eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
965 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۴ 🌀کارهای ساده منزل و فرصتهای تربیتی🍃 🔸 فیلمبرداری:📷 🌀در این بازی شما از فرزند خود بخواهید بخشی از زندگی را از شما فیلمبرداری کند و شما آن بخش از زندگی را به شیوه مستند توضیح دهید. مثلا مادر خانه از دخترش بخواهد یک برنامه آشپزی را فیلمبرداری کند و مادر شیوه پخت یک غذا را به بهانه فیلم توضیح دهد؛ می‌تونید فواید این بازی رو حدس بزنید؟! ♨️بازی سکوی تربیت و رشد کودک است 🔹با کودکان خود بازی کنید و در حین بازی مسائلی همچون👇🏽 عدالت، رعایت نوبت، پذیرشِ حق، با جنبه بودن و... را به او یاد دهید! 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✡🔥 🔥✡ ۱۲ 🖋 مقاله‌ی سوم؛ یهود و ترور شخصیتی در اسلام قسمت دوم؛ برخی از تحریف‌ها و ترورهای شخصیتی یهود در اسلام؛ ◀️ ۱- ترور شخصیت خدیجه علیهاالسلام (گذشت) ◀️ ۲. ترور شخصیت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله خدیجه و پیامبر اکرم علیهماالسلام ازدواج کردند. 🔹حضرت خدیجه از همان نخستین روز، همه اموال را به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بخشید. به این ترتیب، مدیریت اموال خدیجه علیهاالسلام در اختیار پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله قرار گرفت. این اموال، هم پیش از رسالت و هم پس از آن، بسیار گره‌گشا بود. پیش از رسالت، حضرت با این مال به وضع مردم رسیدگی می‌کرد و خانه امید همه تنگدستان خانه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بود. 🔹پس از بعثت نیز او رئیس تجار مکه به شمار می‌رفت. پول آن زمان درهم و دینار بود که وزن زیادی داشت و معمولاً در کاروان‌های تجاری، یک یا دو شتر تنها به حمل پول اختصاص داشت. دزدان نیز درصدد یافتن این پول‌ها بودند. از این رو، هنگامی‌که تجار مسیر یمن به مکه و سپس به شام را می‌پیمودند، پول خود را امانت می‌گذاشتند، ولی در بازگشت و هنگام تحویل گرفتن امانت خود، متوجه می‌شدند که مقداری از آن کم شده است و کاری نمی‌توانستند بکنند. تجار با ورود پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله به گردونه تجارت، پول خود را نزد او به امانت می‌گذاشتند و این مسئله تا هنگام هجرت حضرت ادامه یافت. حتی همان‌ها که با او جنگ داشتند، هنگام تجارت مال خود را نزد او به امانت می‌گذاشتند. هنگام هجرت به مدینه، آن حضرت به علی علیهماالسلام فرمود که امانت‌های مردم را بازگرداند. 🔹پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله با این خصایل میان مردم مشهور بود و در مکه‌ای که کانون خطا بود، خطایی از او سر نزد. از ۲۵ تا ۴۰ سالگی در صف مقدم تجارت و خیرات و نیکی‌ها بود؛ همه در مکه شیفته اخلاق او بودند. اینکه پس از بعثت نتوانستند ایشان را در مکه ترور کنند، به دلیل همین پیشینه بود. در افکار عمومی، همه به دلیل محبت‌هایش، به او مدیون بودند. ◀️ الف. تحریف در چگونگی آغاز بعثت چهل سال از عمر محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌گذشت که رسالت به او ابلاغ شد. در داستان وی دروغ‌های بسیاری نقل شده است. 🔹آورده‌اند؛ پیامبر در غار حرا بود که جبرئیل نازل شد و گفت: "بخوان،" محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله گفت: "خواندن نمی‌دانم." فرشته وحی، حضرت را فشار محکمی‌داد و سپس گفت: "بخوان." دوباره حضرت گفت: "اهل خواندن نیستم." پس جبرئیل دوباره او را فشاری داد و گفت: "بخوان." حضرت فرمود: "چه بخوانم؟" گفت: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ‌». (۴۳) 🔹جبرئیل رفت و لرزشی بر حضرت عارض شد از کوه پایین آمد و به سوی خانه رفت و سراسیمه فرمود: «زمّلونی زمّلونی ؛ مرا بپوشانید». خدیجه علیهاالسلام پرسید: "چه شده است؟" حضرت فرمود: "بر عقل خویش می‌ترسم!" خدیجه سلام‌الله‌علیها نزد ورقة بن نوفل رفت و شرح احوال حضرت را بیان کرد. ورقه از ایشان سوالاتی پرسید و آنگاه گفت: «هذا ناموس الاکبر»؛ این همان است که بر موسی و عیسی علیهما‌السلام نازل شده است. ترس خدیجه سلام‌الله‌علیها کاسته شد و نزد پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله بازگشت. (۴۴) 🔹نقد داستان: پاسخ منطقی به کسی که می‌گوید بخوان، این پرسش است که چه بخوانم؟ و تا او نگفته چه بخوان، نمی‌توان پاسخ داد که خواندن نمی‌دانم. بنابراین، ظاهر داستان با حقیقت و عقل سازگاری ندارد. جاعلان این داستان، درصدد بوده‌اند به نوعی از شخصیت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بکاهند و داستان وحی را به گونه‌ای بیان کنند که گویی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله پیش از رسالت، جاهل بوده و از رسالت خویش بی‌خبر. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4767 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۱۲) از پیروزی انقلاب چهل سال گذشته و شماها بیشتر از ۱۸ سال و ۲۰ سال و ۲۵ سال و مانند اینها سن ندارید؛ آنها توقّع داشتند و میخواستند که وقتی این نسل یعنی نسل شماها روی کار می‌آید و نوبت به شماها میرسد، از اسلام و از انقلاب هیچ خبری نباشد در این کشور، و بر سیاست این کشور، بر هویّت این ملّت، بر همه‌چیزِ این کشور، آمریکایی‌ها، قدرتمندان عالم و سرمایه‌داران صهیونیست تسلّط داشته باشند؛ توقّعِ آنها این بود؛ با این نیّت مبارزه را شروع کردند، با این نیّت جنگ را راه انداختند، با این نیّت حملاتِ نرم و سخت خودشان را بعد از جنگ ادامه دادند تا امروز. امروز نتیجه چه شده؟ نتیجه این شده که در میان این نسل، کسانی هستند که استعداد رشد و شکوفایی‌شان از نسل اوّل بیشتر است و اقتدارشان در مقابل دشمنِ خبیث و دشمن متعرّض و متجاوز بیشتر است و بلاشک اگر آن روز جوانان ما توانستند دشمن را به عقب برانند، امروز جوانان ما به‌مراتب برای عقب راندن دشمن آماده‌ترند. آنها مکر کردند، آنها نقشه کشیدند و اسلام و جمهوری اسلامی و اراده‌ی الهی نقشه‌های آنها را باطل کرد، ان‌شاءالله روزبه‌روز هم بیشتر باطل خواهد کرد. ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ بیانات در دیدار نوجوانان و جوانان شرکت‌کننده در کاروان‌های راهیان نور 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت سیزدهم نگاه غمزده من به ضریح بود و نگاه نگران دخترها به من. طاقت نیاوردند. آمدند و زهرا خم شد و هراسان توی صورتم نگاه کرد: «مامان! خوبی؟» آرام پلکهایم را روی هم گذاشتم و با اندک حرکت سر، پاسخش دادم که خوبم. بچه‌ها با تردید همدیگر را نگاه کردند، حسین را نمی‌دیدم اما صدایش به گوشم رسید که به دخترها میگفت: "نگران نباشید. ببریدش کنار ضریح، حالش جا میاد." آهسته آهسته شروع کردم به حرکت، توان گام برداشتن نداشتم، با هزار زحمت کمی پاهایم را از زمین فاصله می‌دادم تا روی آن کشیده نشوند. کنار ضریح بی‌زائر خانم که رسیدیم، از دخترها جدا شدم و بی اختیار چسبیدم به ضریح سر و صورتم که به ضریح رسید، مانند کودکی خردسال که پس از یک دوری پرمشقت و طولانی در آغوش آشنایی مهربان و قدرتمند افتاده باشد، پر شدم از طمأنینه. یاد لحظه ای افتادم که بارها در روضه ها شنیده بودم اماهیچ‌وقت این گونه نفهمیده بودمش. ناخودآگاه صدای یک روضه‌خوان توی گوشم پیچید: «خانم از حال رفتن. سیدالشهدا دست مبارک‌شون رو رو قلب خواهر گذاشتن، بلافاصله خانم به هوش اومدن. آقا لبخندی زدن، فرمودن: «خواهرم! عزیز دلم! صبر کن، تو باید زنده بمونی و علم منو سر پا نگه داری! تو پیغمبر منی! باید بمونی و پیام مظلومیت منو به عالم برسونی.» ناگهان یاد حرفهای حسین توی ماشین افتادم که از دخترها پرسید: «میدونید چرا دوست داشتم شما بیاین دمشق؟!» دست خانم را به خوبی روی قلبم احساس می‌کردم، یقینی مرا فراگرفته بود و آن يقين به رسالتی بود که باید انجام می‌دادم. مثل اعجاز زنده شدن یک مرده، به یکباره قوتی فوق العاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد، دست در گره‌های ضریح کردم، با قوت از ضريح کمک گرفتم و روی پا ایستادم، قطرات اشک، بی‌امان از چشمانم می‌باریدند اما آن چنان قوتی یافته بودم که دیگر هیچ چیز جلودارم نبود، خطاب به خانم عرض کردم: "هرچه توان داشته باشم در این راه می‌گذارم اما شما هم همیشه مددکارم باش و الا من کجا و کار زینبی کجا؟» کمی از ضریح فاصله گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن. اول دو رکعت نماز شکر خواندم که پر بود از استغاثه به خدا برای اینکه یاری ام کند تا بتوانم روسپید باشم در ادای وظیفه‌ام. نزدیک اذان ظهر بود ما مجبور بودیم تا زیارتمان را مختصر کنیم چون باید طوری تنظیم می‌کردیم تا حسین به کار مهمی که داشت برسد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد. بعد از زیارت که داخل حیاط شدم، صحن شلوغ‌تر شده بود. حسین پیشنهاد داد که نماز را همان جا و در کنار همان عده کمی که برای اقامه نماز آمده بودند به جا آوریم. بعد از نماز، بلافاصله پا شدیم رفتیم سمت ماشین. ابوحاتم داشت با آن دو نفر که پشت تویوتا بودند صحبت می‌کرد. با دیدن ما، هر سه‌شان سلام دادند و سرهایشان را پایین انداختند. حسین به سمت آنها رفت و بعد از جواب سلام، زیارت قبول و خسته نباشی به آنها گفت. بعد هم چند کلامی آهسته با آنها صحبت کرد. احساس می‌کردم حسین وظایفی دارد برای خودش و من هم وظیفه‌ای برای خودم، به همین خاطر هیچ به ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که چه صحبتی بین آنها ردوبدل شده است. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، تسبیحم را از جیب کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتن تسبیحات حضرت زهرا (س) ... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با خانواده نخبه‌ شهید حادثه تروریستی حرم شاهچراغ 🔸 نخبه‌ای در صنعت برق که آمریکایی‌ها می‌خواستند بخرندش اما ماند و خاموشی‌های این دو سال اخیر را به صفر رساند! 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقش زنان در حوادث ایران به روایت اندیشکده‌ها و سازمان‌های تروریستی آمریکایی و بین‌المللی 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو هربار می‌بینم ناخودآگاه احساس نگرانی به من دست میده. کاری که این فیلم با ذهن ما می‌کند شبیه کاری است که فضای مجازی با ذهن برخی از مردم میکنه. 🇮🇷 مثل اون لطیفه ای که در اینستاگرام میگن، نظام ایران هر شب سقوط می‌کنه ولی در واقع هیچ خبری نیست. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
جوان آمریکایی را به راهپیمایی ۱۳ آبان چه کار؟! 🔹خانم «کریمی» که به‌عنوان مترجم همسرش عمل می‌کند، ایرانی و همسرش، «علی سلام»، آمریکایی است یا به قول خودش، متولد و بزرگ‌شده سرزمین «شیطان بزرگ». 🔹علی سابقه کار روزنامه‌نگاری داشته و حالا هم مدیریت وب سایتی مذهبی را بر عهده دارد، از ۹ سال قبل به دین اسلام مشرف شده، داوطلبانه غرب را ترک کرده و برای زندگی به ایران آمده است. 🔹علی سلام می گوید.  مقوله‌ای به نام دیپلماسی آمریکایی وجود ندارد. هیچ لبخند یا دست دادن کذایی از سمت آنها، واقعی نیست. دو حالت دارد؛ یا نوکر آنها هستی یا نیستی و اگر آن مردم نخواهند نوکر آمریکا باشند، او در امور کشور آنها دخالت می‌کند و زندگی مردم را مختل می‌کند. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت بیست و دوم قیافه‌هاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم می‌خورد... پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یک‌سری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟ منتظر حرفهای خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم.... وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت... همه محو صحبت‌هاش شده بودند! من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود! توی صحبت‌هاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم... که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه! اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!! هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!! تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت‌ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!! نمی‌دونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمی‌شد!!! کمی مردد شدم... آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد! بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه! باید بیشتر با شیخ منصور می‌چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو... جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن... جمع‌شون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی... البته یکم شدت صمیمیت‌شون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من! من چون معمولا عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم. شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه‌ی امام حسینه (ع) و من هم در نهایت گفتم: "همراهم می برم..." جالب بود که حاج آقای خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت می‌کرد هم ، نشست بین همین جوونها..‌ البته خوب این صحنه‌ها برای من غیرطبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم! با تک‌تک‌شون حرف می‌زد چیزهایی روی برگه‌ای که دستش بود می‌نوشت تا رسید به من و منصور... بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده‌ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش‌تر می‌کرد! شیخ منصور رو که از قبل می شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟ و اینکه برای هیئت چیزی دیگه‌ای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها... من ساکت نشسته بودم هراز گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می‌افتاد که خیلی جلب توجه می‌کرد! معلوم بود گرون قیمت هستن! سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین های خیلی درشت! بعد از تموم شدن صحبت‌هاشون رو کرد به من هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: "آقا مرتضی از رفقای طلبه‌مون هستن تازه اومدن قم..." تا متوجه شد طلبه ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: "به به، پس هم لباسیم اخوی!" بعد شروع به صحبت‌هایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت می‌کنه... می‌گفت: "چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر می‌تونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم... الان طلبه‌ها دغدغه‌هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها..." با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغه‌هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خوب این هم دغدغه‌ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه‌های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود... از اونجایی هم که من مثل خیلی‌ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله‌ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می‌رفتم بیشتر می‌فهمیدم اومدن من به قم بی‌حکمت نبوده! من دغدغه داشتم، دغدغه ی دین! و حالا از گوشه‌گوشه، این دغدغه‌ها کنار هم جمع می‌شدند تا من کاری کنم برای موثر بودنم... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
31.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 زیبای قسمت دهم 🎞 این قسمت : 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
KayhanNews759797104121495654136408.pdf
13.23M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز دوشنبه‌ ۱۶ آبان ۱‌۴۰۱ ۱۲ ربیع‌الثانی ۱۴۴۴ ۷ نوامبر ۲۰۲۲ تمام صفحات 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📰 دکه روزنامه‌ - دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱