6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
╕🤫 آهسته تر
╛😁 شادی کنید
📸 خلاصه که
در حسرت ماندن و خواهند ماند..😤
𐚁 مَنمَدَدتَنهاطَلَباَزذاتِحِيدَرمےڪُنَم
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
خدایا به خاطر طول غیبت حضرت مهدی علیهالسّلام و بیخبری ما از حال او، یقین ما را سلب نکن
و یاد او
و انتظار او
و ایمان به او
و یقین کامل به ظهور او
و دعا برای او
و سلام دادن بر او را از یاد ما نبر،
تا طول غیبت باعث نشود که ما از ظهور او ناامید شویم.
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دار و ندار منی
تو غم و غصه یار منی...
خدا دستم رو داده
دستِ این خانواده
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیمار غمم
عین دوایی تو مرا…
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 کلام شهیــد
خـدایـا ...
اگر مسئولیتی به من واگذار شد
و من سوء استفاده کردم!!
و یا زندگی دنیایی
مرا به خود جذب کرد ،
لحظهای امانم مده و نابودم کن ...
🌷سردار شهید جعفر شیرسوار🌷
فرمانده گردان ویژه شهدا
لشکر ۲۵ کربـلا
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳ ،هفتتپه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۱۱۶ تا ۱۲۰ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣2⃣1⃣
تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشهی حاشیه باغچه ها می گفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی:
« حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه. »
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی:
« دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟ »
با پلکهای بسته گفتم:
« وقتی اومدی نونم بگیر! »
ولی باید بلند میشدم و نمازم را می خواندم و اسباب صبحانه را آماده می کردم. تمام شب تا صبح دلشوره داشتم. آقای بادپا میآید برود سوریه، نکند تو را هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شما به هم که میرسیدید انگار روح هایتان به هم میخورد و میشدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ می گردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمی دیدیم و شما میدیدید میشدید که آدم غصه اش میگرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها. بلند شدم. نمازم را خواندم، صبحانه را آماده کردم، پنیر و گردو و کره و مربا، سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. می ترسیدم به جای آوردن حاج حسین با او بروی سوریه، ولی دو ساعت بعد آمدی. با حاج حسین بادپا و کسی که می گفتی اسمش سیدعلی است و اهل افغانستان. آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سیدعلی اتفاق افتاده بود تعریف کردی:
« سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. در حال آمدن توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه بفهمن شیعهس و بزننش. در همون حال یه بار قسم میخوره به امام حسین که من شیعه نیستم و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار میکنه و خودش رو به ایران میرسونه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣2⃣1⃣
سوریه که بودید، باتو آشنا شده بود. حالا هم بی پول شده و خواستی هرطور شده کمکش کنی. بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود، بلند شد و رفت طرفش:
« ابوحامده؟ »
برایم گفته بودی لحظه شهادت ابوحامد، حاج حسین کنارش بوده و تکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند. حاج حسین با گوشه چفیه اشکهایش را پاک کرد. بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی:
« باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمی گردیم و میرسونمش فرودگاه. »
- « منم میام! »
+ « جاندارم عزیز، سیدعلی هم میاد، تو میخوای تا قم کنار نامحرم بشینی؟ هر دو معذب میشین! »
ساعتی بعد رفته بودید، در حالی که در گوشم دو صدا طنين می انداخت: یکی صدای حاج حسین که در وقت خداحافظی می گفت:
« ناراحت نباشین، سید ابراهیم می مونه تا محمدعلی به دنیا بیاد. »
یکی صدای تو که آهسته گفته بودی:
« نگاه کن حاج حسین چقدر با خودش وسیله برداشته، فقط یه زیرشلواری. »
حاج حسین بادپا رفته بود و تو هم همراهش، و دلم چه می لرزیدا
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣2⃣1⃣
وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد.
- « کجایی آقا مصطفی؟ »
+ « دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه می کرد؟ »
- « خب مقصود ؟ »
+ « دیدی چه سبک رفت؟ »
- « خب؟ »
+ « اون بار باید می موند، اما از کجا معلوم این بار... ! »
- « نفوس بد نزن مرد! بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده، برای روز مادر خریدامون رو بکنیم! »
همان طور خیره به عکس سر تکان دادی:
« باشه. اما باید برم و بیام! »
- « کجا؟ کی؟ »
نگاهت را از عکس کندی، بلند شدی و لباس پوشیدی.
- « ناهار آبگوشت گذاشتم ها، زود برگرد. »
+ « باشه! »
باشد نیامدی، همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد. گوشت را کوبیدم و آماده گذاشتم. نان سنگک، سبزی خوردن، پیازترشی و پارچ لبالب دوغ. در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست آن دست کردم که برسی. ساعت دو شد و نان ها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم:
« کجایی آقامصطفی؟ مهمان هم رسید، ولی هنوز ناهار نخوردیم! »
+ « شما بخورین من میام! »
- « تا تو نیایی من لب نمیزنم! »
+ « لج نکن خانم بخور. »
غذای خاله و برادرم را دادم، اما خودم لب نزدم. عصر شد و نیامدی. زنگ زدی.
- « کجایی تو اصلا؟ »
+ « کارم طول کشید. شاید کمی دیرتر بیام. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم