eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
858 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🌿 من از بی‌جاقراری و رسوایی ماندگی، سر به بیابان‌ها گذارده‌ام؛ من به ‌امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می‌روم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته‌ام، تو خود می‌دانی دوستت دارم. خوب می‌دانی جز تو را نمی‌خواهم. مرا به خودت متصل کن. 🦋فرازی از @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خرده فروش نیستم و عمده می دهم یکجا، "جوانی ام" همه اش نذر تو حسين @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌿❤️ سهمِ کسانی می شود که عالم را، محضر خدا می دانند و کسانی که عالم را محضر خدا بدانند گناه نمی کنند و اینگونه اند و ما نیز شهادت را سهمِ خود کنیم با نکردن... 📸 ۱۳۸۸ - زمان فتنه ۸۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی‌اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس‌نفس افتادم. باورم نمی‌شد او را در این حرم ببینم و نمی‌دانستم به چه هوایی به آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. در این مانتوی بلند مشکی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه را تماشا می‌کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را صدا می‌زد. عطر همیشگی‌اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می‌کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی‌شد که بین بازوان مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می‌کردم و او با نفس‌هایش نازم را می‌کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت‌شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم : «برادرمه!» دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می‌چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه‌ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد : «برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده ؟» در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی می‌درخشید، پیشانی‌اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت‌مان آمد و بی‌مقدمه از ابوالفضل پرسید : «شما از نیروهای هستید؟» از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد : «دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» نگاه مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی‌کسی‌ام در ایران می‌کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد : «من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می‌گرفتم و از این کشور می‌بردم!» در برابر نگاه خیره ، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید : «تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام السلام حجت بن الحسن... من فدای شال مشکی عزات من فدای دونه دونه غصه هات... 🎙 محمد حسین پویانفر 😭 🏴شهادت (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
گاهی فاصلهٔ ما و شهدا؛ یه سیم خاردار است به اسمِ نَفْس! از این ها که بگذریم، می رسیم . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊🎉 آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت می خواستند حق تو را هم قضا کنند! کَذاّبها کجا و عبای امامتت ما زنده ایم از برکات ولایتت 🎈آغاز امامت حضرت (عج) ارواحنافداه مبارک باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🌱 اول صبح بگو جان به فدای تو حسین که اگر جان به لبت شد به ره دوست شود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
مردان حقیقت؛ که به حق پيوستند از دام تعلقات دنیا رستند چشمی به تماشای‌جهان بگشودند ديدند که ديدنی ندارد، بستند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : « حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...» ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟» شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد : «می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 : دنیا دنیای عمل و عکس العمل است، عشق واقعی لقاءالله و بقیةالله (عج) و خدمت به خلق الله است و هرچه به قله ظهور نزدیک می‌شویم ما را به ولایت امتحان می‌کنند و در قله هوا کم است و ما را بی‌هوا می‌خرند و موضوع، موضوع هوا است یا ایتها النفس المطمئنه! 🎊نهم ، (عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۷) ☺️شاید در نگاه اول جدی و حتی کمی خشن به نظر می‌آمد، اما در برخوردهایش دلنشین و مهربان بود. 👌به قول بچه‌های سوری از لحاظ پست و جایگاه، آدم قَدَری محسوب می‌شد، اما این قدرت و جایگاه اصلا در رفتارش جلوه‌ای نداشت. ✨آن‌قدر متواضع و آرام بود که اگر کسی نمی‌شناختش باور نمی‌کرد همه‌کاره جبهه حماۀ است. به قول ایرانی‌ها حرفش خریدار داشت و بین نیروهای سوری حرفش زمین نمی‌ماند. در یک کلام، رفتارش با همه نیروهایش دوستانه و برادرانه بود... ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🥀🌿 تا خالص نشوی خدا تو را بر نمی‌گزیند؛ لذا باید سعی کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد... 📸فرماندهان در محضر مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی  از راست : شهید سردار حسن باقری، برادر احمدی، سردار رحیم صفوی، شهید سردار مصطفی ردانی پور، سردار غلامعلی رشید، برادر افقری، شهید سردار مجید بقایی، سردار بزرگ زاده، شهید سردار حسین خرازی، سردار رضا حبیب اللهی 💔ای کاش دوباره جمع شما جمع شوند و حماسه‌ای دگر بیافرینند... بدجوری دلمان درد دارد التماس دعا نثار روح مطهر شهدا صلوات  الّلهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلَی‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌ فَرَجَهُمْ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 ای که به عشقت اسیر خِیل بنی آدمند سوختگان غمت با غم دل خرمند هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت با خبران غمت، بی خبر از عالمند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔺مسئولیت اجتماعی در میان مردم ما یک سرمایه بزرگ و شهید محمدی نمونه بارز آن است. او نماد خیرخواهی تفکر بسیجی در جامعه است و فراتر از دسته‌بندی‌ها در دفاع از حق، جانش را فدا کرد. تفکر بسیجی او دفاع حقیقی از حقوق شهروندی و احترام واقعی به جایگاه زن در جامعه را در عمل ثابت کرد. 📲توئیت سعید جلیلی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام در خصوص @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آمدیم اینجا برای خاکبوسی رزقی بده بر ما ازین جشن عروسی 🎊دهم پیوند آسمانی و مبارک حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت خدیجه (س) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد : «بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷حسین فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود، همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام. 😇در جمع رفقای هیئتی حسین لقب "سردار" داشت. همیشه می‌گفت : من یک روز شهید می‌شوم. ❤️عاشق روضه سه ساله امام حسین (ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه (س) بخواند. 🔹در چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود... 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋 ✨نشانه گذاری با ۱۴ سکه مهریه💍   📿برای دعایش چند نشانه گذاشته بود. دعاهایش خیلی کامل و سریع مستجاب می‌شد. نشانه می‌گذاشت که بداند این دعا برآورده شده است یا خیر. ☺️از حضرت عباس خواسته بود همسری قسمتش کند که خودش از صورتش خوشش بیاید و حضرت عباس (ع) از سیرتش. یک نماز به (س) هدیه کرده و خوانده بود. همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به حضرت زهرا (س) هدیه می‌کرد. 💍برای ازدواجمان هم نشانه گذاشته بود که اگر من همان مورد مد نظر ائمه هستم مهریه‌ای که عنوان می‌کنم بیشتر از ۱۴ سکه نباشد.   تا قبل از اینکه بحث مهریه پیش آید، با کسی درباره مقدار مهریه صحبت نکرده بودم. عرف خانواده و خواهرهای دیگر که کرده بودند، مهریه‌ی ۱۱۴ سکه بود اما خود به ۱۴ سکه تمایل داشتم تا برای خواندن خطبه عقد به محضر آقا برویم. با اینکه احتمال می‌دادم این اتفاق نیافتد ولی از این حربه برای داشتن مهریه ۱۴ سکه‌ای استفاده کردم.   💰وقتی موضوع مهریه را مطرح کردم دیدم حالش دگرگون شد. بعدها به من گفت برای مهریه نشانه گذاشته بود که بداند من فرد مورد تائید ائمه هستم یا نه. ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊