eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 روایت یک نویسنده از پیاده روی اربعین به همراه چهار محافظش . 📚 زنی که روزی به دهکده خاک بر سر سفر کرده حالا به دهکده ای سفر می کند که دوست دارد سر بر خاکش بگذارد. دهکده ای که شهردارش همان علمدار کربلا است. 📚 فائضه غفار حدادی نویسنده کتاب خط مقدم این بار قلمش رنگ و بوی اربعین می گیرید و از سفری می نویسد که سراسر رحمت و است و جاذبه، رحمت واسعه از سفره ارباب که در عالم پهن شده و جاذبه ای مغناطیسی که کل عالم را به خود مجذوب کرده است. 📚 خالق کتاب دهکده خاک بر سر اثر جدیدی را خلق کرده که در آن به مقایسه تجربه سفر به اروپا و سفر به عراق را به تصویر می کشد. کتاب سر بر خاک دهکده روایتی است جذاب و خواندنی از پیاده روی اربعین، کتابی ملازم با اشک و خنده ی توامان. سر_بر_خاک_دهکده (ع) (ع) پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
ما دهه شصتی ها توی صف بزرگ شده‌ایم و در این رشته تخصصی برای خودمان کسی هستیم! همه آن سال ها که من دوران جنینی و نوزادی و نوپایی و خردسالی را می گذراندم، بابا جبهه بوده و من و مامان دوتایی صف های مختلف را با استقامت خودمان از پا درآورده ایم. اما تا حالا صف سیم کارت نایستاده بودم که آن را هم الحمدلله تجربه کردم.نوبتم که می‌رسد یکی اطلاعات پاسپورتم را توی تبلتی وارد می‌کند و همان تبلت را بلند می‌کند و بدون اینکه اجازه بگیرد از صورتم عکس می‌گیرد. از مراحل خرید است گویا! یکی هم پول را می‌گیرد و بسته سیم کارت را تحویل می‌دهد. چند نفر سرپا بین مردم می چرخند و سیم کارت های جدید را برای آن‌ها که مایلند توی گوشی می اندازند و چک می‌کنند که فعال شده باشد. خودم را به اولین نمونه از آن‌ها می رسانم. سرش شلوغ است. خودم سنجاق ته گرد دارم. سیم کارت را می‌اندازم و می‌دهم که فقط فعالش کند. به محض فعال شدن اینترنت چشمان مرد از تعجب گرد می‌شود. چند لحظه طول می‌کشد که بدانم چه اتفاقی افتاده. تلگرام گوشی من از دهم اردیبهشت که فیلتر شده تا این لحظه که ششم آبان نود و هفت است باز نشده. اینجا که دیگر تلگرام فیلتر نیست، به محض اتصال به اینترنت بالای هزار پیام روی آن آمده! مامور فعالساز در حالی که گوشی ام را پس می‌دهد، با دست اشاره می‌کند به تلگرام و می خندد. لابد فکر کرده این همه پیام در همین یک و نیم ساعتی که توی هواپیما بوده‌ام آمده و احتمالا من خیلی آدم خفنی هستم که دوستان و هوادارانم در هر ساعت برایم هزاران پیام می‌فرستند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋یکی دوبار، که درباره شهادت حرف می زد، می گفت: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتّفاقاً همینطور هم شد. دفعه ی آخری که مریض شده بود، اتّفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. آن شب شنگول بود.تعجّب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر هست؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. 🦋 حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضا کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح دیدم خیلی تب دارد. می خواستم‌ مرخصی بگیرم که او قبول نکرد. گفت: " تو برو، دوستم‌ می آید و مرا به دکتر می برد. 🦋به دوستش هم گفته بود: " قبل از اینکه به بیمارستان بروم، بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضا کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. " غسل شهادت را انجام دادم رفت بیمارستان. 🦋هم اتاقی هایش درباره ی نحوه ی شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد. بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. » برای لحظاتی از خودم بی‌خود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آورده‌اند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی..... 🦋 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم. در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت! تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم. 🦋چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! » پسرم را در آغوش گرفتم. بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم. 🦋 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما می‌دانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت‌نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمی‌شوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی‌گردانند. » 🦋 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن. چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم. 🦋رفته رفته به اسم ما نزدیک می‌شد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم. روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها! 🦋 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله» آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. » بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋هوا روشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت ، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به این طرف و آن طرف رفت.‌ صدای غرّش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد. رفتم پیش حاجی، داشت با بیسیم صحبت می کرد. به من گفت:" بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ی ما محاصره می شیم! " 🦋به سرعت همه ی بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا..... 🦋این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید. ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود! 🦋هر با که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند، بچه ها قد علم می کردند. من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آر پی چی زدیم که گوشهای مان تقریباً هیچ صدایی را نمی شنید. اما به یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد رو کردم به عبدالله و گفتم: « چی شده؟! چرا ابراهیم این جوری شده؟! » -عملیات داشتند. 🔆همان ساعت های اول یک تیر می خورَد به جمجمه اش ولی خدا را شکر زنده می ماند. دوستش می گفت فکر می کردند شهید شده است؛ چون هیچ حرکتی نداشته. می گفت با صورت افتاده بوده روی زمین. توی آن واویلا کسی به کسی نبوده. 🔆می گفت تمام صورت و چشم ها و دهانش پر از شن شده بوده. بعد هم اورا با بقیه شهدا سوار ماشین می کنند. داشتند می بردندشان سردخانه که کسی متوجه نفس کشیدن ابراهیم می شوند دست می زند می بیند بدنش گرم است. 🔆-لطف خدا را می بینی شهربانو. فورا ابراهیم را بر می گردانند توی ماشین و می برند بیمارستان. دکترها می گویند بی هوش شده. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆نمی دانم مادرت گفته یا نه، ابراهیم موقع تولدش دندان داشت! ننه آقا با اینکه خیلی پیر شده بود و چشم هایش سو نداشت فهمید. دست کرده دهان ابراهیم تا کامش را با تربت کربلا بردارد. 🔆انگشتش خورده بود به لثه ابراهیم. روی لثه پاینش یک بالا آمدگی داشت. ننه آقا گفت: « شهربانو! مشتلق بده، این پسرت دندان دارد. » مانده بودیم متعجب. مگر می شود بچه یک روزه دندان داشته باشد. عبدالله بچه را بغل گرفت و انگشت کوچکش را روی لثه اش کشید. 🔆برق شادی توی چشم هایش دیدنی بود. ذوق زده گفت: « آره! شهربانو ایناهش. دندان دارد. » خوشحال شدم. می گفتند بچه ای که با دندان به دنیا بیاید قدمش برکت دارد. 🔆می گفتند خوش روزی است.همین جوری هم شد. ابراهیم که آمد کار عبدالله رونق گرفت. کارگری را کنار گذاشت. چند دست لاستیک خرید و انداخت توی مغازه شوهر خواهرش. به یک سال نرسید که خودش مغازه لاستیک فروشی باز کرد. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar
🔆وقتی توی بیمارستان لوله ها را از ابراهیم جدا کردند و ما از پشت شیشه دیدم که ملافه سفید را کشیدند روی سر ابراهیم، انگار تازه این دخترها بی برادر شده اند. مثل مرغی که زیر بالش زغال داغ گذاشته باشند پرپر می زدند. 🔆 نمی دانستم آنها را آرام کنم یا به درد خودم بسوزم. حق داشتند. توی این دوازده سال حداقل نگاه ابراهیم بود، صدای نفسش بود. عطرش بود. دست و پای سردش بود. همین ها آرامشان می کرد. دلشان خوش می شد. اما آن روز زمستانی همه چیز برایشان تمام شد. اتاق ابراهیم شده بود زیارتگاه صدیقه. 🔆مدام می رفت آنجا و نماز و دعا می خواند. ملافه تخت ابراهیم را می انداخت روی سرش و زار زار گریه می کرد. بالش ابراهیم را می انداخت روی سینه اش و اشک می ریخت. پیراهن های ابراهیم را یکی یکی نگاه می کرد و می بویید. ملاحظه ما را نمی کرد که چقدر از این بی تابی او، بی تاب می شویم. 🔆مدام می گفتم: « قربان دل زینب بشوم. زینب کبری چه ها که نکشید وقتی برادرش را شهید کردند. یا خانم زینب! به دختر هایم صبر بده. به این خواهر ها صبر بده..........به من صبر بده. » پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆روزی که دکتر، من و آقام را صدا کرد تا وضعیت ابراهیم را توضیح دهد, من شکستن آقام را دیدم .دکتر به ما گفت که این پسرتان به لحاظ پزشکی و عملی و دیگر نمی تواند هیچ کاری انجام بدهد. 🔆تیر به فلان جای مغزش خورده و فلان مرکز چی چی اش را از کار انداخته. کاری از دست ما آدم ها بر نمی آیند. انشاءالله که امام رضا کمک کنند و شفای جوانتان را از خدا بگیرد. تا اینجای صحبت های دکتر هنوز بابا سرپا بود. داشت پیش خودش اوضاع جدید ایرهیم را حلّاجی می کرد. 🔆اما وقتی دکتر گفت: « الان پسر شما زندگی نباتی دارد. » آقام دست گرفت به لبه میز و روی صندلی وا رفت. زندگی نباتی! بار اولِّ مان بود این را می شنیدیم. یعنی ابراهیم حتی مثل یک نوزاد چند روزه هم نیست، بلکه مثل یک گیاه است، مثل یک سبزی! مثل یک درخت! زندگی نباتی یعنی این دیگر. 🔆 توکه البته بهتر این چیزها را می دانی وقتی دکتر گفت «زندگی نباتی» بابا از حال رفت. نه اینکه از حال برود نه، یعنی سست شد. دیگر پاهایش یاری نکرد. خیلی دردش گرفت که جوان هفده ساله اش را با یک علف یکی کردند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔅در طولِ سال کتاب‌های زیادی به دست من می‌رسد؛ ضمنا بنده در داوری آثار خیلی سخت‌گیر هستم و هر کتابی من را سیراب نمی‌کند، با همه این سخت‌گیری‌ها کتاب «شهربانو» توانست قاپ من را بدزدد و من را خلع سلاح بکند. 🔅این کتاب خاطره نيست؛ یک «رمان» است. ما با یک رمان حرفه‌ای مواجه هستیم. البته نویسنده در ابتدای کتاب سعی داشته به مخاطب خودش تفهیم کند که شما با یک اثر مستند روبه‌رو هستید. این یک تکنیک است و نویسنده در ابتدای کتاب بسیار خوب از عهده این تکنیک برآمده است. 🔅تا به‌حال نویسنده‌ای به این خوش‌سلیقه‌گی ندیده بودم. وقتی «شهربانو» را خواندم خیلی کیف کردم. منتظر چنین واقعه‌ای در ادبیات دفاع مقدس بودم تا کسی مسئولیت آن را برعهده بگیرد و درباره مادران شهدا یک کار ذر خورو در شأن آن‌ها بنویسید. این اتفاق در رمان «شهربانو» افتاده است. 🔆کتاب شهربانو نوشته مریم قربان زاده، برش هایی است از 20 سال زندگی یک مادر 80 ساله که از همه ی سال های جوانی اش، همین برش ها را غنیمت نگه داشته تا برای امثال ما بگوید. 🔆کتاب پیشه رو از سختی ها و پستی بلندی های زندگی یک مادر سخن. مادری که فرزند جوانش در ابتدای جنگ جانباز شده و هیچ حرکتی ندارد. دوازده سال اینگونه با او او زندگی می کند تا زمانی که به شهادت می رسد. 🔆همه چیز در نهایت سادگی روی کاغذ آمده است. نوشتن برای مریم قربان زاده اصلا کار راحتی نبود. برای مادرجان هم گفتن اش اصلا راحت نبود. بارها در حین مرور خاطرات اش بی حال می شد و کارش به سرم قندی، نمکی می رسید. حالا روبه روی شما، خلاصه بیست سال از زندگی یک مادر است. پات
شهیدانه
🦋شخصیت اصلی این داستان شخصی به نام ادموند است، ادموند پارکر، جوانی مسیحی از خانواده ای بسیار معروف و سرشناس انگلیسی، دکترای رشته حقوق و از دانشجویان نخبه است. رؤیاهای وحشتناکی گاه گاه به سراغش می آید که معنی آن ها را نمی فهمد، گاهی اوقات احساس می کند عیسی مسیح (ع) در آن خواب ها برای نجاتش می آید، پس بر آن می شود که به جستجوی حقیقت آن ها بپردازد اما کسی نمی تواند کمکش کند تا اینکه دست سرنوشت او را به سویی سوق می دهد و ادموند در مسیر سختی برای یافتن حقیقت واقع می شود. 🦋در مسیر دشوار رسیدن به حقیقت، دختر جوان مسلمانی سر راهش قرار می گیرد که برای او نشانه ای می شود از جانب خداوند، نشانه ای حاکی از عشق عمیق و پیوند قلبی او به اسلام، پس تصمیم به ازدواج با ملیکا و مشرّف شدن به دین اسلام می گیرد که همین مسئله سرآغاز بزرگ ترین دردسر زندگی اش می شود. 🦋در جریان اتفاقاتی با فشار دست های پنهان صهیونیسم مجبور به جدایی از همسرش می شود و تا نزدیکی مرگ می رود اما معجزه ای او را به زندگی برمی گرداند و در دلش امید دارد که روزی عشقش را دوباره پیدا می کند. بعد از گذشت دو سال فراق و جدایی، موقعیتی فراهم می شود که از انگلستان فرار کند و برای یافتن همسرش به ایران بیاید، اما در ایران متوجه می شود که باید به عراق سفر کند.... 🦋ادموند، نماد همه انسان های آزاده و متدینی است که برای یافتن نور حقیقت و آن یگانه منجی موعود از مسیرهای صعب العبور می گذرند تا خود را به آن آخرین حجّت خداوند بر روی زمین برسانند و چه بسا که در این راه متحمل رنج های فراوان شوند اما عشق سوزان و چشمه جوشان ایمانشان به آن حضرت، آن ها را در رسیدن به این هدف نهایی یاری می رساند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋به ملیکا اجازه مرخص شدن از بیمارستان داده شد و توانست از بخش بیرون آمده و به دیدن ادموند برود، باورش نمی شد فقط در چند ساعت تا پای مرگ رفته و برگشته باشند! 🦋 در حالی که به صورت کبود و رنگ پریده او نگاه می کرد و اشک هایش را فرو می خورد، با خودش فکر می کرد در آخرین لحظه نا امیدی که مرگ را در یک قدمی و نزدیک می دید فقط نام امام زمان « عجل الله » نجات دهنده بود، 🦋گویی دستی از غیب آنها را از مهلکه رهانیده و از آنجا دور کرده بود، زیر لب زمزمه کرد: «پدر مهربانم، از شما سپاس گزارم که فریادهای الغوث الغوث مرا شنیدید و در لحظه اضطرار اجابت کردید ». پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جشن ولایت امام زمان (عج) مبارک. لاله: شادی و شعف به جای غم می‌آید رحمت عوض ظلم و ستم می‌آید ای‌کاش بگویند در این عید بزرگ دارد پسر فاطمه هم می‌آید 🎊 آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود(عج) مبارک باد.
🌺«بی قرار» مجموعه خاطرات کوتاه و خواندنی از حالات و روحیات خاص شهید جعفر جنگرودی در طول دوران کوتاه اما اثرگذارش در جنگ تحمیلی است و به شیوه ای روان و داستانی به رشته تحریر در آمده است. 🌺این کتاب با روایت ساده اما جالب و دلنشین به روایت زندگی ساده و اما پر پیچ و خم این سردار بزرگ می پردازد. و عنصر مهم این کتاب که همه را جذب خود می کند عارف متقی بودن و فداکاری این شهید بزرگوار است. 🌺او مانند دوست خود بی هیچ ادعایی وارد هر کار می شود و مهم ترین هدف او در هر کاری رضایت خداوند و حفظ دین است. او مثل دوستش «ابراهیم هادی» کارهای بی ریا زیاد میکند، لطف و عنایت خداوند هم همیشه شامل حالش میشود. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌺قدش کوتاه و بدنش توپر بود. ذهن فعالی داشت. نقاط ضعف حریف را خیلی خوب پیدا می کرد. در بیشتر مسابقات با ضربه فنی حریف را راهی رخت کن می کرد! آقای محمدی به صُوَر خاص برای جعفر وقت می گذاشت. 🌺می گفت امسال ما یک قهرمان توی مسابقات تهران داریم. حاج آقا شیر گیر، مسئول باشگاه ابو مسلم، می گفت من دوتا کشتی گیر داشتم که شبیه آن ها دیگر پیدا نشد! یکی جعفر بود و یکی هم ابراهیم هادی. 🌺 این ها آن قدر افتاده بودند که راه و رسم پوریای ولی و مرحوم تختی را زنده کردند. هر وقت غریبه ای به باشگاه می آمد و می گفتیم با او کشتی بگیر این دو نفر رعایت مهمان را می کردند و خیلی ساده کشتی می گرفتند. 🌺 نمی گذاشتند حریفشان ضایع شود. ابراهیم بدن بسیار قوی داشت و جعفر خیلی فنی بود. تفریح این دو نفر هیئت و مسجد بود. بر خلاف برخی ها که سینماو .... می رفتند. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺دیگر کسی نمانده بود. همه ی دوستان پاسدار من با فیض شهادت به دست بدترین مخلوقات به دیدار یار رفته بودند. حالا نوبت من بود. یاد آرامشی افتادم که از صبح امروز روح و جان من را سبک کرده بود. با خودم گفتم: « این آرامش به دلیل نزدیک شدن زمان شهادت بوده. » 🌺یکی از آنها دستم را گرفت و از جا بلند کرد. صدای هلهله و سوت و کف بلند شد. به پیکرهای بی جان دوستانم خیره شدم. یکباره چیزی یادم آمد. گفتم: «خوب است در این شرایط سخت که آخرین لحظات است توسل پیدا کنم. » ما اعتقاد به توسل داریم. طبق آیه ی قرآن که به اهل ایمان می گوید: « وقتی به پیشگاه خداوند می روید از وسیله استفاده کنید. » 🌺بهترین خلق را که معصومان هستند وسیله قرار دهیم. وقتی قدم هایم را به سمت وسط میدان بر می داشتم یکباره به وجود نازنین مادر سادات متوسل شدم؛ به خلاصه ی خوبی ها، به فاطمه زهرا(ع). من عاشق شهادت بودم. اما از خدا خواستم مرا برای خدمت به این نظام نوپای اسلامی کمک و یاری کند. درست وقتی که قرار بود من به عنوان آخرین پاسدار اعدام شوم یکی از گوشه میدان داد زد: « این پاسدار نیست، این بیچاره سرباز بوده، تازه قبلا بنّا بوده. » 🌺یکی از نیروهای ضد انقلاب هم جلو آمد و گفت: « کافی است دیگران برای بعد.» نمی دانم چه شد که یک دفعه جوّ جلسه به نغع من برگشت. البته خودم علتش را می دانستم. توسل به مادر سادات در سخت ترین شرایط کلید حلّ مشکلات است. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌺نشستم مقابل تابوت حاجی. دوستان او در تابوت را باز کردند و رفتند. حالا ما بودیم و پیکر حاج جعفر. چهره ی نورانی او مقابلم بود. هیچ تغییری نکرده بود. گویی به خواب عمیقی فرورفته. با خودم گفته بودم که اگر با چنین صحنه ای روبه رو شوم حتما از هوش خواهم رفت. 🌺اما خدا به انسان صبر می دهد. شروع کردم به صحبت با حاجی. بعد حلقه ی ازدواج او را، که یک انگشتر عقیق با نام پنج تن بود، دستش کردم. این وصیت حاجی بود.با خودم گفتم پنج آیت الکرسی به نیت پنج تن بخون. شروع کردم خواندن. 🌺هر بار که می خواندم دچار اشتباه می شدم! وسط آیت الکرسی یکباره این آیه به زبانم آمد؛واستعینوا بالصبر و الصلوه......... شمارش کردم. دوازده بار این آیه را به جای ادای آیت الکرسی خواندن! نمی دانم چرا این طور شده بود. اما هربار هم که می خواندم احساس می کردم صبر و تحمل من بیشتر می شود! 🌺بالاخره پنج بار آیت الکرسی و بعد زیارت عاشورا را خواندم. بعد به چهره ی نورانی حاجی خیره شدم. آرام آرام خوابیده بود. گویی اولین بار است که او چنین آرامشی دارد. هیچ گاه خواب راحت نداشت. او همیشه در حال انجام خدمت و تلاش بود. پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌺از باشگاه ابومسلم شروع شد. آنجا همدیگر را دیدند. او شصت و هشت کیلو کشتی می گرفت و جعفر شصت و دو کیلو. بعضی شب ها هم در گوی زورخانه مشغول ورزش باستانی می شدند. روحیات و شخصیت این دو نفر مثل هم بود. در کشتی حریف نداشتند. بدنشان عضلانی و بسیار قوی بود. 🌺 هر وقت کشتی گیر میهمان به باشگاه می آمد، مدیر باشگاه این دونفر را صدا می کرد و می گفت بروید با مهمان کشتی بگیرید. می خواهم خیلی سریع آن ها را ضربه کنید! طوری کشتی می گرفتند که مهمان آن ها جلوی جمع ضایع نشود! جعفر و این دوست عزیزش بیشتر مواقع با هم بودند. موقع نماز که می شد با هم می رفتند مسجد. 🌺 با هم به باشگاه اقبال رفتند و قهرمانی کشتی را با هم ادامه دادند. هر دو نایب قهرمانی تهران را داشتند. هر چند دوست جعفر، سه سال از او کوچک تر بود اما مانند یک روح بودند در دو بدن. آن ها با هم به هیئت می رفتند. افکار و عقایدشان مثل هم بود. 🌺 با شاه و عوامل وابسته دستگاه پهلوی دشمن بودند. در راه اصلاح جوان ها و ارشاد آن ها از هیچ کوششی دریغ نمی کردند. همیشه به منزل هم می رفتند و جویای احوال هم بودند. دوست عزیز جعفر کسی نبود به جز پهلوانی نامدار، ذاکری با اخلاص، معلمی دلسوز به نام«ابراهیم هادی» پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸 بَلَغَ العُلی بکَمالِهِ کَشَفَ الدُجَی بِجَمالِهِ حَسُنَتْ جَمیعُ خِصالِهِ صَلُّوا عَلَیْهِ و آلِهِ میلاد سراسر نور سرور خاتم الانبیاء و المرسلین ، رحمة للعالمین ، ستوده در آسمان و زمین ، پیام آور مهر و مهرورزی و اخلاق ، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم وششمین ستاره تابناک ملکوت ولایت و امامت، پیشوای سعادت و راستی، امام جعفر صادق علیه صلوات الله مبارک. 🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از شهیدانه
🧨چشم هایم را باز میکنم، یک گلوله سرخ آر پی جی می خورد به تنه درختی که پشتش سنگر گرفته ایم. انزابی قطار فشنگ در دستش هست، اما صدایش را نمی شنوم. از همه جا در شیار آتش می بارد. 🧨فشنگ تیربار که تمام می شود، انگار یک لحظه سر و صدا می خوابد لوله تیربار سرخ شده. _پس نارنجک چی شد؟ انزابی در حال که نوار فشنگ را جا می زند، بی خیال تر از همیشه‌ی گوید: 《 بَه ساعت خواب! اگه به موقع بیرون ننداخته بودم که الان اینجا نبودیم! 》 🧨هنوز حرف انزابی تمام نشده بود که صدای پایی از پشت سر می شنوم. کلاش را بر می دارم. منصور است که از تو کانال می دود به طرف مان. نرسیده داد می زند: 《 دولتخانی گفت که چرا موضع تان را عوض نمی کنید؟ جاتون لو رفته...》 🧨انزابی تازه گرم شده‌ چند بار عرض و طول شیار را به رگبار می بندد. من می روم تو کانال. منصور داد می زند:《 احتیاط کن! تندتر بیا! 》 اما من دیگر از گلوله ها نمی ترسم. فقط حالم خوب نیست. می خواهم بالا بیاورم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨از این همه ترس و احتیاط خودم کفری میشوم. ای کاش نامه را به جای اینکه در صندوق بیندازم،میبردم و می دادم دست خودش. اما از ترس اینکه یک وقت برای خودم دردسر درست کنم، تنها یک نامه بی نام و نشان نوشتم و تمام ماجرا را گفتم و نشانی جلال را هم دادم و انداختم تو صندوق جلو چادر فرماندهی . 🧨در این چند روز که جلال را ندیده بودم، خیال میکردم قضیه تمام شده. ولی حالا... باز پاک گیج شده ام. می خواهم بی خیال باشم. بالاخره با نوشتن آن نامه به قسمی که خورده بودم، عمل کرده ام. حالا دیگر بقیه اش به من مربوط نیست. اما انگار یک کسی دیگر میگوید نه هنوز تمام نشده. تو قسم خورده ای! 🧨دل را به دریا می زنم و به دنبالش می دوم. باید امروز سرنخی پیدا کنم. وقتی بالای تپه می رسم، باز غیبش زده. آن ور تپه یک عالم دیگر است. چادرهای سفید تمام دشت را گرفته اند و یک منظره دیدنی به وجود آورده اند..... 🧨از دره پیچ در پیچی به طرف دهکده سرازیر میشوم. یک شوق کودکانه مرا به طرف دهکده حضرت رسول(ع) می کشاند.دیگر حتی به جلال هم نمیخواهم فکر کنم.....هنوز به پایین دره نرسیده ام که صدای ضد هوایی ها دلم را می لرزاند....سابقه نداشت تو این مدت که اینجا بودیم در این وقت بعد از ظهر هواپیماهای دشمن بیایند. ناخود آگاه ذهنم به طرف جلال میرود. دیگر شکی ندارم که آدم خطرناکی هست.... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از شهیدانه
🧨پادگان امام حسن(ع) شلوغ تر از آن است که کسی کاری با ما داشته باشد. میان جمعیت گم شده ایم. تو هر یک وجب جا چند نفری دور هم جمع شده اند. و زیر آفتاب کم زور زمستانی گرم گرفته اند؛ اما من دل تو دلم نیست. خدا خدا میکنم هر چه زودتر وضعمان روشن شود و تا بابام بو نبرده، از تهران رفته باشیم بیرون. 🧨منصور میگوید: 《 بچه ها حواس مان باشه همدیگر را گم نکنیم. جبهه دیگر شوخی بردار نیست. هر کس قُد بازی در بیاره کارش ساخته است. 》 بچه ها به من نگاه میکنند و می خندند. انگار منظورش من هستم. جوابش را می دهم. 🧨_حالا لازم نکرده تو رئیس بازی در بیاری. یه جوری از جبهه می گی که انگار اونجا بزرگ شدی! منصور گوش نمی دهد و فرمان دیگری صادر می‌کند. 🧨_حالا شما همین جا باشید تا من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم دنیا دست کیه و میخوان کجا بفرستنمون. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98