محل کار آخرشان قرار بود رسمیشان کنند چون نسبت به افراد قبلی خیلی اثرگذارتر بودند. گفته بودند اگر به سوریه بروی و برگردی دیگر نمیتوانیم رسمیتان کنیم!
یعنی میخواستند نگهشان دارند و رضایت نمیدادند به رفتنشان. محمدآقا می گفت من به رضایت اینها نیازی ندارم اما می خواهم به لحاظ شرعی مافوقم از من ناراحت نباشد. آنقدر صحبت کرده بودند و یک نفر را جای خودشان گذاشته بودند تا این که موافقت آنها را برای اعزام به سوریه جلب کنند.
حتی کارکنان هم جمع شده بودند و نامهای را امضا کرده بودند که حاجآقا پورهنگ نباید بروند! کلی هم برای آنها صحبت کرده بودند و پرچم حرم امام حسین(ع) را برده بودند و قسمشان داده بودند که راضی بشوند. گفته بودند یک سال می روم کارم را انجام میدهم و برمیگردم. به من هم گفتند که اگر بروم شاید کارم را برای همیشه از دست بدهم!
📸 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در آیین خداحافظی با همکاران قبل از اعزام به سوریه در کنار پرچم حرم حسینی
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📍روایت گرافیستها از حمله زنبوران به سربازان اسرائیلی
#تنبیه_متجاوز
#عملیات_زنبوری🐝
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🍃جاری ست در زلالی این دشت آسمان
✨با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
🕊اینجا پرندههای زیادی رها شدند
✨باید خطاب کرد به این دشت: «آسمان!»
✍سید محمدجواد شرافت
📸قاسم العمیدی
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#آقای_اصغر_حاج_قاسم (۱)🌱
شنیدیم که بعد از شهادت حاج قاسم خیلی به هم ریخته است. حتی به هم ریختهتر از شهادت محمد پورهنگ. حاج قاسم از اول اصغر آقا را میشناخت اما شروع ارتباط قویشان از هماهنگی پاکسازی داعش برقرار کرده بود. سال ۹۶ بود و حاج قاسم برنامهریخته بود دست داعش را برای همیشه کوتاه کند؛ عملیاتی گسترده که نهایتا به نابودی داعش انجامید.
حاج قاسم فرماندهان یگانها را جمع کرد که توضیحاتشان را ارائه کنند و نیازهایشان را بگویند. هرکسی توضیحاتش را میگفت و نیازها و مایحتاج یگانش را میخواست. غالبا هم همه گلایه میکردند و از نبود امکانات میگفتند. مدیر جلسه نوبت صحبت فرماندهان را اعلام میکرد و حاج قاسم سرش را انداخته بود پایین و ذکر میگفت. نوبت به حاج اصغر که رسید...
نوبت به حاج اصغر که رسید توضیحاتش را گفت و گفت ما آمادهایم، والسلام. مدیر جلسه نوبت را به نفر بعدی داد. ناگهان حاج قاسم سرش را بالا آورد و گفت : یک دقیقه صبر کنید! اصغر آقا شما هیچی نمیخواید؟
اصغر آقا گفت: نه آقا ما چیزی نمیخوایم!
اصغرآقا خیلی حواسش بود طوری حرف نزند که نقص کار بقیه عیان شود و دیگر فرماندهان خراب شوند. هرچه حاج قاسم گفت، طفره رفت و جواب را از سر باز کرد تا این که حاج قاسم نهیب زد : یعنی چی اصغر آقا؟ به من توضیح بده!
ادامه دارد...
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
جام جم📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
#استاد_شجاعی:
بزرگترین بیانصافی را، تمام انسانها، در حق خودشان، مرتکب میشوند.
ولی عموماً از ادراک آن ناتوانند، تا زمانیکه حجابهای مادی از پیش چشمانشان کنار میروند، و متوجه این خسارت عظیم میشوند.
[و] بدترین بیانصافیها، عادت کردن به محبت اطرافیان و نزدیکان ماست، که همیشگی بودن آن، مانع میشود که به چشممان بیاید و از آنها تشکر کنیم.
- کمی فکرکنیم؛ آیا ما به این بیانصافی بزرگ مبتلا نیستیم؟
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
و زندگی یعنی سبزترین
آیه در اندیشه ی برگ...
عصرتون بخیر 🍉🍏
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روایتی از واکنش #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی به ازدواج مجدد همسر یک شهید
حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت : چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچه ات را میآوردم.
با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردن. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم، اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت : بنشین کنار پدر شهید
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت : او را شهید کنی چه میکنی؟
گفتم: حاجی خدا بزرگ است.
گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم.
سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت : من عادت دارم بچه هرچه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش.
محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشهای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت : آقا محمد هادی ما چرا نمیاید جلو؟
محمد هادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی میکند، اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.
محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای مان تعجب داشت که اینقدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.
#شهید_محمود_نریمانی
#روایت_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره ی طنز قاری قرآن آقای احمد ابوالقاسمی از اذان گفتن
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #بازگشت #فصل_بیست_و_چهارم #قسمت_اول کمتر از لحظه اي ديدم روي تخت بيمارستان خو
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#بازگشت
#فصل_بیست_و_چهارم
#قسمت_دوم
من مادرم حضرت زهرا (س) را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره ي يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالاي سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلاني و فلاني برگردند. تحمل هيچكس را ندارم.
احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و...
به غذايي كه برايم مي آوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد!
بعداز ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره ام پريد! من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم.
دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم.
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بزرگی میگفت ضریح نماد دست حضرت است، فرض کن دستت رو گرفته و میخوای باهاش حرف بزنی...
حرف جالبی بود.
راست میگن پس وقتی زیارت میری انگار به سمت خودشون میبرند تو رو.
خود من اکثرا زیارت حضرت حمزه (در حرم شاه عبدالعظیم (ع)) برادر آقا امام رضا میرم وقتی دست میزنم ضریحشون، با تمام وجود حس میکنم حواسش هست و گاها انرژی فوق العاده خوبی منو به سمت ضریح می کشونه... انگاری ضریح رو گرفتی و اونم رهات نمیکنه و به سمت داخل ضریح می بره
خدا کمک کنه زیارت به زودی نصیبمون بشه.
گناه نکنید تا امام زمان(عج)به سراغتان بیاید.mp3
3M
گناه نکنید تا امام زمان (عج) به سراغتان بیایند...
استاد هاشمی نژاد🎙
🍎کربلا یعنے تجلّی خانهٔ جانان عشق
🍃کربلا آرامگاه حضرت سلطان عشق
✨برتر از جنّت نباشد، نیست کمتر، شک نکن...
✨مرقد شش گوشهٔ خورشید جاویدان عشق
✍رحیم فیضی
📸مصطفی الجناحی
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حاج محمد چند سالی طلبه حوزه علمیه حضرت عبدالعظیم(ع) بود. در همان سالها نوید شهادتش را [در رویا] از امام خمینی گرفته بود.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✨ جرعه ای آب از بهشت...
بعد از شهادت رضا یک شب خواب دیدم دارد میدود. گفتم : رضاجان کجا داری میری با این عجله؟ وایسا کارت دارم.
گفت : آقاجونم تشنه س. دارم میرم یه لیوان آب براش ببرم.
انقدر خوابم روشن و واضح بود بلافاصله از خواب پریدم. بلند شدم دیدم حاج آقا افتاده کف اتاق. عکس ها و وصیت نامه های این دو بچه (نصرالله و رضا) دور و برش ریخته بود روی زمین. کلاه عرق چینش کنار سرش افتاده بود و عینک به صورت مانده و نمانده بود.
صدایش کردم. چشم هایش هنوز ورم داشت و قرمز بود. معلوم بود تازه خوابش برده است. یک لیوان آب برایش بردم. خیلی دوست داشتم بگویم این را رضا برایت آورده، اما حالش طوری نبود که بشود گفت...
📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| #شهید_رضا_جنیدی به روایت مادر معزز (ام الشهدا)
#معرفی_کتاب
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حالِ خوب
نصیبِ دلهای مهربانتان...
عصرتون بخیر🍪☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #بازگشت #فصل_بیست_و_چهارم #قسمت_دوم من مادرم حضرت زهرا (س) را با كمي فاصله مش
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#دکتر
#فصل_بیست_و_پنجم
#قسمت_اول
دكتر جراحي كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمي بود. پزشكي بسيار باتقوا. به گونه اي كه صبح جمعه، ابتدا دعاي ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد.
وقتي عمل جراحي تمام شد و ديدم كه برخي از انسانها را به صورت باطني ميبينم و برخي صداها را ميشنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم. بالاي سرم ايستاده بود و ميگفت: چشمانت را باز كن.
فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم. با اصرارهاي ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟
و سؤالات ديگر.
جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلا چشمانم را ببندم.
دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح ميداني.
چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگي دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستري كردند تا آماده عمل جراحي شود...
من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشي بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم دوست بودند، به يكي از مناطق تفريحي رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود. حالش اصلا مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگي اش را در لحظه اي ديدم.
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکانس های پدر دختری با رهبرم سیدعلی
#روز_دختر
#دختران_شهدا
@sangarshohada
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
سکانس های پدر دختری با رهبرم سیدعلی #روز_دختر #دختران_شهدا @sangarshohada @shahid_hajasghar_pasha
اولین دختری که رهبری باهاشون ترکی صحبت میکنند دختر #شهید_روح_الله_طالبی_اقدم هست که چندماهه بود پدرش شهید شد...
پدرشون موجی میشن و بعد اسیر میشن و جنایتکاران داعشی علی اکبری شهیدشون میکنند...
و فقط دست شهید رو اگر اشتباه نکنم تحویل میدهند....😔
شهید تبریزی🌹
حنانه خانم🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
سکانس های پدر دختری با رهبرم سیدعلی #روز_دختر #دختران_شهدا @sangarshohada @shahid_hajasghar_pasha
دختری که رهبر گفتن نمیخواد بره هم کوثرخانم دختر #شهید_محمودرضا_بیضایی هستش. ایشونم تبریزی بودن و البته ساکن اسلامشهر - تهران
از شهدای ابتدای جنگ سوریه....