eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
842 عکس
350 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ شیعه به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم... -شهیدمحمودرضابیضائی- @shahid_ketabi
🔻 هروقت آبدارچی دانشکده وارد اتاق دکتر می‌شد، حتی اگر دکتر مشغول کاری علمی بود و حسابی متمرکز و عمیق مشغول انجام کاری بود، جلوی پایش می‌ایستاد. 📚 برگرفته از کتاب | خرده‌روایت‌های زندگی استاد شهید دکتر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 مدافع امنیت طلبه بسیجی «حسن مختار زاده» : یدونه حلالیت بزنید تو کل شهر فکر کنم به کل شهر بدهکارم بدهکار نیستما حالا یه چراغی شکسته باشیم و ... هر جا کار کردم یه حلالیت بگیرید اون دفعه یدونه سانس استخر بود دیروز ازش حلالیت گرفتم سرش داد زدم حاج اقا حاج اقا [[خدایا تمومش کن دیگه خسته شدیم😔]] حلالم کنید 🆔 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 توماج صالحی لیدر اغتشاشگران رو یادتونه وقتی گرفتنش چجوری به غلط کردن افتاده بود؟ حالا روحیه مدافعان حرم رو وقتی توی محاصره ۱۰۰ متری داعشی‌ها هستند ببینید. گلوله دو تا از انگشتاشو سوراخ کرده، ولی بازم میگه و میخنده تفاوت عمله شیطان بودن و بنده خدا بودن همین جاست... @shahid_ketabi
⭕️ عکسی که شوخی‌شوخی جدی شد! 😔😔😔 زمانی نزد رزمندگان لشکر فاطمیون رفت، زمانی که فرماندهان خواستند یک عکس یادگاری با حاج قاسم بگیرند، ابوحامد (علیرضا توسلی) به شوخی گفت: به ترتیب. ‼️ ولی این شوخی نبود، بلکه خیلی زود و جدی به واقعیت تبدیل شد. 🔻 در این تصویر عکس شهیدان علی سلطان مرادی (۲۲ بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳)، عباس عبداللهی (۲۲ بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳)، علیرضا توسلی (۹ اسفندماه سال ۱۳۹۳)، حسین بادپا (۳۱ فروردین‌ماه۱۳۹۴)، مصطفی صدرزاده(اول آبان‌ماه سال ۱۳۹۴) و حاج قاسم سلیمانی (۱۳ دی‌ماه سال ۱۳۹۸) دیده می‌شود. @shahid_ketabi
🔻دفترچه گناهانِ یک شهید ۱۶ ساله در تفحص ، دفترچه یک ۱۶ ساله که گناهانِ هر روزش را می‌نوشت پیدا شد! گناهان یک هفته او اینها بود🙂👇🏻 شنبه: بدون وضو خوابیدم یکشنبه: خنده بلند در جمع دوشنبه: وقتی در بازی گُل زدم، احساس غرور کردم سه‌شنبه: نماز شب را سریع خواندم چهارشنبه: فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت پنجشنبه: ذکر روز را فراموش کردم جمعه: تکمیل نکردن ۱۰۰۰ صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات + دارم فکر می‌کنم چقدر از یه پسرِ شانزده ساله کوچک‌ترم😔 💔 @shahid_ketabi
یا فاطمه-سلامﷲعلیکِ! به فریادم برس! ➿ در اردوگاه موصل، پیرمرد بزرگواری بود که بعد از نماز صبح می‌نشست و دعا می‌خواند. بعثی‌های پلید هم اگر کسی بعد از نماز صبح بیدار می‌ماند و تعقیبات می‌خواند، خیلی معترضش می‌شدند. ➿ به هر حال، آمدند و معترض حاج حنیفه شدند. به او گفتند: «پیرمرد! این چیه که تو بعد از نماز صبح می‌نشینی و وراجی می‌کنی؟» (با لحن نابخردانه خودشان). ➿ حاج حنیفه که ‌دید این‌ها خیلی پایشان را از گلیمشان دراز‌تر کرده‌اند. گفت: «می‌دانید بعد از نماز صبح من چه کسی را دعا می‌کنم؟» گفتند: «چه کسی را دعا می‌کنی؟» گفت: «به کوری چشم شما، ‌بعد از نماز صبح می‌نشینم و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی را دعا می‌کنم». ➿ نگهبان بعثی این حرف را شنید و رفت. موقع آمار، در که باز شد، حاج حنیفه را بردند و حسابی کتک زدند و او را انداختند داخل زندان. ➿ دو نفر دیگر هم در زندان بودند. یکی از آن‌ها علیر‌ضا علی‌دوست بود که اهل مشهد است. ایشان می‌گفت: «ظهر که زندانبان غذا آورد، ما دیدیم غذا برای دو نفر است، با دو تا لیوان چای. گفتیم: ما سه نفریم. گفت: این پیرمرد ممنوع از آب و غذاست. ➿ چهار روز به این پیرمرد یک لقمه غذا و یک قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار کردیم، امکان نداشت. زندانبان می‌ایستاد تا ما این لیوان چای را بخوریم و بعد که خاطرجمع می‌شد، می‌رفت. ➿ روز چهارم دیدیم که حاج حنیفه دیگر توانایی اینکه نمازش را روی پا بخواند، ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جای اینکه بعد از نماز، تعقیبات بخواند، دراز کشید و همین‌جور شروع کرد با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) از تشنگی خودش صحبت کردن. عرض می‌کرد: فاطمه جان! از تشنگی مُردم، به فریادم برس! ➿ ما به بعثیان پلید التماس می‌کردیم، ولی حاج حنیفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روی بعثی‌ها بلند نمی‌کرد، تا چه برسد به این‌که زبانش را باز کند. ➿ عزتش را این‌طور حفظ می‌کند ولی از آن طرف، تشنگی خودش را با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) در میان می‌گذارد. ➿ علی‌دوست می‌گفت: «روز چهارم آنقدر از تشنگی نالید تا این‌که چشم‌هایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت. ➿ ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا (علیهاالسلام) شدیم و عرض کردیم: یا فاطمه! عنایتی کنید تا ما بتوانیم امروز یک لیوان چای برای حاج حنیفه نگه داریم. ➿ بالاخره تصمیم گرفتیم از دو لیوان چای، نصف یک لیوان را من سر بکشم و نصف دیگر را آن برادر، طوری که زندانبان عراقی متوجه نشود و یک لیوان چای را مخفیانه در یک قوطی بریزیم. به هر حال، آن روز توانستیم یک لیوان چای را نگه داریم. ➿ زندانبان رفت و ما منتظر بیدار شدن حاج حنیفه بودیم که این لیوان چای را به او بدهیم. بعد از لحظاتی، دیدیم بیدار شد، اما با چهره‌ای برافروخته و شاداب. بلند شد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. ➿ دیدیم، این، آن حاج حنیفه نیست که با ضعف و ناتوانی نمازش را نشسته خواند و دراز کشید و به‌‌ همان حالت، ‌با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) عرض حاجت می‌کرد و از تشنگی می‌نالید. ➿ به هر حال، آرام آرام سر صحبت را باز کردیم و گفتیم: امروز به برکت توسل شما، ما توانستیم یک لیوان چایمان را نگه داریم. ➿ حاج‌حنیفه خندید و گفت: خیلی ممنون! خودتان بخورید. نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا (علیهاالسلام) هم از شربت سیرابم کردند و هم از غذا سیرم نمودند و آن طعم شیرین شربتی که از دست مبارک حضرت زهرا (علیهاالسلام) خوردم، هنوز کام مرا شیرین نگه داشته است. من این چای تلخ شما را نخواهم خورد. 📖 حماسه‌های ناگفته @shahid_ketabi
✏️گفتم : فرق با مرگ چیست؟ گفت : در اولی تو از تعلقات جدا می‌شوی، ولی در دومی، تو را از تعلقات جدا می‌کنند! ▪️ @shahid_ketabi
در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین، ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد، بی‌مقدمه گفت: «ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند.» بعد ادامه داد: «شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری.» به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد. به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود. از آن روز به بعد این‌گونه به باشگاه می‌آمد. بچه‌ها می‌گفتند: «بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی. ما باشگاه می‌یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس‌هاییه که می‌پوشی.» ابراهیم به حرف‌های آن‌ها اهمیت نمی‌داد. @shahid_ketabi
یک شب خواب شهید همت را دیدم؛ با بسیجى‌هایى که در کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت ایستاده‌اند تا با او دست بدهند. ایستاده بودم؛ حاج همت با قدم‌هاى تند رسید کنار تویوتا. من دستم را بردم جلو و با او دست دادم و حاجى را در آغوش گرفتم. هنوز دستش توى دستم بود که گفتم:"دست ما را هم بگیرید" و توى دلم نیت شهادت بود که حاج همت گفت: "دست من نیست!" از همان شب این خواب و حرف برایم مسئله شده بود و مدام فکر می‌کردم چطور ممکن است برآورده شدن چنین حاجتى دست شهدا نباشد، شهدا باید دستمان را بگیرند تا باب شهادت به رویمان باز شود. یک شب که در خانه محمودرضا مهمان شام بودم خوابم را براى محمودرضا تعریف کردم گفت:"راست گفته خب؛ دست او نیست". بعد گفت:"من خودم به این نتیجه رسیده‌ام و با اطمینان می‌گویم؛ هر کس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهید تنها در دست خودش است. @shahid_ketabi
عفو نابه‌جا میشه این😔 @shahid_ketabi
❌ما هم بی‌تفاوت نباشیم 👈«امر به معروف و نهی ازمنکر» توسط راننده تاکسی با وصیت همگی در وضعیت حال حاضر مسئولیم و مسئولین مسئول‌ترند! @shahid_ketabi
dardodel_alamdar.mp3
3.3M
نجوای عاشقانه با شهدا به بهانه درگذشت پدر شهید علمدار... @shahid_ketabi
من عقیده‌ی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام است؛ این یک نیازی است که ما - چه آدمهای مقدّس‌مآب و متدینی باشیم؛ چه آدمهایی باشیم که خیلی هم مقدّس‌مآب نیستیم، امّا به سرنوشت این کشور و به سرنوشت این مردم علاقه‌مندیم - هرجور که فکر بکنید، بزرگداشت شهدا برای آینده‌ی این کشور، حیاتی و ضروری است. @shahid_ketabi
: 🦋 ما از سوختن نمی‌ترسیم که چون پروانه‌ها عاشق نوریم و هرجا که نور ولایت است، گرد آن حلقه می‌زنیم... @shahid_ketabi
خلاصه کلاسمون خیلی شلوغ بود. بین صندلی‌های کلاس تا ته کلاس صندلی تک نفره آهنی خیلی داغون هم چیده می‌شد. دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در می‌آورد و درس هر جلسه را جدا می‌کرد و پای تخته می‌رفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن می‌کرد. می‌نوشت و توضیح می‌داد و جلو می‌رفت. گرم درس گفتن می‌شد تا اینکه چندبار نزدیک بود از روی سکوی تخته سقوط آزاد کند! هر وقت این اتفاق می‌افتاد دکتر می‌خندید و می‌گفت " این کلاس دام آموزشی داره! آدم گرم درس دادن می‌شه، تختش ۵۰ متر از سکوش جلوتره وقتی که داری می‌نویسی یه دفعه زیر پات خالی میشه". ✍ @shahid_ketabi
✅ «شما در حال نبرد با قومی هستید که عاشق هستند!» ⁧ @shahid_ketabi
🔰 ۸۲۳۲ خانواده‌ی ۲ شهید ۶۳۹ خانواده‌ی ۳ شهید ۱۰۶ خانواده‌ی ۴ شهید ۵۶ خانواده‌ی ۵ شهید ۶ خانواده‌ی ۶ شهید ۱ خانواده‌ی ۷ شهید ۱ خانواده‌ی ۸ شهید ۲ خانواده‌ی ۹ شهید ✅ اینا قهرمانان ما هستند و قهرمانان اونا سلبریتی که می‌گه تمام ۸۵ میلیون ایرانی فدای بچه‌ام! 📡  @shahid_ketabi
داغِ این عکس هیچوقت کهنه نمیشه ! تو نمایشگاه دفاع مقدس قُم، پسربچه دوید تا باباشو بغل کنه... ولی وقتی دید ماکتِ باباشه، بغضش ترکید و کلی گریه کرد...💔😭😔 راستی این لحظه چند!؟ نازدانه شهید مدافع حرم ‎ @shahid_ketabi
🔰 ‏طلاهایش را که داد از درِ ستاد پشتیبانی رفت بیرون... جوان داد زد: حاج خانم ...! رسید طلاها!؟ خندید و گفت: دو تا پسرم رو دادم رسید نگرفتم حالا واسه چارتا تیکه طلا رسید بگیرم...!؟ @shahid_ketabi
رهبر انقلاب(امام خمینی ره) به دیدار مادر چهار رفت. این مادر دانه‌دانه عکس‌های پسرانش را به رهبر نشان می‌داد و می‌گفت: «این شهید اولم احمد است؛ این شهید دومم علی است؛ این شهید سومم یونس است…» به سومین پسر که رسید، امام شروع کرد به گریه کردن! مادر این شهیدان همه عکس‌ها را جمع کرد و زیر چادرش پنهان کرد و قاطعانه گفت: «آقا جان! چهار تا از پسرامو دادم که اشکتو نبینم.»🥺💔 @shahid_ketabi