eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج) خدایا به خاطر طول غیبت حضرت مهدی علیه‌السّلام و بی‌خبری ما از حال او، یقین ما را سلب نکن و یاد او و انتظار او و ایمان به او و یقین کامل به ظهور او و دعا برای او و سلام دادن بر او را از یاد ما نبر، تا طول غیبت باعث نشود که ما از ظهور او ناامید شویم. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دار و ندار منی تو غم و غصه یار منی... خدا دستم رو داده دستِ این خانواده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا… @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 کلام شهیــد خـدایـا ... اگر مسئولیتی به من واگذار شد و من‌ سوء استفاده کردم!! و یا زندگی دنیایی مرا به ‌خود جذب کرد ، لحظه‌ای امانم مده و نابودم‌ کن ... 🌷سردار شهید جعفر شیرسوار🌷 فرمانده گردان ویژه شهدا لشکر ۲۵ کربـلا شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳ ،هفت‌تپه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 1⃣2⃣1⃣ تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه‌ی حاشیه باغچه ها می گفتند بهار آمده است. شب سیزدهم گفتی: « حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه. » دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی: « دارم میرم فرودگاه، کاری نداری؟ » با پلک‌های بسته گفتم: « وقتی اومدی نونم بگیر! » ولی باید بلند می‌شدم و نمازم را می خواندم و اسباب صبحانه را آماده می کردم. تمام شب تا صبح دلشوره داشتم. آقای بادپا می‌آید برود سوریه، نکند تو را هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی. شما به هم که می‌رسیدید انگار روح هایتان به هم می‌خورد و می‌شدید مثل این پروانه هایی که دور چراغ می گردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمی دیدیم و شما می‌دیدید می‌شدید که آدم غصه اش می‌گرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها. بلند شدم. نمازم را خواندم، صبحانه را آماده کردم، پنیر و گردو و کره و مربا، سفره را انداختم. نگاهم به عقربه های ساعت بود. می ترسیدم به جای آوردن حاج حسین با او بروی سوریه، ولی دو ساعت بعد آمدی. با حاج حسین بادپا و کسی که می گفتی اسمش سیدعلی است و اهل افغانستان. آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماجرایی را که برای سیدعلی اتفاق افتاده بود تعریف کردی: « سیدعلی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران. در حال آمدن توی مسجد با دست باز نماز میخونه و همین باعث میشه بفهمن شیعه‌س و بزننش. در همون حال یه بار قسم میخوره به امام حسین که من شیعه نیستم و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره، بعد فرار می‌کنه و خودش رو به ایران می‌رسونه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 2⃣2⃣1⃣ سوریه که بودید، باتو آشنا شده بود. حالا هم بی پول شده و خواستی هرطور شده کمکش کنی. بعد صبحانه نگاه حاج حسین رفت سراغ عکسی که روی دیوار بود، بلند شد و رفت طرفش: « ابوحامده؟ » برایم گفته بودی لحظه شهادت ابوحامد، حاج حسین کنارش بوده و تکه تکه شدنش را دیده، اما قسمت بوده خود حاج حسین سالم بماند. حاج حسین با گوشه چفیه اشک‌هایش را پاک کرد. بلند شدم رفتم آشپزخانه. دستم را گرفتم به میز که آمدی آنجا و آهسته گفتی: « باید با حاج حسین برم قم خدمت پدر شهید صابری. بعدش هم برمی گردیم و می‌رسونمش فرودگاه. » - « منم میام! » + « جاندارم عزیز، سیدعلی هم میاد، تو می‌خوای تا قم کنار نامحرم بشینی؟ هر دو معذب میشین! » ساعتی بعد رفته بودید، در حالی که در گوشم دو صدا طنين می انداخت: یکی صدای حاج حسین که در وقت خداحافظی می گفت: « ناراحت نباشین، سید ابراهیم می مونه تا محمدعلی به دنیا بیاد. » یکی صدای تو که آهسته گفته بودی: « نگاه کن حاج حسین چقدر با خودش وسیله برداشته، فقط یه زیرشلواری. » حاج حسین بادپا رفته بود و تو هم همراهش، و دلم چه می لرزیدا ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 3⃣2⃣1⃣ وسط هال نشسته و زل زده بودی به عکس ابوحامد. - « کجایی آقا مصطفی؟ » + « دیدی حاج حسین چطور به عکس ابوحامد نگاه می کرد؟ » - « خب مقصود ؟ » + « دیدی چه سبک رفت؟ » - « خب؟ » + « اون بار باید می موند، اما از کجا معلوم این بار... ! » - « نفوس بد نزن مرد! بلند شو بریم تا خیابونا شلوغ نشده، برای روز مادر خریدامون رو بکنیم! » همان طور خیره به عکس سر تکان دادی: « باشه. اما باید برم و بیام! » - « کجا؟ کی؟ » نگاهت را از عکس کندی، بلند شدی و لباس پوشیدی. - « ناهار آبگوشت گذاشتم ها، زود برگرد. » + « باشه! » باشد نیامدی، همیشه دوست داشتی آب و گوشت آبگوشت جدا باشد. گوشت را کوبیدم و آماده گذاشتم. نان سنگک، سبزی خوردن، پیازترشی و پارچ لبالب دوغ. در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست آن دست کردم که برسی. ساعت دو شد و نان ها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم: « کجایی آقامصطفی؟ مهمان هم رسید، ولی هنوز ناهار نخوردیم! » + « شما بخورین من میام! » - « تا تو نیایی من لب نمی‌زنم! » + « لج نکن خانم بخور. » غذای خاله و برادرم را دادم، اما خودم لب نزدم. عصر شد و نیامدی. زنگ زدی. - « کجایی تو اصلا؟ » + « کارم طول کشید. شاید کمی دیرتر بیام. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 4⃣2⃣1⃣ ساعت پنج و بیست دقیقه با گوشی دوستت پیام دادی: « مرا ببخش عزیزم، توی پروازم و تا چند روز آینده هم نمی تونم باهات تماس داشته باشم. » از جایی که نشسته بودم بلند شدم و مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم: « وای حالا چیکار کنم؟ اگه دردم بگیره؟ یا به دنیا بیاد؟ پس حاج حسین چی می‌گفت؟ مگه نگفت مصطفی میمونه تا بچه تون به دنیا بیاد؟ اگه تو بیمارستان نباشی دیوونه میشم به خدا آقامصطفی! » چهار طرف سفره را گرفتم و انداختم داخل ظرف شویی، ظرف‌های غذا را هم روی آن. نشستم روی مبل و یک دل سیر گریه کردم. خاله و برادرم مانده بودند چه کنند، اما آنها هیچ کاری نمی توانستند بکنند. درست مثل تو که نبودی! از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو: « آقامصطفی تو رو به خدا برای زایمانم خودتو برسون! » + « به فرمانده‌ام گفتم، برمی گردم سمیه. برمی گردم! » - « نیست که برای غربالگریا و برای دکتر رفتنام بودی؟ » + « نگو سمیه، ناراحت میشم! » ۔ « دل من رو شکستی آقامصطفی! » + « ببخش سمیه، اما لازمه که اینجا باشم. » - « آره دیگه، من ته خطم! » + « تلخی نکن خانمم! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 5⃣2⃣1⃣ روزها از پی هم می گذشتند، اما از تو خبری نبود. یک روز که زنگ زدی دو تن از دوستانم خانه‌مان بودند. صدای خنده شان را که دیدی، گفتی: « به تو حسودیم میشه سمیه، به اینکه دوستای خیلی خوبی داری! » - « توهم که دوستای خیلی خوبی داری! » + « خدارو شکر. من خوشحالم که دوستات کنارت هستند. » - « ولی من دوست داشتم الان کنار تو بودم! » + « بابا تو از صدای رعدوبرق می‌ترسی، چطور می خواستی اینجا باشی و صدای انفجارا رو تاب بیاری؟ » - « وقتی تو باشی ترس معنا نداره! » خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه. + «جدا! حسابی خوشم اومد، اما گوش کن، ممکنه دوسه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده، چون جایی هستم که نمی‌تونم صحبت کنم، نگران نشی! » - « باشه! » گفتم باشه، ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد: " نکنه عمليات باشه! " فردای آن روز بود که رفتم خانه مامانم. همیشه در تنهایی به خانه او پناه می‌بردم. ساعت شش عصر بود که خانم بادپا زنگ زد: « از آقامصطفی خبر دارید؟ » - « چند روزیه که رفته. دیروز گفت که چند روز آینده نمی‌تونه تماس داشته باشه. » _ « با حاج حسین که صحبت کردم او هم همین رو گفت، ولی دل من بدجوری شور میزنه! » کلام خانم بادپا مثـل نفت روی آتش باعث شـد شعله بکشم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم