#روایت_آرپیجی
یک عده جانشان را گذاشتند کف دست که پیکر #فرمانده_شهیدشان را بازگردانند. پیکر را به همراه زخمیها در یک قایق گذاشتند و گلوله آرپیجی آمد؛ با آن هیکلش یاد گرفته بود از آن یک نخود گلوله. بهترین فرصت بود و #شمشیر_عشق هم که در هوا میرقصید. گلوله آرپیجی مستقیم رفت و مدعی شد که😔 « #برادرش را پسنگرفته این #فرماندهتان، خودش را کجا میبرید؟😔 و پس نداد فرمانده را و سربازان فرمانده را.....
پیکرها در هوا رقصیدند و چرخیدند😭 و خدا خوشش آمد از این ماجرای «پسنگرفتنها» و پذیرفت این هدیهها را و هر چه مانده بود از آن پیکرها ریخت در اروندرود😔 که دشمن برای همیشه بداند مرز ایران کجاست و ایرانیها کیستند و پیروان علی(ع) چگونه مردانی را میفرستند به میدان و وقت معامله با یار، هنگام صلات ظهر عاشورا ـ که هر روز است ـ در کربلا ـ که همهجاست ـ بهترینهایشان را میبخشند به خدا...
#یاالله😭
#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر۳۱_عاشورا
#جزیره_مجنون
#عملیات_بدر
#جاویدالاثر
#خدایامراپاکیزهبپذیر🙏
@shahidbakeri31
#روایت_تماشا (قسمت سوم)
جبهه استها؛ از این کارها میکند! وقتی عاشق شود غوغا به پا میکند در زمین و زمان. خیرهخیره نگاه کرد به آقامهدی آن دم آخری و گفت «هوای تفرج داری؟ بفرما تماشا!» همانموقع که تیرخلاص میزدند به عشاق، آقامهدی پشت بیسیم برای «احمد کاظمی» و برای ما گفت که یافته است و میبیند آن 👈«دِه باصفا» را که همیشه میجُست برای تفرج. صدایش هنوز در گوش جبهه است: « #کاش_که_اینجا_میشدی میدیدی چه ده باصفایی است... وقت کردی بیا، بیا تماشا کن». چشمهای مهدی به تماشای باغ باز شد پیش از آنکه وارد شود. جبهه که عاشق بشود از این کارها هم میکند؛ اجازه دارد از خدا. جبهه دمش گرم و آقامهدی هم دمش گرم که عادی نبود؛ «مهدی عادی نبود»؛ این را « سردار » در گوش جبهه گفت و برای ما گفت...
❤«مهدی باکری» و ماجرای تفرج در جبهه!❤
✔خیلیها جبهه را دیدند، جبهه هم خیلیها را دید؛ بعضیها را که خیرهخیره تماشا کرد و هنوز هم خوابشان را میبیند! اگر جبهه لب باز کند حتما خواهد گفت که هنوز هم گوشش انگار در خواب و بیداری روایتهایی میشنود از آقا مهدی؛ «مهدی باکری....
#شهید_مهدی_باکرے
#جاویدالاثر_جزیره_مجنون
#لشکر۳۱_عاشورا
🍀صلوات
@shahidbakeri31
#معرفت_شهید_مهدی_باکری:
بد وضعي داشتيم؛ از همه جا آتش مي آمد روي سرمان نمي فهميديم تيرو ترکش از کجا مي آيد.فقط يک دفعه مي ديدم نفر بغل دستيمان افتاد روي زمين.. قرارمان اين بود که توي درگيري بي سيم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشيم. خيلي از بچه ها #شهيد شده بودند. زخمي هم زياد بود.توي همان گيرودار، چند تا اسير هم گرفته بوديم. به يکي از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمي تونيم باشيم، چه برسه به این بدبختا!!! برو يه بلایی سرشون بیار... همان موقع صدا از بي سيم آمد « #اينچهحرفيبودتوزدي؟ زود اسيرهاتون رو بفرستيد عقب!! صداي #آقا_مهدي بود. روي شبکه صدايمان راشنيده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر...
#بلهآقامهدیاینچنینمردبود....
#شهید_مهدی_باکرے
#فرمانده_لشکر۳۱_عاشورا
#صلوات
@shahidbakeri31
#فرمانده_مهدی_باکرے🥀
شب آخر از خستگي رو پا بند نبوديم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بيرون سنگر داشتم کارهايم را مي کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توي سنگر پيدايش نکرده بودند. هرچه گشتيم نبود. از خط تماس گرفت. گفت: کار خاکريز تمومه!! يک تکه از خاکريز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند.
(شهیدمهدی باکری بروایت دوستان)
#فرمانده_لشکر۳۱_عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#جاویدالاثر #فرمانده_بیادعا
#صلوات
@shahidbakeri31
#دقت_شدید_بر_روی_بیتالمال:
- بهش گفتم:توی راه که بر می گردی,یه خورده کاهو و سبزی بخر.
- گفت:من سرم خیلی شلوغه می ترسم یادم بره,..
رو یه تیکه کاغذ هر چه میخوای بنویس,بهم بده.
- همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد.
یک دفترچه یاد داشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین.
برداشتمشون تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم,یک دفعه بهم گفت:
#ننویسی ها!
- جا خوردم...!!
- گفت:اون خودکاری که دستته مال #بیت_الماله!
- گفتم:من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم.دو سه تا کلمه بیشتر نیست.
👈- گفت:نه!کم و زیاد فرقی نمیکنه,بیت الماله!
( خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید)
#شهید_مهدی_باکری
#بیت_المال
#رفیق_شهید
#صلوات
@shahidbakeri31
سردارشهیدمهدی باکری
#دقت_شدید_بر_روی_بیتالمال: - بهش گفتم:توی راه که بر می گردی,یه خورده کاهو و سبزی بخر. - گفت:من سر
رعایت ❌بیت المال❌ را از #شهدا یادبگیریم
🔰فرازی از وصیتنامه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
✍️عزت دستِ خداست و بدانید اگـر گمنامترین هم باشید، ولی نیتِ شما یاری مردم باشد میبینید خدٰاوند؛ چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش میگیرد.
☫ @sephbod_soleymani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدی_عادی_نبود...
روایت #حاج_قاسم_سلیمانی از شهادت #شهیدمهدیباکری
#فرماندهی در جنگ امامت بود نه هدایت...
#پیشنهاد_دانلود
@shahidbakeri31
⬅️مقام معظم رهبری در خصوص شهید مهدی باکری فرموده است:
#شهیدمهدیباکری یکی از همین جوان هاست، من آن شهید را قبل از انقلاب از نزدیک می شناختم این جوان مومن و صالح مشهد پیش من آمد، حق او بود که بعد از انقلاب یکی از سرداران این انقلاب بشود، چون صادق و مخلص بود و حق او بود که #شهید بشود.😊
🔹مهدی باکری در حالیکه در عملیات بدر، رزمندگان لشکر را از غرب دجله از نزدیک هدایت می کرد و تلاش می کرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل تانک های دشمن تثبیت کند در نبردی دلیرانه بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ندای حق را لبیک گفت.
🔸هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آب های هورالعظیم انتقال می دادند قایق حامل پیکر وی مورد هدف آر. پی. جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
♥️روحش شاد ویادش گرامی باد♥️
#شهید_مهدی_باکری
#جاویدالاثر_جزیره_مجنون
#لشکر۳۱_عاشورا
#صلوات
@shahidbakeri31
#آقا_مهدي
✍سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز بهم نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشهی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند: #مهدی_باکری
#شهید_مهدی_باکری
"""""""":::::"""""""""":::::
@shahidbakeri31
#ادمین_نوشت:
الان متاسفانه ادما جوری رفتار میکنن که جواب سلام هم نمیدن که نکنه بااین جواب سلام دادن بطرف مجبوربشیم کمک کنیم، درسته مشکلات زیاده اما لطفا لطفا لطفا درهیچ حال #انسانیت را فراموش نکنید؛ چون تنها چیزی که برای مامی ماند همین کمک کردن به دوست رفیق غریبه به یک یک هموطن هست... یاد شهید حاج احمد کاظمی افتادم روحشون شاد، که بعد ازشهادت بخواب یکی از دوستاش میاد از هیچی نمیگه از ۸سال دفاع مقدس نمیگه، بلکه میگه چیزی که اون دنیا کمکش کرده کمک به مردم زلزله زده بم بوده... الان ما کجای کاریم؟؟ میخوایم چکار کنیم؟ اگر درحق یکی کمکی انجام بدهیم دیگه اخر دنیاست ؟؟!!! #اندکی_تامل...
#یاعلی
۱۲/۹/۱۴۰۰
سردارشهیدمهدی باکری
#شهیدجاویدالاثرآقامهدیباکری❤️😊 @shahidbakeri31 👇👇👇
#دیدنت_آرامبخش_هست_فرمانده😊
#خاطره🤗
#شهدا_و_بیتالمال
آخرای برج دهم سال۶۳ #فرماندهان به ما ابلاغ کردن که آماده و راهی ماموریت چند روزه شویم
رفتیم #سد_دز چند روز آنجا پشت سرهم بودیم
بعد چند روز #آقامهدی با هئیت همراهش تشریف آوردند صد دز
همه رزمنده ها از آمدن آقامهدی به آنجا تعجب کردند بعد فرماندهان گفتند چند تا قایق آماده کنیم که فرماندهان سوار قایق شوند بروند بالای تپه کوچکی ک در صد دز بود
#شهیدباکری و بقیه فرماندهان همراهشان نقشه های بزرگی داشتند
بسیجیانی که تجربه قبلی داشتند گفتند که صددرصد عملیاتی در پیش رو داریم که این عملیات آب وخاکیه
بعد از چند ساعت #آقامهدی برگشتند
سکانانی که قایق را میراندند مقابل آقا مهدی مانورتگزازی انجام دادند
یکی از سپاهیان که بچه اردبیل بود موتور قایق از دستش در رفت افتاد توی آب بعد من طناب و برداشتم رفتم زیر آب
نفس کم آوردم و نتوانستم طناب را ببندم به موتور آب
از آب امدم بیرون آقامهدی که اونجا بود گفن نه دوباره نرو؛ دیگر اجازه نداد برم زیر آب و گفت نفس کم آورده ای و خفه میشید
گفت این #موتور_بیت_الماله و بخاطر من افتاده توی آب تا اون موتور از آب بیرون نیاد من خودمو مقصر میدونم ...
بیسیم زدند و بچه های غواص آمدند و موتور را از آب کشیدند بیرون
آقامهدی با چهره خندان گفتند حالا راحت شدم...
👈درحالی که بعضی از مسئولین امروزی خطا میکنند وخیلی راحت از روش میگذرند....
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیت_المال #باکری #اخلاص #مردعمل #شهادت_اتفاقی_نیست... #شهادت_هنر_مردان_خداست #آقامهدی_چنین_بود_آیا_ما_هم_عمل_میکنیم؟؟! ♡شادی روحشون صلوات♡
#راوی: جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل
@shahidbakeri31
بعد از عملیات خیبر بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم.
ما توی چادر فرماندهی منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم.
نزدیک غروب بود؛ دیدم #آقا_مهدی نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند.
نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش #قطرات_اشک جاریست.
گفتم: " #آقا_مهدی چرا گریه می کنی؟
چی شده؟
برای #آقا_حمید دلتنگ شدی؟
می خوای بریم #ارومیه؟"
گفت: "نه غلامحسن، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن.
خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود حمید رو بیاریم تا حالا آورده بودیم، حمید خودش هم نمی خواست بیاد."
گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟"
گفت: "از خدا #شهادت میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر #شهادتم رو برسونه."
گفتم: "یعنی به این زودی #شهادت_حمید روی شما تأثیر گذاشته؟"
گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟"
گفت: "نگرانم.
بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته.
نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه.
شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره."
بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت.
#بغلش کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."
گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره #لشکر_و_بچه_های_آذربایجان حیف میشن."
اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد.
همه چیز را برای #خدا و سربلندی #اسلام می خواست، حتی #جان خودش را.
#راوی_غلامحسن_سفیدگری
#شهید_مهدی_باکری
#صلوات
@shahidbakeri31