eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
754 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
❀چگونه خوب و مفهومی درس بخوانیم؟ ۸- داشتن تمرکز کافی، راهکار آخر چگونه درس بخوانیم📚 ●انجام هر کاری بدون تمرکز، نتیجه دلخواه را برای ما به دنبال نخواهد داشت. به همین دلیل هم بهتر است که در هنگام مطالعه یک متن، تمرکز خود تنها به آن معطوف کنید.🎯 برای دستیابی به ذهنی متمرکز، در اولین قدم لازم است که محیط مطالعه خود را تمیز کنید.✨ یک میز مطالعه شلوغ می‌تواند موجب عدم تمرکز و حواس پرتی  شود و تمرکز شما را به هم بزند.🍂 دومین راهکاری که می‌تواند به شما در حفظ تمرکز هنگام مطالعه کمک کند، استراحت کردن است.💫 مغز شما بعد از مدت کوتاهی خسته شده و به استراحت کردن نیاز پیدا می‌کند. برای همین هم به شما پیشنهاد می‌کنیم بعد از هر یک ساعت مطالعه یک ربع تا بیست دقیقه استراحت کنید.⏰ اینگونه مغز شما هم خسته نشده و تمرکزش را از دست نخواهد داد.✅ کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
●چگونه خوب و مفهومی درس بخوانیم؟📚 ① کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۱۵ حالا هم پشت در حسینیه می‌دیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود. تا کنار رفتن انتظامات و گشودن راه را دیدم. سریع سرم را خم کردم و با دو از بین انتظامات گذشتم و وارد راهرو شدم. با شنیدن صداهای تیزی که از زیر پاهایم بلند می‌شد، به زمین نگاه کردم و با دیدن خرده شیشه هایی که چشمک می‌زدند، سرعتم را بیشتر کردم به اولین در ورودی رسیدم. چند انتظامات که ته راهرو بودند، داد زدند:خانم کجا؟ همه رفتن. کسی توی حسینیه نیست. اما حرف آنها دلم را تسکین نداد. وارد حسینیه شدم. زیر نورهای سبزرنگ، گرد و غبارهای آشفته و پریشان، بال بال میزدند و روی خرده شیشه ها می نشستند. تلخی گرد و خاک‌ها را مزه مزه کردم. در آخر حسینیه، دیوار تابوکی بین خواهران و برادران ریخته و قسمتی از سقف هم خالی شده بود. از نمایشگاه کوچک شیشه ای شهدا، چارچوب آهنی اش مانده بود. روی زمین، تابوک ، کیف، کفش و چادر افتاده بود. دیگر چشمانم قادر به دیدن این آشفتگی ناگهانی نبود. حسینیه داشت دور سرم می‌چرخید. دستم را به دیوار گرفتم. کاش کسی دلیل این به هم ریختگی و پریشانی را برایم توضیح میداد؛ اما این جا کسی نبود تا به حال دل بی قرارم برسد. گیجی سرم مدام بیشتر و بیشتر می شد. انگار وسط یک خواب آشفته گیر افتاده بودم نمیدانستم چه بلایی بر سر حسینیه آمده است. دوباره از اول تا آخرش را برانداز کردم اما جز حسینیه ی خالی در قاب چشمانم نمی نشست. صدای ناله و فریاد از قسمت،برادران، نگرانیم را بیشتر میکرد دوباره لرزش لب هایم شروع شد و به دنبالش چشمانم به گریه افتاد. عقب عقب برگشتم و با کمک دیوار راه رفتم. در این ازدحام اضطراب و دلواپسی مثل محتضری می‌ماندم که خاطرات از جلوی چشمانش رد میشد. - مریم دیگه وقتش رسیده که از مرودشت بار ببندیم و بریم. با تعجب پرسیدم: «برای چی؟ ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz