eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆روزی که دکتر، من و آقام را صدا کرد تا وضعیت ابراهیم را توضیح دهد, من شکستن آقام را دیدم .دکتر به ما گفت که این پسرتان به لحاظ پزشکی و عملی و دیگر نمی تواند هیچ کاری انجام بدهد. 🔆تیر به فلان جای مغزش خورده و فلان مرکز چی چی اش را از کار انداخته. کاری از دست ما آدم ها بر نمی آیند. انشاءالله که امام رضا کمک کنند و شفای جوانتان را از خدا بگیرد. تا اینجای صحبت های دکتر هنوز بابا سرپا بود. داشت پیش خودش اوضاع جدید ایرهیم را حلّاجی می کرد. 🔆اما وقتی دکتر گفت: « الان پسر شما زندگی نباتی دارد. » آقام دست گرفت به لبه میز و روی صندلی وا رفت. زندگی نباتی! بار اولِّ مان بود این را می شنیدیم. یعنی ابراهیم حتی مثل یک نوزاد چند روزه هم نیست، بلکه مثل یک گیاه است، مثل یک سبزی! مثل یک درخت! زندگی نباتی یعنی این دیگر. 🔆 توکه البته بهتر این چیزها را می دانی وقتی دکتر گفت «زندگی نباتی» بابا از حال رفت. نه اینکه از حال برود نه، یعنی سست شد. دیگر پاهایش یاری نکرد. خیلی دردش گرفت که جوان هفده ساله اش را با یک علف یکی کردند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔅در طولِ سال کتاب‌های زیادی به دست من می‌رسد؛ ضمنا بنده در داوری آثار خیلی سخت‌گیر هستم و هر کتابی من را سیراب نمی‌کند، با همه این سخت‌گیری‌ها کتاب «شهربانو» توانست قاپ من را بدزدد و من را خلع سلاح بکند. 🔅این کتاب خاطره نيست؛ یک «رمان» است. ما با یک رمان حرفه‌ای مواجه هستیم. البته نویسنده در ابتدای کتاب سعی داشته به مخاطب خودش تفهیم کند که شما با یک اثر مستند روبه‌رو هستید. این یک تکنیک است و نویسنده در ابتدای کتاب بسیار خوب از عهده این تکنیک برآمده است. 🔅تا به‌حال نویسنده‌ای به این خوش‌سلیقه‌گی ندیده بودم. وقتی «شهربانو» را خواندم خیلی کیف کردم. منتظر چنین واقعه‌ای در ادبیات دفاع مقدس بودم تا کسی مسئولیت آن را برعهده بگیرد و درباره مادران شهدا یک کار ذر خورو در شأن آن‌ها بنویسید. این اتفاق در رمان «شهربانو» افتاده است. 🔆کتاب شهربانو نوشته مریم قربان زاده، برش هایی است از 20 سال زندگی یک مادر 80 ساله که از همه ی سال های جوانی اش، همین برش ها را غنیمت نگه داشته تا برای امثال ما بگوید. 🔆کتاب پیشه رو از سختی ها و پستی بلندی های زندگی یک مادر سخن. مادری که فرزند جوانش در ابتدای جنگ جانباز شده و هیچ حرکتی ندارد. دوازده سال اینگونه با او او زندگی می کند تا زمانی که به شهادت می رسد. 🔆همه چیز در نهایت سادگی روی کاغذ آمده است. نوشتن برای مریم قربان زاده اصلا کار راحتی نبود. برای مادرجان هم گفتن اش اصلا راحت نبود. بارها در حین مرور خاطرات اش بی حال می شد و کارش به سرم قندی، نمکی می رسید. حالا روبه روی شما، خلاصه بیست سال از زندگی یک مادر است. پات
شهیدانه
🦋شخصیت اصلی این داستان شخصی به نام ادموند است، ادموند پارکر، جوانی مسیحی از خانواده ای بسیار معروف و سرشناس انگلیسی، دکترای رشته حقوق و از دانشجویان نخبه است. رؤیاهای وحشتناکی گاه گاه به سراغش می آید که معنی آن ها را نمی فهمد، گاهی اوقات احساس می کند عیسی مسیح (ع) در آن خواب ها برای نجاتش می آید، پس بر آن می شود که به جستجوی حقیقت آن ها بپردازد اما کسی نمی تواند کمکش کند تا اینکه دست سرنوشت او را به سویی سوق می دهد و ادموند در مسیر سختی برای یافتن حقیقت واقع می شود. 🦋در مسیر دشوار رسیدن به حقیقت، دختر جوان مسلمانی سر راهش قرار می گیرد که برای او نشانه ای می شود از جانب خداوند، نشانه ای حاکی از عشق عمیق و پیوند قلبی او به اسلام، پس تصمیم به ازدواج با ملیکا و مشرّف شدن به دین اسلام می گیرد که همین مسئله سرآغاز بزرگ ترین دردسر زندگی اش می شود. 🦋در جریان اتفاقاتی با فشار دست های پنهان صهیونیسم مجبور به جدایی از همسرش می شود و تا نزدیکی مرگ می رود اما معجزه ای او را به زندگی برمی گرداند و در دلش امید دارد که روزی عشقش را دوباره پیدا می کند. بعد از گذشت دو سال فراق و جدایی، موقعیتی فراهم می شود که از انگلستان فرار کند و برای یافتن همسرش به ایران بیاید، اما در ایران متوجه می شود که باید به عراق سفر کند.... 🦋ادموند، نماد همه انسان های آزاده و متدینی است که برای یافتن نور حقیقت و آن یگانه منجی موعود از مسیرهای صعب العبور می گذرند تا خود را به آن آخرین حجّت خداوند بر روی زمین برسانند و چه بسا که در این راه متحمل رنج های فراوان شوند اما عشق سوزان و چشمه جوشان ایمانشان به آن حضرت، آن ها را در رسیدن به این هدف نهایی یاری می رساند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋به ملیکا اجازه مرخص شدن از بیمارستان داده شد و توانست از بخش بیرون آمده و به دیدن ادموند برود، باورش نمی شد فقط در چند ساعت تا پای مرگ رفته و برگشته باشند! 🦋 در حالی که به صورت کبود و رنگ پریده او نگاه می کرد و اشک هایش را فرو می خورد، با خودش فکر می کرد در آخرین لحظه نا امیدی که مرگ را در یک قدمی و نزدیک می دید فقط نام امام زمان « عجل الله » نجات دهنده بود، 🦋گویی دستی از غیب آنها را از مهلکه رهانیده و از آنجا دور کرده بود، زیر لب زمزمه کرد: «پدر مهربانم، از شما سپاس گزارم که فریادهای الغوث الغوث مرا شنیدید و در لحظه اضطرار اجابت کردید ». پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جشن ولایت امام زمان (عج) مبارک. لاله: شادی و شعف به جای غم می‌آید رحمت عوض ظلم و ستم می‌آید ای‌کاش بگویند در این عید بزرگ دارد پسر فاطمه هم می‌آید 🎊 آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود(عج) مبارک باد.
🌺«بی قرار» مجموعه خاطرات کوتاه و خواندنی از حالات و روحیات خاص شهید جعفر جنگرودی در طول دوران کوتاه اما اثرگذارش در جنگ تحمیلی است و به شیوه ای روان و داستانی به رشته تحریر در آمده است. 🌺این کتاب با روایت ساده اما جالب و دلنشین به روایت زندگی ساده و اما پر پیچ و خم این سردار بزرگ می پردازد. و عنصر مهم این کتاب که همه را جذب خود می کند عارف متقی بودن و فداکاری این شهید بزرگوار است. 🌺او مانند دوست خود بی هیچ ادعایی وارد هر کار می شود و مهم ترین هدف او در هر کاری رضایت خداوند و حفظ دین است. او مثل دوستش «ابراهیم هادی» کارهای بی ریا زیاد میکند، لطف و عنایت خداوند هم همیشه شامل حالش میشود. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌺قدش کوتاه و بدنش توپر بود. ذهن فعالی داشت. نقاط ضعف حریف را خیلی خوب پیدا می کرد. در بیشتر مسابقات با ضربه فنی حریف را راهی رخت کن می کرد! آقای محمدی به صُوَر خاص برای جعفر وقت می گذاشت. 🌺می گفت امسال ما یک قهرمان توی مسابقات تهران داریم. حاج آقا شیر گیر، مسئول باشگاه ابو مسلم، می گفت من دوتا کشتی گیر داشتم که شبیه آن ها دیگر پیدا نشد! یکی جعفر بود و یکی هم ابراهیم هادی. 🌺 این ها آن قدر افتاده بودند که راه و رسم پوریای ولی و مرحوم تختی را زنده کردند. هر وقت غریبه ای به باشگاه می آمد و می گفتیم با او کشتی بگیر این دو نفر رعایت مهمان را می کردند و خیلی ساده کشتی می گرفتند. 🌺 نمی گذاشتند حریفشان ضایع شود. ابراهیم بدن بسیار قوی داشت و جعفر خیلی فنی بود. تفریح این دو نفر هیئت و مسجد بود. بر خلاف برخی ها که سینماو .... می رفتند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺دیگر کسی نمانده بود. همه ی دوستان پاسدار من با فیض شهادت به دست بدترین مخلوقات به دیدار یار رفته بودند. حالا نوبت من بود. یاد آرامشی افتادم که از صبح امروز روح و جان من را سبک کرده بود. با خودم گفتم: « این آرامش به دلیل نزدیک شدن زمان شهادت بوده. » 🌺یکی از آنها دستم را گرفت و از جا بلند کرد. صدای هلهله و سوت و کف بلند شد. به پیکرهای بی جان دوستانم خیره شدم. یکباره چیزی یادم آمد. گفتم: «خوب است در این شرایط سخت که آخرین لحظات است توسل پیدا کنم. » ما اعتقاد به توسل داریم. طبق آیه ی قرآن که به اهل ایمان می گوید: « وقتی به پیشگاه خداوند می روید از وسیله استفاده کنید. » 🌺بهترین خلق را که معصومان هستند وسیله قرار دهیم. وقتی قدم هایم را به سمت وسط میدان بر می داشتم یکباره به وجود نازنین مادر سادات متوسل شدم؛ به خلاصه ی خوبی ها، به فاطمه زهرا(ع). من عاشق شهادت بودم. اما از خدا خواستم مرا برای خدمت به این نظام نوپای اسلامی کمک و یاری کند. درست وقتی که قرار بود من به عنوان آخرین پاسدار اعدام شوم یکی از گوشه میدان داد زد: « این پاسدار نیست، این بیچاره سرباز بوده، تازه قبلا بنّا بوده. » 🌺یکی از نیروهای ضد انقلاب هم جلو آمد و گفت: « کافی است دیگران برای بعد.» نمی دانم چه شد که یک دفعه جوّ جلسه به نغع من برگشت. البته خودم علتش را می دانستم. توسل به مادر سادات در سخت ترین شرایط کلید حلّ مشکلات است. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌺نشستم مقابل تابوت حاجی. دوستان او در تابوت را باز کردند و رفتند. حالا ما بودیم و پیکر حاج جعفر. چهره ی نورانی او مقابلم بود. هیچ تغییری نکرده بود. گویی به خواب عمیقی فرورفته. با خودم گفته بودم که اگر با چنین صحنه ای روبه رو شوم حتما از هوش خواهم رفت. 🌺اما خدا به انسان صبر می دهد. شروع کردم به صحبت با حاجی. بعد حلقه ی ازدواج او را، که یک انگشتر عقیق با نام پنج تن بود، دستش کردم. این وصیت حاجی بود.با خودم گفتم پنج آیت الکرسی به نیت پنج تن بخون. شروع کردم خواندن. 🌺هر بار که می خواندم دچار اشتباه می شدم! وسط آیت الکرسی یکباره این آیه به زبانم آمد؛واستعینوا بالصبر و الصلوه......... شمارش کردم. دوازده بار این آیه را به جای ادای آیت الکرسی خواندن! نمی دانم چرا این طور شده بود. اما هربار هم که می خواندم احساس می کردم صبر و تحمل من بیشتر می شود! 🌺بالاخره پنج بار آیت الکرسی و بعد زیارت عاشورا را خواندم. بعد به چهره ی نورانی حاجی خیره شدم. آرام آرام خوابیده بود. گویی اولین بار است که او چنین آرامشی دارد. هیچ گاه خواب راحت نداشت. او همیشه در حال انجام خدمت و تلاش بود. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌺از باشگاه ابومسلم شروع شد. آنجا همدیگر را دیدند. او شصت و هشت کیلو کشتی می گرفت و جعفر شصت و دو کیلو. بعضی شب ها هم در گوی زورخانه مشغول ورزش باستانی می شدند. روحیات و شخصیت این دو نفر مثل هم بود. در کشتی حریف نداشتند. بدنشان عضلانی و بسیار قوی بود. 🌺 هر وقت کشتی گیر میهمان به باشگاه می آمد، مدیر باشگاه این دونفر را صدا می کرد و می گفت بروید با مهمان کشتی بگیرید. می خواهم خیلی سریع آن ها را ضربه کنید! طوری کشتی می گرفتند که مهمان آن ها جلوی جمع ضایع نشود! جعفر و این دوست عزیزش بیشتر مواقع با هم بودند. موقع نماز که می شد با هم می رفتند مسجد. 🌺 با هم به باشگاه اقبال رفتند و قهرمانی کشتی را با هم ادامه دادند. هر دو نایب قهرمانی تهران را داشتند. هر چند دوست جعفر، سه سال از او کوچک تر بود اما مانند یک روح بودند در دو بدن. آن ها با هم به هیئت می رفتند. افکار و عقایدشان مثل هم بود. 🌺 با شاه و عوامل وابسته دستگاه پهلوی دشمن بودند. در راه اصلاح جوان ها و ارشاد آن ها از هیچ کوششی دریغ نمی کردند. همیشه به منزل هم می رفتند و جویای احوال هم بودند. دوست عزیز جعفر کسی نبود به جز پهلوانی نامدار، ذاکری با اخلاص، معلمی دلسوز به نام«ابراهیم هادی» پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸 بَلَغَ العُلی بکَمالِهِ کَشَفَ الدُجَی بِجَمالِهِ حَسُنَتْ جَمیعُ خِصالِهِ صَلُّوا عَلَیْهِ و آلِهِ میلاد سراسر نور سرور خاتم الانبیاء و المرسلین ، رحمة للعالمین ، ستوده در آسمان و زمین ، پیام آور مهر و مهرورزی و اخلاق ، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم وششمین ستاره تابناک ملکوت ولایت و امامت، پیشوای سعادت و راستی، امام جعفر صادق علیه صلوات الله مبارک. 🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از شهیدانه
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی . 🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای! 🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده. آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند..... 🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی ندارم که آدم خطرناکی هست.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
به چادر فرماندهی که می‌رسیم، تپش قلبم تندتر می‌شود. منصور دایی‌بابا را جلو می‌اندازم و خودم پشت سرش می‌روم تو. بهنام هم آنجاست. یک لحظه نگاه تندی بهمان می‌کند و سرش را می‌اندازد پایین، اما فرمانده گردان آرام‌تر از اون به نظر می‌رسد. پایین چادر می‌ایستیم. ـ برادر ابراهیم با ما کاری داشتین؟ ـ یعنی خودتون نمی‌دونین؟ به صدای منصور خش می‌افتد. ـ از کجا بدونیم؟ ـ به شما نگفته بودن کسی حق نداره به رودخونه بره؟ منصور چیزی نمی‌گوید. فرمانده گردان می‌پرسد: «چرا نطقتون کور شد؟» می‌گویم: «حاج‌آقا گرما اذیتمون می‌کرد خواستیم دور از چشم بچه‌ها...» از جا نیم‌خیز می‌شود. ـ خیلی بیجا کردین. مگه ما گرممون نیست؟ مگه بچه‌های دیگه گرمشون نیست؟ یعنی این‌ها از کجا خبردار شده‌اند؟ کار جعفر است؟ الان هم که تو چادر نبود. فکر می‌کنم راستی آدم‌ها را چقدر مشکل می‌شود شناخت. بعضی‌ها چقدر خوب فیلم بازی می‌کنند... دلم را می‌زنم به دریا و می‌گویم: «حالا مگه چی شده؟» ـ دیگه می‌خواستی چی بشه، دشمن گرای اینجا روگرفته. حالا می‌دونین اگه بلایی سر کسی بیاد گناهش به گردن شما دو نفره؟ خشکم می‌زند و زانوهایم شل می‌شود. دلم می‌لرزد. پس باید اتفاق بدی افتاده باشد که بهنام این‌طوری بغض گرفته. احساس گناه می‌کنم. و از خدا خواهش می‌کنم این یک بار را هم به خیر بگذراند. و به شانس بدم لعنت می‌فرستم.
🧨داستان زمانی برای بزرگ شدن 😎 به حضور یک جوان 👱‍♂جنوب شهری در جبهه برای اعاده حیثیت از خانواده اش👨‍👩‍👦‍👦 می‌پردازد؛ حیثیتی که پیوستن برادر بزرگترش به نیروهای منافقین و شرکت در بمب‌گذاری‌ها آن را لکه‌دار کرده است😔. 🧨محسن مومنی زبانی پاکیزه و نثری روان و منسجم دارد و در داستانش از توصیف دقیق جزئیات و روابط آدم‌ها و فضای داستان 🙃لحظه‌ای غافل نمی‌شود☺️. 🧨چرا که داستان او، داستانی مبتنی بر حادثه و اتفاق‌های بزرگ نیست؛🤨 بلکه داستانی است که بر پایه روابط عادی میان آدم‌ها در جنگ پیش می‌رود و در مسیر خود به تحولی آرام و درونی در قهرمان اصلی منجر می‌شود.🙋‍♂ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی پناهیان رمانی است عاشقانه و جذاب بر پایه اتفاقات واقعی در سال 1388 داستانی مملو از گره و اتفاق های گیرا که مخاطب را گاهی در فضایی سیاسی و گاهی در فضایی دور از سیاست و درگیر با احساساتی نهفته در قلب شخصیت ها پیش می برد. ⚜«تابِ طنابِ دار» رمانی است با سه شخصیت اصلی؛ شخصیت هایی متضاد در فکر و عقیده و در جناح بندی سیاسی که هر کدام از آنها روایتی خاص خود را دارند. روایت هایی که هرکدام نشان از حرف ها و درد دل های بخشی از جامعه در ابعاد گوناگون دارد. از جوان دانشجویی که درگیر به ثمر نشاندن تلاش های خود و دوستانش در ستاد سبز دانشجویی است تا شخصیت دیگری که داستان ورودش به ماجرایی خطرناک را روایت می کند. ⚜تنوع روایت و شخصیت در کتاب موجب شده تا مخاطب بدون وجود رد پایی از نویسنده، خود از بین روایت های مختلف تصمیم گیرندۀ چالش های پیش روی داستان باشد. ⚜از طرفی در میان گره ها و چالش های داستانی، هر سه شخصیت درگیر عاطفه ای شخصی به دور از فضای سیاسی می شوند و برای رسیدن به مراد عاطفی خود تلاش می کنند و در اوج هیجان داستان، هر سه شخصیت باهم تلاقی می کنند و صحنه ای عجیب و جذاب را خلق می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی انسان ها، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان از نقاط قوت آن است. ⚜داستان چند بعدی کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و چه از نظر وقایع با قلم و ذهن نویسنده چنان خوب بر ورق ها نشسته است که خواننده مطمئن می شود با یک نویسنده و یک خبرنگار در صحنه، یا حتی یک فراری از زندان اشرف یا شاید هم با یک جوان دانشجوی بازی خورده طرف است. نگاهی که از کنه وجود سمانه؛ از مجتبی؛ از واقعیت فتنه، از اردوگاه اشرف، از طراحی چند تکه ای چشم آبی ها در داستان وجود دارد این را به خواننده القاء می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی آن ها در طول داستان، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان که تا آخرین صفحه باقی می ماند همه نقاط قوتی است که در کنار نتقطه اوج های زنده به چشم می خورد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ماجرای عکس منتشر شده (در پاسخ به هنجار شکنی تعدادی از دانشجویان بد حجاب این دانشگاه) جمعی از دختران محجبه روبروی دانشگاه تهران اجرای سرود توسط *گروه دانشجویان هئیت بنات الحیدر* بوده است. این دانشجویان آتش به اختیار به میدان آمدند👌✌️
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت. ⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. » ⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم. ⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ » ⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ » ⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. » ⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98