eitaa logo
سایه
186 دنبال‌کننده
308 عکس
20 ویدیو
2 فایل
در سرم می‌جوشد فوران واژه، و دلم چون برکه خانه امن گیاه شعر است... @sayeh_sayeh برای معاشرت @sayehjan پیج اینستاگرامم: ferfery_jan@
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج شب پیش یعنی چهارشنبه ۲۶ بهمن ماه حوالی ده یازده شب بالاخره شنیدن رمان جنگ و صلح را تمام کردم.بخش دوم سخن آخر را رسما جان دادم تا گوش دهم.اما بالاخره با موفقیت و با تحمل رنجها و مرارت های بسیار و شنیدن صداهای نخراشیده و یک عااالمه تپق و سوتی و غلط املایی های فرااااوان به این مهم دست یافتم.باشد که مورد تقدیر واقع شوم🤪😅 جناب تولستوی در این کتاب ماجرای جنگ بین روسیه و فرانسه را به حالتی داستان گونه به زیبایی تمام با یک دوجین شخصیت که در آخرهای داستان این حس را به خواننده منتقل میکند که شخصیت ها روی دستش باد کرده اند و هر کدام را به طریقی راهی دیار باقی میکند به تصویر کشیده است. کل داستان در بازه ی زمانی ۹ ساله از سال ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۴ حول زندگی پنج خانواده اشرافی در خلال جنگ های روسیه تزاری با فرانسه ناپلئونی روایت میشود.توصیفات افراد،حالات روحی و افکارشان،مکان ها و صحنه های نبرد واقعا زیباست و به خوبی تصویر زنده ای از روسیه آن سالها پیش چشممان می آورد.حوادث نبرد های اوسترلیتز و بارادینو و آتش زدن مسکو همگی با کلمات سحرانگیز تولستوی در مقابل خواننده جان می‌گیرند. شنیدن این رمان حدود دوماه طول کشید و روزهای زیادی نام شخصیت های این رمان عظیم در گوشم تکرار شد که گمان میکنم حالا حالاها زیر لب گاهی تکرارشان کنم.نام هایی مثل آندره بالکونسکی،پییر بوزوخف،ناتاشا،کنت کوتوزوف،تیموخین و دولوخف و....اسمهایی که تلفظ و آهنگ عجیبشان در ذهنم ماندگارشان کرده است.هر چند اظهار نظر های گاه و بیگاه جناب تولستوی بین متن زیاد بود و رسما آخر کتاب دیگر یک جلسه درس تاریخ فلسفه جنگ و کشورداری بود اما رمان جذابی بود و دوستش داشتم و حتما دنبال فرصتی میگردم تا خودم کتاب را بخوانم. از کتاب اینجور برداشت کردم که احتمالا خود تولستوی تمایلات فراماسونری داشته است و فراماسونر ها هم که از عوامل دولت خبیث بریتانیا در دربار های کشورهای دیگر محسوب میشدند.الکساندر اول هم که متمایل به انگلیس بوده و پدرش پل را که تمایل به فرانسه داشته طی توطئه ای به قتل رسانده است.در واقع پل در ابتدا توسط انگلیسی ها به سمت فراماسونری هدایت میشود و لقب استاد اعظم به او میدهند.اما بعدتر با انگلیسی ها به اختلاف میخورد و شیفته ناپلئون میشود.انگلیس هم که منافع خودش را در خطر میدید نقشه قتل پل را طراحی میکند.برای همین در این کتاب اظهار نظرها بیشتر فرانسه ستیز هستند و به شدت در رمان فرقه فراماسونری تحسین میشود تا جاییکه بعضا گاهی تحریف شده و تزیین شده تعریف میشود. پ.ن:رفتم چک کردم.از ۱۹ آذر شروع شد خوندن این رمان🥰 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥴😫🤪 دیشب تا سحر بیدار موندم تا بلکم به مقرری ها و کارای عقب مونده ام برسم.بعد از نماز یه خواب یه ساعته داشتم و دوباره بیدار شدم تا گل پسر رو راهی مدرسه کنم.وقتی فرستادمش، پوشک و شیر فسقلی رو روبه راه کردم. سرم رو بالش گذاشتم که یکی دو ساعت بخوابم.قبلش گوشیمو برداشتم تا بذارمش رو فلایت مود که کسی خدایی نکرده مزاحم خوابم نشه.یهو چشمام چهارتا شد و چنان پریدم که شیشه شیر از دست فسقل خان افتاد.چشمم خورد به این پیامک خانم معلمش😫😫😫 دیشب پیامک داده بود اما من چون اصلا اس ام اس چک نمیکنم ندیده بودم.اگر دیده بودم که رو حساب خواب فردا کل شبو بیدار نمیموندم🥴🥴 حالا، هم روزه ام،هم دو تا فسقلی هوشیار و شیطون که اصلنم خوابشون نمیاد دور و برم میچرخن،هم خوابم میاد مثه چییییی😵‍💫😵‍💫😵‍💫 خدایا لطفا اینارو بخوابون تا منم یه لقمه خواب گیرم بیاد🤲🤲 @sayeh_sayeh
نمایی دل انگیز و رنگارنگ از یک روز با شروع متفاوت و فوق‌العاده 🤪😜 نمیدونم چرا فقط میریزن!!🤷🏻‍♀️نه اینکه بریزن بشینن بازی کننا،نه🙅🏻‍♀️میریزن بعد بلند میشن که برن دل و روده یه جا دیگه رو بریزن بیرون🥴🥴 چطور میتونن بین این همه اسباب بازی سر یه وسیله دعوا کنن؟خب تو اون یکیو بردار مادر💁🏻‍♀️زمان ما انقد تنوع نبود اینهمه دعوا هم نبود🤪 🥴 🤪 🌱 ؟ ؟ @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب پنجشنبه قرار بود ساک ببندم تا برای صبح که راهی سفر میشویم آماده باشم.بچه ها را که خواباندم دیدم بدون گوش دادن به چیزی نمیتوانم کار کنم.شنیدن جنگ و صلح را هم تازه تمام کرده بودم،کمتر از یک ساعت قبل.رفتم سراغ طاقچه و کتابی که قرار بود بخوانیم. کتاب «کاش برگردی» را انتخاب و پلی کردم.آنقدر کتاب جذاب بود که با اینکه قرار بود صبح زود راه بیفتیم دلم نمی آمد قطعش کنم و بروم بخوابم.تا ساعت دو بیخودی کارهایی که لازم نبود را هم انجام دادم تا زمان بیشتری داستان را گوش دهم.منی که خیلی به تمیز کردن خانه قبل از سفر اعتقاد ندارم کل خانه را مثل دسته گل کردم و حین کار گوشم به داستان ننه رقیه بود و چه خوب داستانی بود این داستان... قصه ننه رقیه مرا به کودکی های زکریا برد،به خاطرات قالیبافی های زنهای همسایه مان در قم،به شیطنت های عالم بچگی های خودمان در خانه با خواهر و برادرم،به عمق ایمان ریشه کرده در جان پدر و مادر که آنرا قطره قطره در کالبد بچه هایشان میچکانند.چه خوب تعریف میکرد ننه رقیه همه چیز را و چه خوب تربیت کرده بود پسرش را.چقدر یاد گرفتم از ننه رقیه و چقدر طلب کردم نگاه و دعای شهیدش را برای زندگی پسرانم.چقدرررر اشک ریختم برای فاطمه سه ساله زکریا،برای دل تنگ و خون مادر،برای تنهایی الهه و نبودن سنگ قبری که سوز آتش دلشان را کمی کم کند.چقدر ما مدیونیم به خانواده شهدا. کاش برگردی روایت مادر شهیدی است که سالهای عمر پسرش را بسیار خواندنی تعریف میکند جوری که نیمه رها کردنش و صبر برای تمام کردنش سخت است.بیشتر کتاب را شب گوش دادم و صبح بعد از سوار شدن در ماشین بقیه کتاب را تا انتها.با اینکه اوایل کتاب پر از سرزندگی و نشاط و شوخی بود اما اواخرش نمیتوانستم هیچ جوری جلوی سیل اشک هایم را بگیرم.دلم برای خانواده ای که چشم انتظار پیکر فرزندشان بود پاره پاره شد.با جستجویی که در نت داشتم متوجه شدم پیکر مطهر شهید در سال ۹۹ بعد از پنج سال به آغوش مادر و همسر و دخترش بازگشته است. من هر چه بگویم حق مطلب ادا نمیشود.باید این کتاب را خواند و خاطرات ننه رقیه را مزه مزه کرد.داستان زندگی شهید زکریا شیری متولد سال ۶۵ و پرواز کرده سال ۹۴ از شهدای مدافع حرم قزوین.مرحبا به قلم روان آقای رسول ملاحسنی. ۲۷بهمن۱۴۰۱ 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چندین مرتبه در گروه های همخوانی شنیده بودم که به این کتاب با لحنی کمی استهزا گونه عنوان کتابی با روایت صورتی داده بودند.بارها در طاقچه جلوی چشمم آمد و بخاطر همین توصیفات نخوانده بودمش.در راه برگشت از سفر بودیم.دو ساعتی مانده بود تا برسیم خانه.با همسرم یک کتاب صوتی گوش داده بودیم و دیگر صدای غرولند بچه ها که خسته راه بودند نمیگذاشت صدای دیگری شنیده شود.هندزفری را در گوشم گذاشتم و دل به دریا زدم و یادت باشد را از طاقچه خریدم و شروع کردم به گوش دادن.رسیدیم خانه نتوانستم بی خیال شنیدنش شوم.تا فصل هشتم را یک سره گوش دادم.دلم میخواست تا آخر پیش بروم اما خیلی خسته بودم.صبح که بیدار شدم فقط فکر دو فصل باقی مانده بودم.ساعت هشت صبح شنیدنش تمام شد. برخلاف شنیده هایم کتاب خیلی جذاب بود.روایتی شنیدنی از زبان دختری که پاک زندگی کرد و پاک ازدواج کرد و پاک عشقش را ابدی کرد.بیشتر از قسمت های به قول دوستان صورتی کتاب چیزی که مرا خیلی به فکر فرو برد ایمان و مراقبه و تقوای شهید حمید سیاهکالی بود.در آن سن کم چطور توانسته بود به آن درجه از زهد و ورع برسد.آنقدر این قضیه برایم جالب است که دلم میخواهد داستان این شهید هم از زبان مادرش روایت شود تا ببینم چه نکاتی رعایت شده که این شهید چنین رشد و تربیت و پروش یافته است.مطمئنا مثل کتاب کاش برگردی دقت در تربیت و حق الناس و حرام و حلال زمینه ساز چنین رشد شخصیتی ای بوده است.کاش با عنایت این شهیدان همه پدران و مادران در تربیت فرزندانشان موفق باشند. این کتاب یک روایت عاشقانه است،خیلی هم عاشقانه.آنقدر عاشقانه که با خودت فکر میکنی یعنی واقعا در این دور و زمانه هم از این عشق ها وجود دارد؟یعنی یک جوان شصت و هشتی هم میتواند اینجور دلبرانه عاشقی کند؟اینجور که حتی عشقش دل تو را هم ببرد؟از عشق حمید میگویم و آن همه دقت و ملاحظه برای اینکه مبادا معشوق حتی به اندازه سنگینی یک چادر مشکی دلگیر شود.عشق حمید به خدا و این همه مراعات آداب حضور در پیشگاه خداوند.رهی که علمای بزرگ شاید دهها سال طول بکشد تا به آن برسند این جوان با کدام استاد اینگونه برق آسا طی کرده است؟؟از حرارت این عشق که شعله هایش آتش به جان حمید زد، عمق جانم گرم است و دوست دارم تا همیشه این گرما در دلم ماندگار باشد. آنقدر روایت فرزانه ساده و شیرین بود که حس میکردی تو هم از آن امامزاده و سفرهای راهیان نور خاطره داری،از آن خانه کوچک کوله باری از یادها بر دوش داری و وقتی فرزانه آخرین بار در خانه است پنجه های بی رحم بغض را بر گلوی خودت حس میکردی.دوست داشتی تو هم،هم گریه با فرزانه نبودن حمید را انکار کنی و داد بزنی و بنشینی در انتظار پاسخش.دوست داری بشنوی که حمید بگوید یادت باشه و فرزانه با خنده بگوید یادم هست،یادم هست... کاش یادمان بماند این همه از خودگذشتگی و ایثار را.کاش یادمان بماند که بنده بودن سن و سال نمیشناسد،خودسازی میخواهد و محاسبه نفس.کاش یادمان بماند برای چه پا در این دنیای فانی گذاشته ایم.کاش یادمان بماند هدف قرب است در هر سرزمینی.این کلام خود شهید است. در اواخر کتاب که فهمیدم شهید سیاهکالی و شهید زکریا شیری در کنار هم به شهادت رسیده اند باز هم یاد ننه رقیه افتادم.کل حضور این دو شهید در سوریه ۱۴ روز بوده است.از ۲۰ آبان تا ۴ آذر که به شهادت رسیدند.کتاب برای من خیلی درس داشت و خیلی خوشحالم که خواندمش. بعد از مطالعه کتاب کلیپ های شهید و مصاحبه با همسر شهید و صحنه های تشییع پیکر را هم جستجو کردم و دیدم و باران اشک هایم بند آمدنی نبود.چه روح بزرگ و چه عروج با شکوهی.خوشا به حال این مدافعان دل از کف داده حرم خانم جان.... اول اسفند ۱۴۰۱ 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرم روی ستونی میلرزید و چشمانم دلتنگیشان را میباریدند که مرد عرب با چشمانی دریده و چهره ای خشمگین با باتومش به دستم زد و چیزهایی با عصبانیت گفت و رفت سراغ بغل دستی ام.میخواست آنجا نمانم،نباشم،زیارت نامه نخوانم،توسل نکنم،بر اینهمه غربت در روز میلادش اشک نریزم و من عاجز بودم از رفتن.اجازه نداده بودند حتی از پله های قبرستان قبیع بالا برویم و از پشت همان میله های معروف زیارت کنیم.در خیابان سمت راست بقیع از راه دور چشمهایمان زائر چند قبر بی نشان شده بود و گلوهایمان از بغض های خفه شده در حال انفجار بود.حتی حق گریه کردن نداشتیم.حق مفاتیح داشتن و دعا خواندن هم نداشتیم.اگر میتوانستند حق نفس کشیدن را هم می‌گرفتند اما ما در بهشت بقیع و مسجد پیامبر نفس میکشیدیم و مست میشدیم از این شراب روحانی. پنجم شعبان سال ۹۱ بود.میلاد حضرت سجاد علیه السلام و من مدینه بودم.نه چراغی بود و نه آذینی،نه شربت و شیرینی،نه صدای مولودی و صلوات،همه اش بغض بود و غربت.نماز جماعت ظهر را که خواندم دیدم اینهمه غربت امام سجاد علیه السلام دارد قلبم را از جا درمی‌آورد.بغضم ترکید و اشک ریختم.آنقدر بلند بلند گریه کردم که خانم عرب کناری ام زد بر شانه ام.شنیده بودم بعد از نمازش صلوات فرستاده بود.گفتم شیعه؟گفت نعم.دیگر نفهمیدم چه شد.در آغوش هم بودیم و گریه میکردیم.برای غربت شیعه،غربت فاطمه سلام الله ،غربت پیامبر صلی الله،غربت آل علی علیه السلام و ظلم این ناکسان.از شیعیان طایف بود و چقدر بودنش حالم را خوب کرد. سوم شعبان ۹۵ اما کربلا بودم،حرم ارباب.چه جلال و جبروت و شکوهی،کوهی از گلهای طبیعی در حرم برای گل علی علیه السلام و فاطمه سلام الله گریبان چاک میدادند.در همان حرم یک سکوی بزرگ درست کرده بودند برای سرود و مداحی و تواشیح با دکور سبدهای بزرگ گل.دسته های زائران وارد میشدند هر کدام شاخه گل سرخی در دست و نغمه ای بر لب.شادی و سرور از در و دیوار حرم موج برمیداشت تا ساحل دل بیقرار زائران پر درد را تر کند.من در هیاهوی جشن میلاد پدر به سکوت میلاد دو روز بعد پسر میاندیشیدم و به اینکه او کی خواهد آمد؟کی انتقام این همه بغض گلوگیر را خواهیم گرفت؟کی پروانه میشویم گرد حرم های پرنور چهار غریب علوی؟به امید آن روزهای زیبا.... 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من نگرانشم که یه وقت نسوزه،بعد این خودش داره میخنده🤔🙄🤪 حقشه اصن 😕😜 هشتگ همچنان نهرو🤪😜 😂 🙃😁 🧏🏻‍♀️😅 🥷🏻 @sayeh_sayeh
چقدر آدم یاد یه گروه تو جامعه میفته که ادعای اصلاحات دارن اما کاراشون و افکارشون تیشه میزنه به ریشه دین و اخلاقیات و انسانیت....😶😐😑 حتی خدا هم میگه نمیفهمن🤦🏻‍♀️دیگه بنده خدا چی بگه🤷🏻‍♀️حق مطلب رو ادا کردن پروردگار عالمیان😏 کاش بفهمن بالاخره....🙄 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدرررر این آیه ها قشنگن🥲انگار هزار و چهارصد سال پیش خداجون برای همین امروز ما نازلشون کردن... قرائت دل به خواه از دین،اسلام رحمانی ای که مطابق سلیقه شونه،فروختن دینشون به منجلاب دنیایی که براشون داره میشه باتلاق استدراج.... 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... قیچی را برداشتم و گوشه مثلثی پلاستیک را بریدم.شیر که سریز کرد در قابلمه یادم رفت به دوران کودکی‌.به روزهای دور گذشته.روزهایی که مثل این روزها اینقدر پلاستیک فت و فراوان نبود.من و برادرم یک سطل پلاستیکی که دسته اش سیمی منحنی بود و دری قرمز داشت برمیداشتیم.راه می افتادیم در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ محل به مقصد لبنیاتی.پنج کوچه را باید رد میکردیم.گاهی میدویدیم و گاه در جدولهای لم داده کف کوچه ها لی لی کنان میپریدیم.از کاهگل های دیوار خانه های مسیر کاه میکندیم و جلوی بقالی مشتی که تنها مغازه در این مسیر بود چند لحظه ای مکث میکردیم.بعضی روزها در حال لیس زدن لواشک پنج زاری مشتی میرسیدیم به لبنیاتی. یک تکه از مسیرمان کوچه ای بود که سقف هلالی داشت.تاریکی آن کوچه در وسط روز رنگ خاطره کل مسیر تا لبنیاتی را برایم خاکستری کرده است.اما نه یک خاکستری غمگین،بلکه یک تیرگی باشکوه از پس خاطرات کودکی.بالاخره میرسیدیم. پشت سر زنهایی که با چادر رنگی دو تا دو تا و سه تا سه تا با هم حرف میزدند می ایستادیم.انگار که پشت کوه های متحرک پر گلی گیر افتاده باشیم. پیرمردهایی هم بودند که با عصا می آمدند.چند تایی هم بچه که حتما مادرشان مثل مادر ما بخاطر خواهر یا برادر کوچکترشان نمی‌توانست خودش بیاید. وجه اشتراک همه مان در صف سطل هایی بود که در دست داشتیم.دسته ها و سایز ها و رنگ درهاشان فرق میکرد اما همه با سطل بودیم.سوسول بازی پلاستیک برای این روزهاست.بوی شیر و خامه و ماست از زمین زیر پایمان می آمد بیرون.پنجره هایی با شیشه های مربعی که هوای مانده در زیرزمین لبنیاتی را به کف خیابان هدایت میکرد. خدا خدا میکردیم تا وقتی نوبتمان می‌شود شیر مانده باشد.روزهایی که دست خالی برمیگشتیم حس بد کنف شدگی اذیتمان میکرد.اما اگر شیر بود تا خانه سطل بین دست من و برادرم میرفت و می آمد.دسته سیمی گرفتنش سخت بود.پدرم تکه ای شلنگ از آن رد کرده بود که کار ما آسانتر شود.وقتی میرسیدیم دیگر از کت و کول افتاده بودیم.مادرم شیر را که میجوشاند همانطور داغ داغ برادرم یک لیوان میخورد.اما من آن روزها بخاطر همان بوی شیر مانده که از پنجره های کف زمین میزد بیرون از شیر بدم می آمد.آنهمه زحمت میکشیدم اما لب نمیزدم به شیر. پلاستیک را که در سطل زباله می اندازم با خودم فکر میکنم چرا الان دیگر با سطل نمی رویم شیر بخریم؟دور ریز پلاستیک های شیر در روز چقدر است؟باید زیااااد باشد.خود من هفته ای سه تا...بعضی فرهنگ ها قدیمی اش خیلی بهتر است.پیشرفت تنبلی و تن آسایی می آورد.با خودم میگویم چقدر دلم میخواهد بروم یک سطل بخرم بگذارم کنار برای خرید شیر اما خود تنبل درونم میگوید:«ولش کن بابا،کی حالشو داره».و به همین سادگی یک متن اندرزگونه به قهقرا میرود🤪🤷🏻‍♀️ 🤪🤪 🤪 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh