شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#سفر_عشق #قسمت_هفتم روز عاشورا، دل توی دلش نبود. برای رفتن به حرم آماده شدیم. گفت : بیا مسیر را تغی
#سفر_عشق
#قسمت_هشتم (آخر)
کمی استراحت کردیم.
گفت: دوباره برویم حرم.
راهی شدیم. به سر و صورت و شانه هایش گل مالیده بود. ناله می کرد. می گفت :
الان قلب امام زمان (عج) در فشار است. برای سلامتی اش دعا کنید و صدقه بدهید. بی کار نباشید. خیلی ها آرزو دارند چنین روزی در کربلا باشند، پس قدر بدانید که بعدا حسرت نخورید.
روز بعد، صبح زود قرار بود برگردیم. همه ناراحت بودند. تصمیم گرفتیم وسایلمان را جمع کنیم و تا صبح در حرم بمانیم. شام غریبان بود. انگار تمام غم های عالم آمده بود سراغمان. گوشه ای در حرم نشسته بودیم.
گفت: این حرم با تمام جاهای دنیا فرق دارد. نه احساس غربتی هست و نه دلتنگی. از امام رضا (ع) عذرخواهی کردم و عرض کرده ام که حرم شما در برابر حرم ارباب قطره ای است در برابر دریا. البته این حرف خود امام رضا (ع) هم هست.
زمان وداع فرا رسید. ایستاده بود روبروی ایوان طلای سیدالشهدا (ع) و گریه می کرد. منتظرش بودیم. چند قدم به سمت ما آمد و دوباره برگشت سمت حرم. شاید بیشتر از ده بار این کار تکرار شد. می آمد و بر می گشت و گریه می کرد. این گریه را تا به حال از او ندیده بودم. انگار دل کندن از ارباب برایش خیلی سخت بود...
حالا فکر می کنم، آن اشک ها و رابطه اش با ارباب، کارش را درست کرد و ارباب جور دیگری او را خواست...
#روایت_دوست_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
از خدا میخواهم
خوشی و شادی را
نصیبتان کند
تندرستے را به
شما بپوشاند
و موفقیت را در
مسیرتان قرار دهد
عصرتون بخیر و شادی🍰☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_اول از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم میکرد تا بیخبر از خاطرهای ک
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_دوم
از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدمهایم را روی زمین میکشیدم و دوباره حسرت حضورش را میخوردم.
از اولین و آخرین دیدارمان سه سال گذشته بود و هنوز جای خالیاش روی شیشه احساسم ناخن میکشید که موبایلم زنگ خورد.
گاهی اوقات تنها رؤیا مرهم درد دوری میشود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیالبافیام به سنگ خورد که صدای نورالهدی در گوشم نشست.
مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت میکرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بیمقدمه پرسید: «آمال میای بریم ایران؟»
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم میگذارد که بیحوصله پاسخ دادم: «تازه شیفتم تموم شده، خستهام!»
بیریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد: «خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! ببینم مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه میخوای کاری کنی الان وقتشه!»
نگاهم به نقطهای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمیکردم درست در همان لحظاتی که پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم: «چطور؟»
طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت: «یعنی اگه اون باشه، میای؟»
حس میکردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم: «من چی کار به اون دارم!»
رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد: «ابومهدی داره نیروهای حشدالشعبی رو برای کمک به سیل خوزستان میبره ایران.»
ذهنم هنوز درگیر نگاه مهربان آن جوان بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد: «گروههای امدادی حشدالشعبی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟»
از همان شبی که مقابل چشمانم رفت، دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا میتوانستم بروم؟
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹بیا باهم بریم زیارت ارباب
سلام عزیزم
این نامه رو با گریه نوشتم
دادم به رفیقم بیاره ...
زیارت احساسی اربعین پارسال ...
#سیدکاظم_روحبخش
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📲 ظریف: به کار در معاونت راهبردی رئیس جمهور ادامه خواهم داد
توییت #ظریف بعد از دیدار با رهبر انقلاب:
پس از پیگیریها و رایزنیهای مدبرانه ریاست محترم جمهوری و با دستور کتبی ایشان، با توکل بخدا و امید به همراهی و راهنمایی مردم بزرگوار، انجام وظیفه در معاونت راهبردی رئیس جمهور را ادامه خواهم داد.
پ.ن: ما که می دونیم مملکت رو با همین رفت و آمدهای بچه ننه وار ریختید بهم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
32.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 قسمت اول | مستند «تا بینهایت»
طلبگی تنها یک لباس نیست؛ بلکه دنیایی شگفتانگیز است که در این مجموعه مستند به عمق آن سفر خواهیم کرد.
💠 @legha1403
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در جواب یکی از اعضا:
بزرگواری که خواسته بود حدیث کساء برایش خوانده بشه، انجام شد. اِن شاءالله مشکلتون برطرف بشه.
💠 تشرف علامه ملا محمدتقی مجلسی اصفهانی مشهور به مجلسی اول خدمت امام عصر در عالم مکاشفه
#قسمت_اول
چون خداوند، مرا موفق به زیارت حضرت امیر المۆمنین علیه السّلام فرمود، در حوالى روضه مقدسه، شروع به مجاهدات كردم و خداوند به بركت مولاى ما (حضرت امیر المۆمنین علیه السّلام) درهاى مكاشفاتى كه عقول ضعیفه توانایى هضم آن را ندارند بر من گشوده، در عالم مكاشفه و میان خواب و بیدارى به هنگامىكه در رواق عمران نشسته بودم، دیدم كه در سامرّا هستم و قبر دو امام حضرت هادى و حضرت عسكرى علیهم السّلام در نهایت ارتفاع و بلندى بود و جامه و پارچهاى سبز رنگ از جامههاى بهشت كه همانند آن را در دنیا ندیده بودم بر روى آن دو قبر مطهر مشاهده كردم.
و مولاى خود و مولاى همه مردم، صاحب العصر و الزمان علیه السّلام را دیدم كه نشسته و پشت مباركش به قبر و رویش به در است چون چشم من به آن حضرت افتاد با صداى بلند مانند مدّاحان، مشغول خواندن زیارت جامعه شدم و چون زیارت را تمام كردم آن حضرت فرمود: «نِعمَتِ الزیارةُ» چه خوب زیارتى است.
عرض كردم: مولاى من جانم فداى تو زیارت جدّ شما امام هادى و به انشاء ایشان است؟ (و اشاره به قبر امام هادى كردم)
فرمود: آرى، داخل شو.
چون داخل شدم نزدیكى در ایستادم امام عصر «صلوات اللّه علیه» فرمود: جلو بیا
عرض كردم: مولایم مىترسم كه به سبب ترك ادب، كافر شوم.
آن بزرگوار «صلوات اللّه علیه» فرمود: «لا باس اذا كان باذننا» وقتى كه به اذن خود ما باشد اشكالى ندارد.
من با ترس و لرز، كمى پیشتر رفتم....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🪐 تیم ملی المپیاد نجوم و اختر فیزیک ایران بین ۵۳ کشور با ۵ مدال طلا در المپياد جهانی اول شد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📢 رهبر انقلاب: چهار سال نعمت خدمت، زود میگذرد اما کارهای بزرگ میتوان کرد مثل امیرکبیر و #رئیسی_عزیز
چهارسال زود میگذرد لکن در همین مهلت زود گذر کارهای بزرگ میتوان کرد. امیرکبیر سه سال در کشور حکومت کرد؛ کارهای بزرگی را بنیانگذاری کرد. خود آقای #رئیسی_عزیز ما سه سال حکومت کرد و ریاست کرد کارهای خوبی ایشان انجام داد و بعضی کارها را پایهگذاری کرد که انشاءاللّه ثمرهاش را بعدها کشور خواهد دید.
۱۴۰۳/۶/۶
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 صد روز از پرواز بیبازگشت اردیبهشت گذشت....
#شهید_رئیسی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بهِ چهِ مَشغول ڪُنم
دیدهِ و دِل را کهِ مُدام....
دل تُو را مےطَلَبَد،
دیده تُو را مےجویَد
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 خزائی بالاخره آزاد شد
محمد خزائی یکی از بازداشتشدگان حج امسال، از زندان عربستان آزاد و تا ساعت پایانی امروز به تهران باز میگردد.
خزائی ۳۰ خرداد ماه توسط ماموران عربستان به دلایل نامعلومی بازداشت شده بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در تهران که با لباس سبز سپاه جلوی دوربین نشست تازه mi6 فهمید آن افسر رده بالای موساد ، یک فرمانده ایرانی بوده...
او ۲۰ سال افسر زبده موساد بود جزو تاجران باهوش الماس درجهان و فرمانده طرح کودتای اسرائیلی در ایران بود. زمانی که بایدن معاون رئیس جمهور امریکا بود با بایدن و کلینتون و بعضی مقامات بلند پایه فرانسه و اسرائیل و انگلیس برای براندازی در ایران طرحی به اسم دولت در تبعید را پایهریزی کرد.
تجارت این افسر تا جایی پیش رفت که تمام جواهرات و الماس ملکه انگلیس را هم تهیه میکرد؛ گفته میشود در طرح براندازی دولت در تبعید قصد داشتند موسوی و کروبی را از کشور فراری دهند کمتر از یک هفته به موعد کودتا ...این افسر از تیم اطلاعات امنیت اسرائیل خارج میشود و طی عملیات فوق هوشمندانه و مخفی به ایران بازمیگردد.!
سردار مدحی طی ۲۰ سال نفوذ به دستگاه امنیت اسرائیل و غربی با پوشش اخراجی سپاه تونست ضربه مهلکی به ساختار امنیت غرب بزند
#شهید_سردار_مدحی نهایتا در اثر جراحات ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
توی سفر یک هفتهایمان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او میپرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.»
مدام فکر میکردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟!
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
جنات فکه📲
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
یک فنجان آرامش
یک ثانیه عاشقی
یک جرعه مهربانی
در تک تک لحظه هاتون
عصرتون بخیر🍇🍨🍧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
قبل از اینکه قسمت بعدی رمان #سپر_سرخ رو قرار بدم، لازم است بگم خدمتتون که این داستان جنایی - حادثه ای است البته با چاشنی رمان های عاشقانه و البته جبهه مقاومت.
برای همین دوستانی که به برخی صحنه های حساسی که بعضا داعشی وار وجود داره حساس هستند و خیلی اذیت میشوند پیگیر رمان نباشند. البته در کل رمان زیبایی هست با تمام صحنه های بعضا ناراحت کننده و خوشحال کننده...
یعنی پر از فراز و فرود....😉😉
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_دوم از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سوم
ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم: «آخه شیفت دارم!»
و او با حاضر جوابی پاپیچم شد: «خب شیفتاتو عوض کن.»
همیشه دلم میخواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم.
نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشهای میکشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند.
از فَلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشناییمان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب میگفت.
ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانیاش در نبرد با داعش میگفت و بین هر خاطره سینه سپر میکرد: «ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!»
از دریای آنچه او دیده بود، قطرهای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است.
صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاجقاسم بود.
تنها سه سال از آزادی فَلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاجقاسم بودند که حتی از شنیدن نامشان کام دلم شیرین میشد.
ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانهها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند.
باید هر چه سریعتر کارمان را شروع میکردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانیمان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم.
نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!»
من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد: «مریضِ مرد نمیبینیم، نمیشه بیای تو!»
ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد: «یکی از موکبهای ایرانی برای شام دعوتمون کرده!»
نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد: «خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!»
تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد میشدیم و تمام حواسم به زیر قدمهایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار میکرد تا انگشتری را از او قبول کند.
من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد: «این خانم خبرنگار شبکه العالمه. میخواست با حاجقاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمیخوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!»
و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید : «چرا مصاحبه نمیکنه؟»
به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سالها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو حاجی رو نمیشناسی؟ از هرچی که بخواد بزرگش کنه، فرار میکنه!»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند : «دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!»
نگاهم چرخید و باورم نمیشد سردار سلیمانی را میبینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه میخواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد : «هرچی در حق این مردم باید گفته بشه، بگید!»
سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سالها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه میدیدم فراتر از همه آنها بود که یک ژنرال نظامی با آنهمه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اي كه چون من هزارها داري
آسماني پُر از دعا داري
دستهايم دخيلتان هستند
بسكه دستِ گره گشا داري
از گدا هم كريم مي سازي
بسكه اعجاز كيميا داري
من هواي تو را به سر دارم
تو هواي دلِ مرا داري؟
هرچه بيمار هم بيايد باز
تو برايِ همه دوا داري
دلشكسته كسي به من مي گفت:
خوش به حالت امام رضا داري
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سلام
خدا همه ی بیماران شفا بده بخصوص مادر شما.
بحق امام رضا .
درضمن سلیقه و انتخاب گل هم زیبا بود.
والبته زیباتر اینکه برای مادر گرفتید .
#ارسالی_اعضا✉️
_________
علیکم سلام
زنده باشید خیلی ممنونم بابت دعای خیرتون، خدا حفظتون کنه به حق آقا💐
لطف دارید نگاهتون قشنگ می بینه☺️
بله گفتم خوشحالش کنم.
پیام ناشناس🌹👇
daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یا من اسمه دوا و ذکره شفاء
خدا شفاشون بده .
نگران نباشید .
امام رضا پشت پناه شما
#ارسالی_اعضا
____
زنده باشید الحمدلله بهترند. چند ساعت موندن و مرخص شدند داریم برمیگردیم🌺
هَـرچَند عیـٰان اَست
وَلے وقـتِ بیـٰان اَست....
عِشـق تو گِران قَدرتَرین عِشق جھـٰان اَست!
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند.
با شنیدن حرفهایی از این جنس آدمها که برای به دست آوردن پول میروند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب میکردم. پیش خودم میگفتم چطور از خودشان نمیپرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟
🍃شاید چون از دور به این مسئله نگاه میکنند پول را جبران کننده همه چیز میدانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختیهایی را تجربه میکردند دیگر این چنین نتیجه گیری نمیکردند.
شاید هم در معیار مادی بعضیها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارتها کار دل است نه عقل. مثل همین معامله تاجرانه شهدا با خدا.
🍃با این وجود شنیدن این حرفها به خصوص در شرایطی که میدیدم همسرم اعزام به سوریه را به بهای از دست دادن مادیاتی چون حقوق خوب و کار ثابت به دست آورد کمی آزاردهنده بود.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊