eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته‌ ای ‌رفیق... دلتنگی ‌زمان ‌‌نمی‌شناسد... 💔در غم از دست دادن حاج احمد این گونه اشک میریزی، پس میدانی در دل ما هم از نبود تو چه غوغایی است. راست است که بعد از تو دنیا روز خوش ندید... دعایمان کن. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
27.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🌿 📹لحظات آخر قبل از شهادت ، محب الرضا، مدافع حرم محمد نمونه ی عاشقی راستین است که آنقدر به آقا (ع) علاقه مند بود؛ مانند مولایش با زهر شیطان صفتان ملعون، مسموم و بعد از چندی به شهادت و دیدار آقایش حضرت عشق امام رضا (ع) نائل آمد... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 امام خمینی (ره) : شما پیروزید، برای اینکه شهادت را در آغوش می گیرید، و آنهایی که از شهادت و از مردن می ترسند، آنها شکست خورده اند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 حاج قاسم : خدایا؛ ثروت چشمانم، گوهر اشک بر حسینِ فاطمه است... 🍎🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📲بخشی از مطلب منتشر شده توسط همسر مدافع حرم پس از مراسم تشییع ✍معراج شهدا @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_دوم سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده ب
✍️ اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم : «سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید : «شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد : «این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد : «اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد : «دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند : «مامان مهمون داریم!» تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد : «هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد : «مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید : «اهل کجایی دخترم؟» در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت : «ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید : «همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» به‌ قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد : «اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد : «زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 امروز به عشاق حسین، زهرا دهد مزد عزا یک عده را درمان دهد، یک عده بخشش در جزا یک عده را مشهد برد، یک عده را دیدار حج باشد که مزد ما شود، تعجیل در امر فرج 🎊حلول ماه مبارک 🎈دوستان عیدتون مبارک @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۲) سال ۲۰۱۱ که جنگ سوریه آغاز شد، ایران بودم. اواخر دوره ارشد را می‌گذراندم و در حال آماده کردن پایان‌نامه‌ام بودم. به دنبال فرصتی می‌گشتم که خودم را به سوریه برسانم، اما درس و دانشگاه دست و پایم را بسته بود. از طرف دیگر با هیچ‌کدام از نیروهای سپاه قدس و رزمندگان مدافع حرم ارتباطی نداشتم تا برای اعزام ازشان کمک بگیرم. سال ۲۰۱۴ خبردار شدم یک مرکز آموزش نظامی توی روستای‌مان در شهر جبله استان لاذقیه دایر شده که مسئولش یکی از مستشاران ایرانی است. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🚨[آقای !] برای توجیه ناکارآمدی و ضعف از اعتقادات دینی هزینه نکنید! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 مهرش نشست؛ در دل و دیده جا گرفت آری گرفت هرچه زِ مهر رضا گرفت... 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ دل ما خورده گره بر ورق دفتر عشق درس‌ها یاد گرفتیم از این منبر عشق کسب تکلیف نمودیم اگر از در عشق عشقمان بوده بمانیم فقط محضر عشق... ✌️ 🍎🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊