eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 سلام می‌دهم از بام خانه سمت حرم ببخش عاشقتان را، بضاعتش این است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۷) 🔹توی مدرسه درسش بد نبود، اما سرش گرم بود به پرچم زدن و تمرین با گروه سرود و تئاتر. کرده بود. یک روز چادرم را سرم کردم و رفتم پیش مدیر مدرسه به . ⛔️نمی‌خواستم به‌خاطر اين کارها از درس خواندن بماند. مدیر راضي‌ام کرد که اصغر آن قدر با است که به درس‌هایش هم می‌رسد. آن سال آن‌قدر چسبید به این کارها که تجدید آورد. 📚درس‌ها را دوباره خواند و تابستان قبول شد که اجازه بدهم برود توی گروه سرود بسیجِ مسجد. با بچه‌های یک گروه سرود راه انداخته بودند و توی جشن‌ها و مراسم‌ مسجد سرود می‌خواندند. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
💠 | عبدالله در در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به نهادم: "من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!" عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن "یواشتر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: "عبدالله! به خدا شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: "گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سر انگشتانم قطرات را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: "عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!" نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: "الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..." که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: "تو دیگه این حرفو نزن! هرکی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد: "بقیه رو هم تو نمیپسندی!" سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: "الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به بشینه!" و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: "من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه." و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: "الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد." دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره کرد: "پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن "خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: "قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟" از کلام ، باز بغضی در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: "هرچی خدا بخواد همون میشه! توکلت به باشه!" لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: "ای کاش شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟" از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: "نه مادرجون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: "الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد." خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا میکرد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝خاطره ای از ارتفاعات بازی‌دراز. مقتل یادش بخیر سال ۶۳. لشکر ۲۷ پادگان ابوذر بود و طی یک طرحی قرار شده بود همه‌ی گردان‌ها یک دسته تخریب هم مثل بقیه ارکان گردان تشکیل بدهند و قرار بود تو منطقه میمک عملیات بشه. ما مأمور بودیم، گردان کمیل و فرمانده گردان احمد شاهسوند بود و ما هم تحت امر گردان بودیم. عملیات یه کمی به تأخیر افتاد و نیروها تو پادگان ابوذر سرپل ذهاب آماده بودند. تو فاصله‌ای که تا عملیات مونده بود، یه روز گردان ما برای بازدید از ارتفاعات بازی‌دراز و یاد رشادت‌های دلاورمردان جبهه های نبرد راهی این منطقه شد. در حین بازدید و توضیحات برادر عبادی که آن موقع گردان کمیل بود، خیلی اتفاقی یکی از رفقا که در عملیات بازی‌دراز حضور داشت، عنوان کرد که تو یکی از درگیری‌ها ما ناچار به عقب‌نشینی شدیم و مجبور شدیم چند تا از شهدا رو تو این منطقه جا بذاریم. همین مطلب باعث شد تا اولین تفحص شهدا کلید خورد و گردان با راهنمایی اون برادری که تو گردان بود، شروع به بررسی منطقه کرد. خدایا قربونت برم. ظرف همون روز پیکر اون دو شهیدی که به گفته اون برادر کنار یه تخته سنگ رها شده بودند، پیدا شد. یادش بخیر شهدا به پادگان ابوذر منتقل و یه تشییع پیکر باشکوه برگزار و پیکرهای مطهر به معراج شهدا منتقل شد. خدایا ما را با رفقای شهیدمان محشور کن. به روایت جان نثاری| پیشکسوت دفاع مقدس و رزمنده گردان کمیل @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 در روز میلاد تو ای خواهر عشق جای همه مدافعانت خالی... (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
در شب (س) همدیگر رو از دعا فراموش نکنیم❤️ التماس دعا ✨🕊 شبتون زینبی 🦋🍰☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 شب های یلدایمان را مدیون 🕊 رزمندگان و شهدایی هستیم که از فرزندان، خانواده و آسایش خود گذشتند... تا ما در آرامش 🍉 🍉 بگیریم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه می دید، به سقف اتاق که حالا آسمان من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و می دانستم که به درد دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از بی منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری در خانه مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِ گوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. نگاهها به سمت چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: "چی شده؟" عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: "آقا مجیده میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده." که مادر با ناراحتی سؤال کرد: "اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟" عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: "خُب کنم؟" مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: "بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!" عبدالله که تازه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره ام انداختم. صورتم از شدت های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمان کرده ام، به سرخی میزد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره ای نداشتم و باید با همین صورت به اتاق باز میگشتم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊