🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپا
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
6⃣1⃣#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
💢 دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
💢چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
💢صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
💢 نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
💢 عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
💢 بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
💢 زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
💢 از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
💢 عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
💢چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
💢 آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌱ب چه می اندیشی
✨ب فراموشیمان
🌱شاید راه را اشتباه رفتیم ❗️
✨چشمانت را ببند ای #شهید
🌱مبادا این روزها را
✨ب مادرت #زهرا(س) گزارش دهی
🌱#شهید_احمد_غلامی
✨#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
✨💥✨💥✨
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💐هوایٺ..
ڪہ بہ #سرم ميزند 🤍°•
🌾ديگـردر هيچ هوايي
نميٺوانم نفس بڪشم
عجب نفسگير اسٺ ،
هـواۍ_بـي_تــ🌷و ⛈..‼️
🌷✧ خداوندا برساڹ حجّٺ حـق را ✧
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#آمـد خـبر از حضـرتِ دلدار
که صب☘ح است
#خورشید ☀️برافروخته ای یار
که صبح است
#برخیز و بخوان نغمهی🦋
دلشادِ صبوحی
در باغِ فلک، گل 🌷شده بیدار
که صبح است✨
#سلام_صبحتون_شهدایی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💞#عاشقانه_شهدا 💞 🌸روزِ آماده شدن #حلقههای💍 ازدواجمون ، گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده
💞💞💞💞
🔰لباس عروسی که به سلیقه #شهید مدافع حرم دوخته شد؛
وقتی برای خرید لباس جشن🎉 عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.
🔰حتی به خانم مزوندار گفت: چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده
فروشنده عذرخواهی کرد...
برای لباس عروس👗 هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت «ببخشید لباس آماده نیست❗️
🔰 گلهایش را نچسباندهام!» با تعجب علت را پرسیدیم
گفت: راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!
امین گفت: اگر #اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!
حدود ۸ ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای🌸 لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند..
🔰تمام روز جشن عقد 🎊حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد❗️
جشن عروسی اما خیالش راحت شد!
واقعاً خودم مردِ به این #جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
#شهید_امین_کریمی_چنبلو
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
👈مراسم دعای روح بخش و پرفیض عرفه
پنجشنبه ۹۹/۰۵/۰۹
ساعت ۱۷
#مشهد قاسم آباد، نبش یوسفی ۲۴،
مسجد المنتظر عجل الله تعالی فرجه الشریف
✅ قرائت دعا و مناجات:
حجت الاسلام مجید پاکیزه سرشت
کربلایی حسین شیرمحمدی
😷 لطفا باماسک ورعایت پروتکل های بهداشتی تشریف بیارید😷
@kfhalmontazar
@peyrovanvelayat14
@ShahidNazarzadeh
#تلنگری✨👌
وقتۍ میگۍ:
#خدایا سپردم به #تو 🌻🍃
ـ پساونصداییڪه ته دلت میگه:
ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته...🥀
ـ چۍ میگه⁉️ 🥀
ـ اینڪهبتونیجلوےاینصداروبگیرۍ
خودش یه پا #جهاده هآا...🌷😍😊
#شهیدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page286.mp3
815.9K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه اسراء✨
#قرائت_صفحه_دویست_هشتادو_ششم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔰 اعمال روز عرفه
💌 امام صادق(ع) فرمودند «هر چه میتوانی در دعا کردن بکوش که روز عرفه، روز دعا و درخواست است»
#روز_عرفه
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻شهیدی که زمین با او حرف میزد بخونید خیلی قشنگه👇👇 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
9⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
💠شهیدی که زمین با او حرف میزد
🍃هنگام مطالعه زندگی بزرگان اسلام به افرادی برمیخوردیم که به اذن خدا کرامتها و کارهای خارقالعاده از آنها سر زده است
🌸عرفایی چون اسیدبنحضیر، عتاب بن بشیر، علاء بن حضرمی و یارانش و یا آن سه تن که در غاری گرفتار شده بودند و با درخواست و توجه آنها در غار گشوده شد، نمونههایی از این خرقعادتهاست.
🍃در قرآن نیز از وحی و الهام به حضرت مریم و مادر موسی علیهمالسّلام سخن رفته است. در مورد زندگی حضرت امام راحل نیز به کرامتها و خرق عادتها اشاره کردهاند.
🌸در زندگی حسین عالی که پیرو صادق ولایت بود نیز بارقههایی از این بصیرت و معرفت مشاهده میشود. بعضی از دوستان خاص او اذعان دارند که او به معرفتی دست یافته بود که میتوانست از ضمیر افراد اطلاع یابد و تسبیح موجودات عالم را که خداوند در قرآن بر آن تصریح کرده است، بشنود.
🍃شهید بشارتی تعریف میکرد: «با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین میخندد. به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»
🌸با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «چهقدر؟»
گفتم: «زیاد.»
گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
🍃من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف میزد و من را نصیحت میکرد و میگفت: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
🌸زمین مدام برایم حرف میزد. سپس حسین گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
🍃مرتضی میگفت:« من فکر میکردم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.»
🍃حاج قاسم(شهید سلیمانی) در وصف این شهید گفته بود: "حسین واقعا عالی است"
#شهید_حسینعلی_عالی🌷
📎 منبع سایت دفاع پرس
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رفاقت هایتان👥 را خط بہ خط ڪلمہ بہ #ڪلمہ مرور میڪنیم💬 شاید فهمیدیم رفاقت تان بهانہ #شهادت بود یا
☘فرازی از #وصیت_شهید
💥ڪاش #وصیت شهدا ڪه قاب
اتاق های ما را اشغال ڪرده ،
دلمو💘نو اشغال میڪرد .
☘ڪاش صحبتهای ولی#امر مسلمین
ڪه سرلوحهی روزمرمون شده
سرلوحهی اعمالمون میشد .
ڪاش دل #حضرت زهرا با اعمال
ما خون💔 نمیشد .❌
ڪاش مهدی فاطمه (س) با
اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد .
💥#شهیدمدافعحرم
#شهید_قدیر_سرلک
#یادشهداباذڪرصلوات🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فقط_برای_خدا ♥️ 💠با هم رفتیم به محل تولدش. همه جا را نشانمان داد و گفت: اگر روزی آقا به من اجازه ب
#فقط_برای_خدا♥️
💠ظرف غذایش که دست نخورده میماند وحشت میکردیم. مطمئن میشدیم
به گروهانی دریک گوشه خطِ لشکر، غذا نرسیده این طوری اعتراض میکرد به.....
#عکس_بازشود👆
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #داستانهای_مهدوی 9⃣#از_او_بگوئیم •••♥️ 🌸در تعطیلات نوروز به همراه خانواده ام به دریا رفته
❣﷽❣
📚 #داستانهای_مهدوی
0⃣1⃣#از_او_بگوئیم
•••♥️
🌸پسرک چوب خط را برداشت.
محکم بر دیوار می کشید
و اشک هایش را با سر آستینش پاک می
کردوگاهی لگدی به دیوار می کوبید
و محکم بر دیوار خطوط سر در گم را می کشید
و با لج بسیار گچ را پرتاب کرد.
🍃باز گوشه ای نشست سرش را روی زانو گذاشت و از ته دل گریست.
او می دانست یتیم است.
می دانست پناهش را از دست داده است.
همه فریادهایش را بر سر روزگار می کشید و گله می کرد.
🌸ولی من سالهاست که از معرفت امامم دور مانده ام ولی بر سر غفلتم فریاد نزدم.
من خودم، خودم را یتیم کردم،
ولی نبودن پدرم را احساس هم نکردم
🍃تا شاید این روزها، که تلنگرش،
مرا از خواب بیدار کرد.
دیگر نمی خواهم،
نمی خواهم از پدرم دور باشم.
پدری که مرا می بیند...
و نگاهش هر لحظه بر روی سر من است.
دیگر نمی خواهم خودم،
خودم را یتیم کرده باشم...
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان_عج🌺
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
راضی به رضای تو_6 - @ostad_shojae.mp3
7.02M
#راضی_به_رضای_تو ۶
🌸إذا لَمْ یَکُنْ ما تُرید، فَأَرِدْ ما یَکون
🍃وقتایی که، ایده آل هات اتفاق نمیفته...
🎐همون چیزایی که برات پیش میاد رو،
بخــواه ...
آخه چـــرا ❓
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍁یادگاری_های هشت سال دفاع مقدس تعریف میڪنن↯↯
🌱❶ می گفت: اونایی ڪه #دوست داشتن بی سر #شهید شن به ارباب بی ڪفن حضرت اباعبدالله الحسین متوسل میشدن...👌
🍁❷ اونایی ڪه دوست داشتن بی دست شهید شن به #قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس متوسل میشدن...
🌱❸ اونایی هم ڪه به مادر پهلو شڪسته #حضرت فاطمه الزهرا س متوسل میشدن از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر و #ترڪش 💥قرار می گرفتن ...
#یاد_شهدا_باذڪر_صلوات🌾
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 6⃣1⃣#قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل،
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
7⃣1⃣#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
💢اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
💢 آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
💢 من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
💢 در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
💢 حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
💢 تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
💢 مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
💢 یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
💢از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.»
💠و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💢 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
💠به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💢 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
💠نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh