eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
855 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️شبتون حسینی، التماس دعا از شما خوبان خدا
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 🌷حسن 10 سال داشت که بسیجی شد. من از ایشان بزرگ‌تر بودم اما به من مشاوره می‌داد. وقتی دنبال کار یادواره شهدا و هیئت می‌رفت و از درسش عقب می‌افتاد با خودش برنامه‌ریزی می‌کرد که آن دو ساعت را با شب بیداری و هر طوری که شده جبران کند. وقتی می‌گفتم خب درست مهم‌تر است و این فعالیت‌ها را کم کن می‌گفت: 🔴ما‌ها باید در صحنه باشیم. ما باید در ادارات و دانشگاها فعال باشیم که در نبود و فقدان ما بچه‌های غیر‌ارزشی روی کار می‌آیند و این خوب نیست. 👌حسن از همان سنین کم عاشق ولایت بود. خوب یاد دارم 12 سال داشت که رهبری به رشت آمده بودند. حسن از رودسر تا رشت پیاده رفت. گفتم نمی‌توانی بروی گفت من نمی‌توانم؟! من یکی دیگر را می‌گذارم روی کولم و می‌برم. آنقدر که عاشق ولایت بود. اطاعت از ولایت فقیه سر‌لوحه همه کارهایش بود و خیلی وقت‌ها به زبان می‌آورد و می‌گفت اگر می‌خواهید واقعاً کشور ما آقا بشود باید اطاعت از ولی فقیه را سر‌لوحه کارهایتان قرار دهید. به روایت خواهر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدنم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید : «البته ولید اینجا رو فقط به‌ خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد : «از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت : «چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🥀 نسبت به مسایل بی تفاوت نبود، هرگز نمی گفت به من ارتباط ندارد. شهید پورهنگ سعی می کرد موثر باشد و دوست داشت وارد عمل شود. به من گفت : به سوریه می روم و اگر کاری از دستم برنیاید بر می گردم. نمی خواهم بعدها بگویم می توانستم کاری کنم اما نکردم، نمی خواهم در آینده حسرت بخورم. ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋 دارم هـوایِ صحبتِ یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم ... 😢 ❤️ 🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱💖 آقا... سلام می دهم از جان و دل به تو تا این که بشنوم وَ علیک السّلام را @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید : «نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هرچه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب فرو می‌رفتم. دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد : «نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت : «باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد : «البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 مقام معظم رهبری : این کسانی که درجه پیدا می‌کنند، این‌ها واقعاً از خدای متعال جایزه می‌گیرند. از این قبیل است. خدا اِن‌شاء‌الله درجات ایشان را، را عالی کند. این‌ها باهم بودند، همه‌جا، و خب در شهادت هم در لحظه شهادت با هم‌اند. الان هم ارواح طیبه‌شان علی‌القاعده است. من هر شب در ابومهدی را با اسم دعا می‌کردم. به خودش هم می‌گفتم من تو را با همان اسم دعایت می‌کنم... 😍🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹🍃 قرار بود از تدمر عملیات کنیم و خودمان را به مرز شرقی سوریه و عراق برسانیم. یک جلسه با نیروهای روس داشتیم. اصغر توی جلسه نبود. در همان جلسه وقتی ما برنامه عملیاتی مان را ارائه کردیم گفتند : خب، با کدام نیروهایتان می خواهید وارد عمل شوید؟ مهدی ذاکر (۱) هم هست؟ تا این حد بینشان شناخته شده بود. اصغر هرچه بین خودمان گمنام و در حاشیه بود و ناشناخته شهید شد ولی روس ها و سوری ها قبولش داشتند و روی حرف ها و نظراتش حساب باز می کردند. -------------------------- ۱) مهدی ذاکر اسم حاج اصغر بین سپاه نیرو قدس بوده که بعدها به او اصغر ذاکر گفتند. ▪️پیج‌رسمی فرمانده ی پایگاه کوثر (مسجدحضرت‌ولیعصر عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃 بابا محمد؛ دست های کوچکم در حسرت دستان مردانه ات بزرگ خواهد شد . . . 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
✍️ باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد : «نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود : «دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید : «تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد : «الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم : «بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد : «فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد : «ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت : «این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد : «اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم : «تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت : «چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد : «خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد : «اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید : «چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم : «سعد بذار من برگردم ...» روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد : «اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👤آیت الله می گفتند : «هم توی سیادتم شک کرده بودم هم می خواستم بدونم شهید می شم یا نه؟» یه شب (ع) رو خواب دیدم. آقا دست به سرم کشید و فرمود: «یا بنی! انت مقتول؛ پسرم! تو شهید می شوی.» 🍃فهمیدم هم سیدم هم شهید می شم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مقام معظم رهبری : خاصیت کشته شدن در راه خدا این است که  انسانى جان خود را صرف میکند براى یک هدف و مقصد الهى و خداى متعال هم در پاسخ به این ایثار و گذشت بزرگ، حضور او را در ملّت او تداوم میبخشد و یاد، فکر و آرمان او زنده میماند. ۱۳۶۸/۰۵/۲۵ ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊بازگشت پرستوها.... یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...💔😭 🚨شناسایی پیکر ۷ تن از شهدای مدافع حرم در سوریه/پیکر شهیدان رجایی‌فر، عابدینی، حاجی‌زاده و بلباسی در راه مازندران 👤سردار سرتیپ دوم پاسدار ابوالقاسم شریفی مسئول ایثارگران کل سپاه: 🕊پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان طومان سوریه در عملیات تفحص شناسایی و تایید هویت شدند. ✔️پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم استان های مازندران، البرز، قزوین و خوزستان شناسایی و تایید شد و پیکرهای مطهر شهدا به میهن اسلامی بازگشت. 🌷پیکر مطهر این شهدای والامقام صبح فردا (دوشنبه) توسط خادمان آستان قدس رضوی، در حرم مطهر امام علی بن موسی الرضا (ع) زیارت و طواف داده خواهد شد. 🔹با توجه به شیوع گسترده ویروس ، این مراسم در مشهد مقدس بدون حضور مردم قدرشناس و شهید پرور برگزار شده و به صورت زنده از شبکه های سیما پخش خواهد شد. 💐شهیدان والامقام رضا حاجی زاده، علی عابدینی، محمد بلباسی و حسن رجایی فر از استان مازندران، شهید زکریا شیری از استان قزوین، شهید مجید سلمانیان از استان البرز و شهید مهدی نظری از استان خوزستان از شهدای تفحص شده منطقه هستند. ✍معراج شهدا 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خندہ ات طرح لطیفی است که دیدن دارد . . . باخبر شدیم پیکر مطهر در بین شهدای عزیز کربلای بوده است و اِن شاءالله دوشنبه ۲۱ مهر؛ ۸ شهید عزیز مدافع حرم در حرم عشق طواف داده می شوند... خوش اومدی برادرم❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 بعد از خدا به نامِ تو آغاز میشوَد با یک سلام، سمتِ حرم، روزِ نوکران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊