1_20088299.mp3
2.31M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸 #سوره_حمد 🌸
🌺#قسمت_چهارم🌺
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
امام زادگان عشق . محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهارم
آنقدر از این اولیاء خدا که در اوج علم و ایمان و زهد و تقوی هستند داریم که دین خدا را یاری می کنند و خدا عزیزشان می کند...
آنقدر آدم ها هستند که گمنام دارند خالصانه برای کشور کار می کنند ، ما روحمان خبر ندارد که وقتی شهید شدند و خدا خریدارشان شد تازه مردم اسمشان را می فهمند !
آنقدر از این آدمها هستند !... دلیل اینکه این نظام و انقلاب با وجود این همه دشمنی در شرق و غرب عالم ، این همه توطئه و خیانت از درون ، دارد مقاومت می کند و جلو می رود ...
دلیل اینکه برای کافران جهان رجز می خواند و بند دل مومنین و مستضعفین جهان را محکم می کند وجود همین آدم هاست .
این شهدایی که گمنام زمین اند و غریب ولی شهره آسمان ها و ملائکه اند!
از ميان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در همين انتظارند و هرگز عقيده خود را تبديل نكردند...
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shohadayemasgedehazratezeinab امام زادگان عشق.محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت_چهارم
در آن بامداد #لشکری و #سرگرد_ورتوان دومین دسته #پروازی پایگاه #دزفول بودند که در خاک #عراق به عملیات رفته بودند.
دسته او با #حملاتی که انجام داد، پدافند #موشک_عراق را هوشیار کرد. لذا به محض عبور آن دو هواپمیا از مرز نقطه هدف را #شناسایی کردند. گرد و غبار ناشی از شلیک #توپخانه عراق وجود هدف را مشخص کرده بود.
هر دو برای #شیرجه آماده بودند.
در پناه تپه ای چندین دستگاه #تانک و نفربر #استتار شده بودند.
#لشکری از #لیدر_پرواز اجازه زدن هدف را می گیرد.
قرار بود هر دو به صورت #ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده و #هدف_ها را #منهدم نمایند.
#لشکری زاویه مخصوص #راکت را به #هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی #هدف تنظیم کرد ولی ناگهان #هواپیما تکان شدیدی خورد و #حسین_لشکری فرمان کنترل را از دست داد.
نمی دانست چه بر سر #هواپیما آمده است.
کوشید #هواپیما را که در حال پایین آمدن بود کنترل کند.
او در وصف آن #حادثه می گوید: « به هر نحو توسط #پدال_ها سکان افقی هواپیما را به سمت #هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع #هواپیما به #شش_هزار پا رسیده بود.
چراغ #هشدار دهنده #موتور مرتب اخطار می داد.
شاسی پرتاب #راکت_ها را رها کردم.
در یک لحظه #۷۶_راکت روی #هدف ریخته شد و #جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد.
از این که #هدف را با #موفقیت نشانه گیری و #بمباران کردم بسیار خوشحال بودم ولی می دانستم با وضعیتی که برای #هواپیما پیش آمده #قادر به بازگشت نیستم.
در حالی که #دست چپم روی #دسته_گاز موتور بود #دست راستم را به سمت دکمه #ایجکت بردم.
دماغ هواپیما در حال #شیرجه بود و هر لحظه #زمین جلوی چشمانم بزرگتر می شد.
تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن #شهادتین دسته #ایجکت را کشیدم و از اینجا به بعد دیگر چیزی یادم نیست.»
#ادامه_دارد
#اسمتومصطفاست #قسمت_چهارم
چه کسی می توانست پیش بینی کند من که زاده ی رشت و بزرگ شده ی سیاهکلم،من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام،به دلیل شغل پدر که سپاهی بود،مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار،توهم از جایی که هوای شرجی داشت،به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی ،یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران و بعد ها هم بیایید نزدیک تهران،درست همان محله ای که ماهم بعد از چندی به آنجا آمدیم.
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند وگرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود،هر دو دریا همدیگر را در آغوش می کشند. همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
ما خانواده ای هفت نفره بودیم:پدرومادرم،سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام ،صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده.
رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم ،یک جور دیگر بود.پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک.
به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی هم از آنها میگرفتیم و باهاشان بازی می کردیم.
البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوان های زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانی ام شکست.
زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سر زنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه.
⬅️#ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#آن_روزها
#قسمت_چهارم
آن روزها مادر شهید در خانواده ای بزرگ شدم که توجه به دین و مذهب نهادینه بود. از روز اول به ما یاد داده بودند که نباید گرد گناه بچرخیم. زمانی هم که باردار میشدم، این مراقبت من بیشتر
می شد.
سال ۱۳۶۷ بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. پسری بود بسیار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. یادم هست که دهه فجر بود. روز ۱۳ بهمن.
وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخص شویم، تقویم را دیدم که نوشته بود: شهادت امام محمد هادی (ع). برای همین نام او را محمدهادی گذاشتیم. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی شد و در این راه و در شهر امام هادی (ع) یعنی سامرا به شهادت رسید. هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه را می خواست خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت.|
زمینه مذهبی خانواده بسیار در او تأثیرگذار بود. البته من از زمانی که این پسر را باردار بودم، بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم. به غذاها دقت می کردم و هر چیزی را نمی خورد. خیلی در حلال و حرام دقت می کرد. سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا (س) من یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زیارت عاشورا میشدم،
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_چهارم
پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. . حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشمهایش را دزدید و گفت «این که این همه فکر ندارد. معلوم است، من.» منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش
گرفت و به تاریخ «۲۱ بهمن ۵۷» که منوچهر داده بود
پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتمادی دوست داشتنی و نترس. هر چه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمیشد من بترسم. میگفت
دختری که با سه، چهارتاژ۳ و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟»
کوه که میرفتیم، باید تله اسکی سوار میشدیم. روی همین تله اسکیها داشتم حافظ قرآن میشدم. من را می برد پیست موتورسواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر، برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمانهای تاریخی با هم می خواندیمشان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و میرفت مدرسه، با دوستش، علی،
برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهارم
#هوشیاری
نه تنها اعضاي فاميل بلکه تمام دوستان و رفقا مشغول دعا و نذر و نیاز بودند. توسلات دانشجویان پزشکی مشهد در صحن قدس حرم امام رضا (ع) در خاطره ها ماندگار شد و بعدها بارها براي من بیان می کردند اما هیچ تغييري در وضعیت من رخ نداد. همراهانم به سراغ برخي پزشکان فوق تخصص رفتند و آنها هم پرونده مرا مطالعه کردند اما همه می گفتند تا به هوش نیاید نمي توان کاري انجام داد.
از طرفي خانواده ما وقتي ماجرا را فهمیدند، مرتب به حرم رفته و از خدام و مسئولین خواستند براي من دعا کنند. آنها شب جمعه اي بر سر مزار شهید طاهري در روستا مراسم گرفتند. خواهرم مي گفت: صدها نفر از مردم روستا، فانوس به دست به سمت مزار آمدند و گریه کنان خدا را قسم ميدادند که فرزند شهید
طاهري بهبود یابد. آن شب دعاي کمیل با سوز و گدازي قرائت شد. در روز پانزدهم سطح هوشیاري من كمي بالا آمد. به همسرم اجازه دادند بالاي سر من آمده و با من صحبتکند. یا براي من نوارهايي که علاقه دارم را پخش کند. همسرم مي گفت: یکی از نوارهاي سخنراني پدرت و نوار قرائت قرآن خودت را پخش کردم. یکباره واکنش نشان دادي و کمي دست و پایت را جمع کردي! اما این حالت هم موقت بود و دوباره هوشیاری من پایین آمد. روز بیست ودوم تیرماه و هجده روز از بستري من گذشت. دیگر همه قطع امید کرده بودند.
حتي غير مستقیم گفته بودند که پیراهن مشکی هایتان را آماده کنید.
ساعت حدود سه عصر بود که از بخش مراقبت هاي ويژه، با دکتر ثمیني تماس گرفتند.
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_چهارم
همه معلم هایمان بی حجاب بودند جز خانم رضوی جوان لاغر و قدبلند مهربان که با روسری خیلی موقر میشد من را برد در گروه
پیش آهنگی مدتی سرود
می خواندیم، عاشق یونیفرمش بودم کت دامن کوتاه کلاه جوراب شلواری سفید با یک حلقه زردرنگ روی آستين.یک روز رفتیم بیرون از مدرسه جلوی
عده ای سرود خواندیم ،کلی پز ما را
داد .
در عالم کودکی از کارش سر در نمی آوردیم فقط ذوق این را داشتیم که ما را جدی میگیرد به ما
یاد میداد دست راست را به حالت نظامی بیاوریم کنار سر، پا بکوبیم و بلند بگوییم «میلیشیا» بعد از آن اجرا تا چند روز مدام زیر لب «میلیشیا» را تکرار میکردم معنی اش را نمیفهمیدم ولی ازش بدم آمد به خاطر آن کلمه از گروه پیش آهنگی جدا شدم این جدایی مصادف شد با ارتباط مجددم با
صفيه.
اواخر سال ۵۷ صفیه پایم را به مسجد سادات باز کرد توی خیابان شیرازی نه که قبلش نرفته باشم. بیشتر به بازی می گذشت. شب قدر میرفتیم با کلی خوراکی خوش میگذراندیم.
برای اینکه جلوی چشم بزرگترها خودی نشان بدهیم کنار هم توی صف نماز می ایستادیم ادای نماز خواندن را در می آوردیم توی سجده با هم پچ پچ میکردیم و
می خندیدیم.
از صدقه سر حشرونشر با صفیه محجبه شدم فقط با یک روسری سرمه ای مدل خانم رضوی
میبستم میکشیدم جلو تا پیشانی و
ابروهایم را بپوشاند.
لباسم هم تونیک
چهارخانه سفیدآبی بود که با
پوشیدن شلوار جین FUS پاچه گشاد آمریکایی تیپم کاملاً مردانه میشد.
مقید شدیم هر هفته
برویم نماز جمعه.
👇👇👇👇
-771088638_1744164732.mp3
12.56M
🎙 #قسمت_چهارم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۲۶ دقیقه ۱۰ ثانیه
💾 حجم: ۱۰ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
4⃣ قسمت چهارم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
04.mp3
3.29M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_چهارم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
D1738864T16700631(Web).mp3
16.32M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
🧕پرستارجنگ
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_چهارم🌱🌸
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_چهارم
از صحبت مادرم ، زن عمویم و عایشه خانم فهمیدم
این جاسوس تا حدودی با یهودیان ارتباط دارد.
شدت و قدرت انفجارها زیاد شد و خیلی نزدیک شد و معلوم گردید که خانه های غربی را تحت تأثیر قرار داده است و با هر انفجار جديد وحشت و فریاد و زاری علی رغم تلاش برای آرام شدن بیشتر میشد به دهانه سنگر نزدیک شدم و به اخبار گوش دادم و دیدم که مادرم و زن عمویم خبر جدید را می شنیدند.
عایشه به اخبار گوش میداد و در حین شنیدن اخبار شروع به گریه و زاری کرد و پاهایش دیگر توان تحمل او را نداشتند، به همین دلیل به زمین افتاد و لحظاتی گذشت و زمزمه کرد یهودیان کشور را اشغال کردند لحظاتی با سکوت گذشت با صدای خواهر کوچکم مریم که از درد جیغ میکشید قطع شد و بعد با گریه مادرانمان منفجر شدیم.
و گریه میکردیم صدای گلوله ها و انفجارها قطع شد و فقط گهگاه صدای تیراندازی ضعیفی میشنیدیم و با نزدیک شدن به ساعات غروب دیگر خبری از آنها نبود و سکوت حکمفرما شد.
هنگام غروب صدای همسایه ها بلند شد که از سنگرهایی که در آن پنهان شده بودند یا از خانه هایشان که همیشه در آن می ماندند بیرون آمدند عایشه برای بررسی موضوع بیرون رفت و کمی بعد بازگشت ،
:گفت جنگ تمام شد... بیرون بروید... اول مامان و زن عمویم بیرون رفتند.
بعد ما را صدا زدند و بیرون رفتیم.... برای اولین بار بعد از چند روز هوای طبیعی را تنفس می کردیم، اما هوای معطر با بوی باروت و گرد و غبار خانه هایی که در اطراف ما ویران شده بودند.
توانستم قبل از اینکه مادرم مرا به خانه بکشاند تا آثاری از آن را نببینم، به اطراف نگاه کنم و ویرانی اطراف مان را ببینم که بخاطر بمباران خانه بسیاری از همسایه ها را تحت تاثیر قرار داده بود.
خانه ما خوب بود و آسیبی ندیده بود به محض اینکه وارد خانه شدیم پدر بزرگم ما را در آغوش گرفت و در حالی که غرغر می کرد ما را یکی یکی می بوسید از خداوند برای سلامتی ما سپاسگزاری کرد و برای سلامتی پدر و مادرمان و برای بازگشت سریع آنها دعا می کردیم.
آن شب زن عمویم و دو پسرش با ما خوابیدند پدر و عمویم آن شب برنگشتند و به نظر میرسید که مدت زیادی طول می کشد تا برگردند. صبح در کوچه های اردوگاه حرکت و خزیدن شروع شد و همه به دنبال فرزندان و اقوام و همسایه های خود می گردند تا آنها را پیدا کنند و خدا را به خاطر سلامتی آنها شکر کنند و از سرنوشت صاحبان خانه هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته ویران تخریب شده اند آگاه و مطلع شوند موارد محدودی از مرگ در محله وجود داشت زیرا اکثر ساکنان محله آن را ترک کرده بودن و به ساحل دریا یا نخلستانها و میدانهای مجاور گریخته یا به آن سنگرهایی که قبلا کنده بودند پناه برده بودند.
نیروهای اشغالگر در یکی از مناطق با مقاومت شدیدی مواجه شده بودند که عقب نشینی کردند و پس از مدت کوتاهی گروهی از تانکها و جیپهای نظامی با پرچمهای برافراشته ظاهر شدند رزمندگان مقاومت از رسیدن کمک ها و پشتیبانی ها خوشحال شدند به همین دلیل محل و سنگرهای خود را ترک کردند و به نشانه تجلیل از رزمندگان مقاومت به هوا شلیک کردند و برای پذیرایی جمع شدند و با نزدیک شدن کاروان آتش سنگینی بر روی رزمندگان مقاومت گشوده شد و آنها را کشتند و سپس پرچم اسرائیل به جای پرچم مصر بر روی آن تانکها و خودروها برافراشته شد.
مردم به مدارس مجاور که قبلاً اردوگاه جنگی ارتش مصر بود هجوم آورده بودند هر کدام از آنها چیزی های از آنجا به دست آوردند این یکی ،چوکی، دیگری یک میز، سومی کیسه ای غلات و چهار می ظروف آشپزخانه حمل میکرد. هنگامیکه ارتش مصر ذوب شد مردم خود را سزاوارتر به ارث بردن آن دیدند.
و از کالاها و اسلحه و مهمات باقی مانده در اردوگاه مراقبت میکردند و این وضعیت هرج و مرج برای چندین روز حاکم بود. یک روز قبل از ظهر صدای بلندگوهای به زبان عربی شکسته از دور می آمد که خواستار اعلام منع رفت و آمد شد، این بود که همه باید در خانه بمانند و هرکس خانه خود را ترک کند خود را در معرض خطر مرگ قرار می دهد.
ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰🌷