استاد شجاعی- قسمت پنجم.mp3
2.53M
🔊 #پادکست
📝 موضوع: #دولت_کریمه_امام_عصر(عج)
📌 قسمت پنجم
👤 استاد #شجاعی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸کتاب #یادت_باشه رو خانمم قبل محرم میخوند، میگفت خیلی قشنگه😍 #اربعین امسال برای اولین بار رفتیم کربل
✍ #خاطره_شهدا
🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی به عنوان خادم الشهدا برای شهدا و زائرانشان خدمت میکردند. اخلاق بسیار خوبی داشت هر وقت به سراغش میرفتیم با لبخند پذیرا بود و داداش از دهانش نمی افتاد.
🌷عادت داشت برای نماز شب بلند میشد. یکبار از حمید آقا تقاضا کردم من رو هم بیدار کنن ولی از بس خسته بودم ایشان دلش نمی آمد من رو بیدار کنه و خودش نماز را میخواند.
🌷یک روز دیدیم نیست کلی دنبالش گشتیم بعد متوجه شدیم با چند تا از بقیه دوستان خادم رفتن معراج الشهدا اهواز برای خادمی و شبها هم اونجا میخوابه.
🌷گاهی میرفت شهر و برای بچه ها بستنی میخرید و میاورد تا خستگیمون خارج بشه.....خیلی با صفا بود. الحق که شهادت حق چنین مردانی است ...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰خستگیناپذیر 🔸دوکوهه مسئول پیشتیبانی بود و کارش سخت و #پرتحرک بود از هشت صبح⏰ تا هشت شب #خادمی بود
✍ #خاطره
🔰محمدرضا هشت ساله بود که پدر بستری شد بیمارستان.🚨
مادر مارا دور هم جمع کرد تا ختم صلوات بگیریم برای سلامتی پدر. سهم محمدرضا هم هزار صلوات بود. تسبیح 📿را برداشت و شروع کرد.
🌷پنج دقیقه⏰ نگذشته بود که گفت: تموم شد!😳فرستادم.
زنگ بزنید بیمارستان اگه هنوز خوب نشده، باز بفرستم.
🌷تعجب کردیم: چطوری انقدر زود فرستادی؟🤔
جلوی ما بفرست ببینیم!
گفت: فرستادم دیگه اینجوری یه صلوات، دو صلوات، سه صلوات،...😐😄 کلا استعداد داشت در کاشتن لبخند بر لب دیگران!!!☺️
#نقل_از_خواهر_بزرگوار_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 💫شهید گمنام 💫قسمت 2⃣1⃣ 💫شهید شاهرخ ضرغام 🌹✨شاهرخ قبل
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
💫شهید گمنام
💫قسمت 3⃣1⃣
💫شهید بسیجی لَر
🌹✨در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف می زد. هرگاه از او سوالی می پرسیدیم یک کلام می گفت: من بسیجی لَر هستم!
🌹✨گردان به مرخصی رفت. به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم. او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم شد. جلو رفتیم و در زدیم. وقتی ما را دید خیلی ناراحت شد.
🌹✨گفت: چرا مرا تعقیب کردید؟ گفتیم: ما لشگر علی بن ابی طالب (علیه السلام) هستیم. آقا گفته از زیر دستهای خودتان با خبر باشید. وارد منزل شدیم. زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه ای نشسته بود!
🌹✨از پیرمرد در مورد زندگی اش، بسیجی شدنش و این پیرزن سوال کردیم. گفت: ما اهل شاهین دژ اطراف تبریز بودیم. در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان (عج) شود.
🌹✨مدتی بعد انقلاب پیروز شد. بعد هم در کردستان درگیری شد. آمد شهرستان و با ما خداحافظی کرد. راهی کردستان شد. چند ماه از او خبر نداشتیم. به دنبالش رفتم. بعد از پیگیری گفتند: شهید شده. جنازه اش افتاده دست ضد انقلاب.
🌹✨بعد از مدتی خبر دادند:پسرت را قطعه قطعه کرده اند و سوزانده اند.هیچ از پسرت نمانده! همسرم از آن روز کارش همش گریه بود. آنقدر گریه کرد تا چشمانش نابینا شد! از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می کنم
🌹✨یک روزگفت:به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم.ما هم اینجا آمدیم. من هم دستفروشی می کردم. یک روز گفت: آقا یک خواهشی دارم، برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم. از آن روز همسایه ها از او مراقبت می کنند.
🌹✨شب عملیات کربلای پنج بود. هر چه آن پیرمرد اصرار کرد نگذاشتم به عملیات بیاید. گفتم: هنوز چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمی گذارم بیایی!
🌹✨گفت: اشکالی ندارد. اما من می دانم پسرم بی معرفت نیست!از پیش ما به گردانی دیگر رفت.در حین عملیات یاد او افتادم.گفتم: به مسئولین آن گردان سفارش کنم. نگذارند پیرمرد جلو بیاید.
🌹✨تماس گرفتم. با فرمانده گردان صحبت کردم. سراغ پیرمرد را گرفتم. فرمانده گردان بی مقدمه گفت: دیشب زدیم به خط دشمن.بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید😭. پیکرش همانجا ماند!
🌹✨بدنم سرد شد. با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.خیلی حال و روزم به هم ریخته بود.
بعد عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم.جلوی خانه شلوغ بود.
🌹✨همسایه ها آمدند سوال کردند: چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟ خودم را معرفی کردم.بعد گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده و روحش به ملکوت پیوسته!
📚برشی از کتاب شهید گمنام
📖انتشارات شهید ابراهیم هادی
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
💫شهید گمنام
💫قسمت 4⃣1⃣
💫شهید علیرضا کریمی
🌹✨قبل از آخرین اعزام به عکاسی رفت. عکس گرفت و آورد. گفت: این برای سر مزار من است! آخرین کارها انجام شد. فروردین 62 نیروها به سمت فکه اعزام شدند. در حین عبور، تیربارهای دشمن آتش وسیعی را ایجاد کردند. راه عبور باز شده بود.کمی جلوتر رفتیم. یکدفعه دیدم علیرضا غرق در خون روی زمین افتاده.گلوله های تیربار با پاهای او اصابت کرده بود.
🌹✨هرکاری که کردم راضی نشد او را به عقب ببرم، همانجا او را گذاشتم، فقط زخم های او را بستم.
🌹✨قرارگاه تصرف شد اما به دلیل عدم الحاق گردانها، مجبور به عقب نشینی شدیم. تانکهای عراقی از همان مسیر در حال پیشروی بودند. ناگهان علیرضا را دیدم. ستون تانک های دشمن از کنار او عبور می کردند. یکدفعه یکی از تانکها مستقیم به سمت بدن او رفت. و لحظاتی بعد...
🌹✨سالها پیکر علیرضا در سرزمین نورانی فکه بر خاکها مانده بود. تلاش گروه های تفحص هم بی نتیجه مانده بود. علیرضا خودش می خواست گمنام بماند.
🌹✨اما نه برای همیشه! گفته بود بر می گردم! در آخرین مرتبه که به اصفهان آمده بود به مادرش گفت: ما مسافر کربلائیم، راه کربلا که باز شد برمی گردم!
🌹✨آمدم خانه، مادرم خیلی هیجان زده بود. با رنگ پریده گفت: علیرضا برگشته! پسرم بعد از شانزده سال برگشته. کمی مادر را نگاه کردم. گفتم: آخه مادر چرا نمی خوای قبول کنی، پسرت شهید شده، جنازه اش هم توی فکه مانده.
🌹✨گفت: به خدا چند دقیقه پیش آمد، دست من را بوسید و گفت: خسته ام. بعد رفت توی اتاق و خوابید.
🌹✨ظهر همان روز اخبار اعلام کرد: فردا بعد از نماز جمعه 3000 شهید از تهران تشییع خواهند شد. خبر بعدی این بود که اولین کاروان زائران ایرانی امروز به طور رسمی وارد کربلا شد!
🌹✨یکباره رنگم پرید.حالا علت حضور علیرضا و صحبت های مادر را فهمیده بودم. علی گفته بود: من برمی گردم. اما زمانی که راه کربلا باز شد!
🌹✨حالا هم که راه کربلا به طور رسمی باز شده!! با بنیاد شهید تماس گرفتیم. کاملا صحیح بود. علیرضا کریمی از اصفهان یکی از شهدا بود.
🌹✨یکی از بچه های تفحص آمده بود خانه ما می گفت: این شهید به خواب علیرضا غلامی مسئول گروه آمده بود. گفته بود وقت آن رسیده که من برگردم!! بعد هم محل حضور خودش را گفته بود!
📚برشی از کتاب شهید گمنام
📖انتشارات شهید ابراهیم هادی
#شهید_علیرضا_کریمی
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1_166932330.mp3
9.24M
#بهروز_سوری
#پرویز_سرمیلی
🎼 سردار دلها....
👈به یاد سردار دلیر اسلام
#شهید_قاسم_سلیمانی❣
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
★میریزد از ین غــ💔ـم
✩عرق #شرم ز رویم
✩دیگـر چه بگویم⁉️ که
★شکسته ست سبویم
★ای کاش که بر
✩آتش جان خاک بریزند
✩با #گریه نشد از غم او
★دست بشویم😔
★حرفی نزد از ماندن👤 و
✩بستم #چمدان را
✩انگار خبر داشت که
★دلبسته💞 اویم
★بعد از #تو مرا هر نفسی
✩آه کشنده ست😢
✩ #مرگست که آغوش
★گشودست به رویم
#علی_مقیمی✍
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - بار سنگین - حجت الاسلام عالی.mp3
951.9K
♨️بار سنگین
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎙حجت الاسلام #عالی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آرزوی شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی در صحرای عرفات در سال 1372 🔹و خدا می خواست توبمانی. بارها و باره
✍ #خاطره_شهدا
🌸یک بار حاج حسین بادپا رو به من گفت
#حاج_قاسم از غیب خبر داره!
گفتم یعنی چی؟
🌸گفت: آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم اما...
🌸پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب #شهید_کاظمی را که پیغام #شهید_یوسف_الهی را برایم
آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم.
🌸در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد،
گفتم من دعا میکنم آمین بگو و بعد گفتم خدایا منو به شهدا
برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد
و خندید.
🌸حاج قاسم از کجا فهمیده که بهم گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند
شهید می شوی...
🌸حاج حسین درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با
پدر و مادر این شهید دیدار می کند.حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی میخواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا
کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد
از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
🌸و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش و حاج حسین یکماه بعد در سوریه شهید می شود.
#شهید_حسین_بادپا
#شهید_قاسم_سلیمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌸🍃
دقت کردین در سالهای اخیر دو شهید داشتیم که تاثیر فوق العاده ای بر فضای کشور و دلهای مردم داشتن؛
شهید محسن حججی و شهید حاج قاسم سلیمانی،
چیزی که خیلی مهمه این هست که هر دوی این شهدای بزرگوار به نحوی خودشون رو مرید سردار شهید احمد کاظمی میدونن، جالبتر اینکه هر دوی این شهدا اربا اربا به دیدار معبود رفتن...
#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه
✍ بِنتُ الزَهراء
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_محسن_حججی
شادی روحشان #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۱۶۶ استاد پرهیزگار .MP3
886.3K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه اعراف✨
#قرائت_صفحه_صدوشصت_وشش
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔻فرمایشات مقام معظم رهبری پیرامون شهدا و
#فرهنگ_شهادت🌹
❤️✨روزبه روز باید یاد #شهدا و تکرار نام شهدا و نکته یابی و نکته سنجی #زندگی_شهدا در جامعه ی ما رواج پیدا کند.
❤️✨و اگر این شد، آن وقت مسئلهی #شهادت که به معنای #مجاهدت تمام عیار در راه خدا است، در جامعه #ماندگار خواهد شد
❤️✨و اگر این شد، برای این جامعه دیگر #شکست وجود نخواهد داشت و شکست معنا نخواهد داشت؛ پیش خواهد رفت.
۹۳/۱۱/۲۷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بابای_مهربونم...♥️ #دختر است و نازکردن براے بابا😔 و "نفَسِ بابائے" شنیدن از #بابا 💥امّا #نازدانہ
✍ #یاد_خوبان
✨میثم با ورودش به سپاه، اعلام کرد که میخواهم ازدواج کنم. به دلیل فصلی بودن شغل پدر و کم سن و سال بودن میثم، خانواده سعی کردند که میثم را متقاعد کنند که هنوز برای ازدواج زود است
✨اما میثم در برابر اصرار خانواده گفت: «ازدواج امر خدا و سنت رسول الله(ص) است، وقتی ازدواج میکنی، خداوند همه چیز را فراهم میکند، من هم به خدا توکل میکنم و نمیترسم، چون خدا همه کارها را جورمیکند. »
✨خانواده با صحبت های میثم متقاعد شدند. میثم گفته بود اگر دختر خوب و نجیبی که با اخلاق و شرایط کاری من سازگار باشد سراغ دارید، پا جلو بگذارید و من تمام شرایطم را به او میگویم .»
✨با معیارهای میثم یکی از دختران فامیل را به او معرفی کردند و بعد از چندبار دید و بازدید در مهرماه سال 88 صیغه عقد بین میثم و زهره جاری شد و بعد از ماجرا فتنه 88، زندگی مشترکشان را آغاز کردند.
✨میثم وقتی میخواست ازدواج کند فقط یک موتور و500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، برای سفر مکه کنار گذاشته بود. او دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود. ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد و خدا همه شرایط را فراهم کرد.
#شهید_میثم_نجفی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #یاد_خوبان ✨میثم با ورودش به سپاه، اعلام کرد که میخواهم ازدواج کنم. به دلیل فصلی بودن شغل پدر و ک
6⃣2⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#عاشقانه_شهدا
🔹 #بار_اول که خیره شدم تو صورتش وقتی بود که انگشتر فیروزه شو💍کردم دستش سر سفره ی عقد😍. نذر کرده بودم قبل ازدواج ،به هیچ کدوم از #خواستگارام نگاه نکنم🚫 تا #خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه.
🔸حالا اون شده بود جواب #مناجاتای من، مثل #رویاهای بچگیم بود. با چشایی درشت و #مهربون و مشکی😉 هر #عیدی که میشد، میگفت بریم النگویی، انگشتری💍، چیزی بگیرم برات.
🔹میگفتم: بیشتر از این #زمین_گیرم نکن❌
#چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته. عاشق کشی❤️، دیوانه کردن مردم آزاری، یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی⁉️ میخندید و مجنونم میکرد💞
🔹دلش دختر میخواست👧دختری که تو #سه سالگی،با شیرین زبونی صداش کنه، #بابا یه روز با یه جعبه شیرینی🍩 اومد خونه سلام کرد و نشست کنارم👥 #دخترش به تکون تکون افتاد.
🔸مگه میشه دختر جواب #سلام_بابا رو نده⁉️ لبخندی کنج لباش نشست. از همون #لبخندای مست کننده اش.یه #شیرینی گذاشت دهنم😋 گفتم: "خیره ان شاءالله❗️
🔹گفت: وقتش رسیده به #عهدمون وفا کنیم اشکام بود که بی اختیار میریخت😭
"خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"
نمی خواست #مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه.
ولی نتونست🚫 جلو بغضشو بگیره😢
🔸گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن، اون #جونورا، به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان #باردارمونو میدریدن؟!💔میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون🇮🇷 واسه #امنیتشون بجنگن..؟
🔹گفتم: میدونم ⚡️ولی تو این هیاهوی شهر
که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این #مهربونیتو بدونه❓باز مست شدم از #لبخندش❤️. گفت: لطف این #کار_تو همینه.
🔸تو تشییعش⚰ قدم که بر میداشتم، و زمانی که رو تخت بیمارستان🛌 #حلما_شو واسه اولین بار❣ دادن دستم، همون جمله رو زیر لب تکرار کردم😔
راوی:همسر شهید
#شهید_میثم_نجفی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠بوسه بر پای مادر 🔰مادربزرگوار شهید حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبر
تصویری جالب از دو برادر شهید
حاج احمد در حال اصلاح حاج قاسم ...
#شهید_حاج_احمد_سلیمانی🌷
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تصویری جالب از دو برادر شهید حاج احمد در حال اصلاح حاج قاسم ... #شهید_حاج_احمد_سلیمانی🌷 #شهید_حاج
7⃣2⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔰شهید حاج احمد سلیمانی به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
💢«...دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
💢در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
💢احمد علاقه ویژهای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
💢شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود.
💢او در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد.
💢با همه فرماندهها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها میرساند.
💢وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت. از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا 10 صبح به شهادت برسد.
💢چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد...»
دو برادر شهید🔻
#شهید_قاسم_سلیمانی 🌷
#شهید_احمد_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh