eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
876 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۵) 📞روز بعل حاج محمد تماس گرفت که : «ما می‌خواهیم برای نیروها یک‌سری کلاس‌های عقیدتی سیاسی بگذاریم. یک سرهنگ سوری به ما معرفی کن که برای بچه‌هایی که ما ملحق می‌شوند سخنرانی کند و برای‌شان راجع به میهن و لزوم دفاع از آن صحبت کند.» ☺️با جان و دل پیشنهادش را پذیرفتم. یکسری اطلاعات هم می‌خواست که قرار شد من برای‌شان از اینترنت جمع‌آوری کنم و فردا به روستای‌مان بیاید و مطالب را از من تحویل بگیرد.  📆فردا که حاج‌محمد آمد، آقایی همراهش بود که پشت فرمان نشسته بود. درشت‌هیکل بود و چهره‌اش جذبه‌ خاصی داشت. محمد توی صحبت‌هایشان، حاج‌اصغر صدایش کرد. 📋مطالب را گرفتند و رفتند، اما فکر من درگیر حاج‌اصغر ماند، آن‌قدر که فردا از یکی از بچه‌ها پرسیدم : «حاج‌اصغر می‌شناسی؟» گفت: «مسئول کل نیروهای پشتیانی شهر حماۀ است.» ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹سخنان سپهبد با ابراهیم حاتمی کیا بعد از فیلم سینمایی "به وقت شام" ♢أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ (آیه ۱۴، سوره علق)♢ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 من باورم شده که فدای تو می شوم سخت است بگذرم من ازین باورم حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
امام خمینی (ره) : خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. غیرت و امر به معروف و نهی از منکر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا می‌دیدم (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار می‌زدم بلکه این زینب را ببخشد. گرمای نوازشش را روی سرم حس می‌کردم که دانه‌دانه گناهانم را گریه می‌کردم، او اشک‌هایم را می‌خرید و من را غرق بوسه می‌کردم و هر چه می‌بوسیدم عطشم برای بیشتر می‌شد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون‌ها زانو زده بودم، می‌دانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی شوم که تمنا می‌کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی‌دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در دنبال مصطفی می‌گشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده‌اش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمی‌شد که تنها نگاهم می‌کرد و دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی‌صدا زمزمه کرد : «تو اینجا چیکار می‌کنی زینب؟» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۶) 🔹قرار شد من برای تعدادی از نیروهایی که وارد مرکز آموزشی می‌شوند زبان فارسی تدریس کنم. خودم از بینشان ۱۵ نفر را انتخاب کردم. 🌱اکثرا جوان بودند و تحت تاثیر کارهای فرهنگی حاج‌محمد در منطقه، برای مقابله با داعش داوطلب شده بودند. 😇شروع کارم باعث شد حاج‌اصغر را بیش‌تر ببینم. گهگاه می‌آمد و سری به بچه‌ها می‌زد که کم و کسری نداشته باشند. مشکلات و معضلات‌شان را بررسی می‌کرد و برای رفع کردن‌شان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد. 🚙این آمدنش حساب و کتاب خاصی نداشت. گاهی صبح اول وقت می‌آمد و گاه آخر شب. این رفت‌وآمد مرا به حاج‌اصغر نزدیک‌تر کرد. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهر افتاده به جان جگرم مهدی جان 🎙سید مجید بنی فاطمه 💔 ▪️شهادت (ع) ▪️ (عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿 من از بی‌جاقراری و رسوایی ماندگی، سر به بیابان‌ها گذارده‌ام؛ من به ‌امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می‌روم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته‌ام، تو خود می‌دانی دوستت دارم. خوب می‌دانی جز تو را نمی‌خواهم. مرا به خودت متصل کن. 🦋فرازی از @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خرده فروش نیستم و عمده می دهم یکجا، "جوانی ام" همه اش نذر تو حسين @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌿❤️ سهمِ کسانی می شود که عالم را، محضر خدا می دانند و کسانی که عالم را محضر خدا بدانند گناه نمی کنند و اینگونه اند و ما نیز شهادت را سهمِ خود کنیم با نکردن... 📸 ۱۳۸۸ - زمان فتنه ۸۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی‌اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس‌نفس افتادم. باورم نمی‌شد او را در این حرم ببینم و نمی‌دانستم به چه هوایی به آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. در این مانتوی بلند مشکی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه را تماشا می‌کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را صدا می‌زد. عطر همیشگی‌اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می‌کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی‌شد که بین بازوان مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می‌کردم و او با نفس‌هایش نازم را می‌کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت‌شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم : «برادرمه!» دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می‌چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه‌ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد : «برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده ؟» در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی می‌درخشید، پیشانی‌اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت‌مان آمد و بی‌مقدمه از ابوالفضل پرسید : «شما از نیروهای هستید؟» از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد : «دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» نگاه مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی‌کسی‌ام در ایران می‌کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد : «من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می‌گرفتم و از این کشور می‌بردم!» در برابر نگاه خیره ، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید : «تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام السلام حجت بن الحسن... من فدای شال مشکی عزات من فدای دونه دونه غصه هات... 🎙 محمد حسین پویانفر 😭 🏴شهادت (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
گاهی فاصلهٔ ما و شهدا؛ یه سیم خاردار است به اسمِ نَفْس! از این ها که بگذریم، می رسیم . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊🎉 آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت می خواستند حق تو را هم قضا کنند! کَذاّبها کجا و عبای امامتت ما زنده ایم از برکات ولایتت 🎈آغاز امامت حضرت (عج) ارواحنافداه مبارک باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🌱 اول صبح بگو جان به فدای تو حسین که اگر جان به لبت شد به ره دوست شود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
مردان حقیقت؛ که به حق پيوستند از دام تعلقات دنیا رستند چشمی به تماشای‌جهان بگشودند ديدند که ديدنی ندارد، بستند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : « حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...» ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟» شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد : «می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 : دنیا دنیای عمل و عکس العمل است، عشق واقعی لقاءالله و بقیةالله (عج) و خدمت به خلق الله است و هرچه به قله ظهور نزدیک می‌شویم ما را به ولایت امتحان می‌کنند و در قله هوا کم است و ما را بی‌هوا می‌خرند و موضوع، موضوع هوا است یا ایتها النفس المطمئنه! 🎊نهم ، (عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۷) ☺️شاید در نگاه اول جدی و حتی کمی خشن به نظر می‌آمد، اما در برخوردهایش دلنشین و مهربان بود. 👌به قول بچه‌های سوری از لحاظ پست و جایگاه، آدم قَدَری محسوب می‌شد، اما این قدرت و جایگاه اصلا در رفتارش جلوه‌ای نداشت. ✨آن‌قدر متواضع و آرام بود که اگر کسی نمی‌شناختش باور نمی‌کرد همه‌کاره جبهه حماۀ است. به قول ایرانی‌ها حرفش خریدار داشت و بین نیروهای سوری حرفش زمین نمی‌ماند. در یک کلام، رفتارش با همه نیروهایش دوستانه و برادرانه بود... ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘