🌸 *زندگی به سبک شهدا* 🌸
❤️ کتاب «یادت باشد» #عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید #پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینبکبری است که در پاییز سال 89 به #کربلا رفت، در پاییز سال 91 #عقد کرد، در پاییز سال 92 #ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال 94 به #شهادت رسید!
🍃متن پشت جلد کتاب«یادت باشد» :
سر سفره که نشست گفت: «آخرین #صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با #بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر #تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار».
🍃با هر جان کندنی که بود برایش #قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی #تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از #خجالت آب میشم»
❤️به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو #یادت_باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» #لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».😔
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
دلتنگىِ روز، مثل #شليك يك گلوله است. سريع و ناگهانى، بدون فرصت #قلبت را هدف ميگيرد.
رد شدن از يك خيابان، تنفس يك عطر و يا چند دقيقه تنها نشستن روى يك نيمكت خاطره انگيز، ميتواند كارَت را يكسره كند.
دلتنگى شب اما، چند قطره #سم است كه به خورد تك تك سلول هايت ميرود و تا صبح، #تمام وجودت را مى سوزاند.
آدمهاى #دلتنگ هرروز مى ميرند؛ گاهى ناگهانى و سريع، گاهى آرام و تدریجی...
#همسر_شهید🌷
هدایت شده از داداش شهیـsaeidــدم
4_5827858587279426773.mp3
7.12M
🎧🎧
🎵 شور | دفعه آخری یه جور دیگه بود
🎤🎤 سید رضا #نریمانی
👈تقدیم به #همسران صبور #شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه 6⃣9⃣
💠موشک جواب موشک😂
🔸مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه #عملیاتی می گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر می کرد #مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به #راه_راست هدایت کرده، کلید #بهشت را دستشان بدهد.
🔹شده بود مسؤول تبلیغات #گردان. دیگر از دستش #ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای #نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها #مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای #بدبخت خالی می کردند.
🔸از رو هم نمی رفت.تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به #مقابله_به_مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش #تکمیل شد. مسؤول #تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
🔹لحظه ای بعد صدای #نعره_خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
تمام بچه ها از #خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
روز سوم عمليات بود. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد.نماز عصرراايشان خواند.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي #غش كردو افتاد. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد🚫.سرُم به دستش بود وگوشهي سنگر نشسته بود.بادست ديگر بيسيم📞 را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد.اينجا هم ول كن نبود.
#شهید_ابراهیم_همت
@shahidNazarzadeh
1⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠سردار خيبر
🌷اسفند ۱۳۶۲، تخت فلزی را از دل
کشوی #سردخانه بیرون کشیدند. تو با لب هایی که نداشتی لبخند زدی😊 و نور چراغهای 💡سردخانه، #چشم هایی را که نداشتی، اذیت کرد و بعد رو برگرداندی که همسرت را ببینی👀، با #صورتی که نداشتی و خواستی با دستت، دست سرد همسرت را بگیرى، با #دستی که نداشتی و اسمت را که فریاد می زد🗣؛ شنیدی، با گوش هایی که نداشتی😭
🌷و بعد زمزمه کردی «گریه نکن🚫 ....» اما او صدایت را نشنید🔇. از پا افتاد، ضجه زد😭 و با چادرش، چهره غمگینش را پوشاند تا #غریبه ها اشک هایش را نبینند. #حاج_ابراهیم_همت! سرت را گذاشتی، مجنون بماند که دلـ❤️ ما، تا ابد، در حسرت دوباره دیدن #چشم هایت بسوزد؟ که هی فرود آمدن گلوله توپ💥 را کنار موتوری🏍 که ترکش نشسته بودی در ذهنمان مرور کنیم
🌷و داغ مان هزار هزار بار تازه شود؟ که هی یادمان بیاید جای خالی #سرت را و دستت را و بادگیر سبز و عرقگیر عنابی ات را که #بوی_خون و خاکستر داشت؛ اما هنوز ته مانده ای از عطرت😌 به آن وفادار بود و نمی رفت🚫.
🌷آنها که از #خیبر برگشتند، گفتند: تو سفارش کرده بودی «یا همه، اینجا #شهید می شویم🕊 یا #مجنون را نگه می داریم.» و این جمله ات جان کلام عملیات خیبر بود👌 از زبان #تو که سردارش بودی، فرمانده لشکر #محمد_رسول_الله، نور✨ چشم همه #شهرضایی هایی که همشهری ات🏙 بودند.
#سردار_شهید_حاج_ابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دلنــوشتـــــــــــــه📝
💠رفیق شهید
⚜وقتی با یک #شهیدی خو میگیریم💞
اولش همش شک و تردید
نکنه یک رابطه ی یک طرفه است😕
نکنه منو نمیبینه
انقد دوستای #پاک و مخلص داره که اصلا من گناهکار🚫 به چشمش نمیام
⚜یک خرده که میگذره شک میکنی به رابطه
میپرسی اصلا اون منو میبینه👀
اصلا منو به عنوان دوستش قبول داره؟!😟
⚜عکسشو میگیری روبه روت
بهش میگی اگه توهم منو به عنوان# دوستت قبول داری یه نشونه بفرست📩
بزار بفهمم #تو هم میخای رابطمون حفظ بشه
وقتی که یک نشونه ازش دیدی😍بهش ایمان میاری
⚜دنبال وقت خالی میگردی⌚️ که بهش نگاه کنی و #حرف بزنی باهاش
دلت که میگیره💔 به خودش میگی
میگی #داداشی دلم از زمینیا شکسته😢
خودت نگام کن
⚜اصلا حس میکنی که داره نگات میکنه👀
با یک لبخند کنج لبش😊
میگه #من_هستم
⚜ازاون موقع به بعد دیگه اون آدم #سابق نیستی.اطرافیانت تغییرات رو در تو👤 احساس میکنن.حرف و #کنایه و نیش بقیه واست بی اهمیت میشه😌
⚜توی دلت💖 واسشون دعا میکنی و میگی داداشی دعا کن اینا هم یک روزی مثل من اسیر #دوست_شهید بشن و حال امروز منو بفهمن
⚜میدونی ،میخوام یک چیزی بگم
همه ی ما ازوقتی دوست #شهیدمون🌷 وارد زندگیمون شده حالمون خوب شده😍
و این حال خوب رو اول از همه #مدیون خدا و بعد شهدا هستیم✌️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مسعود به مجید کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به #سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند😧 و می گفتند :
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه😏
- آخه اصلا #مجید سوریه نمی برن، مگه میشه؟
#شهید_مفقودالاثر_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰حدود ساعت سه و #چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی🌫 همه جا را گرفته بود. نم نم باران🌧 سرما را چندین برابر می کرد. #بوی_خون و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود🕳 بود.
🔰مجید بر روی #تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود😴.
❌نه خواب نبود. چیزی #شبیه خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و #بی_حرکت و بدون جنب و جوش شده بود.
🔰دستها و صورتش گلی بود☺️. انگشتری 💍که شب قبل از #حسین_امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها💥 همچنان فضای #آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها 👂عجیب تیر می کشید.
🔰صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های📞 بی صاحب در جای جای #دشت می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست #مجید را حرکت بدهد.
🔰درخت های سبز کاج و خشک زیتون 🌳در دشت کم کم خیس باران🌧 شده بودند. #سیزده تا از بچه ها شهید🌷 و چند نفری هم #جانباز شده بودند.
🔰بدن اربا اربای #مرتضی_کریمی خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که #مجید و خیلی دیگر از بچه های شهید شده🕊 فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش #شب_آخرشان می گویند.
#شهید_مفقودالاثر_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
3⃣6⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹در میان بچه های #صابرین برخی با یکدیگر آنقدر نزدیک بودند که عقد اخوت می بستند تا در صورت #شهادت یکی، شفاعت دیگری👥 را در صحرای محشر🌾 برعهده بگیرد.
🔸در این میان اما #شهیدان ✓مصطفی صفری تبار و ✓محمد محرابی پناه، چنان به یکدیگر وابسته💞 شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای چند لحظه تحمل کنند.
🔹این دو آنقدر با هم اخت بودند که ماجرای شهادت 🌷آنها می تواند بسیار #جالب باشد...
🔸در آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان #سردشت، گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت 💥می کند. او با بستن #چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری🚫 کند...
🔹اما دوست و در حقیقت برادرش #مصطفی متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر⚠️ دوستان برای نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف #محرابی_پناه حرکت می کند
🔸و در همان لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند👥، گلوله خمپاره ای💣 نزدیک این دو به زمین می نشیند تا روح آسمانیـ😇 محمد و مصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد🕊 و راهی #دیار_قرب نماید....
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#شهید_محمد_رحمان_پناه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
اسمش برای مکه درآمد .
اما نمی رفت😕 .
#مادرش دوست داشت محمودش حاجی بشه .
پرسید : خب مـــادر چرا نمیری .. ؟
گفت :
" اگر من برم و برگردم ، ببینم توی همین مدت #ضد_انقلاب حمله کرد ، یک عده رو کشته ، یه جاهایی رو گرفته ، که نبودن من باعث این ها شده ، چی دارم جواب بدم .. ؟
#جواب_خــــون این بچه ها رو کی میده .. ؟ "
#شهید_محمود_کاوه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#روح_اللهِ_زينب...
ازدواج که کردیم...💕
حتی یه درصدم فکرشو نمیکردم...
همسرم شهید شه...
روح الله...❤
همه ی زندگیم بود...
هر وقت میخوام خودمو آروم کنم...
میگم اگه همه کس و...💕
همه چیزتو از دست دادی...
خدا رو شکر که واسه امام حسین(ع)بوده...
اونقده بهش وابسته بودم...💕
که حتی یه گیره روسری بدون روح الله نمیخریدم...
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#ادمیݩ_نوشت✍
همہ چے تموم شد...😔
🔸عیــد قرباݩ
🔹عیــــد غدیر
🔸تابــــــستان
🔹خوشگذرونۍ
🔸گـــــــــردش
🔹همــــــه چے...
دیگہ میتونیم
از امشبــــ دل نگرون باشیم😔
دل نگرون یہ ڪاروان😭
ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد
باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن😭
دیگھ باید نگران باشیم😔
نگران شش ماهہ😭
نگران دختر سہ سالہ💔
نگران عبــــــــداللہ...
نگران قاســــــم...
نگران عباس...
نگران زینـ❤️ــب
یا صاحبــــ الزمان
نم نم شال عزا بہ تن میڪنی مولا؟😭✋🏻
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh