نمایی دل انگیز و رنگارنگ از یک روز با شروع متفاوت و فوقالعاده 🤪😜
نمیدونم چرا فقط میریزن!!🤷🏻♀️نه اینکه بریزن بشینن بازی کننا،نه🙅🏻♀️میریزن بعد بلند میشن که برن دل و روده یه جا دیگه رو بریزن بیرون🥴🥴
چطور میتونن بین این همه اسباب بازی سر یه وسیله دعوا کنن؟خب تو اون یکیو بردار مادر💁🏻♀️زمان ما انقد تنوع نبود اینهمه دعوا هم نبود🤪
#سندروم_بذار_بریزم_مامان_جمع_میکنه_دیگه🥴
#سعی_کنید_هر_روزتون_با_روز_قبلش_فرق_کنه🤪
#ماشاالله
#الحمدالله_علی_کل_حال🌱
#یعنی_کی_خسته_میشن؟
#کی_خوابشون_میگیره؟
#انقد_خستم_حال_ندارم_هیچ_کاری_کنم
#تصمیم_کبری_گرفتم_دیگه_شبا_تا_صبح_بیدار_نمونم
@sayeh_sayeh
#کاش_برگردی
شب پنجشنبه قرار بود ساک ببندم تا برای صبح که راهی سفر میشویم آماده باشم.بچه ها را که خواباندم دیدم بدون گوش دادن به چیزی نمیتوانم کار کنم.شنیدن جنگ و صلح را هم تازه تمام کرده بودم،کمتر از یک ساعت قبل.رفتم سراغ طاقچه و کتابی که قرار بود بخوانیم.
کتاب «کاش برگردی» را انتخاب و پلی کردم.آنقدر کتاب جذاب بود که با اینکه قرار بود صبح زود راه بیفتیم دلم نمی آمد قطعش کنم و بروم بخوابم.تا ساعت دو بیخودی کارهایی که لازم نبود را هم انجام دادم تا زمان بیشتری داستان را گوش دهم.منی که خیلی به تمیز کردن خانه قبل از سفر اعتقاد ندارم کل خانه را مثل دسته گل کردم و حین کار گوشم به داستان ننه رقیه بود و چه خوب داستانی بود این داستان...
قصه ننه رقیه مرا به کودکی های زکریا برد،به خاطرات قالیبافی های زنهای همسایه مان در قم،به شیطنت های عالم بچگی های خودمان در خانه با خواهر و برادرم،به عمق ایمان ریشه کرده در جان پدر و مادر که آنرا قطره قطره در کالبد بچه هایشان میچکانند.چه خوب تعریف میکرد ننه رقیه همه چیز را و چه خوب تربیت کرده بود پسرش را.چقدر یاد گرفتم از ننه رقیه و چقدر طلب کردم نگاه و دعای شهیدش را برای زندگی پسرانم.چقدرررر اشک ریختم برای فاطمه سه ساله زکریا،برای دل تنگ و خون مادر،برای تنهایی الهه و نبودن سنگ قبری که سوز آتش دلشان را کمی کم کند.چقدر ما مدیونیم به خانواده شهدا.
کاش برگردی روایت مادر شهیدی است که سالهای عمر پسرش را بسیار خواندنی تعریف میکند جوری که نیمه رها کردنش و صبر برای تمام کردنش سخت است.بیشتر کتاب را شب گوش دادم و صبح بعد از سوار شدن در ماشین بقیه کتاب را تا انتها.با اینکه اوایل کتاب پر از سرزندگی و نشاط و شوخی بود اما اواخرش نمیتوانستم هیچ جوری جلوی سیل اشک هایم را بگیرم.دلم برای خانواده ای که چشم انتظار پیکر فرزندشان بود پاره پاره شد.با جستجویی که در نت داشتم متوجه شدم پیکر مطهر شهید در سال ۹۹ بعد از پنج سال به آغوش مادر و همسر و دخترش بازگشته است.
من هر چه بگویم حق مطلب ادا نمیشود.باید این کتاب را خواند و خاطرات ننه رقیه را مزه مزه کرد.داستان زندگی شهید زکریا شیری متولد سال ۶۵ و پرواز کرده سال ۹۴ از شهدای مدافع حرم قزوین.مرحبا به قلم روان آقای رسول ملاحسنی.
#کاش_برگردی
#شهید_زکریا_شیری
#رسول_ملاحسنی
#کتاب_صوتی
#زیبابروفه
۲۷بهمن۱۴۰۱
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
#یادت_باشد
چندین مرتبه در گروه های همخوانی شنیده بودم که به این کتاب با لحنی کمی استهزا گونه عنوان کتابی با روایت صورتی داده بودند.بارها در طاقچه جلوی چشمم آمد و بخاطر همین توصیفات نخوانده بودمش.در راه برگشت از سفر بودیم.دو ساعتی مانده بود تا برسیم خانه.با همسرم یک کتاب صوتی گوش داده بودیم و دیگر صدای غرولند بچه ها که خسته راه بودند نمیگذاشت صدای دیگری شنیده شود.هندزفری را در گوشم گذاشتم و دل به دریا زدم و یادت باشد را از طاقچه خریدم و شروع کردم به گوش دادن.رسیدیم خانه نتوانستم بی خیال شنیدنش شوم.تا فصل هشتم را یک سره گوش دادم.دلم میخواست تا آخر پیش بروم اما خیلی خسته بودم.صبح که بیدار شدم فقط فکر دو فصل باقی مانده بودم.ساعت هشت صبح شنیدنش تمام شد.
برخلاف شنیده هایم کتاب خیلی جذاب بود.روایتی شنیدنی از زبان دختری که پاک زندگی کرد و پاک ازدواج کرد و پاک عشقش را ابدی کرد.بیشتر از قسمت های به قول دوستان صورتی کتاب چیزی که مرا خیلی به فکر فرو برد ایمان و مراقبه و تقوای شهید حمید سیاهکالی بود.در آن سن کم چطور توانسته بود به آن درجه از زهد و ورع برسد.آنقدر این قضیه برایم جالب است که دلم میخواهد داستان این شهید هم از زبان مادرش روایت شود تا ببینم چه نکاتی رعایت شده که این شهید چنین رشد و تربیت و پروش یافته است.مطمئنا مثل کتاب کاش برگردی دقت در تربیت و حق الناس و حرام و حلال زمینه ساز چنین رشد شخصیتی ای بوده است.کاش با عنایت این شهیدان همه پدران و مادران در تربیت فرزندانشان موفق باشند.
این کتاب یک روایت عاشقانه است،خیلی هم عاشقانه.آنقدر عاشقانه که با خودت فکر میکنی یعنی واقعا در این دور و زمانه هم از این عشق ها وجود دارد؟یعنی یک جوان شصت و هشتی هم میتواند اینجور دلبرانه عاشقی کند؟اینجور که حتی عشقش دل تو را هم ببرد؟از عشق حمید میگویم و آن همه دقت و ملاحظه برای اینکه مبادا معشوق حتی به اندازه سنگینی یک چادر مشکی دلگیر شود.عشق حمید به خدا و این همه مراعات آداب حضور در پیشگاه خداوند.رهی که علمای بزرگ شاید دهها سال طول بکشد تا به آن برسند این جوان با کدام استاد اینگونه برق آسا طی کرده است؟؟از حرارت این عشق که شعله هایش آتش به جان حمید زد، عمق جانم گرم است و دوست دارم تا همیشه این گرما در دلم ماندگار باشد.
آنقدر روایت فرزانه ساده و شیرین بود که حس میکردی تو هم از آن امامزاده و سفرهای راهیان نور خاطره داری،از آن خانه کوچک کوله باری از یادها بر دوش داری و وقتی فرزانه آخرین بار در خانه است پنجه های بی رحم بغض را بر گلوی خودت حس میکردی.دوست داشتی تو هم،هم گریه با فرزانه نبودن حمید را انکار کنی و داد بزنی و بنشینی در انتظار پاسخش.دوست داری بشنوی که حمید بگوید یادت باشه و فرزانه با خنده بگوید یادم هست،یادم هست...
کاش یادمان بماند این همه از خودگذشتگی و ایثار را.کاش یادمان بماند که بنده بودن سن و سال نمیشناسد،خودسازی میخواهد و محاسبه نفس.کاش یادمان بماند برای چه پا در این دنیای فانی گذاشته ایم.کاش یادمان بماند هدف قرب است در هر سرزمینی.این کلام خود شهید است.
در اواخر کتاب که فهمیدم شهید سیاهکالی و شهید زکریا شیری در کنار هم به شهادت رسیده اند باز هم یاد ننه رقیه افتادم.کل حضور این دو شهید در سوریه ۱۴ روز بوده است.از ۲۰ آبان تا ۴ آذر که به شهادت رسیدند.کتاب برای من خیلی درس داشت و خیلی خوشحالم که خواندمش.
بعد از مطالعه کتاب کلیپ های شهید و مصاحبه با همسر شهید و صحنه های تشییع پیکر را هم جستجو کردم و دیدم و باران اشک هایم بند آمدنی نبود.چه روح بزرگ و چه عروج با شکوهی.خوشا به حال این مدافعان دل از کف داده حرم خانم جان....
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#رسول_ملاحسنی
#کتاب_صوتی
اول اسفند ۱۴۰۱
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
#یا_زین_العابدین
سرم روی ستونی میلرزید و چشمانم دلتنگیشان را میباریدند که مرد عرب با چشمانی دریده و چهره ای خشمگین با باتومش به دستم زد و چیزهایی با عصبانیت گفت و رفت سراغ بغل دستی ام.میخواست آنجا نمانم،نباشم،زیارت نامه نخوانم،توسل نکنم،بر اینهمه غربت در روز میلادش اشک نریزم و من عاجز بودم از رفتن.اجازه نداده بودند حتی از پله های قبرستان قبیع بالا برویم و از پشت همان میله های معروف زیارت کنیم.در خیابان سمت راست بقیع از راه دور چشمهایمان زائر چند قبر بی نشان شده بود و گلوهایمان از بغض های خفه شده در حال انفجار بود.حتی حق گریه کردن نداشتیم.حق مفاتیح داشتن و دعا خواندن هم نداشتیم.اگر میتوانستند حق نفس کشیدن را هم میگرفتند اما ما در بهشت بقیع و مسجد پیامبر نفس میکشیدیم و مست میشدیم از این شراب روحانی.
پنجم شعبان سال ۹۱ بود.میلاد حضرت سجاد علیه السلام و من مدینه بودم.نه چراغی بود و نه آذینی،نه شربت و شیرینی،نه صدای مولودی و صلوات،همه اش بغض بود و غربت.نماز جماعت ظهر را که خواندم دیدم اینهمه غربت امام سجاد علیه السلام دارد قلبم را از جا درمیآورد.بغضم ترکید و اشک ریختم.آنقدر بلند بلند گریه کردم که خانم عرب کناری ام زد بر شانه ام.شنیده بودم بعد از نمازش صلوات فرستاده بود.گفتم شیعه؟گفت نعم.دیگر نفهمیدم چه شد.در آغوش هم بودیم و گریه میکردیم.برای غربت شیعه،غربت فاطمه سلام الله ،غربت پیامبر صلی الله،غربت آل علی علیه السلام و ظلم این ناکسان.از شیعیان طایف بود و چقدر بودنش حالم را خوب کرد.
سوم شعبان ۹۵ اما کربلا بودم،حرم ارباب.چه جلال و جبروت و شکوهی،کوهی از گلهای طبیعی در حرم برای گل علی علیه السلام و فاطمه سلام الله گریبان چاک میدادند.در همان حرم یک سکوی بزرگ درست کرده بودند برای سرود و مداحی و تواشیح با دکور سبدهای بزرگ گل.دسته های زائران وارد میشدند هر کدام شاخه گل سرخی در دست و نغمه ای بر لب.شادی و سرور از در و دیوار حرم موج برمیداشت تا ساحل دل بیقرار زائران پر درد را تر کند.من در هیاهوی جشن میلاد پدر به سکوت میلاد دو روز بعد پسر میاندیشیدم و به اینکه او کی خواهد آمد؟کی انتقام این همه بغض گلوگیر را خواهیم گرفت؟کی پروانه میشویم گرد حرم های پرنور چهار غریب علوی؟به امید آن روزهای زیبا....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#کاش_برگردی
#اعیاد_شعبانیه_مبارک
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
من نگرانشم که یه وقت نسوزه،بعد این خودش داره میخنده🤔🙄🤪 حقشه اصن 😕😜
هشتگ همچنان نهرو🤪😜
#دمنوش_توشه😂
#سیب_به_گلمحمدی🙃😁
#زوم_نکنید_از_خلاصه_هام_سرقت_ادبی_کنیدها🧏🏻♀️😅
#همه_چی_به_چشمام_سرقت_ادبی_میاد🥷🏻
@sayeh_sayeh
چقدر آدم یاد یه گروه تو جامعه میفته که ادعای اصلاحات دارن اما کاراشون و افکارشون تیشه میزنه به ریشه دین و اخلاقیات و انسانیت....😶😐😑
حتی خدا هم میگه نمیفهمن🤦🏻♀️دیگه بنده خدا چی بگه🤷🏻♀️حق مطلب رو ادا کردن پروردگار عالمیان😏
کاش بفهمن بالاخره....🙄
#سوره_بقره
#آیه_۱۱_و_۱۲
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
چقدرررر این آیه ها قشنگن🥲انگار هزار و چهارصد سال پیش خداجون برای همین امروز ما نازلشون کردن...
قرائت دل به خواه از دین،اسلام رحمانی ای که مطابق سلیقه شونه،فروختن دینشون به منجلاب دنیایی که براشون داره میشه باتلاق استدراج....
#پیشنهادپرسود
#تجارت_پرضرر
#خودبرتربینی
#ماازبقیه_بهتریم
#بی_توفیقان_روزگار
#سوره_بقره
#آیه_های_۱۳و۱۶
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
#وزین_پند_و_اندرز_من_مگذرید...
قیچی را برداشتم و گوشه مثلثی پلاستیک را بریدم.شیر که سریز کرد در قابلمه یادم رفت به دوران کودکی.به روزهای دور گذشته.روزهایی که مثل این روزها اینقدر پلاستیک فت و فراوان نبود.من و برادرم یک سطل پلاستیکی که دسته اش سیمی منحنی بود و دری قرمز داشت برمیداشتیم.راه می افتادیم در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ محل به مقصد لبنیاتی.پنج کوچه را باید رد میکردیم.گاهی میدویدیم و گاه در جدولهای لم داده کف کوچه ها لی لی کنان میپریدیم.از کاهگل های دیوار خانه های مسیر کاه میکندیم و جلوی بقالی مشتی که تنها مغازه در این مسیر بود چند لحظه ای مکث میکردیم.بعضی روزها در حال لیس زدن لواشک پنج زاری مشتی میرسیدیم به لبنیاتی.
یک تکه از مسیرمان کوچه ای بود که
سقف هلالی داشت.تاریکی آن کوچه در وسط روز رنگ خاطره کل مسیر تا لبنیاتی را برایم خاکستری کرده است.اما نه یک خاکستری غمگین،بلکه یک تیرگی باشکوه از پس خاطرات کودکی.بالاخره میرسیدیم. پشت سر زنهایی که با چادر رنگی دو تا دو تا و سه تا سه تا با هم حرف میزدند می ایستادیم.انگار که پشت کوه های متحرک پر گلی گیر افتاده باشیم. پیرمردهایی هم بودند که با عصا می آمدند.چند تایی هم بچه که حتما مادرشان مثل مادر ما بخاطر خواهر یا برادر کوچکترشان نمیتوانست خودش بیاید.
وجه اشتراک همه مان در صف سطل هایی بود که در دست داشتیم.دسته ها و سایز ها و رنگ درهاشان فرق میکرد اما همه با سطل بودیم.سوسول بازی پلاستیک برای این روزهاست.بوی شیر و خامه و ماست از زمین زیر پایمان می آمد بیرون.پنجره هایی با شیشه های مربعی که هوای مانده در زیرزمین لبنیاتی را به کف خیابان هدایت میکرد.
خدا خدا میکردیم تا وقتی نوبتمان میشود شیر مانده باشد.روزهایی که دست خالی برمیگشتیم حس بد کنف شدگی اذیتمان میکرد.اما اگر شیر بود تا خانه سطل بین دست من و برادرم میرفت و می آمد.دسته سیمی گرفتنش سخت بود.پدرم تکه ای شلنگ از آن رد کرده بود که کار ما آسانتر شود.وقتی میرسیدیم دیگر از کت و کول افتاده بودیم.مادرم شیر را که میجوشاند همانطور داغ داغ برادرم یک لیوان میخورد.اما من آن روزها بخاطر همان بوی شیر مانده که از پنجره های کف زمین میزد بیرون از شیر بدم می آمد.آنهمه زحمت میکشیدم اما لب نمیزدم به شیر.
پلاستیک را که در سطل زباله می اندازم با خودم فکر میکنم چرا الان دیگر با سطل نمی رویم شیر بخریم؟دور ریز پلاستیک های شیر در روز چقدر است؟باید زیااااد باشد.خود من هفته ای سه تا...بعضی فرهنگ ها قدیمی اش خیلی بهتر است.پیشرفت تنبلی و تن آسایی می آورد.با خودم میگویم چقدر دلم میخواهد بروم یک سطل بخرم بگذارم کنار برای خرید شیر اما خود تنبل درونم میگوید:«ولش کن بابا،کی حالشو داره».و به همین سادگی یک متن اندرزگونه به قهقرا میرود🤪🤷🏻♀️
#فرهنگ_شیرخریدن
#متخصص_تولید_زباله_ایم
#خواننده_باید_پندپذیر_باشه
#لطفا_پند_پنهان_شده_در_قاموس_کلمات_را_دریابید🤪🤪
#خوابم_میاد
#شیر_تا_بخوای_مفیده
#به_چوخ_رفتن_نصیحتهام🤪
#خدا_کنه_سحر_پاشم
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh
🍃🍃🍃🌱🌱🌱🌿🌿🌿☘️☘️☘️
سفت و سخت.محکم و بدون ذره ای انعطاف که حتی آنهمه نقاشی کارتونی هم برای تلطیف عملکردش بیفایده است.حتی نگاه کردن بهش نفسم را بند می آورد.
رد اشکهای پسرک روی گونه هایش خیسی براقی جا گذاشته و هربه چندی قطره ای جدید در همان مسیر میلغزد.انگشت سبابه ای که روی بدنه بریس میکوبد و نگاه پر التماسی که میخواهد آن را از تنش جدا سازم.ابه ابه گویان نگاهم میکند.میگویم«چیه مامان جون؟»باز هم با انگشت میکوبد روی سینه ای که بریس آن را تنگ در آغوش گرفته.منی که خودم تحمل لباسی که حتی کمی تنگ باشد ندارم حالش را حس میکنم.اما چه کنم؟چه از دستم برمی آید؟این هم یک امتحان سخت دیگر!مجبور باشی روزی چند ساعت همچین زره محکمی را بر بدن نازک جگرگوشه ات ببندی و بگویی:«مامان برات خوبه،صبور باش،تحمل کن».ببندی به امید اصلاح و راست شدن.راست شدن ستونی که فقراتش نامیده اند.طاقت نمی آورد و بی تابی اش بیتابم میکند.هر روز کمی زودتر از زمان مقرر بازش میکنم و با خودم میگویم:«عیب نداره،فردا چند دقه بیشتر میذارم بمونه»اما...امان از دل مادر....
چند روز مانده بود به بهار ۹۹ که تشنج ها امانش را بریده بودند.دکترش نامه بستری برایش نوشت.همان روزها که لشکر مرموز و ناشناخته کرونا همه جا میتازید.از ترس کرونا دست و دلمان لرزید.راضی نشدیم به بستری.در خانه خودمان پرستاریش را میکردیم.روزی را که روی مبل نشسته بودم و پسرک پیش پایم بلندترین برج رنگارنگ لگویی اش را میساخت خوب بخاطر دارم.نشسته بود و من چشمانم روی تقلای دستانش برای خلق برج ثابت مانده بود.در دل گفتم:«خدایا شکرت که بازم با این همه تشنج کمرش کج نشده.الهی شکر»
نمیدانم سرش چیست!!چند روزی از این الهی شکر گفتنم نگذشته بود که انحرافی در کمرش توجهم را جلب کرد.از همان روزها این کج شدن آغاز شد و دیگر درست نشد که نشد.کاردرمانی،ماساژ،ورزشهای مختلف همه بی نتیجه...تجویز نهایی همین زره پر از پرنده های خشمگین است.آنهم اگر روزی بیست ساعت دوسال مداوم روی تن نحیف پسرم نشسته باشد شاید که...
یک انحراف کمر بخاطر چند ثانیه لرزش های عصبی بدن کج شدنی این چنینی در پی دارد و عواقبی دردناک.دو سال بستن کمربند محکم ترموپلاستیکی به امید برگشتن ستون فقرات به جای خود.ای وای از لرزیدن در مسیر حق و انحراف از طراط مستقیم.یک لغزش چقدر از مسیر دورمان میکند؟چند درجه انحراف میدهد از مدار صدق و حق و راستی ؟؟
ای کاش اگر لغزیدیم دستی باشد که به راهمان بیاورد.آغوشی که چون کمربند نگهمان دارد تا منحرف تر نشویم و به راه بیاییم.ای کاش تاب سختی های راست شدن را داشته باشیم.دوران اصلاح را با بی صبری و بیقراریهایمان رها نکنیم.آسایش ابدی را به راحتی دم نفروشیم.ای کاش که اصلا انحرافی در کارمان نباشد...الهی آمین 🤲
#دعا_کنیم_که_دعا_اثر_دارد
#انشاالله
#اهْدِنَا_الصِّرَاطَ_الْمُسْتَقِيمَ
#رَبَّنَا_أَفْرِغْ_عَلَيْنَا_صَبْرًا_وَثَبِّتْ_أَقْدَامَنَا_وَانصُرْنَا...
#صبر_صبر_صبر
#و_چه_تلخ_است_این_صبر...
#به_امید_میوه_شیرینش...
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh