❤️🍃
#امام_حسین (ع) فرمودند :
حذر کن از مواردی که باید عذرخواهی کنی، زیرا مؤمن نه کار زشتی انجام می دهد و نه به عذرخواهی می پردازد، اما منافق همه روزه بدی می کند، و به عذرخواهی می پردازد.
📖بحار الانوار، ج ۷۸
🍎🌿
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد : «سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد : «شما اینجا چیکار میکنید؟»
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید : «چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید : «اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد : «دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست : «کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت : «دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد : «البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد : «دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود : «اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد : «میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد : «نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت : «اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد : «فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد : «من زنم رو با خودم میبرم!»
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید : «پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد : «این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بعد از پیداشدن پیکرش، دوستانش خبر شهادت را به ما دادند اما هنوز پیکری در اختیار ما نبود و برای شناسایی قطعی پیکر باید آزمایش دی ان ای انجام میگرفت. چند روزی از شهادت پیکر بی سر نوید میگذشت و پیکرش وضعیت خوبی نداشت. این نوع شهادت و شناسایی خیلی برای ما غافلگیر کننده بود. همگی شوکه شده بودیم. به قول مادرم که همیشه میگن ما از راهی که نوید رفت ناراحت و پشیمان نیستیم، فقط دلتنگیهایش است که اذیتمان میکند....
#شهید_نوید_صفری_طلابری به روایت خواهر معزز، #شهید_بی_سر #اربعین ۱۸ آبان ۹۶
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌿
❤️پدرم جانباز بود و به هر بهانهای مثل موفقیت در امتحانات مدرسه یا کنکور و… برخی از اطرافیان سعی داشتند با حرفهایی که همه بارها درباره سهمیه داشتن و امتیازات میزنند موفقیتهایم را در نظرم کم رنگ کنند اما من یاد گرفته بودم در کنار این حرفها مسیر خودم را طی کنم.
🌱وقتی همسرم تصمیم به رفتن گرفت حتی به خود او هم میگفتند که با بچه کوچک و بدون حکم جهاد شاید نیاز و الزامی به رفتنش نباشد اما ما تصمیم خودمان را گرفته بودیم و هیچکدام از این حرفها نه تأثیری میگذاشت و نه منصرفمان میکرد.
‼️با شنیدن حرفهایی از جنس این آدمها برای به دست آوردن پول میروند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب میکردم. پیش خودم میگفتم چطور از خودشان نمیپرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن #پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟
🍃شاید چون از دور به این مسئله نگاه میکنند پول را جبران کننده همه چیز میدانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختیهایی را تجربه میکردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمیکردند.
⚠️شاید هم در معیار مادی سنجی بعضیها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارتها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه #شهدا با خدا.
✔️با این وجود شنیدن این حرفها به خصوص در شرایطی که میدیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود.
🥀 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹مستند غیر رسمی| دیدار رهبر معظم انقلاب با پیشکسوتان، جانبازان و راویان #دفاع_مقدس
پخش به مناسبت #هفته_دفاع_مقدس
4⃣قسمت چهارم - آخر
پ.ن : دیدار مربوط به پاییز سال ۱۳۹۸ است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
ای طنین گام هایت
بهترین آواز عشق
روح ما در انتظارِ
یک سبد لبخند توست...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور💓
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
این جان امانتی است که بر تو فدا کنم
تا کی به مقتل شهدا می برد مرا
تدبیر عاشقان چو بدستان دلبر است
باشد که میل یار به کجا می برد مرا...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
#ما_ملت_امام_حسینیم💔✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم : «فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد : «هرچی تو بخوای!»
انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند : «هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم : «ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم : «بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد : «فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد : «امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد : «دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید : «خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
رزمنده..mp3
189.6K
❤️🍃
راه شهدا چیه؟
راه شهدا کجاست؟
در کلام #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود.
😞پزشکان نمیتوانستند علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمانها اثر نمیکرد. روی تخت دراز کشیده بود و درد داشت. گفت : «خیلی برایم دعا کن که #امام_حسین (ع) یک نگاه به من هم بکند.»
📿دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟»
😢گفت: «مرتضی عطایی معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر
✍حریم حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
و فقط کافی است خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد، شهید خواهد شد…
دل اگر لایق شد سر را می ستانند…
#یادش_بخیر💔
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
تشنه لب شد کشته و جاری زِ چشم شیعیان
تا قیامت چشمه ی آب بقا دارد حسین
در هجوم نیزه ها حق را عبادت می کند
به چه خوش در موج خون حال دعا دارد حسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم : «سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم : «چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند : «آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم : «من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🦋تشکر و محبت سوری ها🦋
خیلی خوب یادم هست یک بار یکی از دختران جوان سوری از طرف همه مردم کشورش از من و همه ایرانیها تشکر و به خاطر همه بداخلاقیهای بعضی از هم وطنانش عذرخواهی کرد. یا همسایههایی داشتیم که به انواع مختلف با هدیه دادن انواع خوراکیها تا جویا شدن احوالمان و گذراندن اوقات زیادی در کنار مان این حس قدردانی را بیان میکردند این محبتهای به ظاهر ساده اما عمیق حس خوشایندی از بودن در یک کشور در حال جنگ برای من داشت.
✍زینب پاشاپور همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ و خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥 dafapress.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
پیام شهدا..mp3
165.4K
❤️🍃
اگر یکی از شهدا الان بیاد به این دنیا به ما چی میگه؟
میگه...
در کلام #شهید_احمد_کاظمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
اصغر، عزیز°برادرم...
هرکس که با خیال تو
یک دم به سر بَرد
بوی بهشت از نفَسش
می توان شنید . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️
حسین جان . . .
کاش جسمم دفن می شد در زمین کربلا
خاک زوار حریم با صفایت می شدم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃بیسیمچی گردانِ حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
⚡️صدای ضعیف و پر از خش خش…
از آن سوی خط شنیدم که میگوید :
احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بیسیم دارد تمام می شود. عراقیها عنقریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم.
😭حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت:
بیسیم را قطع نکن…
حرف بزن.
هرچی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن...
📞صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت:
سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید : همانطور که فرموده بودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ.
.
.
.
🕊۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانالها به محاصرهی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روز رو صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ...
شهید #دفاع_مقدس
#شهید_حسین_یاری_نسب
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊