود وبه التماس از او پرسید:
«شمام با ما میاین؟!»
حسین دستان زهرا را میان دست های خستهاش گرفت و گفت:
«دخترم! کار من دست خودم نیست!»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاسی
#جهاد_تبیین
#حافظه_تاریخی_ایرانی ۱۱
قسمت یازدهم؛
موضوع: چرا جمهوری اسلامی سقوط نمیکند؟
♦️علاوه بر اینکه لبخند به روی لب تان می آید، فیلم های جذاب و کمتر دیده شده ای از اپوزیسیون جمهوری اسلامی را خواهید دید.
چهارده دقیقهای که اطلاعات مفیدی به شما خواهد داد.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پای دروغهای اغتشاشگران به دادگاه هم باز شد
قاضی: سابقه داری؟
متهم: هیچی ندارم
قاضی: ۱۱ فقره سابقه برایت ثبت شده است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش امام خمینی به تجمعات اعتراضی خارج از کشور😁
#دشمن_شناسی
#غرب_همچنان_وحشی (۳۰)
🔰 مشعلهای آزادی (Torches of freedom)
💢 در دهه 1920، جورج واشنگتن هیل، رئیس شرکت #دخانیات آمریکا، ادوارد برنایز را را به عنوان مشاور در روابط عمومی شرکت خود به کار می گیرد. برنایز، که خواهرزاده #فروید نیز هست، نتیجه میگیرد که برای افزایش سود شرکت دخانیات، باید #زنان را به بازار مصرف محصولات خود اضافه کند و با تزریق طیف جدیدی از مشتریان، به کسب و کار خود رونق بدهد.
🔻همزمان، موج اول فمینیسم نیز به راه افتاده است و این شرکت با سوءاستفاده از فضای جامعه، تصمیم میگیرد زنان همراه با سیگار روشن را به نماد جنبش #فمینیسم تبدیل کند!
💢 او اولین راهپیمایی زنان سیگار به دست را در حمایت از فمینیسم، با پرداخت پول و اجیر کردن تعدادی زیادی از زنان به راه میاندازد و اینگونه «سیگار کشیدن زنان» به عنوان نماد جنبش درآمده و حساب بانکی این شرکت را پر می کند!
🔴 حجم بسیار زیاد پوسترها و طرحهای تولید شده در این زمینه نشان دهنده سرمایه گذاری جدی اقتصادی در زمینه #سوءاستفاده از زنان است.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت هفدهم
مستاصل شده بودم...
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چه طوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم: آخه نمی فهمم امثال ما طلبهها (به قول شیخ مهدی بعضیهامون) چطور این حدیثها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمیکنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کلکل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینههای دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمیکنه ولی نه! نمیشد!
با اون دلخوریهای پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچهتون به دنیا بیاد بعد جابهجا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پررویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا... چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینهی خوبی بود...
ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته. زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده! عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینهی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت میکشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر میافته ولی چارهای نبود.
مهدی تنها کسی بود میتونست کمکم کنه.
فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شمارهش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت:
چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسبابکشی میاومدیم دستی میرسوندیم. اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم:
حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمیکنیم!!!
گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم:
مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت:
نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی ...
لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم! شدیدا نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم. ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همهی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد؛ با تن آروم صداش که گفت:
خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو...
کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه که خدا میتونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکنهاست
بعد تو برای ممکنها داری غصه میخوری!!!
پس توکلت چی آقا مرتضی!!!
حالا چقدر میخوای؟! انشاالله که جور میشه.
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت:
مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم؟!
دمت گرم اخوی!
خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!!
حالا میتونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...
چند لحظهای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت:
حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش میکنم.
فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمیتونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم.
توکل کن به خدا
انشاالله که درست میشه...
دیگه اصرار نکردم.
میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه...
تشکر کردم بعد هم خداحافظی....
ولی... ولی همچنان دستم خالی بود...
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#روانشناسی_و_مشاوره
#راهکارها
#ارتباط_موثر
💠 ارتباط موثر 💠
◀️ موانع ارتباطی
🔅عدم تمرکز
🔅استرس
🔅زبان بدن متناقض
🔅زبان بدن منفی
🔸۱. عدم تمرکز. (گذشت)
🔸۲. استرس
📌راهکارهای کاهش #استرس و #اضطراب:
1️⃣ محرک های خود را پیدا کنید؛(گذشت)
2️⃣ به اندازه کافی بخوابید:
♦️کمبود خواب با اختلالات اضطرابی بسیار رایج و همچنین نگرانی بیش از حد رابطه مستقیم دارد.
🔅با بیخوابی و یا کم خوابی هورمن استرس، #کورتیزول در بدن شما میتواند سر به فلک بکشد که همین امر میتواند موجب ایجاد #حملات_اضطرابی عمومی شود.
🔅علاوه بر این هورمن، درون مغز هر فردی #آمیگدال وجود دارد که دقیقاً مرکز عاطفی مغز است و نقش مهمی را در هنگام خواب بازی میکند.
‼️هنگامی که فرد دچار بیخوابی و یا کمخوابی میشود و برنامه منظمی برای خواب خود ندارد، این هورمن بهم ریخته و در نتیجه فرد به بیثباتی عاطفی دچار خواهد شد که در پی این اتفاق پاسخ به محرکها و عوامل منفی در ذهن بیشتر و اضطراب تشدید پیدا خواهد کرد.
💢راهکار عملیاتی:
🔹یک راه آسان برای پیادهسازی خواب بیشتر در برنامه روزانه خود، تعیین ساعت خواب است.
🔅اگر مجبورید هر روز صبح برای سرکار زود از خواب بیدار شوید، محاسبه کنید چه ساعتی باید بخوابید تا حداقل هشت ساعت خوابیده باشید.
🔅از مصرف مواد غذایی و نوشیدنیهایی که ایجاد کنندهی اختلال در خواب شما هستند نیز دوری کنید.
🔅سپس سعی کنید ۳۰ دقیقه قبل از آن زمان در رختخواب باشید.
‼️قطعاً این روش بسیار ساده ارزش امتحان کردن را دارد.
#ارتباط_موثر
#موانع
#استرس
#خواب_کافی
#راهکار_عملیاتی
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee